بازخوانی انقلاب، رمانی از مسعود کدخدایی
ادبیات بازخوانی زندگیست در خیال. خیال که نباشد، زندگی چیزی کم دارد. خیال زندگی دوم و ناپیدای انسان است. خیال بازتاب زندگیست. گاه راه بر زندگی نخست، یعنی آنچه جاری است و دیده میشود، میبندد و راهی دیگر در پیش میگیرد. گاه چنان اشغالگر ذهن میشود که زندگی نخست را فلج میکند. شاید هم بتوان خیال را نیمه دوم زندگی و یا کاملکننده آن محسوب داشت.
هستی اگر به خیال ننشیند بری از تخیل است. شاید هم توقف زندگی در چنین لحظاتی اتفاق میافتد. مرگ بر خیال انسان نقطه پایان میگذارد. انسان در رابطه با دیگران محتاج خیال است. او پدیدهها را در ذهن میسنجد و حاصل آن را با دیگران در میان میگذارد. داستان در واقع بازتاب هستی انسان است، آنگاه که از صافی ذهن خلاق گذشته باشد. به همین علت داستانها چه بسا از رنج هستی میکاهند و داستانخوان جهان بازتری در ذهن دارد.
دویچه وله فارسی را در اینستاگرام دنبال کنید
رمان «من بودم و چند میلیون نفر» آخرین رمان مسعود کدخدایی در این راستا اثریست خواندنی.این کتاب را نشر فردوسی در سوئد منتشر کرده است. این رمان در واقع آخرین بخش از «سهگانه» نویسنده است. دو بخش دیگر؛ «تو هم آرام میگیری» و «مرز» پیشتر منتشر شده بودند.
«من بودم و...» داستان زندگی بهرام است در کپنهاگ به زمانی که از همسر جدا شده و دختر همجنسگرایش در یک حادثه تبعیض جنسی کشته میشود. بهرام با باری از رنج سالیان گذشته، و با ذهنی پریشان به توصیه روانپزشک، مینشیند تا از گذشتههای خود بنویسد. بهرام در ایران دبیر ادبیات بود، در انقلاب حضوری فعال داشت. در سازمان فدائیان خلق به راه انقلاب جان به کف و با شوری در سر مبارزه میکرد. انقلاب رژیم شاه را برمیاندازد، کسانی به قدرت میرسند واپسگرا و انحصارطلب که به اندک زمانی آزار مخالفان فکری خویش را آغاز میکنند. بهرام پس از یورش رژیم نوبنیاد به سازمانهای سیاسی، از کشور میگریزد. همسر و دختر در ترکیه به وی میپیوندند (رمان مرز). از طریق سازمان ملل در کپنهاگ ساکن میشوند. همسر درس میخواند و به کار مشغول میشود. بهرام غرق گذشته است و همین باعث میشود تا زندگی خانوادگی با اینکه دختری دیگر نیز بدان اضافه شده، به گسست دچار آید (تو هم آرام میگیری).
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
بهرام پیشترها نیز تصمیم گرفته بود خاطرات خویش از انقلاب را مکتوب کند، اما موفق بدان نشده بود. «من بودم ...» یادداشتهای بهرام است به خواست روانپزشک. آغاز آن به سال ۱۳۳۲ برمیگردد که در خانوادهای متوسط، از پدری کارمند و مادری روستایی و خانهدار، در حاشیه شهر میانکوه، متولد میشود. در دوران پایانی دبیرستان و سپس دانشجویی هوادار چریکهای فدایی میشود. او در بازنویسی زندگی به رفتار خویش دقیق میشود، اینکه چگونه فکر میکرد، جامعه چه موقعیتی داشت، مردم در چه شرایطی به رهبری خمینی تن دادند و صف انقلاب به چه شکل گام به گام تن به ارتجاع مذهب و سنت گردن نهاد.
بهرام هنوز هم بر این باور است که؛ «۲۲ بهمن بهترین روز زندگیام بود، روزی بود که احساسهای زیبا و انسانی در من به اوج رسیده بود...من پیروز شده بودم! ما پیروز شده بودیم، سردار فاتحی بودیم که تاریخ را مینوشتیم...ایران برای رهایی بانوی آزادی جنگید اما تازه به قدرترسیدگان، بانوی آزادی را کشتند.»
میتوان گفت «من بودم» داستان انقلاب است به روایت مسعود کدخدایی. از این منظر داستانیست ملموس و جذاب. پنداری تجربهایست همگانی. میتوان با نویسنده همراه و همگام شد در این بازخوانی. خود را نیز شاید بتوان در لابهلای حوادث آن بازیافت.
