پرستو فروهر: برادرم فکر میکرد زندان خانهی پدرمان است - Gooya News
معصومه رشیدیان، انصاف نیوز: «در راه زندان پیچی بود که وقتی از آنجا رد میشدیم زندان از دور نمایان میشد. آنوقت برادرم -که تازه به حرف افتاده بود- میفهمید که کجا میرویم؛ در تاکسی با خوشحالی داد میزد «خونهی بابا! خونهی بابا!»؛ یعنی واقعا فکر میکرد که زندان خانهی پدرمان است، آنجا زندگی میکند و ما هفتهای یکبار به دیدنش میرویم.» این بخشی از پاسخ پرستو فروهر است به این سوال که «چه زمانی فهمیده در خانوادهای سیاسی زندگی میکند؟»؛ میگوید که بیش از هرچیز خاطراتی از کودکی برادرش او را به پاسخ این سوال میرساند.
پرستو و آرش فرزندان زوجی کاملا سیاسی بودهاند که فرجامشان هم با مرگی سیاسی رقم خورد. کودکیشان همزمان بوده با زندانهای طولانی مدت پدر، اعتراضات، ایستادگیها و خستگیهای مادر و تجربیاتی که از جلد گرفتن کتاب تا دوستیابی و معاشرت و فعالیتهای دانشآموزی را هم به امری سیاسی بدل میکرده است.
شاید هر خانوادهای در ایران -از گذشته تاکنون- وجهی از حیات سیاسی را هم در عادیترین عملهای روزمره تجربه کرده است؛ همواره غیرسیاسیترین کنشها هم میتوانسته ناگاه وجهی سیاسی بیابد و لاجرم فرزندانشان هم بنوعی زندگی متاثر از همین وجه سیاسی انتخاب نشده را تجربه کنند؛ اما فرزندان آنها که فعالیت مدنی-سیاسی یا مبارزهی مدنی-سیاسی را انتخاب میکنند از همان ابتدا با جهانبینی مشخص روبرو میشوند و بسیار بیواسطهتر و مستقیمتر با امر سیاسی، تعاریف و مخاطراتش مواجه میشوند.
در بخش نخست سلسله گزارشهای انصاف نیوز دربارهی مواجههی کودکان با امر سیاسی در خانوادههای سیاسی -یا غیر آن- پرستو فروهر ضمن روایت خاطراتی تلخ و شیرین از کودکی خود، به این سوالات پاسخ داده است که اولین مواجههها با امر سیاسی چگونه بوده؟ مخاطرات و ترسها را چطور درک میکردهاند؟ آیا فاصله و جدایی میان خود و دیگر کودکان از خانوادههایی غیر سیاسی احساس میکردهاند؟ و...
متن کامل گفتوگوی انصاف نیوز با پرستو فروهر را در ادامه میخوانید:
میگوید انگار از همان ابتدا میفهمیده که در خانوادهای سیاسی زندگی میکند، با اینحال المانها و نشانههایی از این فهم را هم بخاطر میآورد، از زندان پدر تا دوندگیها و ایستادگیهای مادر و بیتابی برادر کوچکتر: «شاید از همان ابتدا فهمِ بودن در یک خانوادهی سیاسی با من بوده و همراهم آمده است. در سالهای کودکی من، پدرم چندین بار به زندان افتاد. نبود پدر، رفتن و بازگشتنش، خودِ واژهی زندان و تکرار بیوقفهی آن، اینکه دوستان سیاسی پدرم وقتی از زندان برمیگشت با ذوق و شوق به دیدنش میآمدند و البته دیدار او در زندان به همراه مادر یا مادربزرگم همگی شرایطی بودند که من در آن بزرگ میشدم. اما در سالهای کودکی آدم خیلی مقایسه نمیکند و من به یاد ندارم که مثلا فکر کرده باشم «آیا کودکان دیگر، بچههای چهار، پنج سالهی دیگر هم پدرانشان به زندان میافتند یا نه؟!».
وقتی از خودم میپرسم از چه زمانی فهمیدم در یک خانواده سیاسی بزرگ میشوم، بیشتر یادهایی از کودکی برادرم آرش به ذهنم میآیند. او شش سال از من کوچکتر است. در دورهی کودکیِ او هم -وقتی تازه به راه افتاده و زبان باز کرده بود- پدرمان به زندان افتاد، من دوم دبستان بودم؛ زندانِ پدر سه سال به درازا انجامید. در این سالها یکبار در هفته همراه مادرم به دیدار پدر میرفتیم. اول زندان قصر بود بعد هم مدتی زندان قزل قلعه؛ در راه زندان پیچی بود که وقتی از آنجا رد میشدیم زندان از دور نمایان میشد. آنوقت برادرم -که تازه به حرف افتاده بود- میفهمید که کجا میرویم؛ در تاکسی با خوشحالی داد میزد «خونهی بابا! خونهی بابا!»؛ یعنی واقعا فکر میکرد که زندان خانهی پدرمان است، آنجا زندگی میکند و ما هفتهای یکبار به دیدنش میرویم. این ادراک برادرم بود از زندگی عادی ما که برای من البته پیدا بود که با زندگی عادی تفاوت بسیار دارد.
برادرم در طول همان دورهی زندانِ پدرم، کمی بزرگتر که شد، هربار وقتی میخواستیم به ملاقات برویم نقشه میکشید که مثلا چطور سر نگهبانها را شیره بمالد تا بابا را یواشکی با خودمان برگردانیم، یا تفنگ پلاستیکیاش را زیر لباس قایم میکرد تا وقتی به نگهبانها رسیدیم با آنها بجنگد و پدر را آزاد کند. کودک پر تخیل و بازیگوشی بود که تمام هفته مشغول نقشه کشیدن برای آزادی پدر بود. مشاهدهی برادرم خیلی مشخصتر به من نشان میداد که شرایط زندگی ما متفاوت از دیگران است.
یکی دیگر از نمودهای این تفاوت، وقتی بود که مامورها میآمدند و خانه ما را تفتیش میکردند. تجاوز به حریم خانه برایم همیشه خیلی تلخ بود. اینکه مامورها همه جا را میگشتند، کشوها را بازمیکردند، لای لباسها دست میکردند، کتابها را از قفسهها بیرون میآوردند. البته خیلی وقتها هم بااحترام رفتار میکردند، ولی به هر صورت تفتیش میکردند. وقتی پدر را میبردند، ما میماندیم و فضای خانهی تفتیش شده و بهمریخته. این دستاندازی به زندگی ما، که بارها هم در طول کودکی من تکرار شد، تصویرها و یادهای سنگینی در خاطرم به جا گذاشته.
تصویر دیگری که از تفاوت زندگی ما در ذهنم مانده از اولِ کتابهای درسی است. در رژیم گذشته این کتابها با سه عکس شاه، فرح و ولیعهد شروع میشد. یادم است که همراه مادرم -از همان سالهای اول و دوم دبستان تا زمانیکه او در اینکار کمکم میکرد- کتابها را اول سال جلد میکردیم، جلد نایلونی. همیشه هم این سه عکس داخل جلد میرفتند. یعنی کتابهای من هیچوقت با تصویر خانوادهی سلطنتی شروع نمیشدند.
من کودکستان و دبستان را در مدرسهی فرهاد گذراندم، مدیر مدرسه خانم توران میرهادی نازنین بود. آنجا مثل جزیرهی امنی بود برای فرزندان بسیاری از مخالفان سیاسی ایران. گرایش خانوادهها بیشتر سکولار بود اما چندتن از اپوزیسیون مذهبی هم بچههایشان را به فرهاد میفرستادند. مثلا از خانوادهی سحابی هم یادم است که یکی از بچهها مدرسه فرهادی بود. یک نشانه که در میان بچههایی که از خانوادههای مخالفان سیاسی میآمدند رایج بود، همین مخفی شدن عکسهای خانواده سلطنتی توی جلد بود. از این طریق میفهمیدم که چه کسی در کلاس زندگی شبیه ما دارد. یعنی حتی بین بچهها، کدها و نشانههایی پیدا میکردیم برای اینکه همدیگر را پیدا کنیم. این شباهتها مثل خویشاوندی بود. میدانستیم که نوعی از همدستی بین خانوادههایمان هست و این سبب حسی از تعلق میان ما میشد.
یکی دیگر از نمودهای سیاسی بودن خانوادهی ما حضور عکس دکتر مصدق روی کتابخانه و طاقچه و دیوار بود. هروقت مامورها برای تفتیش خانه و بازداشت پدرم میآمدند، مثل کتابها و اعلامیهها، تصاویر دکتر مصدق را هم همیشه جمع میکردند، تلنبار میکردند کنار در خانه و دست آخر همراه پدرم میبردند.
منبع خبر: گویا
اخبار مرتبط: پرستو فروهر: برادرم فکر میکرد زندان خانهی پدرمان است - Gooya News
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران