سعدی، یکی از خود ماست

چکیده :متوسط عمر زمان سعدی پنجاه سالگی است او اما به زبان زمان خودش از احساس سرخوردگی و خسران خودش می گوید. سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم، یعنی سعدی آنقدر احساس شکست و یاس و افسردگی داشته است که در تنهایی اش می...


سهند ایرانمهر

اول اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی است. هانری ماسه (تحقیق درباره سعدی ص.۳۴۵) می گوید:« ما غربی ها وقتی اشعار شاعران بزرگ فارسی گوی را می خوانیم با وجود همه نبوغشان فکری ناآشنا و دیر فهم را در آنان می بینیم. در آثار سعدی این دیرفهمی از بین می رود و پیوستگی دایمی و معتدل میان عقل و تخیل، این فلسفه عقل سلیم و این اخلاق کاملا عملی و قابل فهم با سبکی سلیس مشاهده می شود». بنابراین ارنست رنان، درست می گفت که :«سعدی در واقع یکی از خود ماست». حالا می خواهم به سیاق و شکل خلاصه ای که دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان به خوبی بیان کرده اند یکی ازنمودهای «شکل خودم ما» است ها را با شرح چگونگی پدید آمدن «گلستان» در اینجا یادآوری کنم.

تصور ما از شاعران و نحوه پدید آمدن آثارشان گاه به شدت مبالغه آمیزاست و آنها را در فضایی اثیری که امکان وقوعش برای ما ممکن نیست تصور می کنیم. در دیباچه گلستان، سعدی فضایی از روزهای قبل از پدید آمدن شاهکارش را توصیف می کند که برای یک انسان امروزی بسیار ملموس است. سال ۶۵۶ هجری و اواسط بهار (اردیبهشت جلالی) است. سعدی به پنجاه سالگی رسیده است. دنیای زمان خود را گشته است (در اقصای عالم بگشتم بسی). سعدی از سفر مصر آمده است. آن جا شاید برای معاش سودای تجارتی هم داشته است. مصر سرزمین نیشکر است اما تجارت سعدی سود مادی نداشته است:

به دل گفتم از مصر قند آورند

بر دوستان ارمغانی برند

مرا گر تهی بود از آن قند دست

سخن های شیرین‌تر از قند هست

پنجاه ساله ای و دست تهی. این واقعیت زندگی فردی است که بارها از درویشی و فقرش هم گفته است. حالا به وطن برگشته، مغموم و دچار افسردگی: « یک شب تأمل ایام گذشته می کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم و این بیت ها مناسب حال خود می گفتم»

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

متوسط عمر زمان سعدی پنجاه سالگی است او اما به زبان زمان خودش از احساس سرخوردگی و خسران خودش می گوید. سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می سفتم، یعنی سعدی آنقدر احساس شکست و یاس و افسردگی داشته است که در تنهایی اش می گریسته. سعدی مرگ را بیخ گوشش می بیند و وحشت زده بوده است:

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برف و آفتاب تموز

اندکی مانده خواجه غرّه هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

حال سعدی انقدر خراب است که «بعد از تأمل این معنی مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفت های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم». او پیشتر بوستان را نوشته است اما مثل همه افسرده ها دست به خود ویرانگری می زند و تصمیم می گیرد دیگر پریشان نگوید. شاید احساسی کافکایی. دیگر نمی نویسم. هرچه گفته ام لاطائلات بوده است. حالت سعدی رفته رفته شبیه تر به ایام افسردگی ما می شود. ساکت، منزوی و خودویرانگر:

زبان بریده بکنجی نشسته صمٌّ بکمٌ

به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم

دوستی از راه می رسد پیشتر به او گفته اند که سعدی: «عزم کرده است و نیت جزم که بقیت عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند» . او کیست و چه می کند؟ سعدی می گوید:«یکی از دوستان که در کجاوه انیس من بود و در حجره جلیس برسم قدیم از در در آمد چندانکه نشاط ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد».

رفیق قدیم، دلخوشی می دهد. سعدی مثل همه افسرده ها حتا جوابی به شیرینکاری های احتمالی او نمی دهد: «جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبّد برنگرفتم» دوست شوخی را کنار می گذارد و تلنگری می زند:

رنجیده نگه کرد و گفت:

کنونت که امکان گفتار هست

بگو ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسید

به حکم ضرورت زبان در کشی

میان آن ها کشمکش زیادی در می گیرد. سعدی اهل خلاصه گوی است. خستگی، افسردگی، خود ویرانگری، یاس و حرفهایی که بین آن دو در می گیرد شبیه همان حالت ها حرف هایی است که من و شما هم بارها در زندگی تجربه کرده ایم. سعدی نتیجه را به ما می گوید:

«فی الجمله زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق»

دل او اندکی نرم تر شده است. روزهای بعد باز هم دوست قدیم به سراغش می آید. به او توصیه می کند که در خانه نماند. سعدی هنوز کم حرف و افسرده است. روز زیبای بهاری است و به اجبار دوستش به بیرون می زند:

«به حکم ضرورت سخن گفتم و تفرج کنان بیرون رفتیم. در فصل ربیع که صولت برد آرمیده بود و ایام دولت وَرد (گل) رسیده»:

اول اردیبهشت ماه جلالی

بلبل گوینده بر منابر قضبان

 

«شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد موضعی خوش و خرّم و درختان درهم گفتی که خرده مینا بر خاکش ریخته و عقد ثریا از تارکش آویخته»

دوست سعدی می ترسد که این اثر اندک خوشی زود زائل شود روزهای بعد هم با ابتکار عملش تاریخ ادبیات ایران و جهان را مدیون تلاش خود می کند. با دسته گلی به سراغ سعدی می رود:

«بامدادان که خاطر باز آمدن بر رای نشستن غالب آمد دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده است». سعدی با دیدن همان گل زیبا که فردا روز اثری از آن نخواهد ماند حکمتی می اندوزد و تصمیمش را اعلام می کند

«گفتم گل بستان را چنانکه دانی بقایی و عهد گلستان را وفایی نباشد و حکما گفته‌اند هر چه نپاید دلبستگی را نشاید. گفتا طریق چیست گفتم برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش ربیعش را به طیش خریف مبدل نکند».

به چه کار آیدت ز گل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

سعدی که تا کنون شنونده بوده حالا باز در کسوت حکیم درمی آید به دوستش می گوید که از گل گلستان من بردار که این گل که تو آورده ای تمام شدنی است و گلستان من نه. دوست قدیم شادمان می شود:

«حالی که من این بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت».

گلستان همان روز آغاز می شود و تاشش ماه دیگر که احتمالا اواخر مهر ماه است، تمام می شود:

«همان روز اتفاق بیاض افتاد در حسن معاشرت و آداب محاورت در لباسی که متکلمان را به کار آید و مترسّلان را بلاغت بیفزاید فی الجمله هنوز از گل بستان بقیّتی موجود بود (مانده بود) که کتاب گلستان تمام شد».

شاید هیچگاه از این زاویه به زندگی سعدی و زمینی بودنش نگاه نکرده باشیم. ما شاعران و بزرگان سپهر اندیشه و ادب را فقط در حالت وجد و حال و عیش و شعر سرودن دیده بودیم. حالا اما کسی را در روبروی خود داریم که غم ها، مرارت ها و تجربه هاش همچون ما بوده است. افسرده می شده است، ساکت و منزوی و وحشت زده و مضطرب. فرجام این حالت ها که می تواند به نیستی منجر شود برای سعدی اما چیز متفاوتی است . هرکدام از ما در هنری موهبت سعدی را داریم اینکه چگونه سعدی زمانه خود شویم اما در فهم آن چیزی است که سعدی در حکایت ها و نگاه خردمندانه و تجربت اندوز خود دارد. سعدی مثل ماست و ما شاید نتوانیم «سعدی» شویم اما می توانیم چون او خسرو زمان خویش باشیم این گونه است که آدمی تا زمان برپاست، خواهد بود:

شیرین زمان تویی به تحقیق

من بنده خسرو زمانم…

هر کس به زمان خویشتن بود

من سعدی آخرالزمانم

منبع خبر: کلمه

اخبار مرتبط: وبینار «سعدی، ادیب ایرانی و استاد سخن» برگزار می‌شود