رادیکالیسم، عشق و جنسیت: النور مارکس، رزا لوکزامبورگ، اما گلدمن و هانا آرنت (بخش اول)

رادیکالیسم، عشق و جنسیت: النور مارکس، رزا لوکزامبورگ، اما گلدمن و هانا آرنت (بخش اول)
رادیو زمانه
برگرفته از تریبون زمانه *  

مقدمه

نوشته‌ی حاضر، متشکل از چهار بخش، مروری است کوتاه بر زندگی چند زن پرآوازه در جنبش‌های ترقی‌خواهانه‌ی قرن گذشته‌ی اروپا (و امریکا)، با دیدگاه‌های مختلف، دو سوسیالیست، یک آنارشیست و یک فیلسوف سیاسی، که به الگو یا اسطوره درعرصه‌ی اندیشه و کنش سیاسی تبدیل شده‌اند. هدف بررسی، دست‌یابی به درکی بیشتر و همه‌جانبه‌تراز تجربه‌ی زندگیِ آنان، دربسترتاریخی-اجتماعی‌ای است که افکار و اندیشه‌ها، اتحاد‌ها و گسست‌ها، داوری‌ها و تصمیمات سیاسی، و انتخاب‌های آنان در دوستی وعشق را شکل بخشید. تفاوت نوشته‌ی حاضر با انبوه کتاب‌ها و مقالات و پژوهش‌هایی که درباره‌ی این چهره‌های برجسته نوشته شده، روشنی افکندن بر آن جنبه از زندگیِ آن‌ها است که به عواطف، امیال و رفتارهای آن‌ها در روابط خصوصی و عاطفی می‌پردازد.

می‌توان ادعا کرد که این جنبه از زندگی اسطوره‌ها به چند دلیل تا حدود زیادی در ادبیات سیاسی فارسی در سایه مانده است. اولین دلیل وجود تابوهای فرهنگی آغشته به مذهب در ایران (مانند سایر فرهنگ‌های خاورمیانه) است که کندوکاو در زندگی مشاهیر، به‌خصوص زنانِ روشنفکر و پرآوازه در عرصه‌ی سیاسی، ادبی و اجتماعی را اصولاً مجاز نمی‌شمارد. دوم، حفاظت از حریم سیاسی و اخلاقی زنان مترقی و سوسیالیست است، که دشمنان از لجن‌مال کردن آن‌ها انبساط خاطر ویژه‌ای می‌برند. شاید هم بررسی کنش‌ها، واکنش‌ها و گزینش‌های فردی و اخلاقیِ اسطوره‌ها اساساً بی‌ارتباط با دستاوردهای فکری وسیاسی آن‌ها پنداشته می‌شود. اما مطالعه‌ی حاضر از این باور آغاز می‌کند که ویژگی‌های شخصیتی و عاطفی، خلقیات و تمایلات، ترس‌ها، دلاوری‌ها، رنج‌ها، شادی‌ها، وعلاقه‌های خاص زنان و مردانی که مورد احترام و تحسین ما هستند، بخشی از موجودیت دیالکتیکی آنها است. این کلیتِ به‌هم‌پیوسته را نمی‌توان به اجزاء مجزا تقسیم کرد، و در قالب‌های دل‌خواه با برچسب‌های ذهنی جای داد، تا هرجزئی از آن را بر حسب ضرورت به جمعی معین ارائه داد.

تلاشِ بررسی حاضر جست‌وجوی پاسخ به پرسشی بوده که پس از آشنایی با نظریات و مبارزات این زنان نیرومند و پرآوازه پیوسته در ذهن داشته‌ام (و احتمال می‌دهم که در این تمایل تنها نبوده و نباشم). مثلاً این که هم‌ترازی این زنان با مردان در اندیشه‌ورزی و تعهد انقلابی و ایده‌ئولوژیک، چگونه در کنش‌ها و واکنش‌های آنان در زندگی روزمره، و در تعامل آنان با همفکران، همکاران و رفقای مردشان — و برخورد مردان به آنان — انعکاس می‌یافته است؟ رنج‌ها و شادی‌های آنان چه بوده؟ آیا خواسته‌ها و تمایلات فردی، عاطفی و اساساً زنانگیِ آنان درعرصه‌ی عملِ اجتماعی و سیاسی به تجربه‌ی متفاوتی برای آنان انجامیده؟ آیا زنان دارای حساسیت‌ها و آسیب‌پذیری عاطفی بیشتری به نسبت مردان (حداقل در این نمونه‌ها) بوده‌اند، یا تنها در ابِراز یا نشان دادن احساسات خود راحت‌تر بوده‌اند؟ ارائه‌ی تصویر روشن‌تری از تجربه‌ی زندگی این زنان در تمامیت خود، می‌تواند یادآور واقعیت مهم دیگری نیز باشد. این که کسانی که قدم در راه مبارزه برای تحول سیاسی و فرهنگی جوامع خود گذاشته یا می‌گذارند، از مسائل روانی و عاطفیِ انسانی بری نبوده و نیستند؛ چهره‌های برجسته و پرآوازه، از بافت فراانسانی ساخته نشده‌اند و افکار و کنش‌های اجتماعی-سیاسی آنها از شرایط و متغیرهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگیِ زمانه‌شان و نیز روابط و ارزش‌های حاکم در خانواده تأثیر پذیرفته است.

امید این است که مطلب برای چند گروه ازخوانندگان جالب باشد؛ هم کسانی که منحصراً آثار تئوریک و سیاسی و فلسفی این زنان پرآوازه یا مطالبی را درباره‌ی آنان خوانده‌اند؛ هم نسل جوانی که شاید تنها با نام این زنان مشهورآشنا هستند؛ هم کسانی که نقش تفاوت جنسیتی را درتجربه‌ی تکرارشونده‌ی زنان نمی‌بینند، یا انکار می‌کنند یا به تصادف، ویژگی شخصیتی یا بخت فردی نسبت می‌دهند؛ و نیز دیگرانی که نسبت به «نابینایی جنسیتی»[1] مزمن و گسترده، حساسیت ویژه دارند. واقعیت این است که این بیماری فرهنگی و اجتماعی حتی در میان بسیاری از کسانی که در راهِ بنای ایجاد جهانی نو، عاری از بی‌عدالتی، استثمار و ستم انسان بر انسان تلاش می‌کنند، وجود داشته و دارد. تجربیات و مشاهدات سالیان دراز همکاری و دوستی با فعالان و مبارزان سیاسی و اجتماعی از خانواده‌ی چپ و غیر آن، و مشاهده‌ی تناقضِ رفتاری آنان، یعنی توجه و تمرکزپیگیرانه بر فعالیت‌ها و مبارزات در عرصه‌ی عمومی و سیاسی، و بی‌توجهی عامدانه به سایر عرصه‌های زندگی، و انکار یا بها ندادن به نیازهای عاطفی واحساسی انسانی، انگیزه‌ی من در انجام این بررسی بوده است. بی‌تردید، تغییر اولویت‌های فردی و رنگ باختن توجه به پدیده‌های احساسی و زندگی خصوصی، عشقی و جنسی، در شرایط اوج‌گیریِ مبارزات سیاسی و خصمانه‌تر شدنِ رویارویی‌ها، خارج از انتظار نیست. نکته اما انکار مصرانه و لجوجانه‌ی نیازهای انسانی و احساسی، به‌عنوان جزئی ازموجودیت انسانی است. سرکوب و تبدیل این بینش به یک ارزش سیاسی و مبارزاتی، منطقاً نمی‌تواند در رفتارها، تصمیمات و انتخاب‌های سیاسی افراد بی‌تأثیر باشد.

زندگی خصوصی این چهار زنِ برجسته‌ی تاریخ نشان می‌دهد که حضور و مبارزه در عرصه‌ی عمومی و سیاسی مستلزم انکار یا مقاومت در برابر عشق، ملاطفت، ترحم و زیبایی نیست. توجه به این حقیقت به‌خصوص برای کسانی که در راه ساختن دنیایی بهتر، انسانی‌تر و سازگارتر با نیازهای بشری تلاش می‌کنند حتی بیشتر اهمیت دارد. با این حال، نیت این بررسی تعمیم تئوریکِ فراتاریخی و فرازمانی، درباره‌ی اهمیت عاملِ جنسیت در تجربه‌ی زنان، بی‌توجه به سایرعوامل و شرایط، نیست. تجارب افراد پیوسته در زمینه و شرایط خانوادگی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی که در آن زندگی کرده و می‌کنند، شکل می‌گیرد. اما در زندگیِ چهار زن برجسته‌ی مورد بررسی، و در تفاوت احساس و رفتار آنان با مردان زندگی‌شان، نوعی روند تکرارشونده وجود دارد که در مورد اهمیت عامل جنسیت در این تجارب توجه‌دهنده است.

بخش اول: النور مارکس: «سوسیالیستی غیور و پر شور»

النور ششمین فرزند و جوان‌ترین دخترِ کارل مارکس و بارونس جنی وستفالن[2] در ۱۶ ژانویه‌ی ۱۸۵۵ در یک روز سرد و گرفته‌ی برفی در آپارتمان دو اتاقه‌ی خانواده‌ی مارکس در لندن به دنیا آمد. در این فضای تنگ، شش تن اعضای خانواده، به‌اضافه‌ی هلن دموت زن جوانی که مادر جنی پس از تولد اولین دختر خانواده (که او را نیز جنی نام گذاری کرده بودند، و «جنی چن» خطاب می‌کردند)، برای کمک به او از آلمان فرستاده بود، زندگی می‌کردند. هلن در حقیقت دوست و همدم خانواده و اداره‌کننده‌ی زندگی آنان بود. النور تنها فرزند مارکس و جنی بود که در انگلستان به دنیا آمد و در کودکی به کام مرگ نرفت، در همان کشور پرورش یافت، به کار مشغول شد، در جنبش کارگری و سوسیالیستی فعال بود و درهمین کشور پایان زندگی‌اش رقم خورد. تولد النور اما در شرایطی که خانواده با فقر و بیماری دست به گریبان بود، یک دختر و یک پسر را براثر بیماری ناشی از فقر و سوءتغذیه از دست داده، و پسر هشت‌ساله‌ی محبوب خانواده نیز بیمار و درحال مرگ بود، جای شادی چندانی نداشت. به‌خصوص که نوزاد دختر بود. مارکس در اعلام خبر تولد النور به انگلس نوشت «باز اگر پسر بود یک چیزی.»[3] اما النور که در ابتدا ضعیف بود و دائماً گریه می‌کرد، به‌زودی خودش را در دل پدر و مادر و خواهران‌اش، جنی و لورا که با او بیش از ده سال فاصله‌ی سنی داشتند به‌اصطلاح جا کرد و مثل دیگر افراد خانواده که به نام دیگری نامیده می‌شدند، ملقب به «تَسی»[4] شد.

النور به اندازه‌ی خواهران‌اش فقر و گرسنگی و تحقیری را که خانواده‌ی مارکس در تبعید در انگلستان با آن مواجه بود، تجربه نکرد؛ فقرِ شدیدی که به‌رغم کمک‌های مالیِ انگلس، و گرو گذاشتن لباس‌ها و هرآنچه که امکان داشت، مدام دامن‌گیرِ خانواده بود، تا جایی که جسدِ کوچک کودکان مرده‌شان روزها در تابوتی محقر، در گوشه‌ی اتاق منتظر تدفین می‌ماند.[5] دو سال پس از تولد النور، مارکس به کمک ارثیه‌ی مختصری که پس از مرگ عموی اشرافی‌اش به او رسید توانست بدهی‌هایش را بپردازد و اموال خانواده را از رهن در آورد. درگذشت مادرِ جنی، همسرش، و پولی که به او رسید امکان داد که خانواده به خانه‌ی بهتری، که به قول جنی در مقایسه با مکان قبلی قصری بود، نقل‌مکان کند. النور و خوش‌زبانی‌اش در کودکی دل‌خوشیِ مارکس بود که در آن زمان از مرگ زودهنگام پسرش سخت افسرده بود. «مارکس او را روی شانه‌هایش به پارک می‌بُرد و وسط موهای‌اش گل می‌گذاشت.»[6] با این حال، آن طور که مورخان مختلف طرح می‌کنند، النور از همان نوجوانی تحت فشارهای روانی مختلفی قرار داشت که، همان‌طور که اشاره خواهد شد، زندگی غم‌انگیز و ناخشنودش را رقم زد.

هدف زندگی مارکس مبارزه در راه انقلاب برای تغییر جهان، از طریق تبیین عملکرد سرمایه، و خلق زیربنای تئوریک برای مبارزه در جهت بنای جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی نوین بود. این هدف تعیین‌کننده‌ی زندگی همه‌ی افراد خانواده شده بود. بسیاری از بیانیه‌ها، برنامه‌ها و مقالات مارکس پشت تنها میز اتاق نوشته می‌شد، که در عین حال پر از خِرت‌وپِرت‌های خیاطی، اسباب‌بازی بچه‌ها، و فنجان‌های لب‌پریده بود. در حالی که بچه‌ها از سر و کولش بالا می‌رفتند و مسائل روزمره‌ی خانه در جریان بود، خواندن و نوشتن ادامه داشت. خانه‌ی محقر مارکس در عین حال محل ملاقات، برنامه‌ریزی و مشاوره‌ی انقلابیون و پناهندگان رادیکالی بود که از آلمان و بعداً فرانسه و سایر کشورهای اروپایی به لندن فرار کرده بودند. به این ترتیب سال‌های کودکی النور همراه بود با بسیاری از بارزترین رویدادهای زندگی و تألیف آثار مارکس؛ از آن جمله بود تشکیل انجمن بین‌المللی کارگران[7] (بین‌الملل اول)، و سخنرانی مهم او در شورای بین‌الملل، که نسل‌های بعد به‌عنوان «ارزش، بها و سود» می‌شناسند. (این دستنوشته‌ی اقتصادی با مقدمه‌ای از ادوارد اِولینگ، شوهر النور، به صورت کتابی منتشر شد که النور آن را ویرایش کرده بود.) مقالات مارکس درباره‌ی جنگ کریمه، قیام در هند، و جلد اول کاپیتال نیز هم‌زمان با همین دورانِ زندگی النور نوشته شده است.

بی‌تردید خانواده‌ی مارکس در راه تحقق آرمان او رنج بسیار بردند. همسرش جنی که به یک خانواده‌ی اشرافی تعلق داشت، برکنار از اندوهِ مرگِ چهار فرزندش براثر فقر و گرسنگی، تحت فشارهای روانی و وحشت از بی‌پولی و عقب‌افتادن کرایه‌ی خانه، پیوسته بیمار بود؛ و متأثر از این که سه دخترش محروم از یک زندگی معمولی و آبرومندانه، در مسکنی بسیار محقر، و با اسباب و اثاثیه‌ی شکسته، به‌سر می‌بردند. دشواری‌های سال‌های نخستین اقامت در لندن گاه به جنجال‌های خانوادگی که مارکس گاه‌وبیگاه از آن‌ها به انگلس شکایت می‌کرد می‌انجامید. مارکس در نامه‌ای به انگلس می‌نویسد، «در خانه همیشه نوعی حالت محاصره برقرار است: شب پشت شب مواجه با سیل اشک هستم که مرا عصبی و خشمگین می‌کند و به تبع آن کارم جلو نمی‌رود. برای زنم متأسفم. حق با اوست، همه‌ی گرفتاری‌ها روی دوش او است»، و اضافه می‌کند که به‌عنوان کسی که طبعاً آدم بی‌حوصله‌ای است گاهی خونسردی‌اش را از دست می‌دهد.[8] با این حال جنی، زنی بود که، به‌گفته‌ی انگلس «با ذکاوت نقادانه، هوشیاری سیاسی، شور و انرژی بسیار… و توصیه‌های عاقلانه و جسورانه»،[9] و با ایمان به نبوغ مارکس و اهدافِ انقلاب، نه‌تنها با شکیبایی این همه سختی را پذیرا بود، بلکه کمک‌های عملی بسیاری در رونویسی نوشته‌های مارکس ارائه می‌کرد.

با این همه، جنی و مارکس به آموزش فرزندان‌شان، به‌خصوص دو دختر بزرگ‌تر توجه خاصی داشتند. دخترها به کلاس‌های زبان فرانسه و ایتالیایی می‌رفتند و درس پیانو می‌گرفتند. مارکس پدرِ خوش‌رو و شوخی بود. با دخترها بازی می‌کرد، برای آنها کتاب می‌خواند و با آنها شطرنج بازی می‌کرد. بچه‌ها از کودکی با هومر، سروانتس، وشکسپیر — که آثار این آخری برای خانواده اهمیت انجیل را داشت و مارکس هر شب برای سه دخترش می‌خواند — آشنا شدند. در نامه‌ای که از کودکی النور به‌جا مانده، نوشته است «شطرنج من خیلی خوب شده تقریبا همیشه می‌بَرم و پاپا خیلی دلخور می‌شود.»

پرورش در فضای انقلابی

النور در فضای انقلابی خانه‌ی مارکس و مباحثه و مجادله‌ی فعالان سوسیالیست و رهبران جنبش سیاسی آن دوران پرورش یافت. به سه زبان تسلط داشت؛ پیانو می‌نواخت؛ از همان کودکی با دوستان پدرش، از همه بیشتر با انگلس، مکاتبه می‌کرد؛ علاقه‌ی پرشوری به ملل تحت‌ستم داشت؛ گاریبالدی را که در سفر کوتاهی به انگلیس النور را مجذوب کرده بود، ستایش می‌کرد و در نامه به دایی‌اش نظر او را راجع به جنگ داخلی در آمریکا جویا می‌شد. ارتباط خانوادگی با همسر غیررسمی انگلس، «مِری برنزِ»[11] ایرلندی (که واسطه‌ی ارتباط انگلس با مراکز پرولتری در منچستر نیز بود) و پس از مرگ او خواهرش «لیزی»، که خانه‌ی انگلس را به محل رفت‌وآمد تندروهای ایرلندی تبدیل کرده بود، النور را به جنبش ایرلند علاقمند کرد. وقایع انقلابی اروپا، از آن‌جمله کمون پاریس، و مشاهده‌ی وحشی‌گریِ ارتشِ تحت کنترلِ ورسای علیه کموناردها، که النور در پاریس همراه خواهرش لورا، همسر پل لافارگ، شاهد آن بود، آگاهی و احساسات پرشور سیاسی او را تشدید کرد.

سفر به لاهه در ۱۸۷۲، محل آخرین کنفرانس بین‌الملل که تمام خانواده‌ی مارکس او را همراهی کردند، نیز احتمالاً مُهر خود را بر اندیشه و مواضع سیاسی آتی النور به‌جا گذاشت: قطعنامه‌ی کنفرانس، در ضرورت تشکیل حزب پرولتری متمایز از تمام احزاب غیر کارگری، اخراج باکونین از بین‌الملل، تصمیم به تغییرمحل شورای بین‌الملل از لندن به نیویورک، و سخنرانی مشهور مارکس که امکانِ گذار مسالمت‌آمیز در پاره‌ای کشورها ازجمله انگلستان و آمریکا را مطرح کرد،[12] همگی به اصول راهنمای انترناسیونال سوسیالیست در دهه‌های بعدی تبدیل شد و در شکل‌گیریِ نظرات النور هم تأثیرگذار بود. در فعالیت سیاسی بعدی النور، انترناسیونالیسم اهمیت حیاتی داشت و در مقاله‌ای دلیل تصمیم (مارکس) به انتقال شورای بین‌الملل از لندن به نیویورک را با این استدلال توجیه کرد که شورا کارآیی لازم را نداشت،[13] کموناردهای پناهنده‌ی فرانسوی دائما درگیری داشتند، و رهبران اتحادیه‌های انگلیس نیز نگرش متفاوتی با مارکس داشته و یکی پس از دیگری شورا را ترک می‌کردند.

النور در سال‌های آغاز نوجوانی، پدر را در سفر‌های‌اش به پاریس، آلمان و منچستر، محل زندگی انگلس، همراهی می‌کرد و در سال‌های آخر زندگیِ مارکس، به‌عنوان منشی او عمل می‌کرد و در مواردی، ازجمله درباره‌ی چند و چون ترجمه‌ی سرمایه نظر می‌داد. (کتاب در ۱۸۷۲ به روسی و فرانسه ترجمه شد، اما تا ۱۵ سال بعد به انگلیسی انتشار نیافت.) در این سال‌ها خانه‌ی مارکس محل رفت‌وآمد پناهندگان باقی‌مانده از کمون بود که آه در بساط نداشتند و مارکس و انگلس آنچه در توان داشتند برای جمع‌آوری کمک به آنها انجام می‌دادند. النور در این زمینه به لیبکنخت نوشت، «کاش کمی از میلیون‌هایی که اتهام دزدیدن آن را به آنها زدند در اختیار داشتند.» جنی چن و النور با دو تن از پناهندگان کمون، شارل لانگه و الیویه لیساگاره ارتباط عاطفی برقرار کردند[14] و به‌زودی جنی چن و لانگه که دانشجوی پزشکی، فعال سوسیالیستِ هوادار پرودون و ویراستار یکی از نشریات رسمی کمون بود، نامزد شدند. البته ترجیحِ مادرشان این بود که آن‌ها همسری انگلیسی یا آلمانی، و نه فرانسوی داشته باشند تا دخترها کم‌تر در معرض اضطراب‌ها و نگرانی‌های یک «همسر سیاسی» قرار گیرند؛ امری که خودش به‌خوبی با آن آشنا بود.

النور و لیساگاره

دلدادگی و نامزدی النور و لیساگاره با مخالفت جدی پدر و مادر، به‌خصوص مارکس، همراه بود که هیچ وقت نامزدی آن دو را نپذیرفت. لیساگاره ژورنالیست انقلابی فرانسوی اهل باسک، در دوران جنگ فرانسه و آلمان به‌عنوان کمیسر دفاع در جنوب غرب منصوب شده بود، و به‌زودی به آرمان کمون پیوسته و به عضویت گارد ملی درآمده بود، و روزنامه‌ی تریبون خلق را منتشر می‌کرد. او در تبعید لندن تحت نفوذ مارکس قرار گرفت، اما با اعتقادِ مذهب‌گونه از هر نوع، مخالف بود.

باید گفت با آن که مارکس پدری سنتی و دارای اخلاقیاتِ سخت‌گیرانه‌ی زمانه خود نبود اما توجه خاصی به خواستگاران دخترانش و شرایط اقتصادی آن‌ها داشت. مثلاً در نامه‌ای به پُل لافارگ که در دوران نامزدی‌اش با لورا در خانه‌ی مارکس زندگی می‌کرد، از رفتار زیاد صمیمی او انتقاد کرده بود: «به نظر من عشق واقعی با خودداری و فروتنی همراه است، نه با شور و حرارت کنترل‌نشده و خودمانی شدن نابه‌هنگام.» او اضافه کرده بود، «علاوه بر آن، پیش از نهایی‌شدن رابطه‌ات با لورا من خواهان توضیح روشن درباره‌ی شرایط اقتصادی تو هستم… می‌دانی که من همه‌ی زندگی‌ام را وقف مبارزه‌ی انقلابی کردم. پشیمان نیستم… اما تا جایی که در توانم باشد مانع از ازدواجی برای دخترم خواهم شد که مستلزم همان مصائبی باشد که زندگی مادرش را نابود کرد… تو به‌عنوان یک فردِ رئالیست طبعاً انتظار نداری که من با آینده‌ی دخترم همچون یک فردِ ایده‌آلیست برخورد کنم.»[15] در حقیقت، رفتار بعدی لافارگ ثابت کرد که این نگرانی مارکس درباره‌ی آینده دختران‌اش بی‌مورد نبود. لافارگ که سرانجام حرفه‌ی پزشکی را کنار گذاشت، به نوعی عکاسی ابداعی روی آورد، مرتب از انگلس تقاضای پول می‌کرد و به نظر مارکس، نظرات‌اش چندان واجد ارزش نبود. لانگه، شوهر دیگر دخترش جنی چن نیز مردی عصبی و بداخلاق از آب درآمد که جنی چن را مجبور کرد علی‌رغم حملات آسم، داشتن بچه‌ی کوچک و شوهر سودایی‌مزاج، به کار تدریس ادامه دهد. مارکس از مواضع سیاسی لانگه نیز که او را پرودونیست می‌دانست و از این‌که او و رفقایش مخلوطی از بحث‌ها و تحلیل‌های گوناگون را به‌عنوان مارکسیست ارائه می‌دادند برآشفته بود. در نفی این برخورد بود که هنگام کمک در نوشتن برنامه‌ی حزب کارگر فرانسه، در مقابل تندروی‌های لانگه و دیگر رهبران حزب، نوشت «یک چیز قطعی است، این که من مارکسیست نیستم.»[16]

نگرانی مارکس از رابطه‌ی النور و لیساگاره نیز چندان بی‌مورد نبود. لیساگاره البته مردی پرشور، آتشین‌مزاج، با شجاعت فوق‌العاده، و با توانِ رهبری، اما فردگرا، نامنظم و اتوریته‌ستیز بود. اما ویژگی‌هایی که برای النور جذاب بود، سبب بی‌اعتمادی مارکس به لیساگاره بود. بعلاوه سنِ لیساگاره دوبرابر النور بود، و مارکس دل خوشی از رفت‌وآمد او به خانه‌اش نداشت. لیساگاره در ابتدای مهاجرت‌اش به لندن به‌سختی با پل لافارگ درگیر شده بود و همین مسئله سبب شده بود لافارگ و همسرش لورا نیز به لیساگاره روی خوش نشان ندهند. رفتار آنان مورد اعتراض النور بود که سخت دل‌بسته‌ی لیساگاره بود، و برخورد پدرش به او را نیز «ناعادلانه» می‌دید. مارکس در چند نامه به انگلس نگرانی‌اش را از احتمال پیوند آن دو ابراز کرده بود: «من چیزی جز اثباتِ ادعاهایش و نه عبارت‌پردازی‌، از او نمی‌خواهم، تا ثابت شود که خودش از شهرت‌اش بهتر است و بتوان به او اعتماد کرد.»[17]

مجموعه‌ی این شرایط اوضاع را برای النور ناخوشایند کرده بود. در سفری که در بهار ۱۸۷۳ همراه پدر به برایتون رفته بود، تصمیم گرفت روی پای خودش بایستد، در این شهر ماند و به تدریس خصوصی پرداخت و کمی پس از آن به‌عنوان معلم به استخدام یک مدرسه‌ی دخترانه درآمد. تصمیم النور مورد پشتیبانی جدی مادرش بود، هرچند خبر سفر لیساگاره به برایتون برای دیدن النور، مارکس و جنی را شدیداً برآشفته کرد. خبر بیماری مارکس، تولد اولین نوه‌ی او از جنی چن، و بیماری خودِ النور سبب بازگشت‌اش به لندن در پایان سال تحصیلی شد.

ایوون کاپ نویسنده‌ی جامع‌ترین زندگی‌نامه‌ی‌ النور، (کتابی نزدیک به یک هزار صفحه، در دو جلد) می‌نویسد، نباید سفر النور به برایتون را شورش او علیه نپذیرفتن انتخاب‌اش از سوی پدر و مادر و خانواده تلقی کرد. او به نامه‌ی النور به مارکس اشاره می‌کند که در بازگشت از برایتون تقریباً به‌التماس از مارکس تقاضا کرد اجازه دهد که گاه‌وبیگاه لیساگاره را ببیند. او نوشت ندیدن لیساگاره خیلی دشوار است و از مارکس خواست اگر نه فوراً، حداقل بگوید در چه تاریخی اجازه این ملاقات را خواهد داد و از پدر خواست عصبانی نشود و او را برای این تقاضای خودخواهانه ببخشد.[18]

مجموعه‌ی این شرایط بر اوضاع و احوال روانیِ النور، که از نوجوانی هم بی‌مسئله نبود، تأثیرات منفی می‌گذاشت. مورخان مختلف بر «غمگین» و افسرده‌خاطر بودنِ النور اشاره داشته‌اند. خود مارکس در ۱۸۷۴، زمانی که النور ۱۹ ساله بود، درباره‌ی او می‌نویسد که «او شدیداً و به‌طور خطرناکی مریض است… همراه با هیستری…» در ۱۸۸۱ مارکس در نامه‌ای به انگلس نوشت که النور در یک وضعیتِ «فرسودگی عصبی قرار دارد، نه اشتهایی دارد و نه می‌تواند بخوابد.» یک سال بعد باز از فشارهای عصبی النور ابراز نگرانی می‌کند.[19] اما شدت گرفتن این وضعیتِ عصبی دلایل مشخصی داشت. النور از آغاز گرایش شدیدی به استقلال داشت، اما انتظارات خانواده از او فراوان بود، و همان‌طور که سوزوکی طرح می‌کند، او تناقض شدیدی بین استقلال و وظایف فرزندی احساس می‌کرد.[20] ممانعتِ خانواده در حفظ رابطه‌ی عاشقانه‌اش با لیساگاره، نیز بر مسائل روانی النور تأثیر بسیار منفی داشت.

 در این میان شرایط سیاسی و خانوادگی در حال تغییر بود. خانواده‌ی مارکس به خانه‌ی کوچک‌تری نقل مکان کرده و بعضی افراد خانواده زندگی مستقل خود را تشکیل داده بودند. رفت‌وآمدهای دائمی مهاجران کمون نیز به‌شدت سابق نبود. در سپتامبر ۱۸۷۴ انگلس در این‌باره نوشت، «تمام مهاجرین اغلب بر سر مسائل شخصی، و بیشتر به خاطر پول در حال مشاجره با یکدیگرند و ما تقریباً از شر آنها راحت شده‌ایم.»[21] گفتنی است با آن‌که مارکس دیدار و نامزدی النور و لیساگاره را بر نمی‌تابید، با تمام نیرو خواهان ترجمه و انتشار کتاب لیساگاره، تاریخ کمون، به زبان آلمانی بود، و آن را به‌عنوان روایت یک شاهد عینی کمون ستایش می‌کرد. مارکس حتی در مورد انتخاب مترجم آلمانی نیز دخالت کرد، و متن ترجمه‌ی آلمانی کتاب با نظارت او در ۱۸۷۸، یک سال بعد از انتشار متن اصلی فرانسوی، انتشار یافت. مارکس حتی درباره‌ی حق‌التألیف لیساگاره و سود حاصل از نشر کتاب به او، نیز مداخله کرد.

سوسیالیستی غیور و پرشور

النور در این سال‌ها زن جوانی بیست و چند ساله بود. او از گنجینه‌ی ایده‌ها، احساسات و آرمان سوسیالیستی در خانه‌ی مارکس، که گهواره‌ی جنبش سوسیالیستی اروپا و محل مشاوره‌ی مهم‌ترین رهبران سوسیالیست کشور‌های اروپایی بود، بهره برده و چشمان‌اش در این خانه به روی جهان باز شده بود. توصیف بعضی از دوستان و آشنایان خانواده‌ی مارکس از النور دریچه‌ای به سوی شناخت بیشتر النور می‌گشاید. به‌علاوه همانطور که یکی از دوستانش اشاره می‌کند، «النور با آن که زیبا نبود اما برق چشمان، رنگ و روی او و جعد موهای پرپشت‌اش او را زیبا جلوه می‌داد… موجودی خودرأی، با استعداد فوق‌العاده، ذهنی منطقی، با برخوردی زیرکانه، و حافظه‌ای عالی بود… ویژگی او ستایش کردن باحرارت، یا تحقیرکردن سخت، دوست داشتن باشوق، یا نفرت ورزیدن باتعصب بود. راه میانه برای او معنا نداشت.»[22] توصیف ادوارد برنشتاین از النور در دیدارش از لندن در ۱۸۸۰ چنین بود: «زنی در عنفوان جوانی با چشمان و موی سیاه، مانند پدرش، و صدایی فوق‌العاده خوش طنین… سرزنده، که با احساس و هیجان در بحث‌های مربوط به حزب شرکت می‌کرد.»[23] خود النور در توصیف خود با تأسف نوشته، من بدبختانه فقط دماغ پدرم را به ارث بردم… نه نبوغِ او را.[24]

النور اغلب به‌عنوان منشی مارکس مورد مراجعه قرار می‌گرفت؛ برای خانواده‌های سوسیالیست که براساس قانون ضدسوسیالیستی در آلمان تحت تعقیب بودند پول جمع می‌کرد. در این سال‌ها علاقه‌اش به نامزد‌اش پابرجا بود، اما به همان اندازه به پدر و آرمان او پای‌بند بود. با جنبش سوسیالیستی در کشورهای مختلف به‌خوبی آشنا بود و بسیاری از رهبران آن‌ها را شخصاً می‌شناخت. به قول برنشتاین «سوسیالیستی غیور» بود و خود را وقف جنبش سوسیالیستی کرده بود.

در این زمان بحث‌های دائمی پرشور سیاسی در خانه‌ی مارکس کاهش یافته بود. بیماری او که سبب شده بود به‌ندرت اتاق مطالعه‌اش را ترک کند، و دورنمای ناروشن آینده‌ی روابط النور با لیساگاره، النور را به سمت‌وسوی جدیدی هدایت کرد. او به اتاق مطالعه‌ی موزه‌ی بریتانیا می‌رفت تا هم به پدر کمک کند و هم با مزدی مختصر در پروژه‌ی تحقیقی یک پژوهشگرِ زبان‌شناس کار کند. علاقه‌اش به تئاتر بیشتر شد، دوستان جدیدی یافت، از آن‌جمله جرج برنارد شا، و ادوارد اِوِلینگ. همچنین در این دوران با درگیر شدن در انتخابات انجمن مدارس لندن درحمایت از یک کاندیدای زن فعالیت می‌کرد که به نظر او «با آن‌که بانویی از طبقه‌ی متوسط بود اما از همه‌ی کاندیداهای مرد شایسته‌تر بود». در همین زمان بود که دست به کارِ ترجمه‌ی کتاب تاریخ کمون لیساگاره به انگلیسی شد،[25] هر چند که کتاب تا سال ۱۸۸۶ انتشار نیافت.

در آن سال‌ها در انگلستان جنبش سوسیالیستی، به‌جز گرایش‌های اوُوِنی، تقریباً وجود نداشت یا بسیار ضعیف بود. انگلس در این‌باره در نامه‌ای به برنشتاین نوشته بود: «جنبش طبقه‌ی کارگر انگلیس سال‌های سال نومیدانه دورِ دایره‌ی محدود اعتصاب برای دستمزد بیشتر و ساعات کار کم‌تر چرخیده، نه به‌خاطر مصلحت یا ابزارِ تبلیغ، بلکه به‌عنوان هدف غایی. اتحادیه‌های کارگری فعالیت سیاسی را به‌عنوان یک اصل و قانون کنار گذاشته و مانع از شرکت کارگران به‌عنوان یک طبقه در فعالیتِ عمومی شده‌اند.» او اضافه می‌کند، «چه پنهان، که در حال حاضر جنبش کارگری واقعی، به معنی آن‌چه در اروپا وجود دارد در این‌جا موجود نیست.»[26] این بدبینی انگلس که مارکس نیز در آن شریک بود، بیانگر اختلاف بینشی آن دو، با رهبران جنبش کارگری انگلیس، برسر نقش رهبری خرده‌بورژوازی در جنبش کارگری بود که آن را مغایر یکی از اصول کلیدی «انترناسیونال» می‌دیدند. مارکس و انگلس معتقد بودند که آزادی طبقه‌ی کارگر تنها به دست خود کارگران تأمین می‌شود. این بینش با نظر «هنری مایرز ‌هایندمان»[27] یکی از مهم‌ترین رهبران جنبش که با مارکس رفت‌وآمد خانوادگی داشت و اغلب به دیدار او می‌رفت، در تضاد بود. ‌هایندمان خود را در رقابت با انگلس می‌دید و نسبت به او حسادت می‌ورزید. استدلال ‌هایندمان این بود که این اصل انترناسیونال که آزادی طبقه‌ی کارگر تنها به دست خود کارگر میسر است از این نظر درست است که ما نمی‌توانیم بدون سوسیالیست‌ها به سوسیالیسم دست بیابیم. اما بر این باور بود که یک برده نمی‌تواند توسط خود برده‌ها آزاد شود. پیشگامی، رهبری، آموزش، و سازمان‌دهی توسط کسانی میسر است که در موقعیت متفاوتی از کارگران پرورش یافته‌ و از ابتدای زندگی برای این امر مهم تربیت شده‌اند.[28]

این اختلاف‌نظر سبب شد که مارکس از تأیید حزب فدراسیون دموکراتیک فراطبقاتی ‌هایندمان (فدراسیون سوسیال‌دموکرات بعدی)، متشکل از عناصری از طبقه‌ی متوسط رادیکال و چارتیست‌ها که در ۱۸۸۱ ایجاد شد، خودداری کند. با این حال، فدراسیون نقش مهمی در احیای سوسیالیسم و جنبش کارگری در انگلیس ایفا کرد و النور که در خانه‌ی پدر در گفت‌وگوها درباره‌ی مباحث مورد اختلاف با ‌هایندمان و سایر بنیان‌گذاران فدراسیون مشارکت داشت، پس از درگذشت مارکس، به فدراسیون پیوست. او و اولینگ به عضویت کمیته‌ی مرکزی فدراسیون سوسیال‌دموکرات نیز انتخاب شدند.

از دست دادنِ عزیزان

رویداد‌های مهم دیگری در این سال‌ها بر النور تأثیر مستقیمی داشت: درگذشت همدم زندگیِ انگلس، لیزی برنز، در ۱۸۷۸ بود؛ زنی که در بستر مرگ‌اش، انگلس با او ازدواج کرد؛ اعلام عفو عمومی برای کمونارد‌ها در فرانسه و بازگشت لیساگاره به کشورش در۱۸۸۰؛ ودر گذشت مادر النور، جنی مارکس، در ۱۸۸۱ که در دو سه سال آخرِ زندگی از بیماری رنج می‌برد. مارکس که خود از بیماری ریوی در عذاب بود، حتی نتوانست در مراسم تدفین همسرش که به سادگیِ تمام و تنها با حضور انگلس و جمعی از نزدیکان خانواده برگزار شد، شرکت کند. انگلس از سوی مارکس در مراسم حضور یافت، و درباره‌ی جنی وستفالن مارکس گفت، «اگر هرگز زنی وجود داشته که بزرگ‌ترین شادی زندگی‌اش شاد کردن دیگران بوده، آن زن جنی بود.»

النور بعدها درباره‌ی مادرش نوشت که او و مادر یکدیگر را به‌شدت دوست می‌داشتند، اما سایه‌ای بین آنها وجود داشت و مادرش به اندازه‌ی پدرش او را نمی‌شناخت. «…یکی از تلخ‌ترین غصه‌های من این است که مادرم با این فکر زندگی را ترک کرد که من خشن و بی‌رحم بوده‌ام و هرگز حدس‌اش را هم نزد که من بهترین و شیرین‌ترین سال‌های زندگی‌ام را فدای ناراحت نکردن او و پدرم کردم.»[29] و اضافه کرد که «پدرم هم در اواخر زندگی‌اش احساس کرد که باید به دخترش اعتماد کند، طبیعت ما دو نفر عین هم بود. به همین دلیل بود که او می‌گفت «»جنی چن» بیش از همه به من شبیه است، اما «تَسی» خودِ من است.»

النور طبع حساسی داشت و فشارهای روحی ناشی از تقابل مسئولیت‌های خانوادگی و نیاز به استقلال فردی او را حتی در نوجوانی چندین بار به بستر بیماریِ جدی انداخت. اغلب به اصرار مارکس مجبور بود برای کمک به خواهرش جنی چن به فرانسه برود. فرزندان خواهرش را بسیار دوست داشت و اغلب از پسر بزرگ او در لندن نگهداری می‌کرد. علاقه‌ی بسیار النور به تئاتر و آموزش جدی حرفه‌ای نیز با مخالفت خانواده روبرو بود. تنها در اواخر زندگی بود که مارکس به انگلس نوشت، «به‌هیچ‌وجه حاضر نیستم که این بچه فکر کند باید خود را قربانی پرستاری از یک پیرمرد کند.» و اجازه داد که النور علاقه‌ی هنری‌اش را به‌طور جدی دنبال نماید. اما تراژدی‌های خانوادگی و پرستاری از مارکس، با کمک هلن دموت، استقلالی را که النور آرزو داشت از او دریغ می‌کرد.

دو سال پس از درگذشتِ مادر، خواهر بزرگ النور، جنی چن نیز پس از یک دوره بیماری، که شدت آن تا روزهای آخر از مارکس که خود از حمله‌ی دوم برُنشیت‌اش رنج می‌برد، پنهان نگاه داشته شد، درگذشت. النور خبرِ مرگِ دختر بزرگ را، که برای مارکس مانند «حکم مرگ خودش بود»، به او داد، و با اصرار پدر برای جمع‌وجور کردن فرزندان خواهرش بلافاصله عازم پاریس شد. تنها دو ماه بعد، در ۱۴ مارس ۱۸۸۳، مارکس از اتاق خواب‌اش به اتاق مطالعه رفت، روی صندلی راحتی نشست، چشم‌هایش را به روی زندگی بست و به گفته‌ی انگلس، «بزرگ‌ترین مغز نیمه‌ی دوم قرن از اندیشیدن بازایستاد.» انگلس در مراسم خاک‌سپاری مارکس گفت، او دشمنان سیاسی بسیاری داشت اما حتی یک دشمن شخصی نداشت و میلیون‌ها کارگرِ انقلابی در سراسر جهان عزادارِ در گذشت او شدند، و «بشریت با از دست دادن این ذهن پربار فقیرتر شد.»

چند ماه بعد، ارثیه‌ی مارکس که جمعاً ۲۵۰ پوند می‌شد قانوناً به النور واگذار شد. اما آن‌چه اهمیت داشت میراث فکری مارکس و انتشار آثار ناتمام او بود، که مارکس، به‌گفته‌ی النور، او و انگلس را عهده‌دارِ به انجام رساندنِ آن‌ها ساخته بود. این امر ابتدا مورد تردید، حسادت وخشم خواهر بزرگ‌تر، لورا لافارگ، و نامه‌نگاری اعتراضی او با انگلس شد. اما با توجه به مسئولیت‌های سنگین النور درسال‌های آخر زندگی مارکس، در غیبت دو خواهر بزرگ‌تر، پس از مدتی وظیفه‌ی او برای انتشار آثار منتشر نشده‌ی مارکس تثبیت شد. النور با تمام نیرو به جمع‌وجور کردن انبوه یادداشت‌های مارکس پرداخت، و از آن جمله یافتنِ ۵۰۰ صفحه دست‌نوشته‌ی مربوط به جلد دوم سرمایه، بود که فعالیت برای انتشار آن را به خواهرش اطلاع داد.

النور و ادوارد اِوِلینگ

با درگذشت مارکس، هلن دموت به خانه‌ی انگلس منتقل شده و اداره‌ی خانه‌ی او را عهده‌دار شده بود؛ انگلس به نوعی سرپرستی النور را به عهده گرفت؛ و استقلالی که النور آرزوی آن را داشت برای او دست‌یافتنی شد. او به خواهرش نوشت که با آن که در حُسن‌نیت انگلس تردید نداشته و اطمینان دارد که همیشه از جانب او تأمین خواهد شد، اما بیش از هر وقت دیگری به استقلال مالی نیاز دارد. در حقیقت النور تنها عضو خانواده‌ی مارکس بود که مایل نبود متکی به سخاوت انگلس باقی بماند. شاید یکی از برجسته‌ترین جنبه‌های استقلال‌طلبی النور پس از مارکس، آمادگی او برای ریسک‌پذیری بود که نمونه‌ی بارز آن برقراری رابطه‌ی او با ادوارد اِولینگ بود. رابطه‌ی النور و اولینگ از حدود سال ۱۸۸۲ آغاز شده بود، اما یک سال پس از درگذشت مارکس بود که علنی شد.

النور همراه با ادوارد اولینگ و کارل لیبکنخت

ادوارد اِولینگ روزنامه‌نگار، معاون جامعه‌ی ملی سکولار، و ویراستار نشریه‌ی ماهانه‌ی پروگرس بود و مانند النور به تئاتر علاقه‌مند بود و با نام مستعار چندین نمایشنامه نیز نوشت. او پنجمین پسر یک کشیش بود که تحصیلات‌اش در علوم طبیعی او را به یک داروینیستِ پُرشور و خداناباورِ رادیکال تبدیل کرده بود. در زمان آشنایی با النور، یک‌بار ازدواج کرده بود و از همسرش جدا زندگی می‌کرد. در بیمارستان لندن درس آناتومی می‌داد و کلاس‌هایی در زمینه‌ی علوم طبیعی داشت. اولینگ روشنفکری با اعتقاد عمیق به نقش هنر در شادی‌بخشی به زندگی، و مبارزه برای آموزش همگانی، رایگان، اجباری و سکولار بود، و در هر دو عرصه فعال و شناخته شده بود. النور که معتقد بود سوسیالیسم و خداناباوری همزاد یکدیگرند، جذب اولینگ شد و برای نشریه‌ی پروگرس مقاله می‌نوشت. اولینگ به‌عنوان یکی از مدیران جامعه‌ی ملی سکولارها، مرتباً برای ارائه‌ی سخنرانی در سفر بود و معروف بود که گاه از پرداخت صورت‌حساب‌هایش شانه‌خالی می‌کند.[30] از این و آن هم پول قرض می‌کرد و پس نمی‌داد. بعدها معشوق پیشین اولینگ نیز او را متهم به سوءاستفاده از منابع مالی انجمن کرد.

اما شهرت بدِ اِولینگ ظاهراً بر النور تأثیر نداشت. به‌گفته‌ی لیبکنخت، «شهرت بد اولینگ حتی سبب برانگیخته شدن حس همدردی النور شد.»[31] پس از درگذشت مارکس النور با اولینگ هم‌خانه شد، و خبرش را به خواهرش لورا، انگلس و هلن دموت اطلاع داد. انگلس در نامه‌ای به لورا نوشت که اگر «تَسی» پیش از این اقدام با او مشورت کرده بود، او وظیفه‌ی خود می‌دانست نتایج محتمل و غیر قابل‌اجتناب این اقدام را برای او شرح دهد. انگلس اضافه می‌کند که با این حال امیدوار است آنها به اندازه‌ای که اکنون خوشحال‌اند، باقی بمانند، و همان بهتر که موضوع پیش از آن که دیگران بتوانند از این مخفی‌کاری سوءاستفاده کنند، علنی شد. انگلس در نامه‌اش چند کلمه‌ای نیز درباره‌ی نقاط مثبت اولینگ اضافه کرد.[32] همچنین مبلغ پنجاه پوند، که النور در نامه به خواهرش آن‌را «مبلغ خیلی زیادی» خواند، به آنان هدیه داد.[33] نامه‌هایی که النور در این دوران به خواهرش و دوستان‌اش نوشته تا حدود زیادی حالت تدافعی دارد، که بیانگر شهرت نه چندان مثبت اولینگ، و نیز نگرانی النور از داوری دیگران درمورد وارد شدن او به رابطه با مردی بود که هنوز از نظر قانونی مردی متأهل محسوب می‌شد. در همین مقطع است که اولینگ، تحت تأثیر النور خود را پیرو مارکس اعلام کرد، و در حدود سال ۱۸۸۴ سلسله سخنرانی‌هایی درباره‌ی سوسیالیسم و کارل مارکس برگزار کرد. به‌علاوه به‌زودی به توصیه‌ی انگلس، همراه با ساموئل مور،[34] مسئول ترجمه‌ی جلد اول سرمایه به انگلیسی شد.

از اوایل زندگی با اِولینگ، تفاوت شخصیتی و اخلاقی آن دو، از آن جمله تمایل اولینگ به خودنمایی وجلب توجه زنان دیگر، النور را رنج می‌داد. باید به‌یاد بیاوریم که توجه و مراقبت از دیگران، انتظار دیگران از او، و احساسِ موردنیاز بودن، بخش مهمی از تجربه‌ی النور از دوران نوجوانی بود. عادتِ النور به پرستاری و دلسوزیِ تقریباً مادرانه، طبعاً شامل حال اولینگ نیز، که گاه‌وبی‌گاه بیمار بود، می‌شد. اما برعکس، شخصیتِ اولینگ سرشار ازخود-محوری، میل به موردِ توجه بودن، و سوءاستفاده‌ی عاطفی از دیگران بود. دوستانِ نزدیک النور اشکالات اولینگ را می‌دیدند اما النور دلبسته و سرسپرده‌ی او بود. او بی‌آن‌که رسماً ازدواج کرده باشد نام فامیِل اولینگ را به نام‌اش اضافه کرده بود و جانب اولینگ را در برابر مخالفان سیاسی او می‌گرفت. اما این همه به جای برانگیختن حس سپاس‌گزاری و قدرشناسی در اولینگ، به ایجاد رابطه‌ی قدرت بین آن دو انجامیده و رابطه‌ی نیروبخشِ سال‌های اول را به رابطه‌ای مخرب تبدیل کرد. اولینگ هم از نظر عاطفی و هم با برقراری رابطه‌ی مخفیانه با دیگر زنان، النور را فریب می‌داد، با خونسردی او را تحقیر می‌کرد و مورد سوءاستفاده قرار می‌داد. نکته این‌جاست که النور از نادرستی‌های شخصیتی و اخلاقی اولینگ، و وجود این رابطه‌ی قدرت بی‌خبر نبود. درنامه‌ای به نزدیک‌ترین دوست‌اش الیو شراینر[35] می‌نویسد: «…بعد از مرگ پدر و مادرم، من از عشق واقعی – عشق خالص، بری از خودخواهی، بی‌بهره بوده‌ام.» و سپس اضافه می‌کند که ادوارد خیلی سرِ حال به یک مهمانی شام رفته، چون چند تا خانم آن‌جا خواهند بود… علاوه بر چیزهای دیگر ما مشکلات مالی‌ای داریم که هر زن و مرد معمولی را از نگرانی به گور می‌برد… اما درحالی که من در اوج نومیدی هستم او عین خیالش نیست. باید به افرادی با ماهیتی شبیهِ ادوارد غبطه خورد که ظرف یک ساعت همه چیز را به فراموشی می‌سپارند… مثل یک بچه، بی‌اندوه یا بی‌احساسِ گناه. من به این مسئله عادت نمی‌کنم، اما پیوسته از بی‌احساسیِ مطلق او، مگر مواردی که دردسری برای خودش داشته باشد، حیرت می‌کنم.»[36] برنارد شا که در این ایام مرتب به خانه‌ی آن‌ها رفت‌وآمد داشت، در دفتر یادداشت‌اش به شایعه‌ی جدایی آن دو اشاره کرده بود. اما النور، در راستای آن‌چه به دوستی نوشته بود، که «هیچ کس نباید یک کلمه از مسائل او بداند»، ظاهراً شوک اولیه‌ی آگاهی از شخصیتِ واقعی اولینگ را پشت سر گذاشته، و به زندگی و کار مشترک با اِولینگ ادامه می‌داد. اولینگ به همان سرحالی پیشین بود، گاه وظیفه‌ی حضور در شورای اتحاد سوسیالیستی را به خاطر «گرفتاری پول در آوردن»، خیلی ساده «فراموش» می‌کرد.[37] جالب آن که در سال ۱۸۸۶ اولینگ، با همکاریِ النور کتابچه‌ای تحت عنوان «مسئله‌ی زن» منتشر کرد.[38]

نکته این است که النور هر آن‌چه را که برای داشتنِ اعتمادبه‌نفس لازم بود، در اختیار داشت. در این دوران شدیداً درگیر فعالیت‌های سیاسی بود و می‌کوشید جای پای خود را در فرایندِ رشدِ سوسیالیسم در انگلستان محکم کند. علاوه بر فعالیت در تشکیلات حزبی، مرتباً برای سخنرانی دعوت می‌شد؛ مقاله می‌نوشت؛ برای گذران زندگی ترجمه می‌کرد، برای تکمیل چاپ دوم سرمایه و ترجمه‌ی آن به انگلیسی توسط اولینگ، مسئولیت چک کردن نقل‌قول‌ها را به‌عهده داشت؛ کتاب مادام بوواری را از فرانسه ترجمه کرد، و ترجمه‌ی کتاب کمون پاریس لیساگاره را با مقدمه‌ی خود انتشار داد. او وقت زیادی صرف آماده کردن و چاپ آثار مارکس، از آن‌جمله چاپ ۱۸ مقاله‌ی مارکس در نشریه‌ی دیلی تریبیون نیویورک کرد که در ۱۸۹۶ با عنوان «انقلاب و ضد انقلاب در آلمان» منتشر شد. (النور خبر نداشت که مقالات را در زمانی که مارکس هنوز به زبان انگلیسی تسلط کامل نداشت، و درگیر مطالعات اقتصادی خود بود، انگلس نوشته بود.) ضمناً به‌عنوان وصیِ میراث علمی و فکری مارکس همراه با انگلس، برای انتشار جلد چهارم سرمایه (نظریه‌های ارزش اضافی) در فشار بود و در این مورد حتی با انگلس، که به تصور او به حد کافی این امر را جدی نمی‌گرفت، نوعی درگیری پیدا کرد، که با شکیبایی انگلس مسئله حل شد. او به کائوتسکی که تنها کسی از یاران مارکس بود که می‌توانست خط او را بخواند، نامه نوشت و خواهش کرد کار روی دست‌نوشته‌ها را از سر بگیرد، غافل از آن که او آن‌قدر در این کار تعلل کرده بود که انگلس از او خواسته بود متن را پس بفرستد. النور در تدارک نوشتن بیوگرافی مارکس نیز بود و تلاش زیادی کرد تا نامه‌ها یا کپی مکاتبات مارکس و انگلس را که به بِبِل و برنشتاین واگذار شده بود، به دست آورد.

النور به‌عنوان زنی جوان، جهان‌وطن، مسلط به چند زبان (و البته فرزند کارل مارکس)، در میانِ فراکسیون‌های مختلف سوسیالیستی شخصیتی شناخته‌شده بود و در کنگره‌های کارگری، که اعضای آن‌ها به دنبال اخراج‌ها و کاهش دستمزد‌ها، رادیکالیزه شده بودند، موقعیت خاصی یافته بود. در همین سال‌ها به دبیری و عضویت کمیته‌ی اجرایی شعبه‌ی زنان اتحادیه‌ی کارگران گاز، که خودش سازمان داده بود، نیز انتخاب شد. در ۱۸۸۶ با اولینگ و لیبکنخت، که از طرف حزب کارگر سوسیالیست آمریکا برای سخنرانی دعوت شده بودند، به امریکا سفر کرد. آن دو در ۳۵ شهر سخنرانی کرده و در میتینگ‌های کارگری، ازجمله در شیکاگو، علیه محاکمه و حکم اعدام هشت آنارشیست به اتهام بمب‌اندازی در اعتصاب کارگری برای هشت ساعت کار روزانه که به خشونت پلیس و کشته شدن یک تن از آنان و زخمی شدن تعداد بی‌شماری از اعتصابگران انجامید و به «قضیه‌ی هی مارکت»،[39] محل اعتراضات، مشهور شد سخن گفتند. گفتنی است که اختلاف نظر اولینگ با رهبران حزب کارگر سوسیالیست آمریکا درباره‌ی همکاری با اتحادیه‌های کارگری مرکزی (شوالیه‌های کارگری) و توصیه‌ی او به تکیه‌ی بیشتر بر بسیج عناصر آمریکایی، و اتهامات حزب درباره‌ی ولخرجی و زندگی تجملی سخنرانان به حساب کارگران در این سفر، و نشر این اخبار در روزنامه‌های لندن، به شهرت نه چندان خوب اولینگ بیشتر لطمه زد. انگلس با نوشتن نامه‌ای این اتهامات را ابزاری برای بی‌اعتبار کردن آن دو در محافل سوسیالیستی انگلستان خواند و نوشت اگر دکتر اولینگ به پول اهمیت می‌داد از مقام پروفسوری در دانشگاه به روزنامه‌نگاری با درآمد غیرثابت، روی نمی‌آورد. او اتهامات علیه «دختر مارکس» را «که او را از بچگی می‌شناخته و حاضرنیست که به او توهینی شود» به‌شدت محکوم کرد.

اختلافات تئوریک و استراتژیک میان فراکسیون ناسیونالیست و خارجی‌ستیزِ فدراسیون دموکراتیک، به رهبری ‌هایندمان و فراکسیون مارکسیست، که برای آن سوسیالیسم با انترناسیونالیسم پیوند ناگسستنی داشت، و النور و اولینگ، با حمایت انگلس، آن را نمایندگی می‌کردند، به‌سرعت به درگیری‌های جدی درونِ فدراسیون انجامیده بود. دو طرف یکدیگر را با حملات شخصی به عدم‌توجه به منافع طبقه‌ی کارگر متهم می‌ساختند. النور به‌شدت درگیر این اختلافات بود. سرانجام در دسامبر ۱۸۸۴، انشعاب در کمیته‌ی مرکزی فدراسیون و خروج النور و اولینگ از کمیته و تشکیل «اتحادیه‌ی سوسیالیستی» چاره‌ناپذیر شد. او در این‌باره به خواهرش لورا نوشت که انگلس از مواضع او و اولینگ حمایت می‌کند و قول داده «حالا که فدراسیون را از عناصر ناپاک زدوده‌ایم به ما کمک خواهد کرد، علاوه بر آن بسیاری از کسانی که کنارِ گود ایستاده‌اند نیز به ما ملحق خواهند شد، و با حمایت انگلس، آلمان‌ها را هم جذب خواهیم کرد.»[40] گفتنی است که کمی بعد النور و اولینگ و انگلس از حمایت اتحادیه‌ی سوسیالیستی نیز دست کشیدند. شیلا روباتام در این‌باره می‌نویسد این فقط انعطاف‌ناپذیری از سوی النور، اولینگ و انگلس نبود. یک باندبازی مبتنی بر خود-برحق‌بینی بود. و اضافه می‌کند، «النور در مکتب پدری بزرگ شده بود که با شکست مبارزه‌ی فراکسیونی و مخالفت با نظرش،

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: رادیکالیسم، عشق و جنسیت: النور مارکس، رزا لوکزامبورگ، اما گلدمن و هانا آرنت (بخش اول)