افسانههای تغییر خط
- مهدی جامی
- روزنامهنگار و پژوهشگر
منبع تصویر، Getty Images
در آستانه سده نوِ خورشیدی در مجموعه نوشتارهایی به موضوع خط فارسی و دگرگونیهای آن در دوران معاصر- در اینجا به معنای بعد از ورود چاپ- و همچنین به چالشهای پیش روی خط فارسی در روزگار دیجیتال، فضای مجازی و شبکه اجتماعی، پرداخته میشود. صاحبنظران، کارشناسان و پژوهشگران در این نوشتارها با رویکردهای متفاوت و از زاویههای مختلف به موضوع خط در حوزه فرهنگی زبان فارسی پرداختهاند که بمرور در وبسایت بیبیسی فارسی منتشر میشوند.
در این مجموعه، رسمالخط، نقطهگذاری و نگارش نویسندگان حفظ شدهاند.
منبع تصویر، Getty Images
درآمد: مهندسی جامعه و طبیعت
گرایش به تغییر خط در قرن بیستم نشانه دو خصلت بزرگ این قرن است که تقریبا به طور فراگیر همه جوامع انسانی را کمابیش در بر گرفت: باور به ضرورت دستکاری در جامعه یا مهندسی اجتماعی یکپارچه و متمرکز؛ و باور به ضرورت منطقیسازی جامعه و طبیعت بر اساس علم بشری. هرچه در تاریخ تصورات آدمی از خود و جامعهاش تا قرن بیستم اتفاق افتاده بود قرار بود در قرن بیستم به بار بنشیند. قرن بیستم آزمایشگاه ایدههای بزرگی بود که پیش از آن پرورده شده بود و آدمی به اتکا نگرش علم محور (یا: ساینتیستی) میخواست دست به تجربههای کلان بزند. فاجعههای بزرگ قرن بیستم در جامعه و طبیعت از اینجا مایه میگرفت. در عالم سیاست ایرانی رضاشاه و انقلاب ولایی نمونههای مهندسی اجتماعی اند و، در عالم فرهنگ، تبدیل و تغییر خط و زبان نمونه منطقیسازی.
ذبیح بهروز دانشور ایرانی در کتاب خط و فرهنگ خود مینویسد: «اگر فی الحقیقه بخواهیم اصلاحات اساسی در سازمانهای فرهنگی بکنیم باید پیش از هر چیز خط و زبان مادری طوری ساده و منطقی شود که هر کس حتی کر و لال و کم استعداد هم بتواند مقدمات ضروری فرهنگ را که عبارت از خط و زبان و ریاضی باشد قبل از چهارده سالگی به سهولت یاد بگیرد و یاد بدهد.» (صص ۲۴-۲۵) بهروز میخواست قواعد طبیعی خط و زبان را برای آموزش پیدا کند (و مثلا نشان دهد حروف الفبا از لب و زبان در موقع ادای هر کدام نمایندگی میکند) اما نمیدانست که در چارچوب نظریه کلانی کار میکند که قرار است غیرطبیعیترین روشها را در مدیریت جامعه به کار بندد. حرف بهروز در منطقیسازی مرا به یاد تلاشهای عظیم برای تغییر مسیر رودخانهها میاندازد. بشر قرن بیستم میخواست طبیعت هم مسیری منطقی (بر اساس منطق مکانیکی آن دوران در اذهان عمومی) و مهندسیساز طی کند. نتیجه، سیل از یک طرف و خشکسالی بشرساخته و تخریب طبیعت از طرف دیگر بود.
پایه فکری سوم که از این دو گرایش فکری حاصل میشد کنفورمیسم یا یکسانسازی بود. چیزی که انتهای آن به گلوبالیزاسیون رسیده است. بر اساس کنفورمیسم بخش بزرگی از قرن بیستم با این توهم طی شد که اگر همه یک زبان و یک عقیده و یک سبک زندگی داشته باشند، جامعه به یک کارخانه بزرگ توسعه تبدیل میشود. با این حساب حتی لباسها یکسان شد. با تنوع لباس و سبک زندگی مبارزه شد و یکباره همه یا شاپوی آمریکایی بر سر گذاشتند یا کلاه پهلوی یا جامه مائو بر تن کردند. بشر قرن بیستم میل غریبی برای همسانی داشت. و قصه همسانی برای کشورهای غیرغربی مثل ایران به معنای فرنگی مآبی بود. و این بدون افسانهسازی ممکن نبود.
- آیا خط سیریلیک سرنوشت تاجیکان را رقم میزند؟
- یگانهگی روش املای زبان فارسی دری در افغانستان یک نیاز جدّیست
- 'تقابل با فرهنگستان'؛ مانعی جدی در راه نظاممند کردن خط فارسی
- شورای اصلاحِ خط ِفارسی چرا و چگونه تشکیل و تعطیل شد و چه کرد؟
- شورایِ بازنگری در شیوهیِ نگارشِ خطِ فارسی؛ گامی 'مهم اما ناتمام'
- نقش و جایگاه زبان پارسی در قزاقستان؛ گذشته، امروز و آینده
- معضل خط و زبان؛ سرگذشت پارسی در شوروی پیشین
- سیاستزدگی، تیغی بر گلوی زبان فارسی در افغانستان
- یونیکد؛ فرهنگستان جهانی زبانها؟
- نگاهی به سرگذشتِ زبان و خط فارسی در روزگار ما
یکی از رایجترین افسانههای دیرین در بحث تغییر خط این شد که گویا خط فرنگی راه حل است و اتخاذ خط لاتین به جای خط فارسی مشکل گشا خواهد بود و ما را از خطاهای املایی دور میکند چون این خط صامت و مصوتها را به خوبی نشان میدهد ولی خط فارسی گروهی از مصوتها را نشان نمیدهد (پس نمیدانیم "کرم" یا "کره" را چطور بخوانیم).
این افسانهای است که اختصاص به ایران هم نداشت و در دیگر کشورها هم رایج بود؛ چه در ترکیهای که از خاکستر عثمانی برخاست و نهایتا تن به تغییر خط داد چه در جمهوریهای سابق شوروی که نخست به لاتین گذشتند (و سپس به سیریلیک) و چه در ژاپن که ایده تغییر خط به لاتین به جایی نرسید.
خط لاتین در هیچ کشوری که با این خط مینویسد بیاشکال نیست. نه در املا و نه در خواندن این خط دستگیر نیست. من و مایی که به عنوان مهاجر در کشورهای غربی زندگی میکنیم بخوبی این را میفهمیم زیرا بارها و بارها کلمهای انگلیسی یا فرانسوی یا آلمانی یا هلندی را به غلط خواندهایم. اگر خط لاتین مشکل خواندن را حل میکرد، نباید این خطاخوانیها وجود میداشت. اما این موضوع فقط به من و مای مهاجر بر نمیگردد. خود دانشآموزان بومی هم مشکل دارند. از جمله در بریتانیا گزارشهای متعددی وجود دارد که نشان میدهد "سواد" خواندن و نوشتن نازل شده و مشکل دار است. به خود خط هم نگاه کنیم منطق یکسان و یکدستی ندارد. فرض کنید مصوت e به چندین و چند صورت نوشته میشود. مصوت a به چندین و چند صورت خوانده میشود. برخی صامتها اصلا خوانده نمیشود (مثلا از know تا wry یا صدها صورت از کلماتی که تلفظ شان با نوشتارشان متفاوت است: benign). در خط فارسی موبایلی یا چتی هم که اخیرا استفاده از لاتین رایج شده بارها بدخوانی ایجاد میشود. مثلا وقتی تلاش میکنید bad را بخوانید معلوم نیست این "بد" یا "بعد" است؛ اگر منظورتان "باد" نباشد!
چرا فکر تغییر خط پیدا شد؟
موضوع تغییر خط یکی از مباحث داغ فرهنگی در قرن گذشته بوده است. محمد گلبن در ۱۳۵۶ کتابی منتشر کرد به نام کتابشناسی زبان و خط که در بیش از ۲۰۰ صفحه مقالات بسیار درباره این مقوله را در عصر پهلویها فهرست کرده است. این موضوع بعد از انقلاب به حاشیه رانده شد اما بحثهای اصلاح خط و تهیه آیین نامه برای خط فارسی جای آن را گرفت و مراکزی مثل نشر دانشگاهی و دایرهالمعارف اسلامی و فرهنگستان و نیز گروهی از نویسندگان وارد آن شدند و افرادی از ایشان مثل داریوش آشوری و میرشمس الدین ادیب سلطانی هم پیشنهادهای خاص خود را ارائه کردند و کتابهای خود را بر اساس آن تنظیم کردند.
در سالهای اخیر بحثهایی مجددا درباره تغییر خط مطرح شده است اما جدی نیست و به بحث دامنهدار تبدیل نشده است. بخصوص به خاطر اینکه با تجربه دردناک تاجیکستان که همزبان ما ست بیشتر آشنا شدهایم و بخوبی میفهمیم که تغییر خط در تاجیکستان تا چه میزان میان اهل قلم دو کشور و بازار کتاب اینجا و آنجا و دانش آنها فاصله انداخته است طوری که ایرانیان به زحمت میتوانند خط سیریلیک تاجیکی را بخوانند و تاجیکان هم با مجاهدت بسیار باید خط فارسی بیاموزند تا بتوانند از تولیدات مطبوعاتی و انتشاراتی ایران استفاده کنند. و یکی بودن زبان کمکی به درک متقابل آنها از طریق خط نمیکند.
علاقه به تغییر خط از نظر اجتماعی ریشه در نیاز تازهای داشت که توسعه و پیشرفت و رسیدن به پای کشورهای غربی ایجاب میکرد: باید همه مردم سواد میآموختند. سواد تا آن زمان در بیشتر ربع مسکون در انحصار نخبگان بود. باز کردن میدان برای همگان به نوبه خود نیازمند بازنگری در شیوههای آموزشی پایه از جمله خواندن و نوشتن بود. اینجا بود که مهندسان اجتماعی به این نتیجه رسیدند که برای به وجود آوردن انسان طراز نوین و لایق مدرنیته باید خط تازهای هم به وجود آورد. پس بر مشکلاتی که در خط فارسی بود متمرکز شدند تا آن را تغییر دهند.
تغییر خط اما بخشی از مجموعه افکاری بود که میخواست از سنت دست و پا گیر قدیم رها شود و بازتاب آن را در بسیاری از گرایشهای اجتماعی، فرهنگی و ادبی دوران میتوان یافت. گرچه برخی مثل بهروز -که ناسیونالیستی افراطی بود- از زاویهای ملی به ماجرا نگاه میکردند دیگران بر این تصور بودند که برای امروزی شدن و متجدد شدن و رفتن به سمت صنعت و جهان نو باید از سنت دست شست. صورتهای نخستین متعادلتر بودند. مثلا در شعر نو نیمایی سنت نفی نشد بلکه تعبیری تازه از وزن و قافیه و بیان وارد دنیای شعر سنتدار شد. یا در معماری و موسیقی صورتهای ترکیبی دلنشینی پدید آمد. اما نهایتا این فکر چندان قوت گرفت که کسانی به نفی کلی سنتهای ملی روی آوردند چنانکه در معماری هم ساختار معماری قدیم را به هم زدند و مثلا در مناطقی که هرگز در ساختمان آنها آهن به کار نرفته بود - مثل بم- ساختمانهای متکی به تیرآهن ساختند و منطق بومی خانهسازی را که نتیجه قرنها تجربه بود رها کردند و بیارزش شمردند -و توصیه مهندسان بوم گرا مثل نادر خلیلی هم به جایی نرسید.
مشکل خط یا نزول سواد فارسی؟
از نظر من خط فارسی هیچ مشکل مهمی ندارد که بخواهیم آن را تغییر دهیم. هر خطی با مشکلاتی همراه است و اصولا قرار نیست خط نابی در جوامع انسانی پیدا شود که نماینده کامل زبان باشد. چنین چیزی ممکن نیست مگر به صورت خطوط فنی زبانشناسان که به خط فونتیک نامدار است. اما در تجربه روزمره خود میبینیم که سواد فارسی نازل شده است. آیا این ناشی از مشکلات خط است؟
کلید فهم مساله در همان سواد همگانی است. ایده سواد همگانی دچار نقصهای جدی بود. اینکه بخواهیم همه مردم سواد داشته باشند فی نفسه خوب است ولی کافی نیست. باید بتوانیم ارزش سواد را در زندگی آنها نشان دهیم. این ارزش برای کارگر ساده چیز زیادی نبود که بخواهد برایش وقت چندانی بگذارد. نتیجه این سوادآموزی، سوادی در حد ابتدایی بود که احتمالا آرزوهای دولت را بیشتر بر میآورد و آمارهای دولت را پر میکرد. اما جامعه روستایی واقعا نیازی به سواد نداشت. و تا نیاز نباشد تحولی در آدمی و سواد او رخ نمیدهد. بعد از انقلاب هم دیدید و دیدیم که نهضت سوادآموزی عمدتا به سواد قرآنی ختم شد. یعنی به چیزی که سوادآموز به آن نیاز احساس میکرد.
در عین حال این نکته را هم باید در نظر گرفت که سوادآموزی همگانی نهایتا به مبانی خود پایبند نماند و باز به سوی سواد نخبگانی حرکت کرد و در اینجا به مشکلات بزرگتری رسیدیم. یعنی نخبگان دوباره به زبانی برگشتند که هیچ نشانهای از توانش ارتباطی در آن نبود. این روند در شعر پیش از انقلاب و در نثر بعد از انقلاب خود را نشان میدهد. شعری که هیچکس آن را نمیفهمید و نثری که امروز هیچ کس از آن سر در نمیآورد. اگر شعر را بتوان معذور داشت -که نمیتوان و نباید چرا که الگوهای بزرگ شعر ما دشوارترین مفاهیم را به زبانی رسا بیان کرده اند از فردوسی و سنایی تا عطار و مولوی و حافظ- اما نثر را اصلا و ابدا نمیتوان معذور داشت و پذیرفت که نثری نافهمیدنی بنویسیم و نشر کنیم. این مشکل امروز از سطح کتابهای تالیفی (مثل ساختار و تاویل متن بابک احمدی) تا ترجمهای (مثل دهها و متاسفانه صدها نمونه موجود درباره نظریههای ادبی و فلسفی) گسترش یافته و حال به روزنامهها رسیده است. این یک نمونه از روزنامه اعتماد در همین هفتههای اخیر است. مصاحبهای درباره سنت و تجدد با این سوال آغاز میشود: «اثر تالیفی مورد بحث ما، یعنی "مدرنیته و دیگری آن"، میتواند جدا از زمینه گفتوگو پیرامون خودش، امكانی فراهم برای به میان گذاشتن ضرورتهایی بیرون از آن نیز باشد. باتوجه به نقش تعیینكننده میراث هگلی سوبژكتیویته در بنیاد فلسفی مدرنیته هابرماسی، به نظر شما دیگری مدرنیته به واسطه "سوژهمحوری" است كه میتواند نقش آن "دیگری" را ایفا كند یا به واسطه تكثر روایتهای بینالاذهانی (inter subjective) مداخلهگر میشود؟»... و مطلبی در نقد یک کتاب از تری ایگلتون در روزنامه شرق اینطور ارائه میشود: «آنچه در نوشتههای ایگلتون حضور به هم میرساند، "تاریخ" است. ایگلتون آن را به "ذاتگرایی" ارتباط میدهد و ذاتگرایی را اندیشهای میداند كه از دیرباز در مقابل ایدههای "ساختمانگرایان"، "نامگرایی"، "اگزیستانسیالیسم" و "پستمدرن" قرار گرفته است. مقصود از ذاتگرایی نوعی "پسماند" است؛ چیزی كه از قبل وجود داشته و میتوان به آن تاریخ نام داد.»
البته اگر از خود این نویسندگان بپرسید طبعا جواب میدهند مطلب دشوار است و باید وقت بیشتری بگذارید تا آن را بفهمید. اما واقعیت این است که این نویسندگان مشکلات ذهنی و گفتمانی متعددی دارند. یکی همین است که زبان نخبگان باید متمایز از زبان عوام باشد. دیگری این است که مفهوم تازه را باید به زبان تازهای بیان کرد و به این ترتیب قائل به این هستند که گویی مفاهیمی که ترجمه میکنند هیچ سابقهای در فکر و سنت فارسی زبانان نداشته است. و این خود نشانهای از آشفتگی در فهم قدیم و جدید است؛ یعنی اینکه چه چیزی جدید است چه چیزی قدیم است. مترجمان ایرانی در این زمینه ارتدوکستر از فیلسوفانی هستند که از آنها ترجمه میکنند. فیلسوفی در غرب پیدا نمیکنید که بر سنت خط کشیده باشد و دنباله بحثهای قدیم را نگرفته باشد.
مشکل عمده این گروه از روزنامهنگاران، مترجمان و نویسندگان در واقع آشنا نبودن با زبان فارسی است. واژه ندارند. فارسیشان اختراعی است. با سنت فارسی آشنا نیستند. با متون فکری و حکمی و فلسفی و علمی فارسی آشنا نیستند و ناچار چون دنیاشان محدود به کتابی است که چه بسا به ضرب فرهنگ لغت آن را میفهمند و ترجمه میکنند زبانشان از فارسی فصیح و روان و فهما دور است. و اگر دقت کنید همین گروه هستند که میگویند زبان فارسی ضعیف است یا عقیم است! واقعیت اما این است که زبان این فارسی زبانان ضعیف است. دانش فارسی مثل دانش تاریخ است. هر قدر بیشتر تاریخ بخوانید بهتر تاریخ میدانید. اما این گروه فکر میکنند همین قدر که فارسی حرف میزنند برای بیان همه نوع موضوع کافی است و چون نیست پس فارسی ضعیف است. دقت در دایره واژگان و تعابیر آنها نشان میدهد که واقعا فارسیشان محدود است.
نشر این دست کتابهای نافهمیدنی هم خود نشانه اعوجاجهای فکری در نزد ناشران است و خرید آنها هم شریک شدن در این اعوجاج یا در آن امتیازطلبی پرآسیب که بله ما کتابی میخوانیم که همه کس نمیتواند خواند! و اینطور میشود که مسائل ساده و پیش پا افتاده ما مثل همین خط و زبان سالها لاینحل میماند ولی اهل قلم ما درگیر مسائل ظاهرا پیچیدهای میشوند که نه به درد دنیا میخورد و نه در آخرت خریداری دارد! در واقع این زبان عین زیان است. چرا که ما را از استعدادهای وطن محروم میکند و ایشان را به کار گل مشغول میسازد. مسائل جدی و واقعی ما زمین میماند.
تجربه ژاپن
در مقابل همه اصرارها به تغییر خط همیشه در کنار استدلالهای موافق یک استدلال قوی مخالف وجود داشته است: سرشت خط ژاپنی. اگر ژاپنیها با آن خط عجیب میتوانند رشد علمی داشته باشند چرا ما نتوانیم؟ چطور ژاپنیها توانستند با خط ابتدایی خود که حتی الفبایی هم نیست، میدانهای مختلف علم و تکنولوژی را فتح کنند؟
خط ژاپنی از یک نظر کاربردی شبیه خطوط دیگر از جمله فارسی است. یعنی صورت واحد کلمه را میتوان با تلفظهای مختلف قرائت کرد. صورت کلمه «خانه» را در نظر بگیرید که هر کس با لهجه خود آن را میتواند بخواند (از خَنَه و خونه تا خانَه به فتح نون). خط ژاپنی ادعایی برای مطابقت حرف ملفوظ و خط ندارد گرچه یکی از سه نوع آن هجایی است (یعنی نمایشگر هجاهای کلمه است و به اندازه تعداد هجاها "واج" دارد). بنابرین، از این بابت محتاج اصلاح نیست گرچه تلاشهای اصلاح خط در ژاپن هم سابقه طولانی دارد.
به طور خاص، در دهه ۱۸۶۰ جریانی برای اصلاح خط ژاپنی به وجود آمد. آن زمان هنوز بسیاری از مردم بی سواد بودند. خط هم پیچیده و چند لایه بود و بیش از ده هزار صورت چینی در خط معمول ژاپنی وجود داشت. تنها نخبگان، وقت کافی برای آموختن این خط داشتند و میتوانستند از آن استفاده کنند اما برای عموم باید ساده میشد (اتفاقی که در ایران با برگشتن به زبان و ادب مردم کوچه و بازار در عهد مشروطه پیش آمد و زبان به سوی سادگی رفت؛ یعنی بالا رفتن قابلیت آن برای ارتباط با عموم). ساده شدن خط در ژاپن هم با ساده شدن زبان اتفاق افتاد؛ زبانی که به محاوره مردم کوی و برزن نزدیک باشد و به آنها برای نیازهای روزمره خط سادهای آموزش دهد. ولی جالب است که این حرکت با مخالفت بسیاری از نخبگان روبرو میشد در حالی که در ایران نخبگان عموما از آن حمایت میکردند و خود در تولید محتوای ساده و مردمی پیشگام بودند. بر این اساس، هم سبک زبانی تغییر کرد و هم صورتهای خط (یا کاراکترهای ایده نگار آن). همزمان باید سبک واحد ملی تعریف میشد تا بتواند برای همه لهجهها قابل آموزش باشد و نقطهگذاری مناسب و یکدست هم تعریف شود.
البته توصیه به اتخاذ الفبای لاتین هم دست کم از اواخر قرن هجدهم وجود داشت -آنهم از طریق آشنایی با هلندیها. اما تا ۱۸۶۶ موضوع اصلاح خط چندان وارد بحث عمومی نشده بود. در عین حال این را هم باید در نظر داشت که نظام خط ژاپنی اگر چه الفبایی نیست با ویژگیهای زبان آن هماهنگی دارد. بنابرین، اگر قرار باشد به خطی دیگر نوشته شود بسیاری از معانی قابل انتقال نخواهد بود. چرا که کلمات بسیاری هست که معناهای متفاوتی دارد و تفاوت آنها در خط مثلا لاتین از بین میرود (همه شبیه هم نوشته میشوند) ولی اگر به صورت ایده نگار نوشته شود زبانور ژاپنی به سرعت متوجه میشود کدام معنا مورد نظر است (مثلا کوتای koutai در سه معنای عقب نشینی، جایگزین، و پادتن).
در هر صورت، ایده تغییر خط ژاپنی به لاتین گرچه نخست هواداران بسیار پیدا کرد و مبلغان آن خطی بر اساس حروف لاتین یا رومی (موسوم به روماجی) پیشنهاد کردند و انتشاراتی هم به این خط داشتند (تصویر روزنامه روماجی را ببینید)، در نهایت ناموفق ماند چون حذف صورتهای ایده نگار و تکیه صرف به حروف مطابق با تلفظ، خواندن را دشوارتر میکرد. به علاوه، با روحیه ناسیونالیستی ژاپنیها که در دهه آخر قرن اوج میگرفت، ناسازگار بود. پیشگامان موفق تغییر خط در اواخر قرن نوزدهم، در واقع، صورتی از خط را که صدها سال بود استفاده میشد و ارزش فونتیک داشت (موسوم به کانا) به جای خط رایج تبلیغ میکردند (که موسوم به کانجی بود) و در عمل آمیزهای از دو خط رواج یافت (کانجی سادهتر شد و با کانا در آمیخت). با اینهمه، اصلاحات خط در دوره اشغال ژاپن از طرف نیروهای آمریکایی دوباره مطرح شد و حتی نظام نوشتاری آن که از راست به چپ بود به تبعیت از خط لاتین چپ به راست شد. این موضوع و تغییرات خط در این دوره باعث شده است که بسیاری از مردم ژاپن نتوانند متون قبل از جنگ را به راحتی بخوانند.*
خط نهاد ارتباط است
نکته مهمی که خط ژاپنی (یا خطوط مشابه آن در شرق آسیا) نشان میدهد این است که خط به خودی خود سواد نمیآورد. شما میتوانید دشوارترین خطوط را داشته باشید (و در مورد ژاپن حتی اصلاحات خط با آشفتهسازی همراه بوده باشد*) ولی همچنان در علم و تکنولوژی پیشرفت کنید. اصلاح خط ممکن است خواندن یا نوشتن را سادهتر کند اما دانش و معناآفرینی کاملا مربوط به محتوایی است که با خط بیان میشود. به عبارت دیگر، دشواری خط مانعی برای بیان محتوای ارزشمند نیست. نمونه عکس آن در زبان فارسی کارهای میرشمس الدین ادیب سلطانی است. او مترجم بسیار خوبی است یعنی زبان و موضوع را میشناسد. محقق درجه یک و کمال طلبی است. اما حاصل کارش مثلا در ترجمه نقد عقل نظری کانت (با عنوان سنجش خرد ناب) کاملا نامفهوم است. زیرا زبان او از سنت ارتباطی بهره نمیگیرد بلکه زبانی دیگر است که باید به آن «فارسی اختراعی» نام داد.
زبان بر اساس سنت، مفاهمه برقرار میکند. برخی گفته اند که سنت همان زبان است. بنابرین، قطع ارتباط با سنت باعث قطع توان ارتباطی و نامفهوم شدن زبان میشود. ادیب سلطانی نمونه افراطی از ذهنیتی است که معتقد است هر کس باید زبان خاص خود را داشته باشد. درست است که زبان خاص یا سبک خاص زبانی در شعر و داستان و اثر هنری مهم است اما بیحد و مرز نیست. زیرا وظیفه اصلی زبان تسهیل ارتباط است. وقتی مرزهای ارتباط را پشت سر گذاشتید چیزی میآفرینید که دیگر نه هنر که سراپا عیب است: «غار کبود میدود جیغ بنفش میکشد!» این ترکیب حتی فارسی اختراعی هم نیست چون عناصرش کاملا از زبان رایج گرفته شده است اما ترکیبی اختراعی است و ناچار به سوی نامفهوم میل میکند. مثل اینکه به قول شفیعی کدکنی بگوییم: «چهارشنبه مثلث است!»
به این ترتیب، در خط و زبان، محافظه کاری بسیار بهتر (یعنی ارتباطیتر) است تا انقلابیگری و رادیکالیسم. ژاپنیها هم به سنت / زبان/ خط خود با وجود همه دشواریهایش پایبند بوده اند و در نتیجه اصلاح رادیکال را نپذیرفته اند. چنین حکمی درباره ایرانیان هم روا ست زیرا با وجود فشار بسیار از طرف متجددانی که قائل به قطع رابطه با سنت بوده اند، خط عوض نشد و این را مدیون نخبگانی هستیم که میدانستند تغییر خط نه تنها مردم را باسواد نمیکند که بیسواد میسازد زیرا رابطه آنها را با سواد/سنت/حکمت سدههای پیشین خود، که در متون آنها به میراث مانده، قطع میکند.
خط از چشم نخبگان محافظه کار ایران (و ژاپن) بدرستی یک نهاد فرهنگی بود که در طول سدهها شکل گرفته و گسترش یافته و خود را در همه صور زندگی مردم گسترده است: از دین و شعر و هنر و کتاب آرایی تا معماری و علوم غریبهای مثل علم حروف و اعداد. الفبا و خط شاخص هویت ایرانی بود. تنها کسانی میتوانستند دل به تغییر آن به الفبا و خط لاتین بدهند که خود را شهروند معنوی فرنگستان میدیدند تا ایران و همانطور که جامه خود را دیگر میکردند میخواستند جامه زبان را هم دیگر کنند تا فرقی بین ایشان و فرنگی باقی نماند. تجربه ترکیه بعد از فروپاشی عثمانی نشان داد که این خواسته تا چه حد ساده انگارانه بوده است. اگر خط و جامه هم عوض کردید با دهها و صدها پیوند دیگر به فرهنگ خود وابسته اید و بزودی از فرنگی بازشناخته میشوید.
سرهگرایی نوعی تغییر خط است
گرچه در ایران خط تغییر نیافت، زبان تغییرات بسیاری به خود دید. مشهورترین این تغییرات اراده به پالایش زبان از واژههای بیگانه بود که عمدتا به واژگان عربی منحصر ماند (در ژاپنی این سرهگرایی با بیرون ریختن صورتهای ایدهنگار چینی همراه بود). زبان فارسی هزاران واژه فرنگی را پذیرفت و هزاران واژه عربی را از اعتبار انداخت و به سرهگرایی میدان داد. نتیجه سرهگرایی هم به صورت ناقص همان نتیجهای بود که از تغییر خط حاصل میشد: قطع ارتباط با سنت و تاریخ واژهها و اصطلاحات. بنابرین بخصوص در هنگام ترجمه متون فرنگی دیگر کسی متوجه نمیشد اصطلاح معینی که دارد به فارسی سره برگردانده میشود تاریخی دراز در فکر و حکمت ایرانی دارد (فرض کنید وقتی "خود" به جای "نفس" مینشست). نتیجه این گرایش این شد که ایرانیان به این تصور دچار شدند که همه چیز از غرب شروع میشود. چون پیوندی میان گفتار غربی با سنت ایرانی نمیدیدند.
اما آیا نتیجه این سرهگرایی دانش وسیعتر و تجدد عمیقتر ایرانیان شد؟ ناگفته پیدا ست که اینجا هم سواد تاریخی ایرانیان از دست رفت و اعتماد به نفس آنها در نتیجه بریده شدن از تاریخ خود کاسته شد. حاصل این بود که باید از فرنگی تقلید کرد و همه چیز را از نو ساخت. امری ناممکن. خاصه برای مردمی که تاریخی دراز با فرهنگی ژرف دارند و بهترین آثار معرفت نفس را در عرفان و تصوف خود به وجود آورده اند، واسط انتقال علم یونانی به غرب مدرن بوده اند، و به تمدن اسلامی آیین سیاست و مدیریت آموخته اند.
خط مهم است یا آموزش مهارتهای نوشتار؟
تجربه من پس از سی و پنج سال کار با متن در مقام معلم و ویراستار و مترجم و روزنامهنگار میگوید سواد فارسی به نسبت گسترشی که در میان طبقات مردم یافته خوب است چنانکه در عصر وبلاگها، که بزرگترین نمایشگاه سواد عمومی بود، جمع کثیری از نویسندگان جدید پیدا شدند و با سبک و زبان نزدیک به گفتار اما صحیح و ارتباطی مینوشتند. با اینهمه، زبان نیازمند آموزش و غنای مستمر است (مثل همان دانش تاریخ). به دلیل سر و کاری که با رسانهها دارم طبعا مشکلات روزنامهنگاران را بیشتر میبینم و به دلیل کار ترجمه و ویرایش مشکلات مترجمان را بیشتر میشناسم. مهمترین مشکل روزنامهنگاران کمبود آموزش در شیوه خبرنویسی است تا خبر شفاف و ارتباطی و همه جانبه بنویسند. یعنی ابهامی اگر در نثر خبری هست ناشی از ساختار ناموزون خبر است. گرایشی در نادرست نوشتن کلمات خاص هم وجود دارد. مثل نادرست نوشتن انضباط (به صورت "انظباط") یا مشکل فراگیر ه-کسره که گاه حتی در تیتر اول روزنامههای وطن هم دیده میشود (روزنامه مردمسالاری زمانی نوشته بود: "سلاحه هستهای"!).
اما مشکل بزرگتر با ترجمه است که آن هم ناشی از کمبود آموزش است. تصور عمومی این است که هر کس توانست متنی را مثلا به انگلیسی بخواند -که زبان اصلی ترجمه امروز در ایران است- میتواند آن را ترجمه کند. چنین تصوری موجب انتشار انبوه ترجمههایی شده است که واقعا ارزش خواندن ندارند. زیرا مترجم «اهل اصطلاح» نبوده است و غیر از آشنایی متوسط با زبان از آشنایی با موضوع و سوابق مکتوب آن در ایران یا غرب بیبهره بوده است.
در هر دو حوزهای که یاد کردم موضوع اصلا خط نیست. یعنی اگر فرض کنیم خط ناب هم داریم، ترجمه ما همچنان میتواند لنگ بزند یا خبرنویسی ما میتواند مبهم و ناقص و حتی گمراهکننده باشد. اصولا خط نمیتواند آن اعتباری را که برایش فرض کردهایم به متن بدهد. مهم محتوایی است که در آن خط ثبت میشود. علاقه گروه بزرگی از نویسندگان عمومی امروز به رعایت "نیمفاصله" خود یکی از این توهمات است. رعایت نیمفاصله وقتی متن خطاهای ارجاعی و فکت و صحت دارد هیچ ارزشی ندارد. وانگهی رعایت همین نیمفاصله هم نیازمند آشنایی با دستور زبان است و گرنه چیزهایی را با نیمفاصله به هم میچسبانیم که اصولا باید جدا باشند (مثلا برخی نام و فامیل یا حتی عنوان شغلی افراد را با نیمفاصله به هم میچسبانند: قاضیمرتضوی، یا مهرانگیزکار). تصور این گروه هم از کاربرد نیم فاصله مثل تصور گروهی دیگر است که فکر میکنند هر جا مکث کردیم میتوان ویرگول گذاشت! - اینجا هم هرگاه مکث نبود (مثلا دکترحسنزاده) لابد مجوزی برای نیمفاصله میشود یا هر گروه کلمهای را (بهمرحمتِشما - که پیشنهاد فرهنگ املایی فرهنگستان است) میتوان با نیمفاصله به هم چسباند.
بنابرین مشکلاتی که میبینیم اصولا از مساله خط فراتر است و به میزان آشنایی کاربر خط از قواعد زبان و اجزای آن یا آیینها و مهارتهای نوشتار (مثل خبرنویسی و گزارش دهی) مربوط است. تغییر یا اصلاح خط هیچ کمکی به این آشنایی نمیکند. سواد همواره ناشی از آشنایی با پرورش متن است تا صورت نوشتاری آن. اگر توجه ما به صورت نوشتار جدیتر از پرورش متن باشد خود نشانی از یک آسیب فکری و فرهنگی است.
*این نکته را در مشورت با دکتر بهمن ذکی پور دانشور ایرانی مقیم ژاپن متوجه شدم.
منبع خبر: بی بی سی فارسی
اخبار مرتبط: افسانههای تغییر خط
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران