ولفگانگ بورشرت: صدای نسل‌های ویران‌شده در استبداد

برگرفته از تریبون زمانه *  

* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان.  همگان می‌توانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آیین‌نامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.

چندی پیش صدمین سالروز تولد ولفگانگ بورشرت، شاعر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس آلمانی بود. او به رغم اینکه ۲۶ سال بیشتر عمر نکرد آثار درخشانی همچون نمایشنامه‌ی «بیرون پشت در» را خلق کرد که جزو متون درسی بسیاری از دبیرستان‌های آلمان است. بورشرت مهم‌ترین سال‌های جوانی‌اش را به عنوان سرباز جنگ جهانی دوم در جبهه گذراند و  بارها به دلیل انتقاد از سران نازی‌ها زندانی و با حکم اعدام روبرو شد. او پس از پایان جنگ و در دوران دوساله‌ی شکوفایی ادبی‌اش بر این هدف متمرکز بود که مسئولیت فجایع دوران نازی را به جامعه یادآور شود. او در داستان‌هایش از آسیب‌دیدگان دوران تاریکِ استبداد یاد می‌کرد و از همین رو قربانیانِ بی‌صدا در آثار او بود که صدای خودشان را شنیدند. به قول هاینریش بل، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات «آنچه مردگانِ جنگ خودشان دیگر نمی‌توانستند بگویند، بورشرت به زبان آورد.»

***

«مردی به آلمان می‌آید. او مدت‌ها آنجا نبود. مدتی طولانی. شاید بیش از حد طولانی. و حالا با حالتی کاملاً متفاوت نسبت به زمانی که رفته بود بازمی‌گردد… یکی از آنها که به خانه بازمی‌گردد و آنها که به خانه باز نمی‌گردند، چرا که دیگر خانه‌ای برایشان باقی نمانده. از این پس خانه‌ی آنها بیرون پشت در است.»

این آغاز یکی از مشهورترین نمایشنامه‌های رادیویی در آلمان است که اولین بار در ۱۳ فوریه‌ی ۱۹۴۷ از رادیو «شمال غربی آلمان» پخش شد. اجرای رادیویی به موفقیتی کم‌سابقه در رادیویِ تازه‌تأسیسِ سراسری آلمان که به تازگی از شر نازی‌ها خلاص شده بود تبدیل شد. شنونده‌ها به رادیو نامه نوشتند که «نمایشنامه شوکه‌شان کرده‌» و «انگار یک نفر دارد حرف دلشان را می‌زند.» سیلی از نامه‌ها راهی خانه‌ی نویسنده شد و ناشران به دنبال آثارش رفتند. ولفگانگ بورشرت (Wolfgang Borchert) ــ که خودش به دلیل قطعی برق محصول قلمش را در رادیو نشنید ــ در آن روزها بیمار بود و توان بیرون آمدن از خانه را نداشت. عیادت‌کنندگان اما پاشنه‌ی درِ خانه‌ی پدری بورشرت را از جای درآورده بودند.

«بیرون پشت در» ــ که دست‌کم به ۴۰ زبان ترجمه شده و فقط در آلمان حداقل ۲۵۰ بار روی صحنه رفته است ــ نقطه‌ی عطفی در زندگی کوتاه نویسنده‌اش بود. روایت یک سرباز جنگ جهانی دوم که بعد از چند سال اسارت در شمال روسیه به آلمانِ شکست‌خورده و دگرگون‌شده باز می‌گردد، کم‌وبیش قصه‌ی خود بورشرت هم بود که مهم‌ترین سال‌های جوانی‌اش را در خدمت نظام‌وظیفه در جبهه‌ی شرق گذراند، سلامتش در جبهه‌ها و زندان‌ها از بین رفت و پس از بازگشت با زادگاهی اگر نه ویران اما حداقل زیرورو شده مواجه شد.

«صدای نسلِ از جنگ برگشته‌ی آلمان» اگر زنده مانده بود ۲۰ مهِ ۲۰۲۱ صد ساله می‌شد. اما با این که تنها ۲۶ سال عمر کرد، میراث ادبی‌ای از خود به جای گذاشت که در تاریخ ادبیات معاصر آلمان نادیده‌گرفتنی نیست. «بیرون پشت در» در بسیاری از ایالت‌های آلمان جزو متون درسی دبیرستان است و بیش از هفتاد سال بعد از اولین انتشار همچنان مورد توجه منتقدان ادبی و فعالان تئاتر.

بورشرت به نسلی از آلمانی‌ها تعلق دارد که جسم و روانشان در دوران نازی‌ها نابود شد و از آنها چیزی جز ویرانه باقی نماند. اما با سقوط نازی‌ها جامعه نیز آنها را پس زد و سبب شد که این نسل باور خود به زندگی را از دست بدهد. «بیرون پشت در» شامل مکالمات طولانی بین قهرمان داستان ــ بِکمن ــ و خداوند است، خداوندی که در پاسخ به این پرسش که چرا گریه می‌کند، می‌گوید: «چون نمی‌توانم هیچ چیز را تغییر دهم. همدیگر را به گلوله می‌بندند. همدیگر را دار می‌زنند. همدیگر را می‌کشند، امروز صدها، فردا صدها هزار تا. و من، من نمی‌توانم هیچ چیز را تغییر بدهم.»

نمایشنامه‌ی بورشرت صدای نسل جوان آلمان بود که با اراده‌ی نسل قبل وارد جنگی مصیبت‌بار شده بود و حالا ــ در بازگشت از جنگ ــ خودش را سردرگم می‌دید و راهی برای «ادغام دوباره در جامعه» پیدا نمی‌کرد. این نسل در بِکمن تصویر خودش را می‌دید و حرف‌های خودش را می‌شنید که سرانجام کسی جرئت کرده بود آنها را به زبان بیاورد. هاینریش بل، نویسنده‌ی آلمانیِ برنده‌ی نوبل ادبیات، درباره‌ی بورشرت گفته بود: «آنچه مردگانِ جنگ خودشان دیگر نمی‌توانستند بگویند، بورشرت به زبان می‌آورْد.»

سال‌های اول

بورشرت در سال ۱۹۲۱ در محله‌ی اپن‌دورف در هامبورگ به دنیا آمد. پدرش معلم و مادرش نویسنده بود. در ۱۵ سالگی اولین شعر‌هایش را سرود. هم‌زمان با دیدن اجرایی از مکبثِ شکسپیر به تئاتر علاقه‌مند شد و رؤیای بازیگری تا آخر عمر رهایش نکرد.

در آوریل ۱۹۴۰ گشتاپو ــ پلیس مخفی آلمان نازی او را ــ به اتهام «ستایش از همجنس‌گرایی در اشعارش» دستگیر کرد. متهمش کردند که با مردی به نام ریکه ارتباط دارد. شاهدان عینی گزارش می‌دهند که فردی با این نام واقعاً به طور مرتب به کتابفروشی‌ای که بورشرت در آن کارآموز بود رفت‌وآمد داشت. داشتن رابطه با همجنس و هر نوع صحبت‌ بدون محکوم کردن آن در آلمان نازی جرم و مستحق مجازات بود. با این حال، دادگاه بورشرت را به دلیل فقدان مدارک کافی تبرئه کرد.

در مارس ۱۹۴۱ مدرک بازیگری گرفت و در اجراهای کوچکی در شهر لونبورگ در نزدیکی هامبورگ نقش‌هایی فرعی بازی کرد. هرچند هم‌دوره‌ای‌هایش می‌گویند استعدادی معمولی‌ داشت اما خودش بعدها دوران سه‌ماهه‌ای را که در تئاتر مشغول بود این‌طور توصیف کرد: «دوران کوتاهِ شگفت‌انگیز تئاتر»، دورانی که خیلی زود به پایان رسید: در ژوئن همان سال به خدمت سربازی فراخوانده شد و در هجوم ارتش نازی‌ به اتحاد جماهیر شوروی شرکت کرد. درباره‌ی وضعیت جبهه گفته بود: «قابل تحمل نیست. اما باید تحملش کرد.» در نامه‌ها و کارت‌پستال‌هایی که برای دوستان و آشنایانش می‌نوشت از ارتش آلمان و حزب نازی انتقاد می‌کرد.

در فوریه‌ی ۱۹۴۲ در اتفاقی که تا همین حالا هم ابعادش مشخص نیست، تیر خورد و یکی از انگشتانش قطع شد. فرماندهان باور نمی‌کردند که در درگیری با یک سرباز روسی انگشتش را از دست داده و او را متهم کردند که خودزنی کرده تا از جنگ بگریزد. بعد از ترخیص از بیمارستان او را دستگیر کردند و برایش تقاضای اعدام کردند. دادگاه باز هم تبرئه‌اش کرد. اما از زندان آزاد نشد و این بار بابت اظهارات انتقادآمیز در نامه به نزدیکانش به «توطئه» متهم شد. در نهایت به «شش هفته زندان و بازگشت به خط مقدم جبهه» محکوم شد. در چند نبرد مهم برای اشغال شوروی شرکت کرد تا اینکه در یک عملیات از ناحیه‌ی دو پا دچار یخ‌زدگی درجه‌ی دو شد و او را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. همزمان تبش شدید شد و یرقان گرفت. در مارس ۱۹۴۳ بستری شد و در اوت همان سال مرخصی گرفت و به زادگاهش هامبورگ برگشت، شهری که چند روز قبل با بمباران‌های مکرر متفقین با خاک یکی شده بود. هامبورگ ویران‌شده عمیقاً او را متأثر کرد و ایام مرخصی‌اش را به سوگواری برای شهر مادری‌اش گذارند:

«هامبورگ! هامبورگ فقط کپه‌ای سنگ نیست، چنان فراتر از آن است که در زبان نمی‌گنجد. هامبورگ اراده‌ی ماست برای زندگی!»

آنچه مردگانِ جنگ خودشان دیگر نمی‌توانستند بگویند، بورشرت به زبان می‌آورْد.

هاینریش بل، نویسنده‌ی آلمانیِ برنده‌ی نوبل ادبیات

بعد از برگشت از مرخصی به دلیل یرقان تشخیص دادند که توانایی خدمت در جبهه را ندارد. بنابراین، او را به گروه‌های تئاتر پادگان‌ها فرستادند. در یکی از اولین اجراهایش یک پارودی از گوبلز، وزیر تبلیغات آلمان نازی، را به روی صحنه برد و یک روز بعد دستگیر شد. مدتی را در زندان موابیت برلین گذراند، جایی که شرایط غیرانسانی‌اش به بیماری‌های بورشرت دامن زد. سرانجام، به ۹ ماه زندان محکوم شد. بعد از آزادی‌‌اش جنگ به آخرین ماه‌های خود رسیده بود. این ماه‌ها را در پادگانی در شهر یِنا در شرق آلمان گذارند تا این که متفقین در ۲۹ مارس ۱۹۴۵ این منطقه را اشغال کردند. یگانی که بورشرت در آن خدمت می‌کرد بدون مقاومت تسلیم شد و فرانسوی‌ها زندانی‌اش کردند اما توانست فرار کند. ۶۰۰ کیلومتر را با پای پیاده طی کرد و به هامبورگ رسید، بیمار و رنج‌دیده و درهم‌شکسته.

شکوفایی بعد از جنگ

پایان جنگ آغاز خلاقیت هنری بورشرت بود. به‌رغم یرقان و ضعف پاها، در تئاتر و استندآپ‌کمدی فعال شد. اما بدنش فقط یک بار مجال داد که روی صحنه برود، در اواخر سپتامبر ۱۹۴۵. گروه تئاتری که به همراه دوستانش تأسیس کرد در نوامبر همان سال شروع به کار کرد، اما بورشرت خانه‌نشین شده بود و برای راه رفتن نیاز به کمک داشت. با این حال، چنان به بازگشت به روی صحنه‌ی تئاتر امیدوار بود که در فرم‌های رسمی خودش را «بازیگر» معرفی می‌کرد، حتی زمانی که نویسنده‌ی معروفی شده بود.

در اواخر ۱۹۴۵ در بیمارستان بستری شد و در این زمان بود که به نوشتن پناه برد. در ژانویه‌ی ۱۹۴۶ اولین اثر نثرش را نوشت که منتقدان آن را «شاهکار» خواندند. یک ناشر وعده داد که اگر بتواند متن‌های مشابهی بنویسد، مجموعه‌داستانش را منتشر می‌کند. در آوریل ۱۹۴۶ بی‌آنکه حالش بهبود یافته باشد از بیمارستان مرخص شد. پزشک‌ها نوشته بودند: «از آنجا که داروهای آلمانیِ موجود نمی‌توانند بیماری را درمان کنند، بیمار درمان‌نشده مرخص می‌شود.» در این دوران حتی پنی‌سیلین در آلمان جزو داروهای کمیاب بود.

زندگی‌اش در خانه از دو بخش تشکیل می‌شد: وخیم شدن حالش در اثر تب یا نوشتن بی‌وقفه. بورشرت در این دو سال چنان با سرعت می‌نوشت که هاینریش بل درباره‌اش می‌گوید: «چنان می‌نوشت که انگار با مرگ در رقابت بود.»

از آن‌جا که کاغذ در آلمان کمیاب بود روی بسته‌بندی کفش و خوراکی و پشت نامه‌ها می‌نوشت. پدرش نوشته‌های پسر را تایپ می‌کرد. در دسامبر ۱۹۴۶ اولین مجموعه‌شعرش با ۱۴ شعر درباره‌ی هامبورگ منتشر شد.در ژانویه‌ی ۱۹۴۷ در مدت هشت روز اولین و آخرین نمایشنامه‌اش، «بیرون پشت در» را نوشت. دوستانش را دعوت کرد تا نمایشنامه را روخوانی کنند، اجرایی که سه ساعت طول کشید و دوستانش را تحت تأثیر قرار داد. رفقایش تلاش کردند که نمایشنامه روی صحنه برود. رادیو ملی شمال غرب آلمان یک نمایش رادیویی از آن ساخت که دوم فوریه ضبط و سیزده فوریه اجرا شد. گروه‌های تئاتر مختلف به دنبال نمایشنامه رفتند تا این که قرار شد یک گروه در نوامبر ۱۹۴۷ آن را روی صحنه ببرد.

موفقیت نمایشنامه‌ی رادیویی «بیرون پشت در» زندگی بورشرتِ بیمار را دگرگون کرد. ناشران زیادی به کارهایش علاقه‌مند شدند و مجموعه‌داستان‌هایش یکی بعد از دیگری زیر چاپ رفتند. در سال  ۱۹۴۷ پشت سر هم داستان نوشت و منتشر کرد. برای اولین رمانش هم برنامه‌ریزی کرده بود. بیماری‌اش در زمستان سرد و تابستان گرم ۱۹۴۷ تشدید شد. ناشرانش تصمیم گرفتند که او را برای درمان به سوئیس بفرستند اما دریافت ویزا بیش از حد طول کشید. در ۱۸ سپتامبر با قطار هامبورگ را به مقصد داووس در جنوب شرقی سوئیس ترک کرد. اما وخامت حالش راه را بر او بست و در بازل در نزدیکی مرز بستری شد. در نامه‌ای نوشته بود: «می‌دانم دیگر از جایم بلند نخواهم شد» اما به نوشتن ادامه داد. در ۲۰ نوامبر ۱۹۴۷ از دنیا رفت. علت مرگ: «کبد بیش از حد حساس که بر اثر سوءتغذیه آسیب دیده و در نهایت به شدت متورم شده بود.» پزشک معالجش گفته بود: «این مرد جوان می‌توانست مدت درازی زندگی و کار کند.»

کمی پیش از نخستین اجرای «بیرون پشت در» در تئاتری در هامبورگ خبر به زادگاهش رسید. اجرای تنها نمایشنامه‌اش بیش از پیش معروف و محبوبش کرد و این موفقیت بزرگی برای گروه تئاتر بود. کارگردان خبر را بعد از اجرا به مخاطبان داد. در ژانویه‌ی ۱۹۴۸ پیکرش به هامبورگ رسید و با حضور پرشکوه مردم دفن شد.

نوشتن علیه فراموشی و برای مسئولیت

بلافاصله بعد از جنگ در آلمان خواستِ جمعی به این سمت می‌رفت که همه‌چیز را باید فراموش کرد. روحیه‌ی جمعی آلمانی‌ها خودبه‌خود می‌کوشید رویدادهای دوران جنگ را کم‌اهمیت جلوه دهد، نقطه‌ی پایانی بر آن بگذارد، دیگر به آن فکر نکند و به فکر شروعی دوباره باشد. بورشرت اما با داستان‌هایش سعی می‌کرد که در برابر این روحیه‌ی فراموشی بایستد و از آسیب‌دیدگان جنگ یاد کند، از قربانیان، از کسانی که ضربه‌ی روانی روحیه‌ی‌شان را ویران کرده بود و کسانی که در لبه‌ی پرتگاه ایستاده بودند. همین‌ قربانیانِ بی‌صدا بودند که در بورشرت صدای خودشان را شنیدند و رادیوی ملی آلمان را نامه‌باران کردند.

در داستانی با عنوان «مسیح دیگر همکاری نمی‌کند» (به فارسی: «اندوه عیسی» در مجموعه‌ی «اندوه عیسی»، ترجمه‌ی سیامک گلشیری، نشر نگاه) قصه‌ی سربازی را تعریف می‌کند که وظیفه‌اش کندن گور برای سربازان دشمن بود ــ کاری که خودش در جبهه‌ی شرق انجام می‌داد.

در داستان «موتزارت کوچک ما» داستان یک همجنس‌گرا را روایت می‌کند که به علت قتل خاله‌اش زندانی شده است. قهرمان اصلی داستان را از یک شخصیت واقعی الهام گرفته بود که در دوران حبس در زندان موابیتِ برلین با او هم‌سلولی بود.

در یکی دیگر از پرده‌های «بیرون پشت در» بکمن، قهرمان داستان، که هیچ دری به رویش باز نیست، به خانه‌ی سرهنگی می‌رود که در جنگ فرمانده‌اش بود تا «مسئولیت را به او پس بدهد.» بکمن به سرهنگ یادآوری می‌کند که روزی مسئولیت ۲۰ سرباز را برای مأموریتی به او سپرده است. اما بکمن وقتی برگشته که ۱۱ نفر از سربازان تحت امرش را از دست داده است. بکمن به سرهنگ می‌گوید سنگینیِ بار مسئولیت ۱۱ نفری که سبب مرگشان شده اجازه نمی‌دهد که سر بر بالین بگذارد. چطور است که سرهنگ، که هزاران نفر را به کام مرگ فرستاده، حالا نه تنها به روی خودش نمی‌آورد بلکه در آلمان پساجنگ همچنان درجه‌ی سرهنگی‌اش را حفظ کرده است؟

یادآوری مسئولیت فجایع دوران نازی‌ها به جامعه‌ی عمداً فراموشکارِ آلمان از پیرنگ‌های اصلی بخش عمده‌ی آثار بورشرت است.

«ما به شاعران مسلط به دستورزبان نیاز نداریم»

یکی از موضوعات مورد توجه منتقدان این است که بورشرت دقیقاً به چه چیزی اعتراض می‌کرد؟ مردی که در دوران سربازی دست‌کم دو بار به علت مضامین نامه‌هایش و تئاتری که در پادگان به روی صحنه برد مورد سوءظن فرماندهان نازی قرار گرفته بود، بعد از جنگ دیگر با نازی‌ها طرف نبود. بورشرت در «بیرون پشت در» و همین‌طور در بسیاری از داستان‌های کوتاهش ریاکاری و فراموش‌کاری جامعه‌ی آلمان را هدف می‌گیرد و در برخی دیگر از آدم‌هایی انتقاد می‌کند که در دوران هیتلر از وفاداران به او بودند و از هیچ جنایتی دریغ نکردند اما با پایان جنگ خیلی زود رنگ عوض کردند و باز هم در میان قدرتمندان ماندند. اما اعتراض بورشرت از این‌ فراتر می‌رود و کلیت نظم موجود را هدف می‌گیرد. در متنی که به عنوان «این مانیفست ماست» از خود به‌جای گذاشت خطاب به نویسندگان و شاعران می‌گوید: «ما به شاعران مسلط به دستور زبان نیاز نداریم. صبر ما برای دستور زبانِ خوب به سر رسیده است. ما به شاعرانیِ با احساسات گرم نیاز داریم که صدایشان [از خشم] گرفته است. ما برای نقطه‌ویرگول وقت نداریم. چرا که ما آنهایی هستیم که می‌گویند نه. چرا که ما با تردید نه نمی‌گوییم. نه‌ی ما اعتراض است. مانیفست ما عشق است.»

این مانیفست نشان می‌دهد که دغدغه‌ی بورشرت چیزی فراتر از وضعیت اجتماعیِ معاصر در آلمان یا این و آن شخص مهم است. او از نویسنده‌ها و شاعرها می‌خواهد که به کلیت نظم حاکم «نه» بگویند.

نازی‌زدایی از زبان با کوتاه‌نویسی

بعد از پایان جنگ وقتی که بورشرت به طور جدی شروع به نوشتن کرد، با مشکلی جدی روبه‌رو شد: ۱۲ سال حکومت مطلق نازی‌ها زبان را تغییر داده بود و آن را به مخلوطی از عتاب و خطاب‌های تهدیدآمیزِ نظامی و استبدادی، از یک طرف، و عبارت‌های مبالغه‌آمیزِ ملی‌گرایانه، از طرف دیگر، تبدیل کرده بود. بورشرت خیلی زود فهمید که لفاظیِ نازی‌ها سبب شده است که دیگر نتوان بسیاری از کلمات و اصطلاحات را آزادانه، عاری از ریاکاری و بدون تداعی خاطر ادبیات و گفتمان ناز‌ی‌ها به کار برد، کلمات و عباراتی مثل خون، خاک، مادر، وطن و … . به نظر بسیاری از متخصصان ادبیات در آلمان، گفتمانِ نازی‌ها به ارزش‌زدایی از زبان و توخالی شدن آن انجامید، تا حدی که بسیاری از عبارت‌ها از معنا تهی شد. بورشرت که روشنگری درباره‌ی این دوران بخشی از رسالتش بود، می‌دانست که اول باید زبانی بسازد که شبیه به زبان نازی‌ها نباشد.

انتخاب بورشرت این بود که به کوتاه‌گویی و موجزگویی روی بیاورد، از جملات طولانی استفاده نکند، زبانی خشک و بی‌زرق‌وبرق را برگزیند که در عین حال مستقیم و بی‌مقدمه سر اصل مطلب می‌رود. کوتاه‌نویسیِ بورشرت در ادبیات آلمانی، اگر نگوییم بی‌نظیر، کم‌نظیر است. یک منتقد ادبی زبان او را با «تشخیص واقع‌بینانه و مختصر یک پزشک» یا حتی «ضربات دقیق یک بوکسور» مقایسه می‌کند. بورشرت در نثرش از هر توضیح اضافه‌ای می‌پرهیزد و تا حد ممکن صفت‌ها را کنار می‌گذارد. منتقدان می‌گویند کمتر نویسنده‌ی آلمانی‌ای را می‌توان یافت که جملات کوتاه و تند و ساده‌اش به اندازه‌ی بورشرت زیر پوست خواننده برود و او را تکان دهد.

صدای نسل‌های استبداد

بورشرت در حیات کوتاه خود که تقریباً تمام آن با بیماری و فلاکت و گرسنگی همراه بود، به‌ویژه در دوران دوساله‌ی شکوفایی ادبی‌اش، کوشید تا مسئولیت جامعه‌ی پساجنگ و پسادیکتاتوریِ آلمان را به آن یادآوری کند. هم‌زمان انگشت اتهام را نه به سمت همه بلکه به سوی نسل مشخصی گرفت که به‌رغم آگاهی از پیامدهای جنگ، فرزندانش را به جنگی خانمان‌سوز فرستاد.

ادبیات بورشرت اما از مرزهای زمان و مکان فراتر می‌رود: هرکسی که زمانی پشت در مانده می‌تواند داستان زندگی خود را در قهرمان «بیرون پشت در» ببیند و بخواند: روشنفکری که حکومت و جامعه او را طرد کرده‌اند؛ مبارز سیاسی‌ای که زندان یا فراموشیِ مردم ویرانش کرده است؛ مهاجری که پشت درهای زبانِ بیگانه و نژادپرستی پیدا و پنهان مانده است؛ اقلیت دینی و قومی‌ و جنسی‌ای که در وطن خود غریب است، و، به اختصار، هر کسی که با نظم ناعادلانه‌ی موجود کنار نمی‌آید.

بورشرت در اواخر عمرش درباره‌ی نسل خودش نوشته بود:

«ما نسلی هستیم بدون پیوند و بدون عمق. عمق ما مغاک ماست. ما نسلی هستیم بدون بخت، بدون وطن و بدون وداع. خورشید ما نزار است، عشقمان بی‌رحم و جوانی‌مان بدون جوانی.»

توصیف بورشرت از نسل جوانانِ جنگ‌رفته و پساجنگِ آلمان توصیفی ا‌ست از همه‌ی نسل‌هایی که استبدادی که نقشی در برآوردنش نداشتند جوانی‌شان را بر باد داد، زندانی و آواره‌شان کرد و به قعر گورهای جمعی فرستاد.

لینک این مطلب در تریبون زمانه

منبع: آسو

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: ولفگانگ بورشرت: صدای نسل‌های ویران‌شده در استبداد