داریوش آشوری و حکایت ما
پیامی برای سالروز تولد ۸۳ سالگی داریوش آشوری:
چهار سال پیش جوانی، ۶۳ ساله − نسبت به ما از ۸۰ گذشتهها البته −، تبعه فرانسه شدهی رومانیتبار، رادو میخالُنو (Radu Mihaileanu)، فیلمی ساخت بهنام «حکایت عشق». این فیلم را همین دوشنبه شبی که گذشت «کانال ۳» نشان داد و عیال و من نشستیم بهتماشای آن که خاطره خوشی داشتیم از فیلم دیگری از او بهنام «ترن زندگی». من کمابیش از جوانی شیفته طنز سیاه فرهنگ و قلم یهودیان ییدیش زبان اشکناز، زبانی رو به نابودی، بودهام. (بسیاری از کتابهای ایزاک یاشویتس سینگر، نوبل گرفته ۱۹۷۸ را در تهران خواندهام و سپس کتابهای پل اُستِر یا فیلیپ روث و شماری دیگر. سینگر تمام کتابهایش را به ییدیش مینوشت و خود بر ترجمه آنها نظارت میکرد).
باری در این فیلم مردی در ۱۰-۱۱ سالگی عاشق میشود. سه دوست ۱۰-۱۱ ساله عاشق یک دختر ۱۰ ساله شدهاند و در آن عالم کودکی آلما قول میدهد با هر سه ازدواج کند، با هر کدام ۱۰ سال … لئو به او قول میدهد که تا آخر عمر هیچ زنی را جز او نخواهد. در ۲۰ سالگی پدر آلما از هراس نازی یهودیکش او را به آمریکا میفرستد و آلما به لئو میگوید: “در نیویورک منتظرت میمانم”. آنچه مهم است روزگار پیری لئو در نیویورک است. لئو سرانجام خودش را به نیویورک رسانده اما چندین سال بازداشتگاه مکاتبات آنها را قطع کرده بود و آلما که از لئو آبستن بوده در بیخبری از لئو، دیگر ازدواج کرده و وقتی لئو به آمریکا و نیویورک و به در خانه آلما میرسد، آلما از او میخواهد که او را فراموش کند و راز پدری پسرشان را هم به هیچکس نگوید.
شرح دقیق و درست داستان فیلم اینجا جا ندارد. آنچه مهم است دوستی آن پسران است. لئویِ پیر، روزی در پیادهرویِ محله خود در نیویورک با یکی از آنها روبرو میشود اما معلوم نیست که این رویارویی واقعیست یا لئو، این پیر همچنان شیفته، سرگردان شده. آلما پیش از مرگ از لئو خواسته بود که تنها نماند و کسی را بیابد. لئو او را در خیال خود میسازد و آنها در دو آپارتمان فکسنی چسبیده به هم زندگی را ادامه میدهند.
«جوانی» فیلم دیگریست، حکایت دو دوست پیر و پاتال شده در آبگرم شیکی در کوهپایههای آلپ سوئیسی. یکی فرد بالینجر رهبر ارکستر و آهنگسازی کنار کشیده است (مایکل کین) که حالا فرستاده ملکه الیزابت آمده و التماس دعای ملکه را با او مطرح میکند که خواسته است تا او به لندن برود و در جشن تولد پرنس فیلیپ (که امسال فوت کرد) انشاء خود، ترانه «آواز ساده» را اجرا کند. و دیگری کارگردان فیلم، مایک بویل (هاروی کایتل) که در تدارک ساختن فیلمیست که خودش نام آن را «وصیت» گذاشته است. هر دو میدانند که قدرت حافظه رو به روغن سوزی است و مایک حتی در مقابل این پرسش که زمانی او با فلان زن مورد علاقه هر دو کارش به عشقورزی هم رسیده یا نه پاسخ درستی ندارد و از یاد برده است…
دوستیهای دوام آورده و به سالهای پیری رسیده در سینما تم و زمینههای جذابی را فراهم آورده است و یا گلکردن دوستی در بحران و سالخوردگی مثل دو پیر سرطانی مرحله آخر که یکی از آنها میخواهد پیش از لگد زدن به سطل (اصطلاح انگلیسی برای مرگ و مردن) آرزوهای دیگری را برآورده و میسر سازد (جک نیکُلسُن و مُرگان فریمن در «فهرست سطل» ساخته باب راینر.
سینما پدیده نسبتاً جوانیست و در طی ۱۲۰ سال گذشته با زندگی مردم جهان آمیخته شده است و بازیگران دوران طلایی آن که به خانههای مردم راه یافتهاند، مرده یا زنده، با ما هستند. اما امروز انگار همه به دوران پیری مردمان سرآمد فرهنگ و هنر بازگشتهاند.
عکسی از نیم قرن پیش، گرفته شده در منزل فریدون معزی مقدم. ایستاده از چپ: اسماعیل نوری علا، بهرام بیضایی، خشایار قائممقامی، کامران شیردل، ناصر شاهین پر، محمدعلی سپانلو، بهجت آشوری، داریوش آشوری، غفار حسینی. نشسته از چپ: منیر بیضائی، پرتو نوری علا، فریدون معزی مقدم، مریم جزایری، نیر جعفری. نشسته روی زمین از چپ: تهمینه شاهین پر، فرنگیس حسینی. عکس و شرح آن برگرفته از “تارنمای پرتو، ادبیات و هنر و فرهنگ”حالا حکایت ماست…
باری باشویتس سینگر گزیدهگویی فراوان دارد و یکی از آنها این:
«در روزگار کودکیام به من میگفتند “دروغگو” حالا که بزرگ شدهام به من میگویند “نویسنده”.» حالا حکایت ماست!
و من که همچنان در کودکی ماندهام و با دروغگویی خوشم، درباره این نویسنده چه دروغی بگویم که هم کتاب نوشته است و هم متاب!
ما ۴۰ و چند سال است که دوستیهای قرص و محکم گرمابه گلستانی در تهران شکل گرفتهمان به دوستیهایی در فاصله کیلومترها رسیده. یکی را دیگر نمیشناسیم. یکی دیگر او ما را دیگر نمیشناسد. یکی را گم کردهایم. دو سه تا در لسآنجلساند، دو سه تا لندن. حتی با شمار بیشتری از دوستان و آشنایان پاریسی و حومههای آن بعد از چند سال دیدارها کمکم ماهانه و فصلانه و سالانه شد، بیآنکه شکی یا خللی در آنچه با خود از این دوستیها از ایران آورده بودیم پیش آمده باشد. اما بسیاری از ما عین ایتالیاییها و یهودیان اروپایی مهاجر در چند نسل پیش به ینگه دنیا میبایست عزت و احترام خود را حفظ میکردیم. برای مثال ۲۶ متر مربع اجارهای که از فرنگ نصیب من و عیال شده بود تا درس و مشق لازم یا مناسب نان گرد کردن در خاکی دیگر فراهم آوریم که ما میانسالان مهاجر خودخواسته، روزگار سنگ به شکم بستن و ناصرخسرو قبادیان شدن و سیسال “دَدَر” رفتن سعدیوارمان دیگر سرآمده بود. البته بسیاری هنوز کلید خانهشان را داشتند تا “دو ماه دیگر” برگردند و امروز هم شماری اندک ۸۰ و ۹۰ ساله، هنوز این کلیدها را بر گردن آویز کردهاند تا گم نکنند و بر صندلیهای چرخدار جابهجا میشوند اما نام آنجایی را که میخواهند بروند دیگر سخت به یاد میآورند و چه بهتر که آنجایی که ممکن است به یاد بیاورند اگر هم جایی بوده امروز در کتاب جعفر شهری است.
معدودی میدانستیم که در این چهل و اندی سال هرچه کردهایم و آن وجودی که در ایران برای هم شده بودیم را کج و کوله نمیکند. یادهای ما همه زندگی بود. زندگی روشنفکرانه ما میبایست از فضای زندگی ما فاصله نگیرد و نمیگرفت و آشکارا با جماعتی از سرآمدان سر میزهای جداگانه مینشستیم. جمعی از ما که در زمان ترور کندی در حال اتمام درس و مشق دانشگاهی و لیسانسگیری بودیم یا تازه گرفته بودیم بههم جوش میخوردیم. جمعی که هم ترس داشتیم و هم شهامت. هم شیفته کار و آفرینش بودیم و هم قدردان تواناییهای یکدیگر. و چندی بعد بالا گرفتن کار کانون نویسندگان جمعی از ما را بیشتر به هم جوش داد.
در این دوستی روزی را به یاد میآورم که بابک پسر داریوش در بغل من و او در پیش به سوی مطب دکتر میرفتیم. آلرژی و آسم او را از نفس انداخته بود… در این دوستی به یاد میآورم جستوجو تا آن سوی تهرانپارس با داریوش برای یافتن اسماعیل خویی که ترجمه کتاب اول یا دوم نیچه ناتمام روی میز مانده بود و آن زندهیاد نازنین مفقودش کرده بود و شاید در می افکنده بودش. به یاد میآورم شبی که تا صبح بیدار بودم وقتی که فهمیدم با جیپی آمدهاند جلوی ساختمان سازمان برنامه و داریوش را خواستهاند و بردهاند به ساختمانی از ساختمانهای ساواک و سر راست به نظرم به دفتر تیمسار پاکروان. به یاد میآورم پیادهرویهای نیمه کوهنوردی در پسقلعه و هفت حوض را در صبح جمعهها که به قول هادی خرسندی هنوز یکشنبه نشده بود… شبهای بسیار بر سر سفرههای بیبدیل بهجتخانم نشستن با نوریعلا و بانو و زنده یاد نادر افشار نادری و بانو، زندهیاد سیروس آرینپور و مهری، زندهیادان منشیزادهها، کیومرث و هوشنگ، باقر پرهام و گیلان و بسیاری دیگر…. ما زندگی را دوست داشتیم و زندگی میکردیم. سیاهکل کار ما نبود اما همدردی ما با برادر حمید، احمد اشرف بود. احمد اشرف هم در میان ما ۹ نفر نخستین مؤسسان کانون نویسندگان ایران بود.
و ما امروز برای مردمی ولمعطل شدهایم باعث و بانی فاجعه نظام آخوندی!
زبان باز آشوری
و اما شاید در این روز شادی و شادمانی سالروز تولد داریوش باید از امروز گفت. باشد، از خودمان بگوییم.
اول اینکه بیمزهترین حرفها در این مجالس برشماری تخم دوزرده کردنهایمان است اما من بیشتر دلم میخواهد به تخم اسب و شیوه اشاره به آن در زبان دری یا وری فکر کنم که داریوش در پژوهشی به آن رسیده بود و آن تخم اسب را در مقالهای کرده بود! یا متن کتاب کوچکی که این اواخر مستم کرد و ذوق داریوش با حسن انتخاب نام آن «زبان باز».
نگاه و دیدگاه دور از عادت ادبیاتچیانِ او به حافظ و چه و چهها بودنهای اندیشه در آن غزلهای رند شیراز. تا فردا صبح میتوانم ادامه بدهم از کلنجارهای او با زبان فارسی و واژهسازی و دیدن برزخ آموزش که از روزگار رشدیه به این سو، بختک رهایی نیافتن از نفوذ مخرب مکتبداران را شاهد بودهایم و بیطاقتی و هراس عمامهداران را، در رویارویی با گرایش امروزیها به باسواد کردن عوامی، از ترجمههای فلسفی، از فرهنگنویسیها و تذکارهای دور شدن از پوپولیسم، البته نه عوامفریبانه، بلکه گمراه …
ما دیگر با خودمان و سن و سالمان تعارف نداریم. بسیاری از سروران و دوستان عزیز مشترک ما رفتهاند و دیگر نیستند. چطور میتوانیم خطی بکشیم میان رفتگان و خودمان و یاد و نام و حضوری از آنان در این مجلس نباشد؟ یعنی همراه ما دیگر غربیل آویختگان اما هنوز نرفتگان!
نسل ما، مانده و رفته، “ما همه با هم هستیم” بود و امروز در این مجلس شادی با داریوش، در این روز ۸۳ سالگیاش، به جز ما “هنوزان”، سیروس آرین پور هست، سیمین دانشور هست، سیمین بهبهانی هست، جلال آلاحمد هست، غلامحسین ساعدی هست، داریوش شایگان هست، شاهرخ مسکوب هست، احمد شاملو هست، غفار حسینی هست، محمدعلی سپانلو هست، مهدی اخوان ثالث هست، محمود آزاد تهرانی هست. کریم امامی هست، هوشنگ گلشیری هست … و صدها زنده و از میان آنها اسماعیل نوریعلاء از موتورهای اصلی و دونده و خستگیناپذیر کانون نویسندگان. در کنار دوست خستگی ناپذیر دیگری بود که چندین و چند سال پیش دیگر مجاب شدم که کوشش او در آفرینش زبان فارسی نمایشی کلاسیک ما سرانجام بعد از هلنیها برای یونان تا شکسپیر برای بریتانیا و مولیر برای فرانسه به قلم او شکل گرفته. منظورم بهرام بیضایی است، دوست مشترک همه ما گروه کانون نویسندگانیها و کانون پرورش کودکانیها و انتشارات طرفهایها و کافه فیروز و نادریها. دیروز شنیدم بیمار است؛ برایش آرزوی بهبود و سلامتی داریم.
مسألهی زبانِ ملیچه بسیاریم رفته و مانده و همیشه دوستدار دوستی که جای و مقام بهسزایی دارد در بهکرد زبان فارسی و شیوه اندیشیدن و تفکر ما. نوآوران بسیارند اما بینگاه و خوانشی نو از تاریخمان نوآوری سرابی بیش نیست و ما عملاً حتی با هم به بازدید بازارها میرفتیم و یاد حکایتی افتادم که برایم از کودکی گفته بودی و بگذار برای دوستان بگویم که در کودکی بر پالان حمالی که میبایست تو را در بازار به خانهتان برساند و تو کودک رند که میخواستی سواری بگیری یا بخوری دائم راه نادرست نشان میدادی و حمال بیچاره را در بازار سرگردان کرده بودی!
داریوش جان تو دیگر نمیتوانی بمیری. تو از جوهر و گوهری هستی که هر کجا باشی برای ایران زنده و ماندگار میمانی.
دوستان! ما هم در این خانه دور از شما بطری را باز کردهایم تا با هوای پیرامون آشنا و دمخور شود و همراه همه شما گیلاسمان را سوی این پیرانه سر دوستِ دل همیشه جوان میگیریم و میگوییم:
“سرت خوش داداجان، دلت گرم، بهسلامتی! “
چهارم اوت ۲۰۲۱
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: داریوش آشوری و حکایت ما
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران