در حاشیه‌ی برخی تصاویر زندان؛ روزی که از دادسرا، یک‌باره سر از اوین درآوردم/ مهرماهِ ۱۳۹۲

چکیده :وارد اوین که شدم، گفتند «وسایل‌ت را بده»، وسایلی نداشتم، «کف‌بسته» از دادسرایی آمده بودم که تفتیش بدنی شده‌ام؛ اما روال، غیرقابل تغییر بود. همراهِ جمعی دیگر، به گوشه‌ی دیوار هدایت شدم. سرباز جوانِ بی‌اعصاب، فریاد زد که لخت شوید! گفتم چرا؟! گفت خری یا...


مصطفی فقیهی

۲۷ ساله بودم که طبق روال آن ایّام -که هفته‌ای لااقل یک‌بار احضار قضایی می‌شدم – به دلیل شکایت شهرداری تهران راهی دادسرا شدم؛ رأس ساعت رسیدم. بارها با تندخویی بازپرسِ هم‌اینک معزول (شفیعی) مواجه شده بودم؛ پس از ساعتی انتظار، دستور ورود به اتاقش را داد؛ کما فی‌السابق شروع به تندی و استفاده از الفاظی ناشایست کرد؛ تاب نیاوردم و پاسخش را دادم؛ چونان واژگانی که خود بر زبان رانده بود.

لَختی عقب نشست؛ نگران شد که صدای من، به بیرون درز کرده باشد. تُنِ صدایش را آرام کرد، اخم‌ها در هم، و صورتش سرخ! پرخاش کرد که «ساکت! درب اتاق را ببند»

من اما طاقتم از تحقیرِ مُدام و توهین‌های مستمرش، طاق بود. گفتم «آدم‌ت نیستم؛ خودت در را ببند»

عصبانیتش تشدید و سُرخیِ صورتش دو چندان شد؛ انتظار نداشت کسی جوابی ناسزاگویی‌اش را دهد؛ از صندلیِ خود برخاست و دَرِ اتاق را بست. این اما تازه اولِ ماجرا بود؛ تا بر صندلی نشست، گفت «بشین ببین چه می‌کنم!»

گشت، گشت و گشت تا ساعتی گذشت، پرونده‌ای سوخته از شعبه‌ای دیگر یافت؛ دیدم کبک‌ش آتشین‌مزاجش، یک‌باره خروس می‌خواند. مدیر دفترش را صدا کرد که «آقای مصطفی فقیهی را به اتهام توهین به رهبری راهی اوین کنید»

شاخ درآوردم! من برای پرونده‌ی ساده‌ی شهرداری به دادسرا احضار شده بودم. این پرونده از کجا آمد؟

گفتم «این پرونده، محصولِ انتشار یک کامنت است، قبل‌تر توضیحات لازمه بیان شده و اساساً ربطی به این شعبه ندارد»

بازپرس معزول، بار دیگر زبان به هتاکی باز کرد. پس‌فردا قرار بود فرزندم به دنیا آید. گفتم «بگذار بروم، دخترم که به دنیا آمد، پس‌فردا خودم را معرفی می‌کنم»

با دریدگی و وقاحتی که هرگز فراموش نمی‌کنم، گفت «سَقَط شود آن بچه»؛ دیگر نمی‌توانستم زبان در کام کُنم. تحمل هم حدّی دارد! پاسخی دادمش که دُرُشت‌تر شد برافروختگی‌اش از این «جوانکِ چموشِ گستاخ»! «سرباز» را صدا کرد تا بر دستانم دست‌بند بیاوزید؛ زنجیر شدم.

همراهِ سرباز، راهی بازداشتگاهِ «کلانتری بازار» در میان انبوهی از «اوباش منطقه» شدم؛ چند ساعتی در اتاق شلوغ و بدبو منتظر ماندم تا صدایم کردند؛ سوار وَن شدم، همراه با دو تن از اوباشی که به اتهامِ تجاوز، بازداشت بودند. از ماجراهای خود می‌گفتند و می‌خندیدند.

تلخ بود هم‌نشینی با کسانی که روایتِ رذالت‌هایشان را بازگو می‌کردند. گوش‌هایم می‌خواست نشنود. لاجرم تحمل کردم تا به اوین رسیدم. رسیدن به «زندان»، نسبت به تحمل این موجودات، حکمِ «رهایی» را داشت. پیاده شدم، خداراشکر که اوباش نیامدند، گویا راهی زندانی دیگر شدند.

این همه را گفتم تا به موضوعِ تصویر انتهای متن برسم که خاطره‌ی تلخش، یادآوری‌ام شد.

وارد اوین که شدم، گفتند «وسایل‌ت را بده»، وسایلی نداشتم، «کف‌بسته» از دادسرایی آمده بودم که تفتیش بدنی شده‌ام؛ اما روال، غیرقابل تغییر بود. همراهِ جمعی دیگر، به گوشه‌ی دیوار هدایت شدم. سرباز جوانِ بی‌اعصاب، فریاد زد که لخت شوید! گفتم چرا؟! گفت خری یا نمی‌فهمی!

مجبور بودم بپذیرم؛ چونان تصویر بالا. با این تفاوت که در جمع چند نفره و رو به دیوار، این اتفاق افتاد. از خجالت، می‌خواستم زمین، دهان باز کند…

پی‌نوشت اول: رییس قوه‌ی قضاییه و رییس سازمان زندان‌ها دستور بررسی داده، امیدوارم این قبیل رفتارهای ناروا در همه رندان‌ها و بندها، هرچه زودتر با پیگیری ایشان، پایان یابد.

پی‌نوشت دوم: بازپرس مذکور، فردی به نام «شفیعی» بازپرس شعبه‌ی ۱۲ دادسرای رسانه بود که پس از عزل، قاسم‌زاده (بازپرس جنجالی و بازداشتیِ فیلترکننده‌ی تلگرام) جانشین او شد. و واقعیت آن‌که پس از پایان صدارت آملی لاریجانی، من چنین برخوردهایی در دادسرای رسانه ندیدم

پی‌نوشت سوم: اخیراً در اینستاگرام، به صفحه‌ی قاضی منصف و متینی برخوردم که گفته بود «کمتر حکم زندان برای متهمان می‌دهم، اما از این پس دقت بیشتری می‌کنم»

به شرفش درود فرستادم؛ امثال او باعث آبرو و اعتبار حوزه‌ی قضاوت‌اند که بر اساس حکم دین و انسانیت و هم نصِّ صریح قانون، قلمِ‌شان، سخت‌ و لرزان بر احکامی چنین می‌چرخد.

منبع خبر: کلمه

اخبار مرتبط: در حاشیه‌ی برخی تصاویر زندان؛ روزی که از دادسرا، یک‌باره سر از اوین درآوردم/ مهرماهِ ۱۳۹۲