خاطرات یک سید اسیر از روزهای رهایی

خاطرات یک سید اسیر از روزهای رهایی
ایسنا

مهم‌تر از آن، دوستان و همراهانی بودند که بخشی از عمر اسارت را در کنار هم بودیم، اما رفیق نیمه‌راه شدند و با نام شهدای غریب اسارت همان جا ماندند. بدجوری جای خالی‌شان را حس می‌کردیم؛ جای خالی شهیدان سعید گیلاوندها، علیرضا الهیاری‌ها و ده‌ها و صدها شهید غریب دیگر غم بزرگی بود که باید در کنار شادی بازگشت همراه خود برمی‌داشتیم و به وطن می‌بردیم.

به گزارش ایسنا،  ۲۲ مرداد ۱۳۶۹ بود، به‌نظرم روز چهارشنبه. ساعت حدود ۱۱ صبح بود که از بلندگوها اعلام کردند اطلاعیه‌ای مهم ازطرف سیدالرئیس صدام به‌زودی قرائت می‌شود. همه جمع شدیم زیر بلندگوها. نگران بودیم که دوباره صدام چه خوابی برایمان دیده است.هنگامی‌که پیام آیت‌الله رفسنجانی، رئیس‌جمهور وقت، برای آزادی اُسرا پخش شد و همه از صحت خبر آزادی مطمئن شدند، غوغایی به‌پا شد. بچه‌ها درحالی‌که همدیگر را در آغوش می‌کشیدند هم اشک شوق می‌ریختند و هم اشک جدایی. هنوز باورکردنی نبود که دارم بعد از ده‌سال، به وطن برمی‌گشتم. این سفر طولانی داشت به لحظه‌های پایان خودش نزدیک  می‌شد.

قریب ۱۵ روز پس از توافق بین سرانِ گفت‌وگوکننده ‌ایران و عراق، در ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ تبادل اُسرا آغاز شد. ما گروه چهارم از اُسرای موصل بودیم که تبادل می‌شدیم. سال‌های‌سال، با بچه‌ها در کنار هم زندگی کردیم و همه ناملایمات و سختی‌ها را باهم پشت سر گذاشتیم. سال‌های‌سال، شبانه‌روز چشم‌درچشم هم داشتیم و بیشتر از پدر، مادر، خواهر و برادر همدیگر را احساس کردیم. دل‌هایی که با محبت و عشق و علاقه به ‌یکدیگر گره خورده‌ بودند حالا باید جدایی را حس کنند. مهم‌تر از آن، دوستان و همراهانی بودند که بخشی از عمر اسارت را در کنار هم بودیم، اما رفیق نیمه‌راه شدند و با نام شهدای غریب اسارت همان جا ماندند. بدجوری جای خالی‌شان را حس می‌کردیم؛ جای خالی شهیدان سعید گیلاوندها، علیرضا الهیاری‌ها و ده‌ها و صدها شهید غریب دیگر غم بزرگی بود که باید در کنار شادی بازگشت همراه خود برمی‌داشتیم و به وطن می‌بردیم.

روزهای بلند و تلخ اسارت یکی‌یکی از جلوی چشمانم عبور کرد، روزهای سور و سوگ، روزهای تلخ‌وشیرین، برگزاری جشن‌ها و ایام‌الله. جشن‌های پیروزی انقلاب اسلامی ‌که در اسارت به شکل‌های مختلف برگزار می‌شد. شنیدن داستان روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و دوران ستم‌شاهی از زبان عزیزانی که سوابق مبارزاتی و زندان ساواک را داشتند. تئاتر، نمایش، مسابقات قرآن، شعرخوانی، خاطره‌گویی، سرودخوانی، حفظ حدیث و گفتار معصومین، نقاشی، خطاطی و امثال آنها، که با رعایت همه مسائل امنیتی و دور از چشم عراقی‌ها، با گماشتن نگهبان انجام می‌شد. همه این اتفاق‌ها در لحظه‌های پایانی اسارت جلوی چشمم بود. مسابقات خطاطی و نقاشی با شیوه‌های ابتکاری، بدون قلم و کاغذ، برگزار می‌شد که شرح و بسط آن کتابی ‌قطور و طولانی خواهد شد. بچه‌های عرصه هنر تئاتر و نمایش را برگزار می‌کردند. ساخت اسلاید، فیلم، عکس و چاپ مجله از برنامه‌های اسرا در روزهای ملی و مذهبی ‌بود و با خلاقیت‌ها و ابتکارهای منحصربه‌فرد تهیه می‌شد که تشریح آنها در باور هیچ‌کس نمی‌گنجد؛ از هیچ همه‌چیز داشتیم.

مگر باورکردنی است که حتی یک مدادرنگی نداشته باشی، ولی عکس رنگی امام(ره) را با بیست متر عرض و طول و با ده‌ها رنگ متنوع و زیبا ترسیم کنی و در معرض دید بچه‌ها قرار دهی، آن‌هم در قلب دشمن بعثی با هزاران خطر؛ مگر باورکردنی است که دستگاه تایپ و چاپ نداشته باشی، ولی مجله‌ای تحویل اُسرا بدهی که انگار از معروف‌ترین چاپخانه‌های معتبر بیرون آمده است و از محتوای علمی و سیاسی بالایی برخوردار باشد؛ مگر می‌شود از هیچ فیلم و اسلاید بسازی و سینما راه بیندازی؟!

باید همه اینها را یکی‌یکی برمی‌داشتم و کنار وسایلم می‌چیدم. از صورت عراقی‌ها پیدا بود که آنها هم از رفتنمان خوشحالند. اگرچه معلوم نبود بعد از این صدام می‌گذارد آب خوش از گلویشان پایین برود یا نه. آن ‌شب برایمان صبح نمی‌شد. ازطرفی اشک شوق می‌ریختیم و ازطرف دیگر ناراحت جدایی از دوستانمان بودیم. عکس‌های یادگاری رد و بدل می‌شد. بچه‌ها پشت عکس‌ها نشانی خود را می‌نوشتند. آن شب نماز را به جماعت خواندیم و آمدیم بیرون آسایشگاه. بالأخره روز ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ درِ آسایشگاه باز شد. این بار بازشدن درِ آسایشگاه معنی دیگری داشت. از آمار و اتاق بالا و شکنجه خبری نبود.

انتهای پیام

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: خاطرات یک سید اسیر از روزهای رهایی