آغوشِ تهی و شکوه از روزگار/ از چین و ماچین تا خانه تزار
میراصغر موسوی
من ایستادم و تو می رفتی. بغض کردم و تو لبخند زدی. رفتی و دورتر رفتی. دور شدی! آخ که دلم انگار گیر کرده بود به پاهای تو و هی کش می آمد. دهانم خشک شد، هوا که گلویم را تیغ می زد سنگین و ساکن و گرم بود. چرا مقابلم را خوب نمی دیدم، انگار گردوخاک را از همه جا می روبیدند و می ریختند همان جا که من بودم. نگاه من در تیرگی هوا گم شد یا تو از تیررس نگاهم خارج شدی؟ آی، آی، هاپسر نرو، نرو، جان من نرو!
رفتی، بی آن که همدیگر را حتی در آغوش کشیده باشیم. آغوشِ تُهی، سهم من از زندگی تراژیک نسل خودم و همه شماها است. دل می خواهد بیشتر و تندتر بتپد و تاپ تاپ کند. تند و بی قرار خود را به جدار دنده ها بکوبد! دستها گره بخورد دور شانه ای. سینه گرم شود و پوست گُر بگیرد و عطر نفسی هوش از سرت ببرد و زبان به تَتی پَتی بیفتد: ت ت تو تو تویی یی ی؟
بگذار گِله سر کنم پسر: چرا رفتی..؟
شماها رفتید و ما ماندیم. هنوز برایم روشن نشده که شماها غریب و تنها و تک افتاده اید و یا ما؟ معامله کی سوداگرانه است؟ چه کسانی راحت و خلاص شدند و چه کسانی لای چرخ دنده های انقلاب گیر کردند. کی سوداگری کرده. گران فروخته و ارزان خریده. رفته. رها شده. نیست، اما خاطرش هست. ببین پسر چقدر مشکل و مسائله حل نشده داریم. آن سال ها مسائل مان چقدر ساده بود و شفاف و واضح. سادهِ های آن سال ها حالا سخت و پیچیده تر از معادلات ریاضی شده است. آن زمان نه چین در محاسبات مان جا داشت نه، ماچین. یک بار فقط، چند روز بعد از کشتار هفده شهریور رییس جمهور چین به ایران آمد و پیروزی در میدان ژاله را به شاه تبریک گفت. یک بار هم بعد از رفتن شاه و سقوط سلطنت با صدور اطلاعیه ای ضمن پوزش و عذرخواهی بابت تبریک به شاه اینبار این پیروزی را به ملت ایران تبریک گفت. یک بار هم خبر رسید مائو مرد. بعد از مائو حزب کمونیست بیوه او را مانند پوستر تبلیغاتی زد سر یک چوب و دورتا دور چین را چرخاند. طفلکی همه چین صدرمائو را نشد که ببیند البته و وسط سیر و سیاحت مرد. چند سال پیش از این ماجراها نیز چوئن لای درگذشت. این همه خبر و اطلاع و مسئله ما از چین و با چین بود. کاری نداشتیم با آن ها ما. مائوئیسم هم که شده بود خرمگس معرکه برای شوروی به ما هیچ ربطی نداشت. با هند و تزار و چین کاری اصلا نداشتیم. ضد امپریالیست و ضداستکبار ما بودیم.با آمریکا کار داشتیم. این جوری تربیت شده بودیم. از همان سال های دور که انقلاب در ایران آغاز شده بود و ما هم که بزرگ شدیم به آن پیوستیم همه چی همین جور بود. ما هم به آن پیوستیم. البته راهی جز این پیش روی مان نبود. انقلاب ایران از نیمه دوم دهه سی آغاز شده بود و ما در بطن انقلاب زاده شدیم و رشد کردیم. همه جای بوی عطرِ انقلاب می آمد. هر جا که می رفتی انقلاب خودش را به رخ می کشید. و نسیم و باد بوی خوش آزادی و عدالت را که در درون پوسته انقلاب بود، همه جا با خود می برد.
ما انقلاب را انتخاب نکردیم، محکوم شده بودیم تا انقلابی باشیم. ما اسیر انقلاب شدیم. همه پتانسیل و امکانات بالقوه تاریخی مبارزات و تلاش های آزادی خواهانه مردم ایران در دوران نسل ما فوران کرد و سرریز شد. با همین حال تا آن زمان ما فاعل بودیم. طرح اگر نداشتیم تخیل داشتیم. برنامه اگر نداشتیم آرزو داشتیم. وای به آن رویاهای رنگین کمانی که خوشتر از رویاهای فیلم “دودسکادنِ “کوروساوا بود.
ما ضدامپریالیست بودیم و امپریالیست یعنی آمریکا. چین امپریالیسم نمی شود. کوه که می رفتیم سرود می خواندیم:
– سر کوچه کمینه مجاهد پر کینه / آمریکایی بیرون شو خونت روی زمینه / همگی همراه هم به یاری حق به نیروی خلق/ تا هنگام پیروزی، تا هنگام بهروزی…
انقلاب شد و ما پیروز شدیم و تا بجنبیم فوری انقلابِ پیروز ما را به اسارت خودش درآورد؟ حالا مجبور بودیم از پی آن و به دنبال آن بدویم. و می دویدیم و می دویدیم. دیر وقت بود، به خود آمدیم و متوجه شدیم از مدار خارج شده ایم. نه خانه ای، نه شغلی و نه زندگی ای. نه درسی و حرفه ای و نه حال و حوصله ای. مرض هایی هم پیدا شده بود. سواره ها هم همه رفته بودند: پاریس و لندن و آلمان شرقی و غربی و… دم دستی ها هم حتی رفته بودند: هند و پاکستان و ترکیه. حسن آقا شده بود سفیر ایران در کابل. رضا در رم. علی آقا نشسته بود در پاریس. راستی تو خبر داری آیا علی آقا پایان نامه اش را نوشت و دکتری اقتصادش را گرفت؟ هر چند که توفیر نمی کند.در هر صورت پاریس سهم او است. انقلاب این را به او داده است چنان که حکومت را به دیگری عطا کرده است.
باز دورتازه ای شروع شد. سال هایی از دست رفته بود و باید می جنبیدیم تا عقب افتادگی ها را جبران کنیم. نشستیم و کتاب قطور” میلوان جیلاس ” را می خواندیم تا بدانیم ” طبقه جدید ” چگونه و چطور و کی متولد شد؟ انقلاب فرزندانش را می خورد یا برعکس. نتیجه مضحک و کومیک و مسخره بود: طبقات ممتاز و ویژه و تازه ای در وطن و در بیخ گوش مان ظهور کرده بود: کاسبان انقلاب، کاسبان جنگ، کاسبان صلح، کاسبان تحریم، کاسبان ضدتحریم و گل سرسبد همه این ها ” آقازاده ” ها. طبقه جدید، طبقه کثیف، دلال مرگ و فقر و بیماری است. طبقه هرزه و دریده، طبقه تجاوزگر و غارتگر که از زیر عبای مارک دار آخوندهایی بیرون زد که شعارشان: النصر و به الرعب، ولو بلغ ما بلغ..است. انقلاب هم که تقدیر مقدر بود، پاریس را سهم علی، باج سبیل را سهم روسیه، بنادری و مناطقی را سهم هند و قرداد ۲۵ ساله را سهم چین کرد و پول سیاه و نامشروع را نصیب آخوند بورژواها و فرزندان چپاولگر شان و فقر و سرکوب را نصیب مردم ایران. چنانچه دو چشم و دو دست را از تو گرفت و در کمتر از چشم هم زدنی باز تکه تکه ات کرد. هر تکه ات روی مینی می افتاد باز انفجاری! و ترکشی که خورد به وسط دو پای “م… ” که بیضه اش را برد و او شد جانباز نود درصد.
چندهفته و روزهایی بعد که م… از بیمارستان مرخص شد تکه پاره بدنت را تشییع کردند. مهدوی داد می زد:
– این گل پرپر از کجا آمده؟
مردم با بغض و اشک و آه فریاد می زدند:
– از سفر کربُ و بلا آمده!
او می گفت و مردم می گفتند. همه نعره می زدیم. مانند بازیگران تاتر حنجره ها خراش برمی داشت و تارهایی پاره می شد. همه بلندگوی انقلاب بودیم. داد می زدیم: زمانی بر سر آمریکا و گاهی برسر صدام. مرگ بر اسراییل نیز ردیف آن قافیه تنگ شده بود. مهدوی باز گفت:
– این گل پرپر از کجا آمده؟
مردم فریاد زدند:
– از سفر کربُ و بلا آمده.
م… نعره زد، صدا پیچید، آن چه شکست بغض نبود که به گریه تبدیل شد، صدایی به قوت و شکافندگی و برندگی صدای شیپور صوراسرافیل که در روز قیامت در آن می دمد تا همه خفتگان صدها هزار سال زمین هراسان و شتابان برخیزند تا قیامت آغاز شود، بود. صور اسرافیل ما را به قیامت فرا می خواند. م…گفت:
– مهدوی، نگو ترا خدا. نگو کربلا. ما در خاک وطن خود قتل عام شدیم. در خاک خودمان همه چیز را از دست دادیم. در خاک خودمان خاکستر نشین شدیم.
کاش در آغوشت کشیده بودم…!
هیجدهم فروردین هزارو چهارصد
منبع خبر: کلمه
اخبار مرتبط: آغوشِ تهی و شکوه از روزگار/ از چین و ماچین تا خانه تزار
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران