فروید: درباره‌ یک جهان‌بینی

فروید: درباره‌ یک جهان‌بینی
رادیو زمانه
مقدمه

فروید در این آخرین درس‌گفتارش تقابل جهان‌بینی علمی و جهان‌بینی دینی را شرح می‌دهد و به نقد ایدئولوژی‌هایی می‌پردازد که در زمان او تاثیری گسترده بر افکار غرب داشتند.
او در این نوشتار و نیز در آثار دیگرش که موضوع آنها نقد دین است نظری صریح در اثبات یا انکار وجود خدا ابراز نکرده اما کوشیده است سرچشمه‌ی روانی دین را تبیین کند. حاصل جستار او از این قرار است که اگر دلیلی برای تأمل در معنای زندگی وجود نمی‌داشت، دینی هم نمی‌بود: از زمانی که انسان دریافت که زندگی را نمی‌توان از درد و بیماری و رنج و مرگ زدود در جستجویِ مرجعی فوق بشر در آسمان هاست که او را رستگار کند. در تصوّر مومنان مشیّتی مهربان اما سخت‌گیر بر هریک از ابنای بشر ناظر است که نمی‌گذارد دستخوش نیروهای هولناک و بی‌رحم طبیعت شوند اما، درعین‌حال او را درصورت سرپیچی از دستورهایِ اخلاقی تنبیه می‌کند. این موجود در هیئت پدری حضور دارد که در دشواری‌ها و ضربه‌های سهمگین سرنوشت قادر است مرارت ها، ناروایی‌ها و تنگناها را از میان بردارد و اگر این کار را نتواند دستِ‌کم پناه‌گاهی برای تسلّی است. در سنّت مسیحی و یهودی خدا را واقعاً “پدر” و “ربّ” خطاب می‌کنند. برای مومن “حتی مرگ هم به معنای نابودی یا بازگشت به طبیعت بی جان نیست، بلکه آغازی نو از هستی است.” (جلد ۱۴ ام از مجموعه آثار فروید، ص۳۴۰).
فروید در جوانی نقد دین فویرباخ را خوانده بود و با آن موافق بود. او در نامه‌ای به زیلبرشتاین می‌نویسد: “در میان همه‌ی فیلسوفان فویرباخ را بیش از همه گرامی می‌دارم و ستایش می‌کنم.” (۷ مارس ۱۸۷۵) اما فروید می‌خواست ایمان به دین را از دیدگاه روان‌شناسی ضمیر ناآگاه روشن کند. البته ارتباط دادن باور دینی به احساس بی پناهی دوران کودکی به‌معنایِ ردّ دین نیست. فروید بسیاری از مطالبات اخلاقی دین را لازمۀ هم زیستی انسان‌ها و پیشرفت تمدن می‌دانست و دین را چون دستاوردی بزرگ برای پیشرفت تمدن ارزیابی می‌کرد که پاسخگوی نیازهای عاطفی و فکری بشر در اعصار گذشته بوده است. اما، با انتقال دین به عرصه‌ی شناخت کاملاً مخالف بود زیرا به نظر او شناخت فقط بر پایه‌ی مشاهده و بررسی عقلانی آنچه مشاهده می‌شود معتبر است و وحی و مکاشفه و اشراق سرچشمه‌ی شناخت جهان نیستند.
اما چرا ارکان اصلی دین، یعنی آفرینش شناسی، دستورات اخلاقی و غایت شناسی یا وعده‌ی رستگاری در دستگاه دینی به یکدیگر گره خورده‌اند و جزءهای جدایی‌ناپذیر دین‌اند پرسشی است که فروید در این درسگفتار به آن پاسخی روشنگر می‌دهد.
کانون دیگر این نوشتار نقد بلشویسم و دگردیسی دستاورد‌های علمی مارکس در جامعه‌شناسی مارکسیستی شوروی و تبدیل آن به نوعی دین است. او در این باره می‌نویسد:
“وقتی شناخت نو از اهمیت پردامنه‌یِ روابط اقتصادی حاصل شد این وسوسه به وجود آمد که تغییرات را به تحول تاریخ وانگذارند، بلکه با مداخله‌ی انقلابی به پیش ببرند. مارکسیسم نظری با تحقق یافتنش به صورت بلشویسم روسی، انسجام و امتیاز جهان بینی را کسب نمود اما در عین حال شباهت وحشتناکی با آن چیزی پیدا کرد که با آن به مبارزه برخاسته بود.” (همین درسگفتار)
فروید از واژه‌ی “جهان بینی “دستگاه‌های فلسفی”، دین‌ها و ایدئولوژی‌هایی را می‌فهمید که به طور منسجم جهان و همه‌ی پدیده‌های آن را توضیح می‌دهند و توهم انحصار حقیقت را دارند.
دانش، که روانکاوی نیز بخشی از آن است خود را ناکامل و محصول آزمون و خطا می‌داند و بنابراین نه دعوی ساختن جهان بینی، نه نیازی به چنین آذینی دارد.

متن درس‌گفتار درباره‌ی یک جهان‌بینی[1]

 خانم‌ها و آقایان محترم، در آخرین گرد هم‌آیی مشترک‌مان به مشکل‌های پیش‌پاافتاده‌ی روزمره مشغول بودیم، گویی به خانه محقرمان نظم می‌دادیم. اکنون می‌خواهیم گامی جسورانه برداریم و به پرسشی پاسخ بدهیم که از سوی دیگران مطرح‌شده است به این مضمون که: آیا روان‌کاوی به جهان‌بینی خاصی می‌انجامد و اگر چنین است به کدام جهان‌بینی؟

جهان‌بینی (Weltanschauung) مفهومی مشخصاً آلمانی است و می‌ترسم که ترجمه‌‌ی آن به زبان‌های دیگر مشکل ایجاد کند[2]. اگر بکوشم تعریفی از این واژه ارائه کنم، بی‌شک تعریفم ناشیانه به نظر خواهد آمد. منظورم از این واژه ساختاری ذهنی است که همه‌ی مسائل هستی ما را با فرضیه‌ای که به همه‌‌چیز مشرف است به‌طور یک‌پارچه حل می‌کند، بنابراین هیچ پرسشی بی‌پاسخ نمی‌ماند و هرچه مورد توجه ماست جایگاه ویژه خود را پیدا می‌کند. به‌آسانی می‌توان درک کرد که در دست داشتنِ چنین جهان‌بینی‌ای در شمار آرزوهای نمونه‌ی نوع بشر است. ایمان به این‌گونه جهان‌بینی می‌تواند در زندگانی موجب احساس اطمینان خاطر شود و انسان با داشتنِ این ایمان می‌داند که برای رسیدن به چه هدفی باید بکوشد و قادر است عاطفه‌ها و علایق خود را به بهترین وجه سامان دهد.

اگر منظور از جهان‌بینی این باشد، پاسخ به سؤال بالا در مورد روان‌کاوی آسان است. روان‌کاوی چون دانشی ویژه و شاخه‌ای از روان‌شناسی (روان‌شناسی عمق یا روان‌شناسی ضمیر ناآگاه) برای ساختن یک جهان‌بینی خاص کاملاً نامناسب است، روان‌کاوی باید جهان‌بینیِ دانش را بپذیرد. اما جهان‌بینی علمی با تعریفی که این جا از جهان‌بینی ارائه دادیم تفاوت چشمگیر دارد. لزوم یکپارچگی در توضیح جهان را روان‌کاوی هم می‌پذیرد، اما فقط چون برنامه‌ای که تحقق آن به آینده محول شده است. سوای این، جهان‌بینی علمی را می‌توان با خصوصیت‌های سلبی به این نحو تعریف کرد: محدود بودن در حیطه‌ی آنچه در هر زمان معینی دانستنی است و رد کردن قاطعانه‌ی عناصر معینی که با جهان‌بینی علمی بیگانه‌اند. جهان‌بینی علمی ادعا دارد که شناخت جهان سرچشمه‌ی دیگری جز مشاهده‌هایی که شعور انسان آن‌ها را به‌دقت بررسی کرده است ندارد و این همان چیزی است که آن را پژوهش می‌نامند و سوای این، یعنی وحی و مکاشفه و اشراق سرچشمه‌ی شناخت جهان به‌حساب نمی‌آیند. به نظر می‌رسد که در یکی دو قرن اخیر این برداشت بسیار مورد قبول عموم بوده است. آنچه به قرن ما واگذار شد این ایراد تفرعن‌آمیز است که چنین جهان‌بینی‌ای هم پوچ است هم ناخشنود کننده و توقع ذهن انسان و نیازهای روحی او را نادیده می‌گیرد.

این ایراد را باید با شدت تمام رد کرد؛ بی‌پایه است، زیرا ذهن و روح انسان نیز درست مانند اموری که برای آدمی بیگانه‌اند موضوعی برای پژوهش علمی‌هستند. در این میان روان‌کاوی به‌خصوص حق دارد که از جهان‌بینی علمی دفاع کند زیرا این ایراد در مورد روان‌کاوی صدق نمی‌کند که سهم روان را در ساختنِ تصویر جهان نادیده گرفته است. برعکس، سهمی که روان‌کاوی در دانش ادا کرده است گسترش دادن پژوهش علمی به حوزه روان است. علم بدون چنین روان‌شناسی‌ای بی‌شک ناقص می‌بود. اما وقتی پژوهش عملکردهای فکری و احساسی انسان را (و حیوانات را) وارد عرصه‌ی علم می‌کنیم می‌بینیم که در دیدگاه کلیِ دانش تغییری حاصل نمی‌شود و سرچشمه‌های نوی در دانش یا روش‌های نوی در پژوهش به میان نمی‌آیند. اگر مکاشفه یا علم غیب وجود می‌داشت ممکن بود این‌ها را در زمره‌ی چنین سرچشمه‌ها و روش‌های نو در دانش به‌حساب آوریم، اما می‌توان با خیال آسوده این‌ها را در ردیف اوهام شمرد، که همان ارضای آرزوهاست. همچنین به‌آسانی می‌توان تشخیص داد که این‌گونه انتظار از جهان‌بینی فقط مبنای عاطفی دارد. علم به این واقعیت توجه دارد که زندگی روانی انسان چنین انتظارهایی را به وجود می‌آورد و آماده است که سرچشمه‌ی این انتظار را بررسی کند، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که این انتظارها را بپذیرد. برعکس، دانش مراقب است که هرچه را که وهم است، یعنی نتیجه‌ی این‌گونه انتظارها عاطفی است با دقت تمام از دانش تفکیک کند.

دین درگذشته شامل همه‌ی چیزهایی بود که به‌مثابه فعالیت ذهنی در زندگانی انسان نقش ایفا می‌کردند و جای دانش را پر می‌کرد. این، زمانی بود که دانش هنوز پا نگرفته بود و دین جهان‌بینی‌ای آفریده بود که از حیث استدلال و انسجام بی‌نظیر بود. این جهان‌بینی اگرچه امروز به لرزه درآمده است اما هنوز باقی است.

این امر به‌هیچ‌وجه به این معنا نیست که دانش، این آرزوها را با تحقیر کنار می‌گذارد یا ارزش‌های آن‌ها را برای حیات انسان ناچیز می‌شمارد، بلکه آماده است که برآورده شدن این آرزوها را که به صورت دستاوردهای هنری و نظام‌های دینی و فلسفی آفریده‌شده‌اند پیگیری کند. اما نمی‌توان نادیده گرفت که پذیرفتن انتقال این انتظار‌ها به حوزه‌ی شناخت کاری نادرست و به میزان زیادی نقض غرض است، زیرا اگر این انتقال صورت گیرد راه‌هایی گشوده می‌شوند که به قلمرو روان‌پریشی[3] می‌انجامند (چه روان‌پریشی فردی، چه روان‌پریشی جمعی) و نیروی ارزش‌مند تلاش‌های معطوف‌به واقعیت که باید در حد امکان آرزوها و نیازهای آدمی را برآورده کند، از انسان سلب می‌شود.

از منظر دانش ناگزیریم در اینجا به ‌نقدِ این نظر بپردازیم، با آن مخالفت ورزیم و آن را نفی کنیم. اگر بگوییم دانش یکی از میدان‌های فعالیت ذهنی انسان است و دین و فلسفه میدان‌های دیگری‌اند که دستکم با حوزه‌ی دانش هم‌ارزند و دانش حق ندارد در کار این دو دخالت کند و همه‌ی حوزه‌ها به‌طور مساوی دعوی دانستن حقیقت رادارند و هرکس مختار است که یقین خود را از هر منبعی که میخواهد بگیرد و ایمان خود را به هرجا که میخواهد متصل کند در‌این‌صورت سخن ناروایی گفته‌ایم. ممکن است چنین نگرشی بسیار بزرگ‌منشانه، با مدارا، جامع و فارغ از پیش‌داوری‌های تنگ‌نظرانه شمرده شود. اما افسوس که قابل دفاع نیست و در زیان‌بار بودن جهان‌بینی کاملاً غیرعلمی به طورکلّی سهیم است و عملاً با جهان‌بینی غیرعلمی یکی است. واقعیت عریان این است که حقیقت نمی‌تواند روش مدارا را در پیش بگیرد. حقیقت سازش و محدود کردن خود را برنمی‌تابد. پژوهش همه‌ی پهنه‌های فعالیت انسان را حیطه‌ی خود می‌داند و اگر قدرت دیگری بخواهد بخشی از آن را توقیف کند باید قاطعانه به‌نقد آن قدرت بپردازد.

شکی نیست که زمانی وجود داشته است که در آن، دین و خدایان نبوده‌اند: این زمان را عصر جان‌گرایی نامیده‌اند. در آن هنگام نیز جهان پر از موجوداتی بود که روحشان به انسان شباهت داشت؛ به این موجودات روح‌های اسطوره‌ای اطلاق می‌کنیم. همه‌ی موجودات جهان بیرون جای‌گاه یا هم‌ذات این روح‌ها بودند، اما قدرتی مافوق وجود نداشت که همه‌ی آن‌ها را آفریده یا بر آن‌ها حاکم باشد و انسان بتواند برای حفظ خویش و یاری‌گرفتن از او به او رجوع کند.

از سه قدرتی که ممکن است مدعی جایگاه دانش شوند فقط دین است که معاندی جدی است. هنر تقریباً همیشه بی‌خطر و نیکوکار است و دعوی آن را ندارد که جز وهم[4] چیز دیگری باشد. به‌استثنای عده‌ی معدودی از آدمیان که به‌قول‌معروف جنون‌زده‌ی هنرند، هنر به قلمرو واقعیت تجاوز نمی‌کند. فلسفه با دانش در تضاد نیست و خود مانند دانش عمل می‌کند و در بخش‌هایی از روش‌های دانش بهره می‌گیرد اما، وقتی بر این توهم پافشاری می‌کند که می‌تواند تصویر کاملاً منسجمی از جهان ارائه کند از دانش فاصله می‌گیرد، زیرا با هر پیشرفت نوی شناخت ما از این تصویر منسجم ناگزیر در هم فرومی‌ریزد. اشتباه فلسفه از حیث روش این است که ارزش طرزِ کار منطقی انسان را بیش ازآنچه هست می‌انگارد و افزون بر این سرچشمه‌های دیگر دانستن چون مکاشفه را[برای دست یافتن به یقین] معتبر می‌داند. مکرر به یاد ریشخند شاعر (هـ. هانیه[5]) می‌افتیم و می‌بینیم که درباره فیلسوفان ناحق نگفته است که :

” با شب‌کلاه و تکه‌پاره‌های جامه‌ی خوابش سوراخ‌های بنای جهان را رفو می‌کند.”[6]

اما فلسفه بر شمارِ بزرگ انسان‌ها تأثیر مستقیم ندارد، بلکه علاقه‌ی عده‌ی کمی از لایه‌ی روشنفکران به فلسفه معطوف است که خود نیز لایه‌ی نازکی از جامعه هستند و برای باقی افراد جامعه فلسفه قابل‌درک نیست. دین برعکس فلسفه قدرت بسیار بزرگی است که نیرومندترین احساس‌های انسان‌ها را در اختیار خود دارد. می‌دانیم که دین درگذشته شامل همه‌ی چیزهایی بود که به‌مثابه فعالیت ذهنی در زندگانی انسان نقش ایفا می‌کردند و جای دانش را پر می‌کرد. این، زمانی بود که دانش هنوز پا نگرفته بود و دین جهان‌بینی‌ای آفریده بود که از حیث استدلال و انسجام بی‌نظیر بود. این جهان‌بینی اگرچه امروز به لرزه درآمده است اما هنوز باقی است.

اگر بخواهیم ماهیت فوق‌العاده‌ی دین را توضیح بدهیم باید در نظر داشته باشیم که برای انسان‌ها چه بازدهی دارد. دین برای انسان‌ها منشأ و ایجاد جهان را توضیح می‌دهد، در تحول‌های زندگانی حفاظت و سعادت متناهی آنان را ضامن می‌شود و فکر و کردارشان را با مقرراتی که با اقتدار کامل ابراز می‌دارد هدایت می‌کند. بنابراین سه وظیفه را انجام می‌دهد. نخست این‌که کنجکاوی بشر را ارضاء می‌کند، همان کاری که دانش با ابزار خود در انجام آن می‌کوشد و در این زمینه با دین به رقابت برمی‌خیزد. اما چه‌بسا دین بزرگ‌ترین سهم تأثیر خود را مدیون وظیفه‌ی دوم خویش است. وقتی دین ترس آدمیان را از خطرها و فراز و نشیبِ زندگی آرام می‌کند و به آنان وعده می‌دهد که سرانجام کار، نیکو خواهد بود و در شوربختی، آنان را تسلی می‌دهد، دانش نمی‌تواند با دین رقابت کند. درست است که دانش به ما می‌آموزد که چگونه می‌توان از خطر پرهیز کرد و با برخی رنج‌ها با موفقیت مقابله کرد؛ اگر انکار کنیم که دانش یاوری نیرومند برای انسان‌هاست، نارواست، اما در بسیاری از وضعیت‌ها دانش، آدمیان را ناگزیر به درد خود وا‌می‌گذارد و تنها کاری که از آن برمی‌آید این است که به آنان توصیه کند که تسلیم شوند. در عملکرد سوم، یعنی آنجا که دین دستورهای خود را ابلاغ می‌کند، نهی می‌کند و محدودیت مقرر می‌سازد، بیش از همه‌ی عملکردهای دیگرش از دانش فاصله می‌گیرد، زیرا دانش به پژوهش و تشخیص اکتفا می‌کند. البته از موردهای استفاده‌ی دانش می‌توان قاعده‌ها و پیش‌نهادهایی را برای رفتار در زندگانی نتیجه گرفت. در مواردی این قاعده‌ها و پیش‌نهادها با آنچه دین دستور می‌دهد یکی است اما، استدلال دین با استدلال دانش فرق دارد.

ترکیب شدن این سه محتوای دین کاملاً شفاف نیست. توضیح به‌وجودآمدن جهان با القاء نوع خاصی از دستورهای اخلاقی چه ارتباطی دارد؟ تضمین حفاظت از انسان و خوشبخت کردن او با مطالبه‌های اخلاقی پیوندی عمیق دارد، زیرا این دو دستمزد عمل کردن به این دستورها هستند؛ فقط کسی که از این دستورهای دین پیروی می‌کند می‌تواند انتظار این رحمت را داشته باشد، نافرمانان باید در انتظار کیفر باشند. ضمناً در حوزه‌ی دانش هم چیزی شبیه به این وجود دارد. کسی که به استفاده از دانش بی‌توجهی کند خود را در معرض خطر قرار می‌دهد.

تازه وقتی می‌توانیم این ترکیب عجیب از آموزش، تسلی و مطالبات دین را درک کنیم که این‌ها را از حیث تکوین تحلیل کنیم. می‌توان از چشم‌گیرترین نقطه‌ی این مجموعه، یعنی از آموزش درباره‌ی به وجود آمدن جهان آغاز کرد، زیرا از خود می‌پرسیم: چرا آفرینش‌شناسی[7] باید جزء جدایی‌ناپذیر دستگاه دینی باشد؟ این آموزه از این ‌قرار است که جهان را موجودی انسانگونه که از هر جهت‌، یعنی از حیث قدرت و خرد و نیروی احساس چندین برابر بزرگ‌شده، یعنی فوق انسانی مینوی [یا به‌صورت کمال مطلوب درآمده]، پدید آورده است. حیوانات به‌عنوان خالق جهان نشانگر توتمیسم[8]‌اند که بعد دست‌کم اشاره‌ای به این موضوع خواهیم کرد. جالب ‌توجه این است که این پدیدآورنده‌ی جهان همیشه یکی است، حتی آنجا که مردم به خدایان متعدد ایمان‌دارند.

دیگر این‌که او غالباً مرد است، اگرچه اشاره به خدایان زن به‌هیچ‌وجه کم نیست و برخی اسطوره‌ها پدید آمدن جهان را از این‌جا آغاز می‌کنند که مرد‌ـخدایی [یعنی خدایی در هیئت مرد] الهه‌ای را که به سطح هیولایی تنزل یافته است نابود می‌کند. این امر مسئله‌های خرد و ریز بسیار جالبی را در پی خود می‌آورد اما باید شتاب کنیم. ادامه راه پی‌گیری را برای ما آسان کرده‌اند، زیرا خدای آفریننده را به‌صراحت پدر می‌خوانند. روان‌کاوی نتیجه می‌گیرد که او واقعاً پدر است، به همان عظمتی که زمانی پدر بر طفل کوچک ظاهر شده بود. انسان دین‌باور آفرینش جهان را چون به وجود آمدن خود تصوّر می‌کند. وقتی چنین است می‌توان به‌آسانی توضیح داد که چرا وعده‌های تسلی‌بخش یا مطالبه‌های سخت‌گیرانه‌ی اخلاقی و آفرینش شناسی با هم پیوند داده‌شده‌اند. زیرا پدر، همان شخصی است که کودک وجود خود را مدیون اوست (درست‌تر است بگوییم جایگاه والدین که پدر و مادر را در برمی‌گیرد)، کودک را که ضعیف، بی‌پناه و در معرض همه‌ی خطرهای احتمالی جهان بیرون است محافظت می‌کند و زیر نظر دارد. کودک در پناه او احساس امنیت می‌کرد، حتی انسان بزرگ‌سال اگرچه می‌داند که نیروی بیش‌تری دارد، اما آگاهی‌اش از خطر نیز گسترش‌یافته است و به‌درستی نتیجه می‌گیرد که در اصل، درست چون زمانی که کودک بود، بی‌پناه و بی‌حفاظ مانده است و در برابر جهان بیرون هنوز کودک است. حال مایل نیست حفاظی را که در زمان کودکی از آن بهره‌مند بود رها کند. اما مدت‌هاست به این واقعیت پی برده است که پدرش موجودی است از حیث قدرت بسیار محدود که به آن همه‌موهبت‌مجهز نیست. از این‌رو به تصویری از آن پدر در خاطره‌اش متوسل می‌شود که ازآنچه واقعاً بوده به نظرش بزرگتر میآمده است، او را به مرحله خدایی ارتقاء می‌دهد و آن تصویر گذشته را به زمان حال و واقعیت امروز می‌کشاند، شدّت عاطفی این تصویر در خاطره‌ی او و تداوم نیازش به محافظت، این دو باهم حامل ایمان او به خدا می‌شوند.

وقتی پدیده‌ای در روان بروز کرد چه دشوار از میان می‌رود. پس از شنیدن این واقعیت که بسیاری از نشانه‌‌های جان‌گرایی تا به امروز غالباً به‌صورت آنچه خرافه می‌نامند در کنار دین و در پس آن باقی‌مانده‌است در شگفت نخواهید شد.

هم‌چنین سومین نکته‌ی اصلی برنامه‌ی دینی، یعنی دستورهای اخلاقی، به‌راحتی به این وضعیت دوران کودکی پیوند می‌خورد. جمله‌ی معروف کانت[9] را به یادتان می‌آورم که از آسمان پرستاره و قانون اخلاقی در درون ما در یکدَم سخن می‌گوید، اگرچه کنار هم گذاشتن این دو غریب به نظر می‌رسد (زیرا اختران فلکی چه ارتباطی با این مسئله ‌دارند که آدمی‌زاده‌ای شخص دیگری را دوست می‌دارد یا به قتل می‌رساند؟ ) اما این ترکیب به یک حقیقت روان‌شناختی بزرگ اشاره می‌کند. همان پدر (یا والدین) که زندگی را به کودک اعطا کرده و او را در برابر خطرها پناه داده است به او می‌آموزد که اگر می‌خواهد عضوی از دایره‌ی خانواده و سپس گروه‌های بزرگ‌تری باشد که تحمل‌اش می‌کنند و قبول‌اش دارند، به چه‌کاری مجاز است و چه نباید بکند و وادارش می‌کند بپذیرد که باید برخی از امیال رانه‌ای خود را محدود کند و به او می‌آموزد که پدر و مادر و خواهران و برادران چه ملاحظاتی را از او توقع دارند. با نظامی که از پاداش با مهر و محبت از یکسو و کیفرها از سوی دیگر تشکیل‌شده است کودک را در جهت شناخت تکلیف‌های اجتماعی‌اش تربیت می‌کنند، به او می‌آموزند که امنیت زندگی‌اش وابسته به این است که نخست پدر و مادر و سپس دیگران او را دوست بدارند و بتوانند مهر او را به خود باور کنند. ازآن‌پس آدمی همه‌ی این رابطه‌ها را بدون تغییر وارد دین می‌کند. ممنوعیت‌ها و درخواست‌های پدر و مادر به‌منزله‌ی وجدان اخلاقی در درون او به حیات خود ادامه می‌دهند؛ به‌یاری همین نظام پاداش و کیفر، خدا برجهان انسان‌ها حکومت می‌کند و برحسب این‌که هر کس این مطالبات اخلاقی را به چه میزان برآورده کند، حفاظت و کامیابی نصیب‌اش می‌شود. امنیتی که انسان خود را با آن در برابر خطرات جهان بیرون و همنوعانش آماده می‌کند در عشق او به خداوند و در تصور او از عشق خداوند به او ریشه دارد. باری، او از راه نیایش بر اراده‌ی خداوند مستقیماً تأثیر می‌گذارد و از این راه سهمی از قدرت مطلق خدا را برای خویش تضمین می‌کند.

می‌دانم که ضمن گوش دادن به سخنانم پرسش‌های بسیاری به ذهن‌تان هجوم آورده‌اند و می‌خواهید پاسخ آن‌ها را بشنوید. امروز و در اینجا نمی‌توانم به این پرسش‌ها بپردازم اما اطمینان دارم که هیچ‌یک از این بررسی‌های جزئی این حکم ما را متزلزل نمی‌کند که جهان‌بینی دینی را وضعیت کودکی ما معین می‌کند. شگفت‌تر این‌که به‌رغم خصلت کودکانه‌ی این جهان‌بینی، پیش‌زمینه‌ای هم برای آن وجود دارد. شکی نیست که زمانی وجود داشته است که در آن، دین و خدایان نبوده‌اند: این زمان را عصر جان‌گرایی[10] نامیده‌اند. در آن هنگام نیز جهان پر از موجوداتی بود که روحشان به انسان شباهت داشت؛ به این موجودات روح‌های اسطوره‌ای[11] اطلاق می‌کنیم. همه‌ی موجودات جهان بیرون جای‌گاه یا هم‌ذات این روح‌ها بودند، اما قدرتی مافوق وجود نداشت که همه‌ی آن‌ها را آفریده یا بر آن‌ها حاکم باشد و انسان بتواند برای حفظ خویش و یاری‌گرفتن از او به او رجوع کند. روح‌های عصر جان‌گرایی غالباً نگاهی دشمنانه به انسان داشتند، اما چنین می‌نماید که انسان آن دوره نسبت به زمان‌های بعد اعتماد به نفس بیشتری داشته است. انسان آن زمان بی‌شک مدام از این روح‌های شریر می‌ترسید و رنج می‌برد، اما با کردار خاصی که می‌پنداشت روح‌ها را وادار به فرار می‌کند، از خود دفاع می‌کرد. او از بابت‌های دیگر هم خود را ناتوان نمی‌انگاشت. اگر از طبیعت درخواستی می‌داشت، مثلاً آرزوی باران می‌کرد، به‌سوی ایزد هوا نیایش نمی‌کرد بلکه دست به جادویی می‌زد که می‌پنداشت بر طبیعت مستقیماً تأثیر می‌گذارد، یعنی خود کاری می‌کرد که شبیه باریدن باران بود. نخستین حربه‌ی او در نبرد با نیروهای محیط‌زیستش جادو، این طلیعه‌ی فن‌آوری امروز ما، بود.

فرض ما بر این است که اعتماد به جادو از اینجا ناشی می‌شود که انسان توان فعالیت‌های ذهنی خود را بیش ازآنچه واقعاً هست برآورد می‌کند، یعنی از ایمان به “قدرت مطلق افکار” سرچشمه می‌گیرد، پدیده‌ای که در ضمن نزد بیماران روان‌نژند وسواسی–اجباری[12] خود آن را بازمی‌یابیم. می‌توان تصوّر کرد که انسان‌های آن زمان از دستیابی به زبان که با تسهیل بزرگی در تفکر هم‌راه بوده است بسیار سرفراز بوده‌اند و به سخن نیرویی جادویی منسوب می‌کردند. این خصیصه را ازآن‌پس دین در اختیار گرفت. و خدا گفت: “روشنایی بشود و روشنایی شد.”[13] در ضمن، واقعیت رفتارهای جادویی نشان می‌دهد که انسان جان‌گرا صرفاً به نیروی آرزوهایش تکیه نمی‌کرد بلکه از انجام عملی که نمایان‌گر آرزویش بود و به‌زعم او طبیعت می‌بایست آن را تقلید کند، انتظار موفقیت می‌داشت. وقتی می‌خواست باران ببارد خود آب می‌ریخت، وقتی می‌خواست زمین را برانگیزد تا بارور شود، در مزرعه آمیزش جنسی را به نمایش درمی‌آورد.

دستاورد اصلی دین در قیاس با جان‌گرایی این است که دین، هراس از روح‌های اسطوره‌ای را در روانِ آدمی جذب و محدود کرد. با وجود این، بقایای ارواح شریر از عصرهای گذشته در نظام دین جایی برای خود حفظ کرده است.

می‌دانید که وقتی پدیده‌ای در روان بروز کرد چه دشوار از میان می‌رود. پس از شنیدن این واقعیت که بسیاری از نشانه‌‌های جان‌گرایی تا به امروز غالباً به‌صورت آنچه خرافه می‌نامند در کنار دین و در پس آن باقی‌مانده‌است در شگفت نخواهید شد. اما از این هم فراتر می‌روم: این داوری را دشوار می‌توانید رد کنید که فلسفه‌ی[امروز] ما هم ویژگی‌های عمده طرز فکر جانگرایانه را حفظ کرده است که عبارت از گزاف‌سنجی جادوی کلام است و ایمان به این‌که روندهای واقعی در جهان در همان مسیر حرکت می‌کنند که فکر ما می‌خواهد حرکت کنند. البته این جان‌گرایی عاری از کردارهای جادویی است. از سوی دیگر می‌توانیم دلایلی پیدا کنیم که نشان می‌دهند در همه‌ی اعصار نوعی اخلاق، یعنی دستورهایی برای مراوده میان انسان‌ها وجود داشته است. اما هیچ دلیلی نمی‌توان یافت که این دستورها عمیقاً با باورهای جانگرایانه پیوند داشته‌اند. این دستورهایی احتمالاً بیان بی‌واسطه‌ی مناسبات قدرت و نیازهای عملی انسان‌ها بوده‌اند.

دانستن این‌که چه امری گذار از جان‌گرایی به دین را به بشر تحمیل کرد دارای ارزش بسیار است. اما می‌توانید تصوّر کنید که این عصر در تاریخ رشد ذهن انسان هنوز چقدر در پرده‌ی ابهام باقی‌مانده است. به نظر می‌رسد که واقعیت امر از این ‌قرار باشد: نخستین صورت ظهور دین، توتمیسم عجیب پرستش حیوانات بود که در پی آن نخستین دستورهای اخلاقی، یعنی تابوها [محرّمات] پدیدار شدند. من زمانی در کتابی با ‌عنوان توتم و تابو (۱۳‌ـ ۱۹۱۲) یک حدس را به‌صورت طرحی تنظیم کردم که این تبدیل [یعنی گذار از توتمیسم به دین] را به واژگون شدن مناسبات در خانواده‌ی انسانی ربط می‌داد. دستاورد اصلی دین در قیاس با جان‌گرایی این است که دین، هراس از روح‌های اسطوره‌ای را در روانِ آدمی جذب و محدود کرد. با وجود این، بقایای ارواح شریر از عصرهای گذشته در نظام دین جایی برای خود حفظ کرده است.

این ماقبل تاریخ جهان‌بینی دینی بود. اکنون می‌پردازیم به آنچه از آن‌پس رخ‌داده است و هنوز هم در برابر چشمان ما جریان دارد. ذهن علمی که در اثر مشاهده‌ی روندهای طبیعت نیرومند شده بود به‌مرور زمان بررسی دین را به‌منزله‌ی امری بشری آغاز کرد و به آزمودن نقادانه‌ی دین پرداخت. دین نتوانست در این آزمون قبول شود. در مرحله‌ی نخست، گزارش‌های دین از معجزه‌ها، موجب شگفتی و ناباوری می‌شد، زیرا با هر آنچه مشاهده عینی[بی‌طرفانه] به انسان می‌آموخت در تضاد بودند و تأثیر تخیّل انسان را در آن‌ها به‌وضوح نشان می‌دادند. سپس آموزه‌های دین در خصوص توضیح جهان موجود باید مردود دانسته می‌شد زیرا حکایت از ناآگاهی می‌کرد و مهر عصرهای گذشته را بر خود داشت و انسان به شکرانه‌ی آشنایی فزاینده با قوانین طبیعت می‌دانست که بر آن ناآگاهی فائق شده است. این فکر که جهان مانند یکایک افراد بشر در اثر عمل تولید یا آفرینش ایجادشده است دیگر فرضی نبود که از همه‌ی فرض‌های دیگر بدیهی‌تر و به عقل نزدیک‌تر باشد، زیرا تمایز بین موجودات جاندار و ذی‌روح و طبیعت بیجان در ذهن انسان پیداشده و اتکا به جان‌گرایی آغازین دیگر ناممکن شده بود. مطالعه‌ی تطبیقی نظام‌های گوناگون دینی و درک این مطلب که این نظام‌ها یکدیگر را متقابلاً نقض می‌کنند نیز تأثیری داشته است که نمی‌توان آن را نادیده گرفت.

آخرین کمک به‌نقد جهان‌بینی دینی دستاورد روان‌کاوی بوده است که به سرچشمه‌ی دین که در بی‌پناهی دوران کودکی نهفته است اشاره کرد و محتواهای دین را از آرزوها و نیازهای دوران کودکی که تا دوران پختگی ادامه پیدا می‌کنند استنتاج کرد.

ذهن علمی که در اثر این تمرینات مقدماتی تقویت‌شده بود سرانجام این شهامت را به دست آورد که به بررسی مهم‌ترین و از حیث عاطفی ارزشمندترین بخش‌های جهان‌بینی دینی بپردازد. ادعاهای دین مبنی بر این‌که اگر انسان مطالبات اخلاقی را رعایت کند ایمنی و نیکبختی‌اش تضمین می‌شود، ادعایی است که غیرقابل‌اعتماد بودنش را همیشه می‌توانستند درک کنند، اما شهامت گفتن آن را بعداً به دست آوردند. وجود نیرویی در کیهان که با دقتی پدرانه و مادرانه ناظر برآسایش و تندرستی افراد بشر باشد و هر آنچه را که مربوط به آنان است به‌سوی سرانجامی سعادت‌بخش هدایت کند، به نظر می‌رسد که حقیقت نداشته باشد. برعکس، سرنوشت انسان‌ها نه با فرض خیرخواهی جهان سازگار است نه با اصل عدالت در جهان‌ـ که اصل عدالت خود در مواردی ناقض خیرخواهی برای همگان است.

زمین‌لرزه‌ها، سیل‌ها، آتش‌سوزی‌ها تفاوتی میان نیکان و پارسایان از یک‌سو و خبیثان و دین ناباوران از سوی دیگر قائل نمی‌شوند. همچنین اگر طبیعت بی‌جان را به‌حساب نیاوریم و سرنوشت افراد انسان را از حیث وابستگی به دیگران در نظر بگیریم، به‌هیچ‌وجه قاعده‌ای وجود ندارد که طبق آن فضیلت پاداش بگیرد و پلیدی مجازات شود، بلکه آنچه مکرر رخ می‌دهد این است که فرد زورگویی که بی‌رحم و زیرک و بی‌ملاحظه است نعمت‌های مطلوب جهان را غصب می‌کند و چیزی نصیب پارسا نمیشود. قدرت‌های ظلمانی، بی‌مهر و بی‌احساس سرنوشت انسان‌ها را تعیین می‌کنند و چنین به نظر می‌رسد که نظام پاداش و کیفر که به‌زعم دین بر جهان حاکم است، وجود نداشته باشد. این هم مناسبتی است که آن بخش از جانگرایی را که در دین پناه‌گاهی یافته است رها کنیم.

آخرین کمک به‌نقد جهان‌بینی دینی دستاورد روان‌کاوی بوده است که به سرچشمه‌ی دین که در بی‌پناهی دوران کودکی نهفته است اشاره کرد و محتواهای دین را از آرزوها و نیازهای دوران کودکی که تا دوران پختگی ادامه پیدا می‌کنند استنتاج کرد. این توضیح به معنای رد دین نیست اما تکمیل ضروری دانش ما درباره‌ی دین بود و دست‌کم در یک مورد ناقض دین است، زیرا دین ادعا می‌کند که سرچشمه‌ی الهی دارد. البته این ادعا غلط نیست به‌شرط این‌که تعبیر ما را از خدا بپذیرند.

بنابراین، داوری نهایی علم درباره جهان‌بینی دینی ازاین‌قرار است: درحالی‌که دین‌های گوناگون با هم بر سر این موضوع می‌ستیزند که کدام‌یک از آن‌ها مالک حقیقت است، نظر ما این است که حقیقت محتوای دین را می‌توان درمجموع ناچیز شمرد. دین تلاشی است برای غلبه‌برجهانِ حسی‌ای که در آن قرار داریم با ابزار جهانِ آرزوهایی که درنتیجه‌ی ضرورت‌های زیست‌شناختی و روان‌ـ شناختی در ما رشد کرده‌اند. اما دین از عهده‌ی این کار برنمی‌آید. آموزش‌های دین مُهر همان عصرهایی را بر خود حمل می‌کنند که در آن پدید آمدند، زمان‌های بی‌خبری و کودکی نوع بشر. تسلی بخشی‌های دین قابل‌اعتماد نیستند. تجربه به ما می‌آموزد که جهان، مهدکودک نیست. مطالبات اخلاقی‌ای که دین بر آن‌ها تأکید می‌ورزد نیاز به استدلال دیگری دارند، زیرا این مطالبه‌ها برای جامعه‌ی بشری ضروری‌اند و پیوند دادن پیروی از این مطالبه‌ها با دین خطرناک است. اگر بخواهیم جای‌گاه دین را در سیر رشد نوع بشر معین کنیم باید بگوییم که دین چون دستاوردی ماندگار به نظر نمی‌رسد، بلکه مانند روان‌نژندی است که هر فرد در جامعه‌ی متمدن باید از کودکی تا زمان پختگی در بین راه از آن عبور کند.

درحالی‌که دین‌های گوناگون با هم بر سر این موضوع می‌ستیزند که کدام‌یک از آن‌ها مالک حقیقت است، نظر ما این است که حقیقت محتوای دین را می‌توان درمجموع ناچیز شمرد. دین تلاشی است برای غلبه‌برجهانِ حسی‌ای که در آن قرار داریم با ابزار جهانِ آرزوهایی که درنتیجه‌ی ضرورت‌های زیست‌شناختی و روان‌ـ شناختی در ما رشد کرده‌اند. اما دین از عهده‌ی این کار برنمی‌آید. آموزش‌های دین مُهر همان عصرهایی را بر خود حمل می‌کنند که در آن پدید آمدند، زمان‌های بی‌خبری و کودکی نوع بشر.

البته در انتقاد به این توضیحات من آزادید: از نقد شما استقبال خواهم کرد. آنچه درباره‌ی فروریختن تدریجی جهان‌بینی دینی برای شما نقل کردم یقیناً به سبب اختصار کلام کامل نیست؛ یکایک روندها در توالی درست ذکر نشده و اثرات هم‌افزایی نیروهای گوناگون در جهت بیدار شدن ذهن علمی پیگیری نشده بود. هم‌چنین به تغییراتی نپرداختیم که در خود جهان‌بینی دینی صورت گرفته است، چه در زمانی که دین، حاکم بلامنازع بود و چه پس‌ازآن، هنگامی‌که ذهن نقّاد بیدار شده بود. از این گذشته، بحث‌ام را مشخصاً فقط به یک‌شکل دین، که دین قوم‌های غربی‌است محدود کرده‌ام و به‌منظور روشن ساختن سریع و مؤثر مطلب چه‌بسا از دین شبحی ساخته‌ام. حال از این مسئله می‌گذریم که آیا دانش من برای توضیح بهتر و کامل‌تر مطلب کافی است یا نه. می‌دانم که هر چه برایتان نقل کردم در جای دیگر هم یافتنی است و می‌توانید از این بهتر را هم بیابید و هیچ‌یک از این مطالب، نو نیستند. اما اجازه بدهید بگویم که به اعتقاد من، پرداختن به مسائل دین هر مایه دقیق باشد، باز این نتایج را متزلزل نخواهد کرد.

می‌دانید که مبارزه‌ی ذهن علمی با جهان‌بینی دینی هنوز به فرجام نرسیده است و فعلاً در برابر چشمان ما جریان دارد. هرچند روان‌کاوی معمولاً کمتر از حربه‌ی جدل استفاده می‌کند اما نمی‌خواهیم خود را از مشاهده‌ی این جدال محروم کنیم. شاید بتوانیم در این میان موضع خود را درباره‌ی جهان‌بینی‌ها بازهم روشن‌تر کنیم. خواهید دید که شماری از استدلال‌های طرفداران دین را چه ساده می‌توان رد کرد. البته شماری دیگر از استدلال‌های آنان ممکن است در امان بماند.

نخستین ایرادی که شنیده می‌شود این است که اگر علم به بررسی دین بپردازد گستاخی است، زیرا دین امری برتر و فوق توانایی درک بشر است، امری که نقد خردورز اجازه ندارد به آن نزدیک شود. به‌عبارت‌دیگر، دانش صلاحیت ارزیابی دین را ندارد. دانش تا زمانی که به حوزه‌ی خود محدود باشد کاملاً مفید و ارجمند است اما دین در حیطه کاوش علم نیست و علم نباید کاری به دین داشته باشد. اگر نگذاریم ما را با این تدافع خشن بازدارند و بازهم به پرسش ادامه بدهیم و بگوییم، این ادعا که دین از همه‌ی امور بشری مستثناست بر چه پایه‌ای استوار است، این پاسخ را دریافت می‌کنیم (البته اگر لایق پاسخ باشیم ) که دین نباید با میزان‌های بشری سنجیده شود، زیرا منشأ الهی دارد و از طریق وحی از ذهنی سرچشمه گرفته است که ذهن بشر قادر به درک آن نیست. شاید گمان کنند که هیچ کاری آسان‌تر از رد این ادعا نیست، زیرا هویداست که این استدلال، مصادره به مطلوب است[14] “begging the question”. من در زبان آلمانی عبارت خوبی که همین معنا از آن مستفاد شود نمی‌شناسم. مسئله این است که آیا روحی الهی و وحی از جانب او وجود دارد یا نه. در پاسخ یقیناً نمی‌توان این حکم را داد که مسئله قابل‌طرح نیست، چون وجود الوهیت را نمی‌توان مورد سؤال قرارداد. آنچه در این بحث رخ می‌دهد از نوع همان چیزهایی است که گاهی در کار روان‌کاوی پیش می‌آید. وقتی بیمار که معمولاً عاقل است نظر خاصی را با دلایلی احمقانه رد می‌کند، این ضعف منطقی نشانه‌ی مطمئنی برای وجود انگیزه‌ای نیرومند برای مقاومت است که فقط ماهیت عاطفی دارد و وابستگی احساسی او را نشان می‌دهد.

ممکن است پاسخ دیگری هم بدهند که در آن پاسخ، به چنین انگیزه‌ای اذعان کنند. دین را نباید مورد بررسی انتقادی قرارداد زیرا والاترین، باارزش‌ترین و شریف‌ترین چیزی است که ذهن بشر آفریده است، زیرا دین بیان عمیق‌ترین احساس‌هاست و تنها چیزی است که جهان را قابل‌تحمل و زندگی را شایسته‌ی انسان می‌کند. با نفی این ارزیابی از دین نباید به این گفته پاسخ داد، بلکه باید برای پاسخ، توجه را به نکته‌ی دیگری معطوف کرد. باید تأکید کرد که موضوع، حمله‌ی ذهن علمی به حوزه‌ی دین نیست، بلکه برعکس، حمله‌ی دین به سپهر تفکر علمی است. ارزش و اهمیت دین هراندازه باشد، بازهم دین حق ندارد تفکر را به نحوی از انحاء محدود کند، بنابراین حق هم ندارد که خود را از هر چه موضوع تفکر است مستثنا سازد.

تفکر علمی در اساس با فعالیت‌های عادی فکری تفاوتی ندارد، یعنی نحوه‌ی تفکری که همه‌ی ما برای انجام امور زندگی از آن استفاده می‌کنیم، چه به خدا باور داشته باشیم، چه نداشته باشیم. تفکر علمی اما فقط از حیث برخی ویژگی‌ها شکل خاصی پیداکرده است. این تفکر به چیزهایی توجه می‌کند که فایده‌ی مستقیم و ملموسی ندارند، می‌کوشد تا از عامل‌‌های فردی و تأثیرهای عاطفی به‌دقت فاصله بگیرد، دریافت‌های حسی را که نتیجه‌گیری علمی بر آن‌ها استوار می‌شود، از حیث قابل اطمینان بودن‌با شدت بیشتر بیازماید و امکان دریافت‌نوی را برای خود ایجاد می‌کند که با ابزارهای روزمره قابل‌دسترسی نیستند و زمینه‌ی این تجربه‌های نو را در آزمون‌هایی که عمداً تغییر می‌دهد از یک‌دیگر جدا می‌سازد. هدفش این است که با واقعیت تطابق پیدا کند، یعنی با آنچه بیرون از ما و مستقل از ما وجود دارد منطبق شود و چنان‌که تجربه به ما آموخته است، تطابق یا عدم تطابق با واقعیت برای تحقق یا عملی نشدن آرزوهایمان تعیین‌کننده است. این تطابق با جهان واقعی بیرون را حقیقت می‌نامیم که هدف کار علمی است، حتی اگر ارزش علمی آن را در نظر نگیریم. پس وقتی دین ادعا می‌کند که می‌تواند جای‌گزین علم بشود و به‌این‌علت که دل‌نشین و روح‌افزاست، واجد حقیقت نیز هست، این ادعا عملاً تعدی است که باید در جهت منافع عموم مردم در برابر آن ایستادگی کرد. اگر از انسان که آموخته است امور عادی خود را طبق قاعده‌های تجربه و با در نظر گرفتن واقعیت انجام دهد بخواهیم که تأمین خصوصی‌ترین منافع خود را به مرجعی واگذارد که رها شدن از قواعد تفکر عقلانی را حق برتر خود می‌داند، در این صورت از او انتظاری داریم که از عهده‌ی آن برنمی‌آید. و درباره‌ی وعده‌ای که دین در مورد حفاظت از باورمندانش به آنان می‌دهد باید بگویم که گمان نمی‌کنم هیچ‌یک از ما داوطلبانه سوار بر خودرویی بشویم که راننده‌اش اعلام می‌کند که به قاعده‌های رانندگی بی‌اعتناست و طبق انگیزه‌ی تخیّل والای خود رانندگی می‌کند.

اگر از انسان که آموخته است امور عادی خود را طبق قاعده‌های تجربه و با در نظر گرفتن واقعیت انجام دهد بخواهیم که تأمین خصوصی‌ترین منافع خود را به مرجعی واگذارد که رها شدن از قواعد تفکر عقلانی را حق برتر خود می‌داند، در این صورت از او انتظاری داریم که از عهده‌ی آن برنمی‌آید. و درباره‌ی وعده‌ای که دین در مورد حفاظت از باورمندانش به آنان می‌دهد باید بگویم که گمان نمی‌کنم هیچ‌یک از ما داوطلبانه سوار بر خودرویی بشویم که راننده‌اش اعلام می‌کند که به قاعده‌های رانندگی بی‌اعتناست و طبق انگیزه‌ی تخیّل والای خود رانندگی می‌کند.

واقعاً هم‌چنین است که ممنوعیتی که دین در خدمت بقای خود به تفکر انسان تحمیل می‌کند هم برای فرد به‌هیچ‌وجه بی‌خطر نیست، هم برای جامعه. تجربه‌ی روان‌کاوی به ما آموخته است که چنین ممنوعیتی اگر هم در آغاز فقط محدود به حوزه‌ی خاصی بوده است، گرایش به گسترش خویش دارد و پس‌ازآن، سببِ موانع جدی در زندگانی شخص می‌گردد. این تأثیر را می‌توان در زنان نیز مشاهده کرد که در اثر ممنوعیت، حتی در حیطه‌ی فکر هم جرئت ندارند به طبیعت زندگی جنسی خود بپردازند.

شرح‌حال اکثریت قریب به‌اتفاق افراد برجسته‌ی اعصار گذشته نشان می‌دهد که بازداری دین از تفکر چه زیانی داشته است. از سوی دیگر نیروی عقلانی (یا بهتر است نام مأنوس آن را بگوییم: خرد ) در شمار قدرت‌هایی است که میتوان توقع داشت که بیش از هر نیروی دیگری انسان‌ها را با هم متحد کند، موجوداتی که به‌دشواری بسیار همبستگی پیدا می‌کنند و به همین سبب، فرمانروایی بر آنان تقریباً ناممکن است.

تصوّر کنید اگر هر کس جدول‌ضرب خود یا واحد طول یا وزن خود را می‌داشت، زندگی اجتماعی چگونه ناممکن می‌شد. بهترین آرزوی ما برای آینده این است که عقلانیت، روح علمی، خرد، به ‌مرور زمان بر حیات روانی انسان حاکم شوند. گوهر خرد ضامن آن است که هیجانات آدمی و آنچه این هیجانات باعث آن می‌شوند مقامی را که شایسته‌ی آن‌هاست احراز کنند و نادیده گرفته نشوند. اما اجبار مشترک چنین حاکمیتی که خرد به دست خواهد آورد، به‌منزله‌ی نیرومندترین وجه اتصال آدمیان تثبیت خواهد شد و راه را برای اتحادهای بعدی خواهد گشود. هرآنچه در تقابل با چنین روند رشدی قرار بگیرد (مانند ممنوعیت تفکر در دین) خطری برای آینده‌ی نوع بشر است.

اکنون ممکن است بپرسند: چرا دین به این مجادله پایان نمی‌دهد و به‌وضوح نمی‌گوید: “درست است که آنچه را که عموماً حقیقت می‌نامند نمی‌توانم به شما عرضه کنم: برای یافتن حقیقت باید تابع علم باشیم. اما آنچه می‌توانم به شما هدیه کنم بسیار زیباتر، تسلی‌بخش‌تر و روح‌افزاتر از همه‌ی آن چیزهایی است که دانش ممکن است به شما عرضه کند. بنابراین به شما می‌گویم که دین به مفهومی دیگر و برتر حقیقت دارد.” پاسخ به این سؤال را می‌توان به‌آسانی یافت. دین نمی‌تواند این واقعیت را اذعان کند، زیرا اگر چنین کند، همه‌ی نفوذ خود را بر جمع کثیری از مردم از دست خواهد داد. فرد عامی فقط یک حقیقت را می‌شناسد و آن‌هم به معنای عامیانه‌اش. او نمی‌تواند تصوّری از این امر داشته باشد که حقیقت برتر یا برترین حقیقت چیست. در نظر او نمی‌توان حقیقت را، چنانکه مرگ را، با صفتی برتر توصیف کرد و او قادر به جهش از زیبایی به حقیقت نیست. شاید شما نیز چون من بگوئید، حق دارد که چنین باشد.

پس این نبرد به پایان نرسیده است. پیروان جهان‌بینی دینی طبق این اصل عمل می‌کنند: بهترین دفاع حمله است. می‌پرسند: این علم کیست که به خود جرأت می‌دهد دین ما را از ارزش بیندازد، دین که هزاران سال به انسان‌ها رستگاری و تسلی بخشیده است. علم به‌نوبه‌ی خود چه دستاوردی داشته است؟ در آینده چه انتظاری می‌توانیم از علم داشته باشیم؟ علم چنان‌که خود اعتراف می‌کند قادر به اعطای تسلی و ارتقای روحی نیست. از این کمبود درمی‌گذریم، اگرچه ناچیز نیست. اما آموزش‌های علم چگونه‌اند؟ آیا می‌تواند به ما بگوید که جهان چگونه ایجاد شده و چه سرنوشتی در انتظار آن است؟ هم‌چنین آیا می‌تواند تصویر منسجمی از جهان را برای ما ترسیم کند، به ما نشان بدهد که پدیده‌های توضیح داده نشده‌ی جهان در شمار چه مقوله‌هائی هستند و چگونه نیروهای ذهنی می‌توانند بر ماده‌ی بی‌حرکت تأثیر بگذارند؟ اگر علم توانایی این‌ها را می‌داشت، احترام به آن را دریغ نمی‌داشتیم. اما هیچ‌یک از این کارها را انجام نداده و هیچ مسئله‌ای از این قبیل را حل نکرده است. دانش، تکه‌پاره‌های آنچه را که ادعا می‌کند شناخته است به ما عرضه می‌کند و نمی‌تواند این تکه‌پاره‌ها را هم‌آهنگ کند، در سیر واقعه‌ها مشاهداتی از قاعده‌مندی‌ها را جمع می‌کند، بر آن‌ها نام قانون می‌گذارد و قانون را مطیع تعبیرهای جسورانه‌ی خود می‌کند. و به نتایج به دست آمده چه اطمینان اندکی دارد! هرچه می‌آموزد فقط اعتباری موقت دارد؛ آنچه را که امروز به‌عنوان درجه‌ی اعلای خردمندی می‌ستاید، فردا مردود می‌شمرد و فقط به‌منظور آزمایش چیز دیگری را جانشین آن می‌کند. بنابراین، دانش، آخرین خطای خود را حقیقت می‌نامد. آیا درست است که با وجود این، بزرگ‌ترین موهبت خود را فدای این حقیقت کنیم؟

 خانم‌ها و آقایان محترم، اگر طرفدار جهان‌بینی علمی‌ای باشید که در گفتارِ بالا به آن حمله شده است، گمان نمی‌کنم که این حمله‌ی انتقادی شما را چندان دچار تزلزل کرده باشد. درگذشته لطیفه‌ای در امپراتوری اتریش می‌گفتند که مایلم در ارتباط با این موضوع آن را به یادتان بیاورم. حاکم پیر[15] یک بار به هیئت نمایندگی حزبی که برای او مایه‌ی دردسر شده بود فریاد زد که: این دیگر اپوزیسیون عادی نیست، این اپوزیسیون آشوب‌گر است. سرزنش‌ها به دانش مبنی بر این‌که معماهای جهان را هنوز حل نکرده است نیز همین‌گونه اغراق‌آمیز، غیرمنصفانه و مغرضانه به نظر می‌رسد. علم برای این دستاوردهای بزرگ تاکنون وقت بسیار کمی داشته است. دانش بسیار جوان است و در شمار آن فعالیت‌های بشر است که اخیراً رشد کرده است. فقط برای یادآوری چند نمونه در نظر داشته باشیم، حدود ۳۰۰ سال از زمانی که کپلر[16] قوانین حرکت سیارات را کشف کرد گذشته است، عمر نیوتن[17] (Newton) که نور را به رنگ‌ها تجزیه و نظریه‌ی جاذبه را مطرح کرد در سال ۱۷۲۷ پایان یافت، یعنی کم‌تر از ۲۰۰ سال پیش و اندکی پیش از انقلاب فرانسه لاووازیه[18] اکسیژن را شناسایی کرد.

زندگی فرد انسان در قیاس با مدت رشد بشریت بسیار کوتاه است. شاید من امروز مرد سال‌مندی باشم، اما دست‌کم زمانی که چارلز دار

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: فروید: درباره‌ یک جهان‌بینی