حفاری مرزها و لکنت در زبان توسعه: نکاتی درباره رمان « بزها به جنگ نمیروند»
از انتشار این اثر که از دو داستان درهمتنیده، یکی کوتاه (بزها به جنگ نمیروند) و یکی بلند (درۀ پروانهها) تشکیل شده، اندک زمانی میگذرد. رمان رشیدیان ما را در بطن وضعیت اقتصادی و سیاسی کنونی ایران قرار میدهد: توسعۀ اقتصادی مبتنی بر زور عریان نهادهای امنیتی. در جایی از داستان صحنهای ثبت شده که تمثیلی از حکومتی است که کارش در این چهار دهه فقط و فقط با زور عریان و غارت اقتصادی پیش رفته است: «مهندس حجتی میرود به سمت جمعیت، میبیند که عکاس زانوزده روی کلک سرپیش برده تا نزدیک سطح آب عکس بگیرد. پلک میزند. آنچه میبیند را باور نمیکند. بازهم پلک میزند. جمجمهای است، معلق مانده روی آب». روی آبی که در پشت سدهای توسعۀ اقتصادی جمع شده، جمجمهای هولناک چشم را به خود میخواند.
داستان «درۀ پروانهها» با تمرکز کردن بر کارگاههای راهسازی و سدسازی، چنانکه در توضیح پشت جلد آمده، «از باورها و سلیقههای داستانهای برساختۀ کارگاههای داستاننویسی و طبع طبقۀ متوسط میگسلد». این داستان حول ساختن و آبگیری سد میگردد. درهای وسیع با خانههای پلکانی و باغهای تودرتو و هزارتوواری در کار است که با آبگیری سد رفتهرفته زیر آب میروند. این باغها سرشار از راهها و بیراهههای فراواناند که فقط بومیان از جزئیات آنها باخبرند. سد با ویرانی تمام این بیراههها، سعی در بدل کردن هزارراه به «یک» شاهراه دارد. این تبدل را چگونه میتوان فهمید؟ کل داستان به صورت یک داستان کارآگاهی نوشته شده است، تلاش برای فهمیدن اینکه جمجمهها از کجا آمدهاند و به چه کسی تعلق دارند و چرا شفیق ناپدید شده است. در این داستان نیز مانند داستانهای کارآگاهی بحث بر سر پاک کردن و یافتن ردهاست، و به ما نشان میدهد که ردهایی که از دل حفاری و ساختن سد و انفجارهای پیاپی روی آب میآیند پای تمام تناقضات اقتصادی و سیاسی بعد از انقلاب را وسط میکشند.
شاید بتوان ادعا کرد شخصیت «سرناظر» فیگور کلیدی ما برای فهم این داستان است. چندی نمیگذرد که از خلال گفتگوهای داستان میفهمیم که سرناظر فیگوری امنیتی است؛ او یکی از همان سرداران جنگ است که به سرداران سازندگی بدل شده است: «ــ زمان جنگ، این اطراف وقتایی که میخواستیم با همۀ روستا حرف بزنیم، وقت نماز ظهر میرفتیم سراغشون… ــ شما از دوران جنگ اینجایید، درسته؟ ــ بهترین رفیقهام رو تو این کوهها از دست دادم». در جایی دیگر همین سرناظر اشاره میکند: « ــ شما خیال کردین جنگ که تمام شد، ما ول کردیم رفتیم…؟!». این سرداران ول نکردند و نرفتند، بلکه بدل به دلالان و مقاطعهکاران و پیمانکاران توسعۀ اقتصادی و نئولیبرالیسم شدند. وقتی متوجه درهمتنیدگی پروژههای توسعه و پروژههای امنیتی و اطلاعاتی میشویم که سرناظر با صراحت تمام هدف اصلی احداث سد را توضیح میدهد: « ــ اینجا دقیقاً جاییه که ما بیشترین تلفات رو توی جنگ دادیم… این شکمۀ رو به داخل، دقیقاً همینجا که سد رو زدیم، اونها میافتن بالادست توی ارتفاعات، ما میافتیم پایین… اینجا مهمترین نکتۀ سد برای ما ایجاد یه خندق آبیه… یه مرز مطمئن. سرناظر میز ماکت را دور میزند. ــ ببین مهندس، اینجا چندین راه وجود داشته، راههای ارتباطی بین روستاها و راههایی که ماشینهای قاچاق ازش استفاده میکردن… تمام این راهها الان رفتهن زیر آب… یعنی اگر قرار باشه کسی جنس قاچاق رو از این تنگه رد کنه باید از روی دریاچه رد بشه…». کل پروژۀ توسعه به رصدکردن مرزها گره خورده و از بین بردن بیراههها و ساختن یک شاهراه تلاشی امنیتی است برای کنترل مرزها و کولبرها و کسانی که ممکن است خطری بالقوه علیه «امنیت ملی» باشند. به هنگام انتقال اموات روستای گوراب، با جنازهای تجزیهنشده روبرو میشویم؛ این جنازه شاید جنازۀ انقلابی باشد که مأموران امنیتی توسعه آن را به شرکت سهامی نئولیبرالی استحاله کردهاند.
مهیار رشیدیانشاید تفاخر نفرتانگیز سرناظر به باخبربودن و هزارچشم بودن حاکم بیش از هرچیز دیگر این درهمتنیدگی توسعه و پروژههای امنیتی را نشان میدهد: « ــ ماشالله اطلاعات دقیق دارین. ــ قبلاً عرض کرده بودم ما رو در جریان دقیق امور قرار بده… ـ خب من چی بگم وقتی شما همهچی رو میدونی…». سرناظر که بالای سر ماکت منطقه ایستاده، سعی دارد با کمک پروژههای اقتصادی و امنیتی، علاوه بر غارت اقتصادی، منطقه را به یک ماکت تبدیل کند که در آن هیچ مقاومتی زیر چشم حاکم ممکن نباشد: «مهندس پریشانتر از پیش برمیگردد به سمت سرناظر که با خطکش بلندی توی دست ایستاده بالای ماکتی که تمام منطقه را نشان میدهد؛ کوهها، روستاها، خط مرزی، بدنۀسد و دریاچهای که در واقع تا کیلومترها پشت سد ادامه پیدا میکند». توسعه و جاسوسی از همه چیز و همه کس: ««شک نکن مهندس. تو کارگاهت خبرچین داری».
گفتار توسعه و گفتار مقاومت: مسأله بر سر دو نوع نقشهنگاری یک زمین است، عکاسی فاتحان و نقشهنگاری ستمدیدگان. یکی از شخصیتهای کلیدی داستان عکاس پروژه است و به همین عکاس است که سرناظر چکیدۀ موضع نهادهای اقتصادی و امنیتی جمهوری اسلامی را ارائه میدهد: «عکاس سر پیش برده، دقیقتر، یک بار دیگر رد دست سرناظر را دنبال میکند. ــ ببین این یک راه درست میشه به جای تمام راههایی که از توی باغ رد میشدن. به برجکهای بندانگشتی اشاره میکند که در سه چهار نقطه روی کوههای مشرف به راه گذاشته شده است. ــ این یعنی که دیگه هر رفت و آمدی دیده میشه». فاتحان از بالا، توگویی از روی هواپیما، عکس میگیرند و واقعیت را زیر چشم حاکم قرار میدهند. میتوان گفت کارگزاران و کارشناسان توسعه از واقعیت «هلیشات» میگیرند: «عکاس بهتر از هرکس دیگری تغییرها را میفهمد. اولین مرتبه که در همین محدوده هلیشاتاش را هوا کرده، تنها انبوه سردرهمی از درختان دیده که تمام شیب دره را پوشاندهاند. آنقدر پرپشت و سردرهم که هیچ از سنگچین و راههای توی باغها دیده نمیشده..». تصویر حاکمان که فقط و فقط به پیشبرد پروژههای توسعه و امنیتی فکر میکنند تصویری از جنس هلیشات است و هیچکدام از بیراههها و راههای خرد و ریز واقعیت و «راههای توی باغها» را که به سوژهها اجازۀ مقاومت میدهد نمیبیند. «ــ مسئله قاچاق رو هم بهتر میدونید دیگه خودتون.. این آدمهایی که قاچاقی میان و میرن. ــ آفرین، اصلاً یکی از مهمترین دلایل احداث این سد همین حرف شماست». از بین بردن جنگلها و تأسیس سد پروژهای امنیتی است، قابل نظارت کردن مردم: «یه وقتی تمام این درهها باغ و جنگل بود.. از اون ور هرکی از مرز رد میشد اگه بلد داشت، از توی همین باغها میومدن این طرف».
اما شیوهای دیگر برای نقشهنگاری از واقعیت هست که راه و رسم ستمدیدگان است، راه و رسم شورشگران مرزها، کولبران و سوختبران. این راه به جای عکاسی هوایی از یک مکان، به قدم زدن روی آن میپردازد. باز هم شخصیت عکاس سر نخ را به دست ما میدهد: «بیش از هرچیز بعد از لخت شدن دره از درختها، شکل اسرارآمیز راههای توی باغها برایش جالب بوده که پیشترها وصفشان را از سروان منادی مرزبان میشنیده؛ آخرین مرتبه پیشتر از آنکه آب بالا بیاید و روی همه را بپوشاند.. راههایی که از باغی به باغ دیگری میرفته و در باغ بعدی دوشاخه میشده و باز در باغ بعدی سهشاخه… شاخههایی که فقط بومیها از نحوۀ ارتباطشان مطلع بودند». این راههای ریز و درشت که تنها بومیان از آنها مطلعاند در عکاسی هوایی فاتحان دیده نمیشوند و همین راههای خرد است که به مقاومتکنندگان پیوند میخورد، اشکالی از مقاومت که کولبری و آتش زدن کامیون پیمانکار فقط نمونههایی از آناند. فاتحان با ویران کردن این لایهها و راهها و بیراههها، سعی در پاک کردن ردهای مقاومت دارند که حاصل انباشت قرنها تجربۀ مقاومت است. پاک کردن یا دنبال کردن ردها همیشه امری یکسره سیاسی است.
اگر پروژههای اقتصادی حاکمیت به «سد» و «پل» پیوند میخورد، پیشبردن این پروژهها به کوچ اجباری و سلب مالکیت دائمی از بیچیزان و مفلوکان حاشیهنشین نیز گره خورده است. در اینجا چیزی در کار است که میتوان تاریخ مخفی پیشرفت و توسعه نامید، تاریخی مخفی که حاکمان سعی در سرپوش گذاشتن بر آن دارند. این تاریخ را میتوان نقطۀ کور پیشرفت و توسعۀ اقتصادی و امنیتی خواند. وقتی عکاس پروژه مشغول عکسبرداری است، به نقطۀ کوری در دوربین خود برمیخورد، نوعی تاری: «از همانجا که نشسته ردیف پروانههای نارسی که پیلۀ پارهشان را به کول میکشند پیش چشمهایش را تار میکنند». این پروانهها همان پروانههایی هستند که در پایان داستان با انفجار به همراه پرندگان به هوا برمیخیزند و انگار تمثیلی هستند از تمام کسانی که زیر چرخهای توسعه له شدهاند، همانهایی که چه بخواهند چه نخواهند به لطف زور فراقانونی دولت کوچانده و تار و مار میشوند: «وقتی نصف اهالی راضی به رفتن میشن، اگر نصف کمتر هم باشن، الباقی هم کنده میشن»؛ «کنده شدن» تعبیر دقیقی است؛ کندن افراد از زمینها و روستاها و هماهنگ کردنشان با ضرباهنگ سرمایه و بدل کردن این روستانشینان به کارگران ارزان کارگزاران توسعه و پیمانکاران: « ــ خیلیها این باغها به جانشان بسته است… ــ اونهایی که نمیخوان بفروشن چی؟ ــ به نفعشونه. قرارشده جوونهاشون بیان تو کارگاه کار کنن.. ــ کار کنن؟ ــ از بیکار گشتن بهتره، اینجام کوهستانه، نه کشاورزی داره. نه دامداریِ درست و درمونی… لااقل من ندیدم.. میمونه فقط قاچاق و کولبری».
اما این تاریخ مخفی سویههای دیگری نیز دارد: پاک کردن و افشای ردها زندگی مردگان را نیز آشفته میکند و چنانکه در توضیح پشت جلد آمده، «انگار که سد نهتنها زندگی زندهها را دگرگون میکند، بلکه تاریخ مردگان را هم در هم میآشوبد». این اثر رشیدیان، درست مانند آقارضاوصلهکار، باز مدام درگیر اجساد و کفن و دفن است. ماشین دوزخی توسعه بیمهابا پیش میرود. اما در پس پشت این حرکت بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلمبار میشود: اجساد تجزیهنشده، گورهای دستهجمعی، «کوهی از استخوان» و جمجمههای روی آب، اشباح و سایهها و صداهای سرگردان و انبوه آشغالهایی که بیوقفه روی آب سد جمع میشود و فرید و قایقران و کارگران همواره مشغول جمعکردنشان هستند. اگر دغدغۀ مهندس تنها پیشبرد سد است («مهندس سخت پریشان است. سد در حال آبگیری است. پایههای پل زدوتر از سطح پیشرفت آب به حد مشخصشان برسند»)، تاریخ دیگر مدرنیته، دلمشغول چیزی دیگر است، تولید دائمی اشباح دفنناشده و گورهای بینامونشان: «میرفتند تا بالاخره بفهمند این استخوانهای کدام مردۀ بیگورونشان است که حالا آمده روی آب…». در داستان بحث همواره بر سر «انتقال اموات روستا» و «روز تخلیۀ قبرستان» و جمجمههاست. سؤالی که از شفیق میپرسند، پرسش اساسی داستان است: «مردههات کجان؟».
هرچند مأموران توسعه سعی در سرپوش گذاشتن بر این تاریخ مخفی اشباح را دارند، این تاریخ سرکوبشده به صورت مهی غلیظ بازمیگردد که بر سرتاسر آب نقش بسته، مهی اسطورهای که شبیه مه غلیظی است که در کارهای دیکنز، آن نقشهنگار بزرگ مدرنیته و سرمایهداری، لندن را در برگرفته است. آن منطقه در داستان به «آخر دنیا» و «جهنم» توصیف میشود. قایقرانی روی دریاچۀ سد مانند قایقرانی آخرون و مردگان روی رودخانۀ دوزخ است: «سایههای مهزده سرنشینهای قایق هشتصندلی، با دورترشدن از کارگاه درازتر میشود. سایههایی که تنها به چشم مهندس میآیند. مثل حالت جمجمهوار خانههای بیدروپنجره گوراب که انگار در دل مه سر از آب درآوردهاند؛ با جای پنجرههایی شبیه حفرۀ چشمها و جای درها که انگار داد میزنند. مهندس حتی صداهای خانهها را هم میشنود اما جرأت نمیکند از دیگر سرنشینها بپرسد که آیا اینها هم در این مه صدای سایهها را میشوند یا نه؟». کل سد سرشار از آواها و صداهای سرکوبشدۀ کسانی است که نتوانستهاند بر قطار توسعۀ نئولیبرالی سوار شوند، کسانی که مانند لکنت زبان توسعه را به لنگی میاندازد. این مه مانند شکل صلبشدۀ خشونت اسطورهای دولت است که به یمن آن توسعه ممکن گشته است. سرناظر در جایی از داستان، به قتل عام مردم عراق به دست صدام و گورهای دستهجمعی در آن طرف مرز اشاره میکند. اما ریاکاری او مبتنی بر نادیده گرفتن انفالهای داخلی است، کشتارهای پی در پی شورشیان مرزها، کولبران و هرکس که در برابر حرکت بیوقفۀ نئولیبرالیسم اقتصادی و امنیتی مقاومت کند. جای شگفتی نیست که مه سرناظر را هم در خود میگیرد: «سرناظر میرود در اتاق را باز میکند سرمیکشد توی راهرو، مه از چارچوب در راهرو تو میزند». یکبار یکی از شخصیتها به مهندس هشدار میدهد که جنگ تمام نشده و «مرز همیشه خطر داره»؛ بله، جنگ با شورشگران و کشتار آنها هنوز ادامه دارد. مرزها همیشه گوراباند، گورهایی که با آب سدهای توسعه غرق میشوند.
این داستان همواره در کار یافتن و پنهان کردن استخوانهاست. شاید بتوان گفت این استخوانها که چون شبحی بر فراز رمان پرپر میزنند، استخوانهایی در گلوی توسعۀ اقتصادی و امنیتی حکومتاند. و شاید بزرگترین استخوانی که در گلوی کاسبکاران توسعه گیر گرده، در گلوی همان کسانی که میکوشند شورشیان مرزها را «قاچاقچی» و «مجرم» بنامند، کولبراناند، کولبرانی که مانند کرمهای شبتاب در ظلمات مطلق توسعه میمانند: «ماه نیست. ظلمات مطلق است… ــ میبینی مهندس؟ سر که برمیگرداند درنگی مات میماند… ردیف نقطههای نور، پشت سر هم، سوسو میزنند و پیش میآیند. مهندس ناخواسته، بلند میگوید: الله اکبر… اینها چیه کاک سلمان؟…! ــ کولبرها مهندس… دارن از مرز رد میشن، دارن برمیگردن… نقطهچینی از نور که دم به دم بلندتر میشود، پیش میآید… سوسوی نور موبایلها بیشتر از هرچیزی مهندس را به یاد کرمهای شبتاب درختان درۀ گوراب میاندازد».
این کرمهای شبتاب را باید در کنار همان پروانههای لهشدۀ درۀ پروانهها قرار داد: «مهندس این درۀ سمت مرز به زبان محلی خودشان معروفه به درۀ پروانهها… یکی از راههای کولبرهای اینجاست. اینجا پر درخت انار بود و توت.. بیشترشون رو به خاطر سد ریشهکن کردن». درهای که این چنین به تسخیر مأموران نئولیبرالیسم درآمده، درۀ کولبران و شورشیان مرزهاست. داستان با پرواز پروانهها و پرندگان دره از پی انفجار به پایان میرسد: «سنگریزهها شره میکنند توی دره، حجم آوار، خروار خروار غبار همراه با ریزش سنگریزهها و زنگ انفجار، تمام پرندهها را، جیغکشان، پروانهها را حتی، دستهدسته از ته دره میپراند. حجم خاک لابلای پرپرزدن پرندهها، لایه لایه مینشیند توی دره…». در جایی از داستان، از اعزام سربازان به مرزها باخبر میشویم («صدای بیسیم سروان منادی خبر از حرکت سربازها به سمت مرز میدهد»)؛ سربازهای حاکم و پرندگان و پروانههایی که سوار قطار توسعه نشدهاند در برابر هم صف کشیدهاند.
گفتیم این کتاب سرشار از سایهها و اشباح و صداهای شبحناک است؛ یکی از این صداهای آواره صدای زنگولۀ بزهاست، بزهایی که به جنگ نمیروند و جای تعجب نیست که شفیق، فیگور تراژیک و دربهدر رمان که یکی از بازماندگان انفال است، به بز تشبیه میشود («هرچه هم ازش میپرسیدن کجا بوده، عین بز فقط نگاهت میکرد»). در داستان «بزها به جنگ نمیروند»، این زنگها به نیرویی برای آشفته کردن خواب توسعه تبدیل میشوند: «اما در تمام این مدت، گاهگاهی صدای زنگ پی در پی چند زنگوله، چنان میپیچد توی دشت که خواب کارگاه راهسازی را تا مدتها آشفته میکند». در پس هر انفجار پروانهها و پرندگان و بزهایی که به همراه طبیعت در مسیر پیشرفت ویران شدهاند، پراکنده و بعدها به نیرویی بدل میشوند که بازمیگردند و گفتار توسعه و حاکمان را آشفته میکنند. پروانهها و پرندگان هماکنون به جنگ کارگزاران توسعه و دولت رفتهاند. صدای بال این پرندگان و پروانهها در دهلیزهای تاریخ پیچیده است. اکنون شورشیان مرزها خواب حاکمان و عاشقان سینهچاک توسعه را آشفته کردهاند.
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: حفاری مرزها و لکنت در زبان توسعه: نکاتی درباره رمان « بزها به جنگ نمیروند»
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران