زنان و مقاومت/ نگاهی به زندگی شهید سهیلا خواجهسنبلان
خبرگزاری میزان - سیده رقیه آذرنگ پژوهشگر حوزه زن در دفاع مقدس - سلام و درود خدا بر حضرت زهرای مرضیه سلاماللهعلیها و ۷ هزار زن شهید ایران اسلامی که رهرو صدیق آن حضرت بودند و به تأسی از زندگانی بابرکتش قدم در راه ایثار و مقاومت نهادند.
زنان شهید واژه به واژه ایثار را برایمان معنا کردند. هر چه بیشتر از آنها بدانیم، چون چراغهای فروزانیاند که صراط مستقیم را هرگز گم نخواهیم کرد.
در برگ برگ خاطرات بانوان شهید جستجو میکنیم و اینبار به نام شهید سهیلا خواجهسنبلان میرسیم.
شهید سهیلا خواجه سنبلان در سال ۱۳۴۹ در شهر دزفول به دنیا آمد. او در دامان پدر و مادری متدین پرورش یافت. پدرش مغازه خشکبار فروشی داشت و از این راه زندگی میگذراندند. کسب روزی حلال در تربیت سهیلا و خواهران و برادرانش تاثیر داشت. آنها آموخته بودند که در زندگیشان همیشه خدا را به یاد داشته باشند؛ چه در رفتار و چه در گفتار.
مادر سهیلا میگوید: پسرانم به مساجد کرناسیان و حاج صوفی میرفتند. بحبوحه انقلاب بود. همیشه به فکرشان بودم اتفاقی برایشان نیفتد. اما خوشحال بودم که در این مسیر گام برمیدارند. هم زندگی را میچرخاندم و هم به همسرم در کارش کمک میکردم. کیسههای خشکبار و حبوبات پاک میکردم. خمیر نان را آماده و میپختم. باقیمانده حبوباتی که در مغازه اضافه میماند را میپختم و بچهها آنها را توی کوچه مان دم در خانه میفروختند. از کودکی کمک خرج پدرشان بودند. زندگی متوسطی داشتیم، اما همیشه شکرگذار پرودگار بودیم.
سهیلا دختری با ادب، صبور و کم حرف بود. در کارهای خانه کمکم میکرد. انقلاب که پیروز شد در مقطع راهنمایی تحصیل میکرد. درس خوان بود. به موقع تکالیفش را انجام میداد.
جنگ که شروع شد. در همان زمان پسرهایم مشغول به کار آزاد شدند؛ و دستشان توی جیب خودشان بود. یک روز تصمیم گرفتیم یکی از دخترهای فامیل را برای پسرم حبیب خواستگاری کنیم. همسرم خیلی از حجب و حیای آن دختر تعریف میکرد. بعد از اینکه جواب بله را گرفتیم و عروسی سر گرفت. توران که هم سن سهیلا دخترم بود در خانه خودمان زندگی اش را با پسرم حبیب آغاز کرد.
اوضاع شهر هر روز بدتر میشد. هر لحظه صدای غرش موشکها تنمان را میلرزاند و بعد از صدای انفجار مطلع میشدیم چند نفر از همشهریانمان مظلومانه به شهادت رسیده اند.
توران و سهیلا به هم وابسته بودند. هر وقت توران میخواست به بیرون برود حتما باید سهیلا را هم با خودش میبرد. یک روز قرار بر این بود توران به همراه حبیب به بازار برود. متوجه شدم حبیب به تنهایی از خانه خارج شد. از توران پرسیدم چرا همراه شوهرت نرفتی؟
جواب داد: مادر جان منتظر سهیلا بودم. تا بیاد بعد باهم بریم.
آن روز سهیلا رفته بود از نانوای محل نان بخرد. همیشه همین طور بود. سهیلا سر ساعت داروهای مادربزرگش را با یک لیوان آب به او میداد. خلاصه در کارهای خانه پیشتاز بود.
یک روز عصر حبیب از محل کارش که برگشت به من گفت: میخوام توران و سهیلا را با خودم به خانه عمویم ببرم. همه دورهم جمعاند. دخترها هم از تنهایی درمیآند.
سهیلا داشت آماده میشد. آمد کنارم و نایلون داروهای مادربزرگ را آورد بهم نشان داد و گفت: مادر، اینها داروهای مادربزرگ هستند حتما باید سر ساعت بخورد.
وقتی رفتند. حبیب بعد از شام به خانه برگشت و به من گفت: مادر، امشب سهیلا و توران خانه عمو میمانند. فردا شب میروم دنبالشان.
صبح جمعه حبیب رفت مغازه. شغلش صافکاری بود. بخاطر وضعیت شهر و تعمیر ماشینهای مناطق جنگی و امدادی مغازه را هیچ وقت تعطیل نمیکرد.
ظهر که از سر کارش برگشت. وضو گرفت که نماز بخواند. من هم ناهارش را آماده کردم. همین که نمازش را خواند گفت: امروز خیلی سرمان شلوغ بود. ناهارم را که خوردم میروم دنبال بچهها تا بیاورمشان.
سینی غذا را که مقابلش گذاشتم. قاشق اول رو که بلند کرد. صدای گرومپ موشک و انفجار بلند شد. آنقدر موج شدید بود که از سر جایم پرت شدم کنار دیوار. پارچ آبی که جلوی حبیب بود افتاد توی غذا و برقها قطع شدند.
بعد از انفجار حبیب با حالتی وحشت زده توام با دلهره به سمت در خانه دوید. صدای ضد هوایی میآمد. منم دنبال حبیب میدویدم. اصلا حواسم نبود که دمپایی نپوشیدم. نمیدانم چطور چادرم را سر کردم. در را که باز کردیم خشکمان زد. دود از سه خیابان آن طرفتر یعنی سمت خانه پروین دخترم که دیوار به دیوار خانه توران بود به هوا بلند شد. با دو دستم زدم به صورتم و با گریه گفتم: وای! حبیب... خونه خواهرت و موشک صدام زد...
حبیب دستپاچه شده بود. ما دو تا فقط میدویدیم. وقتی رسیدیم همه چیز آوار شده بود. پایههای برق افتاده بودند روی تلی از خاک.. من و حبیب روی تلی از خاک و آهن پاره و شیشههای خرد شده با پای برهنه میدویدیم.
هر چه فریاد میزدم صدایم به جایی نمیرسید. انگار در یک بیابان ایستاده بودم. مردم و نیروهای امدادی که آمدند. فریاد زدم: عروسم را نجات بدهید. بعد از کمی یاد یکی دیگه میافتادم: سهیلا... و پروین دخترام. نوههایم ... خواهر و برادرای عروسم ... آه...
در آن حادثه که در تاریخ ۲/ ۲/۶۲ اتفاق افتاد. از یک جمع هجده نفره شش نفر نجات پیدا کردند، ولی سهیلا دخترم به همراه توران عروسم. خواهرها و برادرهایش و سه نوه خردسالم به همراه چند نفر دیگر از فامیل به شهادت رسیدند. شادی روح شهدا صلوات
- بیشتر بخوانید:
- زنان و مقاومت/ نگاهی به زندگی شهید فاطمه ملکپور زارع
انتهای پیام/
منبع خبر: خبرگزاری میزان
اخبار مرتبط: زنان و مقاومت/ نگاهی به زندگی شهید سهیلا خواجهسنبلان
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران