برنهارد والدنفلس: ناآشنا نمک تجربه است
برنهارد والدنفلس یکی از مهمترین پدیدارشناسان روزگار ماست. او در گفتوگو با “مجله فلسفه” درباره سایهروشنهای گوناگون بیگانگی و نژادپرستی به عنوان یکی از بیماریهای زمانه سخن میگوید.
برنهارد والدنفلس از سال ۱۹۷۶ تا بازنشستگیاش در سال ۱۹۹۹ به عنوان استاد فلسفه در دانشگاه رور شهر بوخوم آلمان تدریس میکرد. آخرین کتابی که از او منتشر شده است:
Erfahrung, die zur Sprache drängt – Studien zur Psychoanalyse und Psychotherapie aus phänomenologischer Sicht (Suhrkamp, 2019).
گفتوگو با برنهارد والدنفلس برگرفته از منبع زیر است:
Bernhard Waldenfels, im Interview mit Leyla Sophie Gleissner; „Philosophie Magazin“; veröffentlicht am 18. September 2021.
گفتوگو با برنهارد والدنفلس
■ مجله فلسفه: آقای والدنفلس، چرا در اصل این همه مردم از غریبه میترسند؟
برنهارد والدنفلس: شما با پرسشتان از میانه موضوع شروع میکنید. بدیهی است که آدم تنها وقتی کسی هست که پیرامونش فضای خودش باشد. برای موجوداتی که مثل انسان در دنیایی بخش-بخش شده زندگی میکنند مقولههای “من” و “مال من” از هم جدانشدنی هستند. اما برای اینکه بیگانه ترس ایجاد کند باید آن را به عنوان چیزی تهدیدکننده و خطرناک تجربه کنند، که این باز امری بدیهی نیست.
نفرت از خود از سرچشمههای نفرت از بیگانگان است. این نفرت از عدم شناخت وسیع “دیگری” مایه میگیرد و از کلیشهها تغذیه میکند.
■ پس موضوع را دقیقتر بررسی کنیم. فکر میکنید که واکنش انسانی به آنکه بیگانه است از لحاظ انسانشناسی موجه است؟
بستگی دارد “انسانی” را چه بدانیم. من مثل موریس مرلوپونتی، پدیدارشناس فرانسوی، گمان میکنم که در رفتار و تجربه انسانی چیزی نیست که همهنگام به طور طبیعی ساخته و به طور مصنوعی درست نشده باشد. این شامل معاشرت انسانها با هم، از لبخند زدن گرفته تا در آغوش گرفتن یا سلام دادن روزانه هم میشود. میتوانم بگویم اینکه معاشرت با بیگانه صورت بیگانهستیزی پیدا کند یا نه، بستگی به اوضاع و احوال خانوادگی و شخصی هم دارد. اما نه تنها این، بلکه محیط فرهنگی هم مهم است. در مدرنیته غرب، از زمان دکارت و هابز، خودمحوری و قوممحوریای به این محیط فرهنگی تعلق دارد که هدفش حفظ بقاست و بر هرچه بیگانه است مهر درجه دوم میزند و آن را در موارد کشمکش فدای علائق خود میکند.
■ تفاوت بیگانگی [یا غریبگی] با دشمنی در اصل در چیست؟
اول اینکه نباید خویشاوندی میان “بیگانگی” و “دشمنی” را نادیده گرفت. در زبان لاتین واژه “hostis” هم به معنای دشمن است و هم به معنای بیگانه. در اینجا تغییر رنگ و معنا از یک مفهوم به مفهوم دیگر را میتوان دید. به عنوان بیگانه، آدم کمابیش هنوز به نظمی تعلق دارد. از این رو میشود بیگانگی را در این جمله خلاصه کرد: «آدم از هر جهت به آن چیز تعلق ندارد».
دشمنی باز به طور اساسی با آن فرق دارد. چون دشمنی دقیقا یعنی دیگری نباید باشد. بنابراین دشمنی تنها به عدم تعلق ربط ندارد بلکه همیشه با نابود کردن سر و کار دارد. دشمن تنها کسی نیست که به جایی تعلق ندارد. دشمن غیرانسانی است که باید نابود بشود. بر این پایه، دشمنی به طور منفی تعریف میشود در حالیکه بیگانگی را نمیشود با مقولههای هنجارین مشخص کرد. بیگانگی نه چیزی مثبت است و نه یک کمبود است. مثل همه چیزهای فراموش شده، بیگانگی چیزی است که آنجا هست درحالیکه از دسترسی ما و مقولههای تاکنونی ما فاصله میگیرد.
برنارد والدنفلس: موضعنگاری بیگانه. جلد اول از مجموعه چهار جلدی بررسیهایی درباره بیگانه.■ و این درست چیزی است که آن را برای فلسفه جالب میکند. شما در کجا به بیگانگی در فلسفه برخوردهاید؟
نخست در نزد افلاطونِ روایتگر سقراط که میگوید فلسفه با حیرت آغاز میشود. آنچه در مورد حیرت تعیینکننده است را میتوان با جملهای از نیچه بیان کرد: «یک فکر میآید، وقتی که “او” بخواهد، و نه وقتی که “من” بخواهم.» اگر ما این دو تأمل را در کنار هم بگذاریم، میتوانیم بگوییم که فلسفه در آنجایی آغاز میشود که چیزی برای ما پیش بیاید. پدیده بیگانگی دقیقا در این باره است: درباره حرکتی که به سمت من میآید بیآنکه من آن را انتخاب کرده باشم. بنابراین ما در برابر بیگانه در آن موقعیتی نیستیم که فعالانه کاری بکنیم و ارزشگذاری کنیم. بلکه چیزی غیرمنتظره و دوگانه به ما هجوم میآورد. این میتواند حیرتآور، وسوسهانگیز یا ترسناک باشد. و این در فلسفه هم وجود دارد.
■ شما به موریس مرلوپونتی، پدیدارشناس مهم فرانسوی، اشاره کردید که در کلاسهای درس دانشگاهیاش در پاریس در آغاز دهه ۱۹۶۰ شرکت داشتید. شما خودتان دهههاست که درباره پدیدارشناسی بیگانگی کار میکنید. پدیدارشناسی چه میتواند درباره بیگانگی به ما بیاموزد؟
ادموند هوسرل، بنیانگذار پدیدارشناسی، تعریفی تناقضدار از بیگانگی به دست میدهد. او در پاسخ به این پرسش که بیگانگی چیست میگوید: بیگانگی مبتنی است بر «دسترسیپذیری آنچه در اساس دسترسیناپذیر است». چیزی هست که در دسترس من است بیآنکه دستیافتنی و درک کردنی باشد. پدیدارشناسی غریبگی من بر پایه این نظر است.
آنچه پدیدارشناسی را روی هم رفته برای من جذاب کرده این است که فلسفهای سیستمگذار نیست که همه چیز را تنظیم کند و در ارتباطی قطعی با هم قرار بدهد، بلکه فلسفهای است که از تجربه آزاد سرچشمه میگیرد.
■ وقتی ما از تجربه کردن حرف میزنیم یا درباره اینکه در مورد چیزی تجربه داریم منظورمان اغلب سر و کار داشتن با چیزهایی است که آموختهایم. «در این مورد تجربه دارم» یعنی به آن عادت کردهام و آن را میفهمم و میتوانم جایگاهش را تعیین کنم. میتوان به بیگانگی هم عادت کرد؟
نمیتوان به بیگانگی عادت کرد بدون آنکه بیگانگی بیگانه بودنش را از دست بدهد. برای همین من مفهومی قوی از تجربه را ارائه میدهم که در ضمن میگوید من خودم بر اثر تجربه تغییر میکنم. دقیقا این چیزی است که حین تجربه با فرد بیگانه اتفاق میافتد: تجربهکننده دیگر کسی نیست که میداند چطور با چیزی باید رفتار کند بلکه کسی است که از چیزی بهشدت تکان خورده است.
وقتی با فرد بیگانه در تماس قرار میگیرم، در ابتدا اصلا نمیتوانم آن را مثل زمانی که چیزی را میشناسم توصیف کنم. در ابتدا برای توصیف یک تجربه با شخصی بیگانه اصلا واژهای ندارم. این شناختی است که من با پدیدارشناسی پیوند میدهم که نیروی محرک آن دقیقا چنین تجربههایی با چیزهای جدید و در حال تغییر است.
■ ما در این باره صحبت کردیم که چه اتفاقی میافتد وقتی دیگران برای کسی بیگانه هستند. میشود آدم نسبت به خودش هم بیگانه بشود؟
مطمئنا! برخلاف آنچه بسیاری فکر میکنند، بیگانگی در خود آدم شروع میشود. برای نمونه مفهوم “Unheimlich” (ترسناک / ناآشنا) را در نظر بگیریم. زیگموند فروید مینویسد: «”من” حتی دیگر سرور خانه خودش هم نیست.» و منظورش این است که آنچه آشناست ناگهان دوپهلو میشود، فاصله میگیرد و ترس ایجاد میکند. بر این پایه، معنای وطن دیگر این نیست که یک جایی روی هم رفته در خانه باشی، بلکه معنایش بیشتر این است که در وطن خودت چیزی هست که ناآشنا (ترسناک) است.
■ دیگر چه شکلهایی از بیگانگی وجود دارد؟
امر غریبه مثل نمک تجربه است: غریبگی در همه چیز ممکن خودش را نشان میدهد. مغذی نیست، اما خوشمزه است. و همزمان میدانیم که اگر هم بیگانگی به شکلهای مختلف دربیاید، تجربهای وجود ندارد که در آن اصلا نمک بیگانگی وجود نداشته باشد. به ریشه لاتین کلمه فکر کنیم: در زبان لاتین “sal” نه تنها به معنی “Salz” (نمک) است بلکه جالب است که معنای شوخی هم میدهد. شوخی آن چیزی است که معنای حرف را قویتر میکند.
اما برگردیم به پرسش شما: من در مورد بیگانگی در مجموع میان سه بعد بزرگ فرق میگذارم. نخست بیگانه بودن با خودم که تا جسمم هم میرسد، سپس بیگانه بودن با دیگران و سوم بیگانه بودن با زبانی دیگر، فرهنگی دیگر و شیوه زندگیای دیگر. در اصل دیگران در ابتدا به عنوان اشخاصی دیگر پدیدار نمیشوند که من از بیرون بتوانم آنها را توصیف کنم بلکه آنها به این ترتیب پدیدار میشوند که به من نگاه میکنند، با من حرف میزنند، من را تحت تأثیر قرار میدهند یا لمس میکنند که این در دوره پاندمی عملی نادر و به عنوان رفتاری که بیماری را سرایت میدهد خطرناک میشود. و متوجه میشوید که این نوع بیگانه بودن را نمیتوان از بیگانه بودن با خود جدا کرد: یک درهمتنیدگی در بیگانگی نسبت به خود و بیگانگی نسبت به دیگران وجود دارد.
■ بنابراین شکلهای مختلف بیگانه بودن تفکیکناپذیرند. میتوانید در این مورد توضیحی بدهید که در کجا این درهمتنیدگی بیگانه بودن من و بیگانه بودن شخص دیگر را به طور مشخص میتوان دید؟
برای نمونه به تولد خودمان فکر کنیم. من موقع تولدم حضور داشتم. چون هر چه باشد من بودم که متولد شدم. اما مشارکت من عملی با اراده نبوده که من آن را فعالانه تجربه کرده باشم. تولد چیزی است که میتوانیم بگوییم همیشه اتفاق افتاده است. همزمان تولد من به بیشترین حد مربوط به من است. به همین جهت متولد شدن مبین این است که من از جایی دیگر آمدهام و زاده نیروی محرک و عمل خودم نیستم. نمونه دیگر نام ماست که از دیگران میگیریم. هر نامی نامی بیگانه است، چون در هر نامی تاریخ یک خانواده یا کشور و فرهنگ ادامه حیات میدهد.
■ اگر بیگانگی خود و بیگانگی دیگران به هم تعلق دارند، میشود از خود پرسید که آیا بیگانگی میتواند شالودهای برای جماعت باشد. چنین چیزی را ژولیا کریستوا پیشبینی میکند که در نوشتهاش به نام ما با خود بیگانهایم به این نتیجه میرسد که درست به دلیل اینکه ما همه با خود بیگانهایم، دیگر در اصل به هیچ وجه نیازی به “بیگانه” به عنوان شخصیت وجود ندارد. کریستوا در آنجا مینویسد: بیگانه “زمانی که ما همه خود را به عنوان بیگانه بشناسیم دیگر وجود ندارد”. نظر شما در این باره چیست؟ با چنین درهمتنیدگی بیگانگی من و بیگانگی شخصی دیگر موافق هستید؟
نه، به هیچ وجه. این یک حقه فکری است، سفسطه است. بیگانگی یک ناقرینگی را نشان میدهد، شبیه به “من”، که اگرچه عملکردی عمومی را اعلام میکند، اما تنها به ندرت دیده میشود و آنگونه که هوسرل میگوید، گهگاه. آدم هیچگاه در آنجا نیست که دیگری هست. و برعکس. کسی بودن یعنی اینکه من درست این بیگانگی معین را الان تجربه میکنم. اگر من برای مثال بگویم که درد دارم و جسمم به نظرم بیگانه میرسد، درد خودم و رنجم را بروز میدهم. درد من به طور کامل در بیگانه بودن درد دیگران حل نمیشود.
■ اما ممکن است که کسی بیگانگی نسبت به خودش را به دیگران فرافکنی کند. احتمال دارد که این حتی دلیلی باشد برای اینکه چگونه نژادپرستی به وجود میآید و به طور مدام به عنوان ایدئولوژی پابرجا میماند. به نظرتان این معقول میرسد؟ نژادپرستی که از بیماریهای بیگانگی است مطمئنا چندین ریشه دارد. یکی از ریشههای آن در دید مبتنی بر جبرگرایی زیستی نسبت به گوناگونی فرهنگی است. رنگ پوست و دیگر مشخصات بدنی به عنوان مشخصات ذاتی تفسیر میشوند و همزمان با ارزشگذاریای تحقیرآمیز همراهند که در تعریف ناقص از بربرها، کافران و دشمنان طبقاتی تاریخ طولانیش را دارد و در تعلقجویی به “نژاد برتر” سفید به اوج میرسد. نژادپرستی که هنوز هم مثل گذشته فعال است مطمئنا شامل لحظاتی از فرافکنی هست. چیزی را که در خود نمیخواهند بپذیرند، به بیرون منتقل میکنند. نفرت از خود از سرچشمههای نفرت از بیگانگان است که از عدم شناخت وسیع “دیگری” مایه میگیرد و از کلیشهها تغذیه میکند. عزیمتگاه “پدیدارشناسی دیگری” که متوجه نتیجهگیریهای اخلاقی و سیاسیاش هست، برعکس پیام و نگاهی است که منشأ آن چهره بیگانه است. به یقین تصادفی نیست که بسیاری از متفکران یهودی مانند بوبر، روزنکرانتس، هوسرل، زیمل، بنیامین، موس، لویناس یا دریدا به اندازه زیادی در توجه و احترام به گوناگونی هویتها سهیم بودهاند. هر چه باشد رنج کشیدن در انزوا توجه را به وضعیت خود آدم جلب میکند. این واقعیت هم جزو تاریخ بیگانگی است که به هیچوجه به پایان نرسیده است.
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: برنهارد والدنفلس: ناآشنا نمک تجربه است
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران