زبان که از دست برود، تعقل هم از دست میرود
به گزارش خبرنگار مهر، ۲۲ اسفند، نهمین سالگرد درگذشت زندهیاد عبدالمحمد روحبخشان بود. مترجم، پژوهشگر، نویسنده، روزنامه نگار و منتقد قهاری که به مرد هزار مقاله شهره بود و آثار و یادگاریهای گرانسنگی از خود برجای گذاشت. او به سال ۱۳۱۷ در بروجرد پا به هستی گذاشت و ۲۲ اسفند ۱۳۹۰ جهان را بهدرود گفت.
تحصیلاتش در رشته حقوق و ادبیات فرانسه بود و مقداری هم باستان شناسی و تاریخ خواند. از جمله روزنامهنگارانی بود که با امام خمینی در پاریس گفتوگو کرد که در روزنامه کیهان به چاپ رسید. عمر خود را در مرکز نشر دانشگاهی به ویراستاری و همچنین انتشار مجله لقمان به زبان فرانسه صرف کرد. کتابشناس و کتابخوانی قهار بود و در کتابخانهاش افزون بر ۱۲ هزار جلد کتاب داشت.
«ایران فتحعلیشاهی همراه فردنامه پاریس در زمان لویی هجدهم» نوشته لویی ماتییو لانگلس، «روابط حکمت اشراق و فلسفه ایران باستان: بنمایههای زرتشتی در فلسفه سهروردی» اثر هانری کربن، «شیخ ابوالحسن خرقانی: زندگی، احوال و اقوال» اثر کریستین تورتل، «کتاب ایرانی: چهار مقاله در مباحث متنپژوهی، نسخهشناسی و کتابآرایی» اثر فرانسیس ریشار، «مکاتبات هانری کربن و ولادیمیر ایوانف (۱۳۲۶ - ۱۳۴۵ / ۱۹۶۶ - ۱۹۴۷)»، «صلاحالدین نابترین قهرمان اسلام» اثر آلبر شاندور از جمله ترجمههای اوست. از تالیفات او نیز میتوان به «جغرافیای تاریخی بروجرد»، «فرنگ و فرنگی در ایران» و… اشاره کرد.
متنی که در ادامه میخوانید به قلم زروان روحبخشان، فرزند زندهیاد عبدالمحمد روحبخشان است:
بیحوصله و خسته روبهروی تلویزیون نشسته بودم و روزنامه ورق میزدم. آقای پدر، استکان خالی چای در دست، از اتاقش بیرون آمد. میخواست به آشپزخانه برود و چای بریزد. در حالی که از کنار من رد میشد، سیلی نه چندان محکمی به صورتم زد. من جا خوردم و گفتم: اِ… پدر من! گفت: شوخی کردم خب!
عبدالمحمد روحبخشان یا همان «ع. روحبخشان» برای بعضی استاد بود و برای بعضی دیگر آقای روحبخشان. مادرم او را محمد خطاب میکرد و وقتی با دیگران حرف میزد با اسم روحبخشان از او یاد میکرد. انگار پس از سی و نه سال زندگی به اصطلاح مشترک هنوز نمیدانست و نمیداند او را به چه نام بخواند. درست مثل من.
ع. روحبخشان برای من گاه پدر بود و گاه استاد و گاه نمیدانم. پدری که پیشترها مغرور و متعصب و اخمو و بدخلق مینمود و این اواخر به قول خودش گرگ پیری بود که دیگر حال زوزه کشیدن هم نداشت. پیشترها وقتی بد نگاه میکرد از هزار ناسزا و بد و بیراه بدتر بود و وقتی فریاد میکشید در و دیوار میلرزید انگار. این روزهای آخر از آن نگاه ته رنگی باقی مانده بود و از آن فریادها هیچ. حال و حوصله هم نداشت. وقتی عصبانی میشد فقط میگفت: «ولم کن تو رو خدا!»
از تولد در بروجرد و دوره دانش آموزی در دبستان داریوش و دبیرستان محمدرضا شاه و دارالفنون و دانشکده حقوق و اخراج و سربازی سپاه دانش یا قول خودش سپاه مالش و رفتن به سوییس و بازگشت به ایران و مراقبت ساواک و کار در کیهان و خبرگزاری فرانسه و اخراج از خبرگزاری زیر فشار ساواک و انقلاب و بیکاری و خانه نشینی و کار در مزرعه و کارخانه و بافتنی و کار در مرکز نشر دانشگاهی و غیره و بازنشستگی زورکی و اینها، بگذریم.
ع. روحبخشان که به گفته بسیاری از دوستان مرد بزرگی بود، پدر من است. مثل هر انسان دیگری خوبیها و بدیهایی داشت. پدری که زمانی از او میترسیدم. گاه عصبی و تندخو بود. زبان تندی هم داشت و به اصطلاح رک بود. شوخیهای عجیب و غریبش برخی را آزرده خاطر میکرد و البته این اواخر بسیار طنازانه بود. حالا مدتهاست که دوستش دارم. دلایل بسیاری برای دوست داشتنش دارم: مثل خیلیها و به سادگی چون پدرم بود. چون در پس آن چهره عبوس مهربانیهای فراوان داشت و همیشه در اندیشه رهایی و آرامش دیگران بود. در یادداشتهای روزانهاش چندین بار چیزهایی از این دست نوشته است: «دلم گرفته است. چند روز است که حال خوبی ندارم و امروز از هر روز بدترم. دوست دارم بمیرم. زندگی بد و سخت میگذرد. با این وضعیت خودم هیچ، دیگران را آزار میدهم.»
در همین یادداشتها بارها از نگرانیهایش درباره کار و زندگی من و حتی دوستانم نوشته است. مردی که چندان هم روی آرامش ندیده بود حالا از اینکه دیگران را میآزارد رنج میبرد. در اوج بی حالی و خستکی و بیماری طوری رفتار میکرد که مبادا مرا بیازارد و حتی یکبار از من بابت به قول خودش آزار و اذیتها و کج فهمیهایش عذرخواهی کرد و یادآوری این حالا واقعاً مرا میسوزاند.
با همه این حرفها تا آخرین لحظات خود را از تک و تا نینداخت و از هر چیزی که میشد ایرادی به آن وارد کرد، ایراد میگرفت، به خصوص زبان! میگفت: «زبان همه چیز آدم است. زبان فرهنگ و شعور و فهم و عقل است. وقتی نتوانی به زبان خودت درست حرف بزنی و بنویسی، نمیتوانی درست فکر کنی. زبان که خراب شود همه چیز خراب میشود. زبان که از دست برود، شعور و فهم و تعقل و این به اصطلاح فرهنگ غنی را هم از دست رفته بدان.»
البته باید بگویم که همه این حرفها را به چاشنی دشنام و ناسزا میآراست و تحویل بنده میداد و این گونه از نوشتهها و حرفهای بنده هم تقدیر میکرد. هر از چند گاهی میپرسید: «چیزی به آن دیوان اباطیل اگر اضافه کردهای بیاور ببینم.» گاهی منت بر سر بنده نهاده و چند خطی هم در حاشیه خزعبلات من مینوشتند، پیشنهادی، انتقادی. و البته در بیشتر موارد یک علامت ضربدر کوچک در بالای صفحات که معنایش به قول خودش این بود: «کلا مزخرف است این شعر یا داستانی که تقریر یا تالیف یا تصنیف نمودهای و در واقع تفعیل دیگری بر آن صورت دادهای.» اگر هم الان اینجا بود حتماً کلامی بار بنده میکرد.
تلویزیون تماشا میکرد و از آن متنفر بود و میگفت: «مدام فیلم و سریالهای مزخرف و بیمعنی نشان میدهند و مغز خالی مردم را با خزعبلات پر میکنند. اخبار هم که… از همه مهمتر گند زدهاند به زبان فارسی.» من هم میگفتم: «خب چرا نگاه میکنی؟» میگفت: «باید ببینی و بدانی و چارهای بجویی و کاری کنی. نه اینکه مثل کبک سرت را زیر برف کنی!» و گاهی هم میگفت: «کرم دارم!» (که البته اینها هم در بهترین حالت به چاشنی کره بز آراسته بود.)
به طرز جنون آمیزی همه چیز را اصلاح و ویرایش میکرد. روزنامه میخواند و بخشهایی از صفحات آن را میبرید یا دور مطلبی با خودکار قرمز خط میکشید، غلط میگرفت و ویرایش میکرد و به من نشان میداد و میگفت: «بفرما! ببین سروران و اهالی قلم ما چه خوب مینویسند!» من هم نمونههایی از شنیدههایم میگفتم و معمولاً سری تکان میداد و پکی به سیگارش میزد.
مواقعی هم که من ایرادی به چیزی یا کسی میگرفتم و غر میزدم٬ میگفت: «آدم باید از خودش شروع کند. خودت را درست کن، بعد از دیگران توقع داشته باش!» یادم هست که هربار که از درس و دانشگاه میپرسید، غر میزدم که استادهامان بیسوادند و حراست گیر میدهد و غذا مزخرف است و کتابخانه علافخانه است و هیچ کتاب به دردخوری ندارد و از این حرفها. یکبار که دیگر از این حرفهای تکراری و البته برحق و درست من عصبانی شد، با نگاهی آشنا و لحنی بسیار ملایم و کلامی در نهایت آرامش مرا خطاب داده و فرمودند: «کره خر ابله! کاری جز غر زدن بلد نیستی؟ عقل و شعور نداری؟ … حراست گیر میدهد، گیرشان را رد کن یا اگر حق با توست و ناحق میگویند جلوشان بایست. اما در مورد غذا! تو مگه غذا میخوری ریقو؟ … کتابخانه کتاب ندارد، تو کتاب بخر و به کتابخانه هدیه کن. به دوستانت هم بگو این کار را بکنند. فقط بلدید قرتی بازی دربیاورید و غر بزنید. در مورد بی سوادی اساتید هم، خودت بخوان و بپرس و اگر اصلاً راست میگویی برو خودت درس بده، استاد شو ببینم تو چه شکری میخوری؟» و احتمالاً پکی به سیگارش زد. درست یادم نیست.
مرگ او مثل هر مرگ دیگری ست
و میدانم
که طومار درد و داغ است این روزگار
مگرم مژدهای دهد بهار
و
نمیدهد
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: زبان که از دست برود، تعقل هم از دست میرود
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران