کی ورق بر می‌گردد؟

چکیده :اسم جمهوری اسلامی افغانستان تغییری در واقعیت این کشور به وجود نمی‌آورد. ولی پنجشیر شاید، اگر همه با هم یکصدا می‌شدند یا حوادث به هر ترتیب دیگری چنان رقم بخورد که بزرگی و بلوغ به راه بیفتد. همین که مردمی مرگ با ذلت را ملاقات کنند و عزتمندانه‌اش را ترجیح دهند، همین که ملتی ذره بودن را کنار بگذارد و منافع این لحظه و این فرد را با حظ برخورداری از یک میهن غیر قابل مقایسه بیابد ۲۰۰۰ میلیارد دلار و بیشتر سرمایه...


سید علیرضا بهشتی شیرازی

بسم الله الرحمن الرحیم

ما اگر کت پدرمان را بپوشیم و به علامت سبیل انگشت بالای لب‌مان بگذاریم، یا کفش‌های پاشنه بلند مادرمان را پا کنیم و شال محبوبش را بر سر و شانه بیندازیم، هر قدر هم که در آینه خیره بمانیم بزرگ نمی‌شویم. توسعه‌یافته نمی‌شویم، آزاد نمی‌شویم. به کرامت‌های انسانی دست نمی‌یابیم. البته تفریح بدی نیست، ولی تنها برای تماشای بزرگ‌ترها.‌ پس چه وقت رشید خواهیم شد؟ زمانی که واقعاً رشید شده باشیم.
اسم جمهوری اسلامی افغانستان تغییری در واقعیت این کشور به وجود نمی‌آورد. ولی پنجشیر شاید، اگر همه با هم یکصدا می‌شدند یا حوادث به هر ترتیب دیگری چنان رقم بخورد که بزرگی و بلوغ به راه بیفتد. همین که مردمی مرگ با ذلت را ملاقات کنند و عزتمندانه‌اش را ترجیح دهند، همین که ملتی ذره بودن را کنار بگذارد و منافع این لحظه و این فرد را با حظ برخورداری از یک میهن غیر قابل مقایسه بیابد ۲۰۰۰ میلیارد دلار و بیشتر سرمایه می‌اندوزد؛ همان مبلغی که آمریکا می‌گوید خرج افغانستان کرد و هیچ نتیجه‌ای از آن نگرفت. چون آن را خرج خودش کرد.‌
چه ما و چه برادران‌مان بزرگ‌ نمی‌شویم، مگر آنکه به راستی بزرگ شویم. و این است صورت مسئله‌ای که امروز پیش‌روی ماست.

می‌گویند بنا است مهدی محمودیان به خاطر قصد شکایت از گناه محرز و غیر قابل بخشش رهبر در بازی با جان ملت پنج سال در زندان بماند. این اتفاق به راحتی خواهد افتاد اگر ما کوچک باشیم، و این اتفاق غلط می‌کند بیفتد اگر ما نشانه‌های بزرگی از خود نشان دهیم.
همین‌طور است هر ناملایم دیگری که می‌چشیم. شورای نگهبان غلط می‌کند برای یک ملت بزرگ لباس تنگ بدوزد. اگر باور ندارید صبر کنید تا باورتان از راه برسد. و چقدر راحت می‌تواند این کار را در مورد یک ملت صغیر انجام دهد.

منتها تمام سؤال آن است که بزرگی چیست؟ و ساده‌اندیشانه خود را از پاسخ این پرسش آگاه نشماریم.

محمد فاضلی در میان نوشته‌هایش مقاله‌ای بسیار کوتاه دارد با عنوان «چرا آن مرد خود را دار زد؟» در آنجا می‌نویسد «حیوانات هر کدام برای دفاع از خویش اندامی دارند. برخی شاخ، گروهی نیش، بعضی پر پرواز و شماری پای تند و تیز برای گریختن. آدمی از شاخ، پر، دندان تیز، پای سریع دویدن و … به قدر کفایت برخوردار نیست. ولی برای دفاع از خودش به یک ابزار مهم مجهز است: او سازمان به وجود می‌آورد.
آدمی دندان و شاخ تیز ندارد، ولی می‌تواند ارتش سازمان دهد تا در برابر دشمن تنها نماند. آدمی صنف تشکیل می‌دهد تا از حقوقش دفاع کند. آدمی اتحادیه کارگری و کارفرمایی می‌سازد تا جلوی تعدی به حق انسانی‌اش را بگیرد. آدمی موجود سازمان‌ساز است.
اما وقتی از حق تشکیل سازمان محروم می‌شود تنها می‌ماند، طعمه تیزدندان و تیزشاخ‌ها می‌شود، مستأصل می‌شود و شاید خودش را دار بزند.
آن مرد اتحادیه کارگری نداشت، آن مرد عضو هیچ تشکلی نبود که به نمایندگی از او چانه بزند و حقوقش را بستاند. او در میان گرگ‌ها تنها مانده بود.
نامه ننویسید، دستور ندهید، شاخ و شانه نکشید، ادای دلسوزی در نیاورید، توئیت نکنید، اشک نریزید، ژست عدالت نگیرید؛ اگر خیلی نگران عدالت هستید، اگر می‌خواهید هیچ مردی آن قدر بی‌پناه نشود که از شرمندگیِِ همسر و فرزند خود را بکشد به همه اجازه دهید سازمان‌های واقعی برای دفاع از حقوق شان شکل دهند؛ اتحادیه، صنف، حزب و … حق اعتراض داشته باشند.
بگذارید انسان‌ها آزادانه و واقعی از مهمترین ابزار دفاعی خود بهره بگیرند. انسان را بی‌دفاع نکنید تا خودش را دار نزند.»
چقدر تأثیرگذار نوشته است، تا حدی که انسان شک می‌کند آیا واقعیات روزمره نیز به همین اندازه تکان‌دهنده‌اند. آری. اگر باور نمی‌کنید پای صحبت دکتر احمد میدری بنشینید تا برایتان توضیح دهد که در همین ایران مناطقی که در آنها مردم سازمان‌های خودانگیخته دارند به لحاظ توسعه و رفاه از دیگران پیش‌‌اند.
وضعیت فطری جامعه آن است که امکان تشکل را از آن نگیرند و حکومتی که خلاف این عمل می‌کند حداقلش آن است که ادعای قداست و نیابت از آسمان نکند، زیرا دارد در خلق الهی دست می‌برد.
با این همه یک عده مالیخولیازده، بلکه ابله، که خویشتن را خدایگان جان و مال و سرنوشت همه می‌دانند در اتاق‌های دربسته جلسات تلقی وحی از شیطان می‌گذارند تا این سازمان‌های خداداد را از مردم بستانند. «نباید گذاشت مردم متشکل شوند. اگر یک وقت عرب‌های خوزستان مدعی تمامی درآمد نفتی کشور شدند چه؟»
– شما بفرمایید چه؟ تازه همین می‌شود که الان هست. یک گروه اندک، بلکه یک‌ نفس بی‌تقوا مدعی تمام ثروت‌های مملکت است، بی‌آنکه برای هیچ‌کس، مخصوصاً برای مردم محروم کمترین سهمی از هیچ چیز قائل باشد.

حالا سازمان پیدا کردیم. آیا دیگر بزرگ شدیم؟ هرگز. هنوز چه راه های طولانی که در پیش داریم.
ما بزرگ، آزاد، توسعه‌یافته و به کرامت انسانی خود واصل نمی‌شویم، مگر آنکه همه اینها را به حقیقت و نه گزارش به دست آوریم. حقیقت است که به ما عظمت می‌افزاید. ما نه با تملق از یکدیگر، که با حقیقت رشد پیدا می‌کنیم.‌

و اما حقیقت. آیا می‌دانید در خوزستان به راستی چه چیز خون جوانان وطن را بر زمین ریخت؟ آنها که سازمان داشتند آب را از چنگ آنان که سازمان نداشتند در آوردند. هیچ‌کس هم جرأت نکرد این داستان را باز بگوید. کشوری برای خوزستان می‌گریست، اما در همان روزهایی که عکس مادر تانکر بر دوش عرب در همه جا، از جمله احتمالاً در اصفهان، دست به دست‌ می‌شد و دل‌ها را می‌خراشید زاینده رود هم با جشن و پایکوبی مردم به جریان افتاده بود.
خب، منظور؟ اصلاً اینها چه ربطی به هم دارند؟ چه می‌شود کرد؟ چاره‌ای جز اینها نیست.‌ هر چه باشد تشنه‌ایم.‌
آن سازمان خدادادی که قرار بود آبادمان کند ویران‌مان کرد؛ پس معلوم می‌شود که برای بهروزی کافی نیست. هنوز هزار نکته باریک‌تر ز مو اینجا است. نه هر که سر بتراشد قلندری داند.

ما تشنه‌ایم، ما محروم و فقیریم، ما فلک زده‌ایم، زیرا حق را فقیر و فلک‌زده می‌دانیم.
ما فرزندان ‌چهارشنبه هستیم؛ روز مریخ سلحشور، روز بازار. روزی که کسی چیزی گم و کسی چیزی پیدا می‌کند. در چهارشنبه بسیاری از ما حتی وقتی چیزی می‌یابیم از دست‌آورد خود مطمئن نمی‌شویم، مگر زیان دیده آن روز را نیز با پوزخند بشناسیم؛ یک عادت دوزخی که غالباً بر اساس آن سکه های‌مان را می‌شماریم. یک‌ ماشین حساب جهنمی که سقفی بر سرمان باقی نخواهد گذاشت؛ که ایران، این‌موجود آسمانی را نابود خواهد کرد.

به راستی چه می‌شود کرد؟ این سرزمینی که برای زیستن داریم یک سوم متوسط زمین باران دریافت می‌کند. حقیقتاً به نظر می‌آید که در هفت هزار سال پیش اجداد ما برای پی انداختن تمدن باستانی خود یکی از بدترین بسترهای جهان را برگزیدند، آن هم در حالی دیگر خطه‌های آب‌خیز تقریباً خالی از سکنه بودند. پس چرا شکست نخوردند؟ بلکه چگونه با آب قنات، این گران‌ترین آب جهان به موفقیت رسیدند؟ از ابتدای متن به یاد آوریم که چگونه ممکن است حوادث افغانستان برای این ملت ۲۰۰۰ میلیارد دلار و بلکه بسیار بیشتر بیندوزد. ظاهراً این آن اتفاقی بود که روی می‌داد، دستاوردی که در مقابلش آبی که نه به متر مکعب بلکه به قطره قیمت‌گذاری می‌شد همچنان پول خرد به حساب می‌آمد. زیرا مایه حیات یک‌ ملت در اصل آب نیست، بلکه بزرگی است.
هنوز هم این معجزه قابل وقوع و در حال تکرار است، اگر اسباب بزرگی همه آماده شود.

می‌خواهم از واژه‌ای که در میان ما به گند کشیده شده است اعاده حیثیت کنم: کلمه فرزانه. زیرا آنچه تا اینجای کار مرتباً تحت عنوان بزرگی دست به دامانش می‌شدیم به راستی پاسخگوی موضوع بحث‌مان نیست. بلکه آن را به کار می‌بردیم تا ذائقه خواننده نرمد. بگذارید لختی خاطرات بدمان را از این اصطلاح کنار بگذاریم و ببینیم فرزانگی به چه معنا است؟
شرط اول فرزانگی داشتن ارزیابی واقع‌بینانه از پدیده‌ها است. چقدر کیف می‌دهد که فلان استان کشور جدا شود و «من» به ریاست جمهوری یا وزارت آن برسم. چقدر لذت‌بخش خواهد بود اگر چهار موتور هزار در حاشیه موکبه‌ای که مرا در شهر جابجا می‌کند بغرند و روحم را به اهتزاز در آورند‌. در جهان برایم فرش قرمز بگسترند. در سازمان ملل تریبون به دستم بدهند و برای لاطائلاتم کف بزنند. شاید آن روز زخم‌های یک عمر تحقیر کمی در جانم التیام یابد. از طرف دیگر همه اینها چند می‌ارزد اگر کودک شش ماهه‌ام بر اثر این جاه‌طلبی‌ها، به خاطر نبود شیرخشک یا جنگ یا از کار افتادن نظام درمان تلف شود؛ کودک خودم یا برادرم، یا خویشاوندم یا هم‌نوعم؟

چقدر کیف می‌دهد که همه چیز مال من باشد، به صورتی که دست در کیسه کنم‌ و اگر میلم کشید چند کشتی نفت به هر که خواستم ببخشم. از طرف دیگر این همه اختیار چند می‌ارزد اگر در کیسه هیچ وجود نداشته باشد؟
شرط اول فرزانگی آن است که به راستی شکل‌گیری یک‌ میهن در افغانستان را واجد ارزشی بیش از ۲۰۰۰ میلیارد دلار ارزیابی کنیم. و الا نقد را بچسب: همین رشوه‌ای که امروز می‌توانی بستانی. همین حظی که اینک می‌توانی ببری، اگرچه ملتی نابود شود.

شرط دوم تفکیک‌ میان سیاست قدرت و امر سیاسی است. اولی با تولید و توزیع قدرت سروکار دارد. امر سیاسی با تولید و توزیع ارزش‌ها. فرزانه‌ای چون علی میان این دو فرق می‌گذاشت. لذا وقتی عَبْدُ اللَّهِ بْنُ عَبَّاسِ در ذیقار بر امیر مؤمنان (ع) وارد شد و او را در حال پینه زدن بر کفش کهنه خویش یافت علی از او پرسید چنین پای‌افزار چند می‌ارزد. گفت هیچ. علی گفت به خدا قسم این نعال در نزدم از امارت بر شما (سیاست قدرت) عزیزتر است، مگر حقی را به پا دارم (از لکنت به در آورم) یا باطلی را دفع کنم (امر سیاسی).
شرط سوم اعتقاد به وجود سپهری یا عرصه‌ای از خیر عمومی است.
یک وقت است که مردم همه دنبال منافع خویش‌اند؛ همان‌ چیزی که از آن با عنوان ‌چهارشنبه یاد کردیم. وقتی پای منافع در بین است فرد حراف و پشت هم انداز برنده خواهد بود. در عین حال یک سپهری هم هست که فطرت انسان به آن تمایل تام دارد، جایی که در آن همه فارغ از منافع‌شان می‌توانند روی موضوع خیر به گفتگو بنشینند. این نکته‌ای بود که ارسطو به آن‌ پی برد و بر مبنایش سیاست را والاترین کنش انسانی دانست.
منظور از گفتگو در حقیقت شنید و شنو است. همه ما با اندکی فراست در می‌یابیم که در ورای کلمات چرب و نرم این یا آن فرد احتمالاً نیات دیگری نهفته است. عکسش چه؟ اگر کسی حرف درست و یا حق مسلمی داشت که و از پس دفاع از آن بر نمی‌آمد چطور؟ آنچه این مشکل را حل می‌کند وجود یک یمین، به معنای خیر فطرت‌پسند پر میمنت است؛ (یمینی که می‌تواند در افغانستان ۲۰۰۰ میلیارد دلار و بلکه بیشتر بیارزد) یمینی که در حقیقتِ خود الزاماً باید متفرد باشد تا بتواند موضوع گفتگو قرار گیرد، تا موجب شود دیگری، بلکه دیگران تکلیف به بیان در آوردن آن لکنت را عهده‌دار شوند. انجام چنین وظیفه‌ای مستلزم فرزانگی است.به شقشقیه امیرمؤمنان گوش بسپارید که خداوند چگونه از دانشمندان، یا به قول ما در اینجا فرزانگان، عهد گرفت تا در مقابل پرخوری ظالم و گرسنگی مظلوم بی‌تفاوت نشنینند. یعنی چه کار کنند؟ یعنی زبان ستمدیدگان شوند. پرخوار پر قیل و قال هم هست.‌ بلکه برای تأمین منافعش اگر اقتضا کند تا حد تأسیس مکاتب فکری سرمایه می‌گذارد، اما گرسنگان‌ نای حرف زدن ندارند. دیگرانی باید این مأموریت را از طرف آنان عهده‌دار شوند. و ادای این تکلیف است که از علی علی می‌سازد. بلکه از هر انسانی انسان می‌سازد، زیرا انجام آن نه از سر صدقه یا تجمل، بلکه برای به فعلیت رساندن انسانیت صاحب تکلیف است. به عبارت دیگر انسان بدان دلیل وجودی سیاسی است که انسان بودنش در عرصه مدینه یا عرصه امر سیاسی به فعلیت می‌رسد و معنا پیدا می‌کند. اصلاً تأکید بر عرصه عمومی در درجه اول به این خاطر است. آن احسنتم احسنتم لانفسکم. اگر نیکی می‌کنید به خویش می‌کنید.

و فرزانه باید بتواند به ورای خود عبور کند. مسخره بود اگر به جای ماندلا یک سفیدپوست رهبر جنبش ضد آپارتاید در آفریقای جنوبی می‌شد. در عین حال او در آرمان عمرش به موفقیت نمی‌رسید اگر پیشتر به متعالی‌تر از سفید یا سیاه بودن گذار نمی‌کرد. آیا حاق هستی ماندلا یک رنگین پوست بود یا بر اثر تصادف روزگار سیاه‌چرده آفریده شد؟ تصادف چند می‌ارزد و چگونه می‌تواند ملتی را به رستگاری برساند؟ نه، او انسان بود، انسانی فرزانه که در عین بهره‌برداری از هویت ظاهری‌اش پیوسته به ورای آن کوچ‌ می‌کرد.

مسخره است اگر یک‌مرد، مثلاً شیخ محمدبن زاید، رهبر جنبش زنان در کشورش باشد. یا یک سرمایه‌دار سازمان‌دهی سندیکاهای کارگری را بر عهده بگیرد. در عین حال اینها آیا قرار است جنگ راه بیندازند یا صلح؟ در صورت دوم فرزانگان هر یک از آنها باید بتوانند به ورای هویت خود بگذرند. یعنی رهبر جنبش کارگری باید در یابد که اگر قرار است پیروانش نان به خانه برسانند بالاخره چرخ کارخانه هم باید بگردد و درآمد تولید کند تا از آن سهمی هم کم یا بیش نصیب کارگران شود.

مشابه همین مثال‌ها را در هر عرصه دیگری می‌توان زد … هر ارزشی که صلح در جامعه آفریده است محصول عبور فرزانگان به ورای هویت خویش است. لذا زمانی که پرینستون از هانا آرنت، آن ارسطوی زمان، به عنوان اولین زن ارائه‌دهنده سخنرانی سالانه در تاریخ این دانشگاه دعوت کرد و خبر آن با هیجان در روزنامه ها به چاپ رسید، آرنت پیغام فرستاد که نخواهم آمد اگر عنوان زنانگی را از پیش اسمم بر ندارید. یک تصادف بود که من زن، یا یهودی، یا آلمانی، یا مهاجر، یا زیبا، یا زشت آفریده شدم ( البته جمله از من است، نه او). آنچه تصادف نیست انسانیت‌ من است.
ما آن‌گاه که بتوانیم از وضعیت تصادفی خود فراتر برویم انسانیم. زیرا امر سیاسی نه جنسیت می‌فهمد، نه فرهنگ‌، نه هویت خاص. سیاست هویت را وارد عرصه عمومی کردن همان چیزی است که سیاست را به سیاست قدرت تحویل می‌کند. (جهت حفط امانت علاوه بر بسیاری از مضامین، جملات اخیر عین بیانات استاد ارجمند دکتر فرهنگ رجایی در درس‌های آرنت‌شناسی او هستند).

و سرانجام فرزانگی آن است که فرد به قول استاد فرهنگ رجایی مانند یک‌نرم افزار باز همواره خود را در معرض ویرایش نگه دارد. و الا چگونه می‌تواند به حقیقت پایبند بماند. فرزانه بر اشتباهش اصرار، یا از اصلاح خود احساس تحقیر نمی‌کند.
قبلاً می‌نوشتم که این اوضاع پا برجا نخواهد ماند:

«ترازوی بزرگی را در نظر بگیرید که یک طرفش صدها تن کالا باشد و مدام به طرف دیگر وزنه‌هایی اضافه شود، ولی کفه‌ها تکان نخورند. آیا این وضعیت را باید ابدی شمرد. آیا باید به تأثیر افزوده شدن وزنه‌ها خندید. اقوام گذشته هم قسم می‌خوردند که هرگز نابود نمی‌شوند. او لم تکونوا اقسمتم من قبل ما لکم من زوال. ولی بالاخره روزی آمد که اضافه شدن وزنه‌ای ناچیز توازن را بر هم زد. حادثه‌ای کوچک در یک شهر دورافتاده از تونس همه جهان عرب را به هم ریخت.»
ولی اینک که می‌نگرم می‌بینم خداوند مهربان‌تر از آن است که پس از پرداخت این همه هزینه راضی شود از چاله‌ای به چاله دیگر منتقل شویم.

پس کی ورق بر می‌گردد؟ آن‌گاه که وثیقه‌ای از بهتر شدن روزگار به دست آوریم. و این در گرو فرزانگی ماست. بزرگی یک‌ملت به انسان‌های بزرگ‌ نیاز دارد. آیا به این دستاورد رسیده‌ایم؟ خدا می‌داند. و اگر بداند تغییر شاید از پلک زدنی آسان‌تر باشد. کلید در دست ماست.

منبع خبر: کلمه

اخبار مرتبط: کی ورق بر می‌گردد؟