خاطرات وکیل/آخرین روز سربازی احمد،آخرین روز زندگی عادل

خاطرات وکیل/آخرین روز سربازی احمد،آخرین روز زندگی عادل
خبر آنلاین

حال و روز احمد طوری بود که مجالی برای فکر کردن به وظیفه ی حرفه ای وکالت نمی گذاشت،حکم، حکم ِرفاقت بود ،  لذا  راهی  خانه شدیم تا به یاد دوران خدمت  نقل خاطرات گذشته کنیم و...صبح پیش از بیدار شدنِ احمد از خانه زدم بیرون و با یادداشتی به وی فهماندم تنها راه حل مشکل اقدام بر مدار قانون است.

 وارد دفتر که شد،نگاهش فریاد خستگی  بود و تمنای کمک .بی مقدمه شروع کرد به نقل اتفاقی که هیچ گواه و شاهدی جز رضا بر آن نداشت. رضا ماوقع را اینگونه نقل کرده بود :پست من که تمام شد اسلحه را تحویل احمد دادم تا به عادل دهد،قانونا باید سرِ پست می ماندم تا نگهبان بعدی می آمد ولی احمد اصرار کرد که اسلحه را به او بدهم ،گفت:با عادل کار دارم و باید این روز آخری ادبش کنم، نزدیک آسایشگاه بودم که شنیدم عادل به مادر احمدفحش داد ابتدا شوخی ها وبعد فحاشی هر دو را شنیدم بعد داد و بیداد احمد و صدای شلیک...گزارش رضا  و متواری شدن احمد همراه با این موضوع که در لوحه قرارگاه  نامی ازاحمد در لیست نگهبانان و پاس بخش شب نبوده همراه با شکایت خانواده عادل موجب طرح ادعای قتل عمد شده بود.

کتاب قانون مجازات را نشانش دادم و گفتم: چرا فرار کردی؟مستند به ماده295*نهایتا چند ماه زندان و پرداخت دیه مجازاتت بود...کلامم و قطع کرد و گفت:عادل تنها پسرِ خان یک طایفه و ایل بود  که بارها از احترامی که در ایل برایش به عنوان خان آینده قائل بودند حرف زده بود،ترسیدم تا بخوام ثابت کنم عمدی در کار نبوده....

 ادله ی متعددی از جمله گواهی اسلحه خانه برثبت سابقه خالی بودن اسحله ،مسلح نشدن سلاح هنگام شلیک و...مبین غیر عمد بودن قتل عادل بوداما  طرح این امر مستلزم حضوراحمد در دادسرا وطی تشریفاتِ تفهیم اتهام  وبازداشت وی تا اثبات قضیه بود که همین ترس از بازداشت و موقعیت خاص عادل منجر به فرار احمد شده بود. از طرفی با توجه به حساسیت طایفه عادل  لازم بود پیش ازبحث و جدل حقوقی با اهالی و بزرگان ایل دیدارکنم.

خورشید از پشت کوه  بیرون نیامده بود که از اتوبوس پیاده شدم،چند قدم مانده به اطراق ایل، سگان نگهبان حضور غریبه را پاس کردند. از پشت سیاه چادر ها سایه مردی تنومند نمایان شد،خط ابروان در هم و صورت مردانه اش ابهتی خاص به او داده بود.سلام دادم و خواستم خودم را معرفی کنم که با اشاره ی دستانش دریافتم که میداند کی هستم و برای چی آمده ام.

با همان چهره ی عبوث گفت:صبحانه مهمان ایل  و ناهار مهمان خودت و این یعنی بعد از خوردن صبحانه باید ایل را ترک کنم... چند سال معلمی عشایر پیش از وکیل شدن سبب آشنایی با رسم و مرام ایشان شده بود .عطر و بوی شیر گاومیش و نان محلی کل فضای سیاه چادر را پر کرده بود که نوجوانی  با قاب عکسِ عادل وارد سیاه چادر شد،همین که روبه رویم نشست، پدرعادل عتابی کرد و گفت:بغل بگیربچه ،وکیل مهمون این سفره است بی آنکه نمک گیرما باشه حرمت نهاده آمده سر سلامتی...

پس از صبحانه بساط چای و قلیان با حضور پدر عادل و عموهایش به نسبت صبح فضای بهتری را رقم زد.با این وجود تنها صدایی که به گوش می رسید صدای قل قل قلیان بود.خیره به گل های زیرانداز بودم که صدای پر صلابت پدر عادل طنین انداز شد، سراپا گوشیم جناب وکیل...سر بلند کردم تا لب باز کنم که  تلاقی چشمم به چشمان غضب آلود مردان ایل موجب شد دوباره رد گل های گلیم را بگیرم،همانطور سربه زیر گفتم:دو تا جوان از سر ناپختگی ...

 که عموی عادل کلامم را قطع کرد و گفت:یکی از اون دو پاره ی تن یک ایل بوده و آن یکی بزدل و ترسو که پا به فرار نهاده،آقای وکیل ایل رسمی داره اگر کسی خبط و خطایی کنه تاطلوع آفتاب فردا فرصت داره عذر تقصیر کنه اما این بچه شهری چه کرده؟ فکری شده فرار میکنه و خون جوون ایل پامال میشه؟نه!! باطل خیال کرده ما ایلاتی ها...که با نگاه پدر عادل کلام عموقطع شد.

با شناختی که از روحیات اهالی ایل داشتم تا جایی که میشد سعی کردم فارغ از مستندات قانونی، از مرام جوانمردی و لذت عفو  و بخشش بگویم اما غلط  های احمد آنقدر زیاد بود که با این پاک کن ها پاک نمی شد،ادامه ی بحث جایز نبود و باید به همین ملاقات کوتاه بسنده می کردم لذا بدون طرح خواسته ای از ایل جدا شدم.هنگام خروج از اطراق ایل متوجه تدارک  ایل برای ماه رمضان شدم، جرقه ای در ذهنم زد تا از برکات ماه مبارک برای احمد بهره ببرم.

دو هفته درگیر مطالعه پرونده و شناخت رسوم طایفه عادل بودم که متوجه شدم در نیمه ی ماه رمضان جشن خاصی دارند و این بهترین فرصت برای حضور احمد وپدرش  در ایل و گفتگو با پدر عادل بود.پیش از مراجعه مجدد به ایل با ارسال لایحه ای سعی کردم  ضمن اذن حضور در ایل آن هم با پدر احمد ،مختصات پرونده را واگو کنم.باپدر احمد سیزدهمین روز ماه مبارک وارد ایل شدیم دست نوشته ارسالی موثر افتاده بود که خانواده ی عادل علیرغم خشم و غضبی که بر چهره داشتند چادری مستقل برایمان تدارک دیده بودند ،دو روز اول اگرچه سخت اما گذشت تا نیمه ی ماه مبارک که اجاق های پخت شیرینی مخصوص طایفه برپا شد.من و پدر احمد نیز به سهم خودمان در این جشن سهیم شدیم.با اذان مغرب حال و هوای دلچسبی در ایل به پا شده بود،عطر و بوی شیرینی ها لا به لای عبارات ایاکم سعید،بالعود و البخور* جان و روحی تازه به ایل داده بود.

پیش از آمدن به ایل با احمد هماهنگ کرده بودم تا صد جلد قرآن همراه بارحل که نام عادل روی آن حک شده  آماده کند وگوش به زنگ باشد تا با اعلام من به سمت ایل بیاید.با روحیه ای که از بزرگان ایل دیده بودم  به وی یقین دادم چنانچه برنامه ها درست پیش برود عید فطر عیدی اش را خواهد گرفت.

شب ها درآن هوای دلنشین تصاویر ماندگاری برایم رقم میخورد آسمان پرستاره ،نوای دل انگیز نی و عود،صدای حزن انگیز حجت پسر عموی عادل بهترین لالایی بود که خواب را به دیدگانم گره می زد اما هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود که تصویر پدر عادل با آن ابهت مردانه اش در حال خواندن لایحه یا ملاقات با احمد تمام تصویر ذهنی ام را به کابوسی وحشتناک مبدل می کرد.

یک روز مانده به آغاز لیالی قدر پدر عادل کل طایفه را افطار دعوت کرد،بنا بر رسم ایل پس از نماز مغرب روزه را با خرما و شیر افطار می کردند و دقایقی بعد طعام اصلی سرو می شد. گوشه ی چادر مشغول نوشیدن شیر بودم که کابوس شب های گذشته رنگ واقعیت گرفت و پدر عادل بدون مقدمه شروع کرد به خواندن لایحه ،نفهمیدم کی خوانش لایحه تمام شد. وقتی به خودم آمدم پدر عادل گفت:شنیدید که آقای وکیل چه نوشته !سحرنشده با طهارت برای قاتل عادل حکم کنید هر چه طایفه حکم کرد  صاحبان خون هم می پذیرند،عموی عادل به نمایندگی ازطایفه حکم را به شبی از لیالی قدر وانهاد.

با احمد هماهنگ کردم تا فردا به سمت ایل حرکت کند .پس از نماز صبح جریان آمدن احمد را با پدر عادل مطرح کردم، در این مدت خلق وخوی ایشان را شناخته بودم و میدانستم دست رد به سینه ام نمیزنند لذا اگر چه با اکراه اما پذیرفت.به احمد پیام دادم سپیده نزده به اطراق نزدیک شود،چند متری مانده به سیاه چادرهااحمد سر به زیرطوری بدون حرکت داخل ماشین نشسته بود که انگار تیغه ی آفتاب  آنی گردنش را خواهد زد. او بی حرکت و من بی کلام منتظر تا چه پیش آید، انگار قحطی کلمه آمده بود که هیچ حرفی به ذهنم نمی رسید که پدرعادل سکوت مرا جار زد:هیچ کس حق نداره حرفی بزند وکیل مهمان ماست وحرمت مهمان او واجب.بروید و آماده مراسم شوید.

به اتفاق احمد در برپا نمودن چادر بزرگ ایل که محل مراسم بود همراه شدیم مردان ایل که جمع شدند دله های قهوه دور می چرخید و هریک از حاضرین قهوه به دست گوشه ای مشغول نوشیدن قهوه بودند. من و احمد به دور از چشم آنان در صدر چادر صد جلد قرآن و رحل ها را طوری نظم دادیم تا نام عادل در اولین نگاه دیده شود

با مرثیه خوانی حجت پرده چادر بالا زده شد و خان جلوتر از اهالی ایل وارد چادر شد که یکباره آن کوه ابهت و صلابت با هق هق گریه  بر خاک سجده کرد...رویت نام عادل روی رحل هایی که یک جلد قرآن گذاشته بودیم موثر افتاد که خان با همان صدای زار گفت:عادل بر صدر سیاه چادر چشم انتظار حکم طایفه است،بنا بر کتاب خدا حکم کنید تا  صواب احیا امشب به عادل برسد...احمد ادامه ی کلام پدر عادل گفت:به صاحب این قرآن قسم که پیش از آمدن به ایل از ترس رو به رو شدن با شما یکسال آواره این شهر و آن شهر بودم که اگر می دانستم چنین مردمانی در انتظارم هستند خیلی زودتر برای عذر تقصیر خدمت می رسیدم.وکیلم کمی از رسم و رسوم ایل گفته است و منتظرم تا هر چه حکم کنید بپذیرم،می دانم به ناحق حکم نخواهید کرد....

همه قرآن به سر یکصدا فریاد می زدند:یا من لم یواخذ بالجریر*بنا بر حکم ایل مقرر شد احمد سقاخانه ای به نام عادل در محل اطراق دائمی ایل برپا کند، ضمن پذیرش  این حکم ،احمد قبول کرد به مدت ده سال شب های احیاء ماه مبارک را در ایل به خدمت اهالی طایفه بگذراند.

با رضایت اولیاء دم پرونده کیفری احمد دردادگاه کیفری مختومه شد اما به اتهام تیراندازی برخلاف مقررات  پرونده در دادسرای نظام مستند به ماده41*قانون جرایم نیروهای مسلح احمد محکوم  به سه ماه حبس شد ...

وکیل دادگستری

*ماده295قانون مجازت اسلامی در تعریف اقسام قتل غیر عمد به قتل شبه عمد،خطای محض اشاره می کند

*بخشی از دعای شریف یا من اظهر الجمیل که به دعای بیت المعمور نیز مشهور است.

*ماده41:هر نظامی که در حین خدمت بر خلاف مقررات  مبادرت به تیراندازی کند علاوه بر جبران خسارت وارده به حبس از 3ماه تا یکسال محکوم می شود....

منبع خبر: خبر آنلاین

اخبار مرتبط: خاطرات وکیل/آخرین روز سربازی احمد،آخرین روز زندگی عادل