در نگاه به «من بودم» ما به بخش تاریک از «سهگانه» کدخدایی میرسیم. در این اثر مردی سراسر در رنج و مصیبت را میبینیم که به هر چیز در پیرامون خویش که مینگرد و یا فکر میکند، به هرجومرجی در سر و نهایت شکست میانجامد. وجود پارهپاره این مرد بی هیچ شکی زیر بار درد ناپایان هستی بیمار است. ذهن بیمار او را اما میتوان با جامعهای در رابطه قرار داد که آن نیز بیمار بود و هست.
بهرام به عنوان یکی از بارزترین شخصیتهای ادبیات معاصر ما نمادی از وجود تکهتکهشده ما نیز هست. او میکوشد بنیاد و زمینه ذهنیت عقبمانده ما را در استقبال از سنت مذهبی جستوجو کند. اگرچه به نتیجهای نمیرسد اما موقعیت خویش را در آن شرایط کشف میکند و درمییابد که ناآگاه بوده است.
شاهکار سروانتس در «دون کیشوت» این است که با ذهنیتی خلاق انسان قرون وسطایی را به تاریخ میسپارد. به همین دلیل این اثر را نخستین رمان جهان میدانند. دون کیشوت سوار بر اسب میشود تا جهان دیگری کشف کند. بهرام نیز پنداری سوار بر ابر خیال به جهان نه چندان دور خویش سفر میکند تا خود را و چگونگی بودن خود را در آن بازیابد.
نویسنده به خوبی میداند که شخصیت رمان او آنگاه به آشتی با جهان خواهد رسید که با دنیای سنت تکلیف خویش روشن گرداند. جامعه مدرن به فکر مدرن نیاز دارد. ابزار مدرن بدون فکر مدرن همان میشود که پیش و پس از انقلاب در کشور فاجعه آفرید. رمان نیز چنین است. در ادبیات تا ما دون کیشوت نداشته باشیم، به دنیای سراسر تردید «فاوست» نخواهیم رسید. بهرام میکوشد به فاوست دست یابد ولی غرق تردید است، اسیر دنیای غرایز نیست، سودای بهشت نیز در سر ندارد. میکوشد با تکیه بر تجربههای خویش خود را بازیابد. اگر موفق شود، همانا ظهور انسان جدید خواهد بود. او اما در حل تضادها گیر کرده و توان عمل ندارد و همینجاست که زندگیاش به تراژدی گرفتار میآید. بهرام محکوم به شکست است. او تحمل فشارهای پیرامون خویش ندارد. نمیداند که چه باید کرد.
انسان سنتی نگاهی دوبُعدی به هستی و پدیدههای آن دارد. در افق نگاه و شناخت او نمیتوان جز دو سوی خوب و بد، خیر و شر چیزی یافت. این همان دنیای دون کیشوت است. سروانتس این جهان را در دون کیشوت خلق میکند تا پایانی باشد بر یک نگاه، یک فرهنگ، یک رفتار و یک زندگی. جهان بعد از دون کیشوت بُعد دیگری به خود میگیرد، جهانی که «بودن و یا نبودن» در آن موضوع هستی انسان است، جهانی که در آن انسان حقیقت را کشف میکند اما نمیداند با آن چه باید بکند.
انسان جهان دون کیشوت ناآگاه است، پا در سنت دارد و جسارت ترک آن ندارد. شک را جایی در وجود او نیست. جهان فکری انسان ایرانی در پیش از انقلاب چنین بود. ما اگرچه با ابزاری مدرن از جهان، هستی خویش را رنگین میکردیم، فکر ما اما همان بود که دون کیشوت نمایندگی میکرد. ما نیز میخواستیم همچون او به گذشته بازگردیم. چه فرق میکند این گذشته صدر اسلام باشد یا ناکجاآبادی که چپهای ما میخواستند بهشت خویش در آنجا برپا دارند.
بهرام حال که به گذشته خویش مینگرد، سه دوران در آن مییابد؛ نخست «تا شانزه هفده سالگی تنها بیننده بودم و شنونده...» دوره دوم «پُر از شور... در جنگ با دیوهای بد» در سالهای انقلاب گذشت. «شکست خوردیم...پیروز شدند». دوره سوم «گُمگشتگی...در غباری غلیظ...در میان اخبار بد ... غرور میشکند...شکست جنگ است هر روزه با پوچی.»
بهرام در صحبت با دخترش میپذیرد که خمینی همان «سوپرمن»ی بود که از سوی خدا آمده بود تا در پناه اسلام جهان را پُر از عدل و داد کند. در برابر سوپرمن که از آسمان آمده بود، بتمنها قرار داشتند که پا در زمین و ذهن در رؤیا داشتند و در لباس فدايیان خلق و یا نامهایی دیگر جهان را بیطبقه و عدالت را همگانی میخواستند. این دو نیرو در برابر هم قرار گرفتند و سرانجام آسمان بر زمین پیروز شد. این انقلاب در واقع «جنگ میان پدران و پسران بود که پدران پیروز شدند.»
در رمان «من بودم...» ذهن بهرام و زندگی او سراسر بر محور عدالت میچرخد. او نبود آن را از همان کودکی در خانه و محله و شهر و سپس کشور میدید. سازمانهای سیاسی نیز بر اجرای آن انگشت میگذاشتند. عدالت اما چیست که گاه باید از خون زاده شود. داستایوسکی در «برادران کارامازوف» نبود آن را با بیارزش بودن زندگی برابر میداند و کامو در «انسان شورشی» هستی را با آن در رابطه. عدالت در طول تاریخ چهرهای روشن نداشته است. فضیلتیست که بنیان در نوعدوستی دارد و برابری انسانها در حقوق اجتماعی. عادل کیست که میخواهد در خدمت حق، نابرابریها براندازد؟ پیکار در راه عدالت که چنین صفحات تاریخ و ادبیات را انباشته، پایانی ندارد. در اردوگاههای مرگ نازیسم، در برابر جوخههای اعدام رژیم استالینی، در زندانهای خمینی نیز برای اجرای عدالت آدمها کشته میشدند. عدالت گاه در برابر عدالت قرار میگیرد؛ عدالت «آنتیگونه» در برابر عدالت «کرئون» در نمایش مشهور سوفکل. و یا عدالت شاهانه در برابر عدالتی که خمینی مبلغ آن بود. نبرد ادامه دارد و در این راه پنداری خوشبخت آنکس است که اجرای آن را از خود و در خود آغاز کند. ذهن بهرام نیز در تسخیر مفهوم عدالت است. او نیز میکوشد مفهوم آن بر خویش آشکار گرداند.
بهرام به روزهایی میاندیشد که «انتقام و خشونت مقدس بود...همه میخواستیم بکشیم. همه میخواستیم گوهر عدالت را از دل دریای خون بیرون بکشیم...» و حال فکر میکند «افتخار سکه دوروییست که آنطرفش شرم است و احساس افتخار یا شرم بسته به این است که کدام طرف مرز یا ماجرا باشی.»
«من بودم...» تجربه انسانیست که شکاکانه فکر میکند. او دریافته که دوران حماسهآفرینی و قهرمانپروری به سر آمده است. اکنون اما آگاه است، به آگاهی مدرن دست یافته است ولی به بحران دچار گشته، جسم و جانش آسوده نیست و این البته بحران آگاهیست. کسانی در چنین بحرانی در کممایگی خویش احساس گناه میکنند و کسانی هم دیگران را مورد سرزنش قرار میدهند. کسانی اما شهامت به کار میگیرند و در رویارویی با واقعیت به وحشت گرفتار نمیآیند، با عقل و هوش پذیرای آن میشوند.
انسان مدرن در برابر شکست میآموزد. اگرچه آن فاجعهای که چنین بر ذهن فرود آمده، غیرقابل جبران است ولی با آگاهی جدید به مرحله بالاتری از هستی دست مییابد. در این راستا آنکه دریابد راه پیشرفت ندارد، زندگیاش همچون بهرام به تراژدی تبدیل میشود.
در این رمان گاه صفحاتی یافت میشوند که سراسر گزارش هستند، نه به این صورت که وقایع را بازگویند، بلکه همچون جستاری که صدای نویسنده را نیز میتوان از ورای آن شنید. حادثه عینی (ابژکتیو) اتفاق افتاده و حال به شکل ذهنی (سوبژکتیو) اشغالگر ذهن است. این گزارش یک ویژگی جستجوگرانه دارد و به توضیح و توصیف محدود نمیماند. پرسشهایی به ذهن مینشینند، پاسخهایی طرح میشوند و باز پرسش است و پرسش که انگار پایانی ندارد. این جستار از الگو و سیستمی تبعیت نمیکند. نویسنده در پرسش و پاسخها آزادی عمل دارد. در همین رابطه طبیعیست خلاقانه باشد.
تراژدی زندگی بهرام، تراژدی انقلاب است، تراژدی حاکم بر کشوری که ایران نام دارد. فرق بهرام با دیگران این است که به یاری روانشناس، در تنهایی خویش از دریای امت و خلق و حضور میلیونی آنها در انقلاب، خود را بیرون میکشد تا به «من» خویش روی آورد و خود را در آن موقعیت بازیابد. سفر ذهنی او به گذشته امکانی برایش فراهم میآورد تا اینبار با نگاهی دیگر جهان و هستی را بازبیند.
با توجه به عنوان کتاب بهرام خود را از آن چند میلیون جدا میکند. آیا به آگاهی رسیده است؟
* مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.
منبع خبر: صدای آلمان
اخبار مرتبط: بازخوانی انقلاب، رمانی از مسعود کدخدایی
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران