کتاب مستطاب شش فصل؛ نقد عوام‌گرایی و ضدیت با علم در پایان دولت قاجار

کتاب مستطاب شش فصل؛ نقد عوام‌گرایی و ضدیت با علم در پایان دولت قاجار
خبر آنلاین

او علم را ثروت زا دانسته، و فقر ایران را ناشی از عدم توجه به مفاهیم علمی می داند. او در فصلی ویژه در باره ماهیت رؤیا و خواب دیدن و در فصلی دیگر به مساله بهداشت و اهمیت آن برای سلامت جامعه می پردازد. الله کرم این اثر را در سال 1336ق / 1296 خورشیدی و زمانی که تنها 28 سال داشته، نوشته است. او پس از تبعید اجباری توسط رضاشاه به شیراز، در سال 1320 (یا اواخر سال 1319) در این شهر از دنیا می رود.

در باره نویسنده و خاندان او
خوشبختانه نویسنده فصل اول این کتاب را به شرح زندگانی خود اختصاص داده، و هرچند چندان از مسائل شخصی­اش سخن نگفته، اما به طور کلی بستگی­اش را به طایفه­ای که زمان صفویه از لرستان به گناوه منتقل شده و در منطقه ای به نام حیات داودی استقرار یافته اند، بیان کرده است. این کتاب در سال 1336 ق اواخر دوره قاجاریه نوشته شده و در وقت نگارش آن، نویسنده ما تنها 28 سال داشته است. تولد وی را در 1270 و درگذشت او را سال 1319 خورشیدی و برخی اوائل سال 1320 نوشته­اند.

آنچه خود الله کرم در کتاب شش فصل، در باره خاندانش نوشته و منبعی برای منابع بعدی است، بدین شرح است: «و بعد چنان گوید بنده یزدان و نمک‌پروریده شاهنشاه ایران، الله کرم بن حیدر بن خانعلی بن مراد بن حسین بن امیر بن حیدر بن مراد بن ناصر بن اسماعیل بن ناصر بن امیر حسین بن حسینقلی که اصل ما از خرم آباد لرستان است، از طایفه حیات غیبی که تاکنون آن طایفه در خرّم‌آباد باشند و به این نام خوانده شوند. در اوایل سلطنت صفویه بنابر سببی چند از اقوام خود جدا گشته و از دیار خود هجرت نمودند و در این ناحیه که اکنون به بلوک حیات داود معروف است رحل اقامت افکندند، هرچند کلّیه این بلوک را به تصرّف درآوردند و به نام طایفه خود نامیدند و حیات داود نام نهادند که مشتق از کلمه حیات غیبی باشد که نام قبیله‌ایست در خرّم‌آباد، چنان چه از پیش گفتیم، ولی مکان و محلّ توطّنشان همان گناوه که در کنار بحر فارس و قریب به دوازده فرسخ طرف شمالی بوشهر واقع شده قرار دادند؛ و آبادی حالیه گناوه از آنان بود، چه که پس از افتتاح شهر گناوه به دست لشکر عرب و خراب شدن آن در حال ویرانی بود تا هنگامی که اجداد بنده نگارنده وارد به این شهر ویرانه شدند، و چون آنجا را مکانی شایسته دیدند، در آن جا اقامت نمودند. به این سبب، آبادی حالیه از آن‌هاست. و چون مدّت اقامتشان به درازا کشیده می‌توان آن‌ها را گناوه‌ای خطاب کرد، و کلّیه مزرعه‌ها و باغات و مراتع گناوه ملک آنان بود».

پدر وی حیدر خان، شیخ طایفه و حاکم منطقه بوده و به اقتضای این که شیخ الخوانین بوده، با انگلیسی ها و حکومت مرکزی در ارتباط بوده، و خود بخشی از تاریخ سیاسی این ناحیه است. در روزشمار تاریخ معاصر ایران (1/364 ـ 365) از قرارداد ارنولد ویلسون به نمایندگی از شرکت نفت ایران و انگلیس، با حیدرخان حیات داوودی و خوانین کشکولی یاد شده است.

هرمان نوردن،  مأمور سفارت بریتانیا (1920 ـ 1921 /1299 ـ 1300 «مرگ در 1955») در کتاب «زیر آسمان» (ترجمه سیمین سمیعی) در باره دیدار خود با الله کرم آن وقت که جوان بوده، سخن گفته است. این دیدار گرم بوده و با این جملات الله کرم خان گناوه آغاز می شود: «کشور من کشور شماست و شاهین های من به شما تعلق دارد». نوردن آنگاه همراه وی به شکار رفته و شرحی از شکار با شاهین را بیان کرده است. خوشوقت و شکرگزارم که دعوت الله کرم خان فرصتی به من داد تا نه تنها در معیت فئودالها به شکار بروم بلکه از نزدیک شاهد نحوه زندگی خوانین در ایران نیز باشم». وی می نویسد در مسیر رفتن «الله کرم خان، آسیاب بادی را که در دوردست قرار داشت به من نشان داد و گفت: این آسیاب از شیکاگو به ایران حمل شده است». او می گوید الله کرم، نقش مترجم را هم در این گشت و گذار برای وی ایفا کرده است. آنها به خانه حیدرخان پدر الله کرم رفته اند، کسی که حاکم آن منطقه بوده است. وی می نویسد: «اطاق من دری به اطاق دفتر الله کرم داشت. خان پیر با کتابخانه ای که کتب مختلف به زبان های مختلف در آن جای داده شده بود، کاری نداشت و به لوازم عکاسی و وسائل تلگرافی که مورد توجه پسرش بود و در این اطاق جا داشت توجهی نمی کرد، اما از سوالات وی معلوم بود که بر اوضاع جهان وقوف کامل دارد». وی روز بعد نیز با الله کرم به شکار رفته و شرحی از شاهین های مورد استفاده در این شکار را به وی داده است. علاقه فراوان الله کرم به شکار و داشتن شاهین های مختلف، از این گزارش کاملا روشن است. شرح شکار در چند صفحه آمده است، شکاری که در آن چهار هوبره بدست آمده است. (زیر آسمان ایران، ص 34 ـ 39).

گزارش تفصیلی در باره حیات داوودی ها، حیدر خان و فرزندش الله کرم ـ نویسنده این کتاب ـ در وبسایتی با نام کلیه آرزوها آمده و شرح حال الله کرم همراه فرزندش فتح الله و فرزند دیگرش امان الله خان را به تفصیل آورده است. در آنجا، درگیر شدن حیدرخان را میان سیاست آلمانها توسط واسموس آلمانی از یک طرف و انگلیسی ها از طرف دیگر مرور کرده (به نقل توفان در ایران، احمد احرار)، و می گوید « در زمان حیدر خان آبادی و عمران و توجه به امور زراعت و کشاورزی در بندرریگ گسترش یافت. حسینیه بزرگ حیدر خان که در ایام سوگواری و ماه محرم و صفر در آن به عزاداری می پرداخت هنوز هم مورد استفاده قرار می گیرد و هر ساله مراسم تعزیه روز عاشورا در (میدان طاق ) رو به رو خانه غلامحسین خان حیات داوودی برگزار می شود. در گذشت حیدرخان در سال 1313 ش در شیراز و هنگام تبعید وی به این شهر  به دستور رضاشاه روی داد و آرامگاه او در شهر مقدس قم است». وی سپس از الله کرم خان و آثار وی سخن گفته و در باره او می نویسد: « الله کرم خان تنها فرزند حیدر خان مردی فاضل و درس خوانده بود، بطوری که به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت که از شکار و تیراندازی ایشان تمجید زیاد شده است، اما ظاهراً برخلاف پدر، چندان رضایت و خوشدلی از بیگانگان نداشته است. الله کرم خان، خانزاده ای تحصیل کرده و متمدن بود و اوقات او بیشتر به مطالعه و تالیف و ترجمه گذشته است علاوه بر این که تیراندازی لایق و شکارچی ماهری بوده است». وی سپس به آثار او و این که دو اثر وی از جمله همین کتاب مستطاب شش فصل و بخشی از فارسنامه ابن بلخی که آن را از زبان انگلیسی ترجمه کرده، منتشر شده، سخن گفته است.

نویسنده همان وبلاگ می نویسد: «الله کرم خان دو بار توسط رضا شاه دستگیر و تحت نظر قرار گرفت که یکبار او در مقام سردار سپهی در سال 1301 به بوشهر بود، و بار دوم سفرش به بوشهر و گناوه و بندرریگ. رضا شاه دوبار به بندر بوشهر و توابع آن سفر کرد، یکی هنگام ورود احمد شاه از سفر فرنگ به ایران از طریق دریا به بوشهر  بود که رضا شاه در مقام سردار سپهی بود، و یکی نیز بعد از رسیدن به شاهی و تاجگذاری. در سفر اول خوانین منطقه برای استقبال از احمد شاه به بوشهر رفتند، و چون حیدرخان به سبب کهولت و پیری نتوانست برود، تنها فرزند خود الله کرم خان را بعنوان نماینده به بوشهر فرستاد. در روز ورود احمد شاه که همه استقبال کنندگان صف کشیده بودند و منتظر ورود شاه بودند، سردار سپه (رضاشاه) از مستقبلین سان دید و نظم و ترتیب را بررسی کرد. در این لحظات الله کرم خان بدون توجه ایستاده و در حالی که انگشتان خود را در حاشیه شالش فرو برده و با انگشتان به شال می زد سردار سپه رو به او کرد و گفت: الله کرم خان چرا رعایت نمی کنید، آیا به آنچه که پشت سرت است می نازی؟ الله کرم خان بدون توجه به موضوع به پشت خود نگاه می کند آرم کنسولگری انگلیس را به دیوار می بیند و آنگاه رو می کند به سردار سپه و می گوید: سردار سپه به این علامت سرجنبانان می نازند نه کسانی مثل من کشاورز روستایی و پاسدار مرزها. این پاسخ برای سردار سپه بسیار گران آمد، و از همان لحظه کینه خاندان حیات داوودی را به دل گرفت. بعد از استقبال، سردار سپه، الله کرم خان را به شام دعوت کرد، اما او نیز از همه جا بی خبر در برنامه صرف شام شرکت کرد، اما در همان شب او را دستگیر کرده و به تهران منتقل کردند، و وقتی خبر به حیدرخان رسید، برای استفاده از تلگراف به کنسولگری انگلیس که به سیم تلگراف مجهز بود متوسل شد و تلگرافی از احمد شاه برای رهایی پسر خود در خواست نمود و سرانجام الله کرم خان آزاد شد. دومین سفر رضا شاه هنگامی بود که بعد از تاجگذاری به بوشهر آمد، برای خلع سلاح عشایر، و دستگیری شیخ خزعل به خوزستان رفت. این سفر از طریق بوشهر، بندرریگ، گناوه، دیلم، هندیجان و زیدون انجام گرفت و رضاخان در بندرریگ مهمان حیدرخان بود و حیدرخان با خبر قبلی خود را آماده استقبال کرد و بهترین اتاق منزل خود را آماده کرد و دستور رنگ آمیزی او را داد که هنوز این اتاق معروف به اتاق رنگی موجود است. روز بعد هنگام حرکت رضا شاه به گناوه از حیدر خان خواست فرزندش الله کرم خان او را تا گناوه بدرقه کند. در گناوه کشتی برای رضا شاه و همراهانش آماده پهلو گرفته بودن، و وقتی که شب رضا شاه با الله کرم خان وارد کشتی شدند همراهان الله کرم خان بعد از مدتی انتظار و به امید اینکه صبح زود خان بر می گردد همگی متفرق شدند، و به خانه فامیل و آشنایان خود رفتند، ولی صبح دیدند که خبری از کشتی نیست. بدین ترتیب برای بار دوم الله کرم خان دستگیر و به تهران و شیراز منتقل کردند. در این حین، سواران برگشتند و به حیدر خان خبر دادند و او دوباره با استفاده از تلگراف به احمدشاه خواهان آزادی پسرش شد که احمد شاه به او گفت برای تحویل گرفتن پسرش به شیراز بیاید که حیدرخان به همراه 400 سواره فریب خورد و عازم شیراز شد، و در محل دشت ارژن توقف نمود تا به شیراز برود. در این هنگام چند نفر افسر از شیراز به اردوی خان آمدند، و گفتند اگر با این همه سواره و تفنگچی به شهر بیائید شهر به هم می ریزد، و بهتر خود شما با چند نفر بیائید و ظرف 24 ساعت به اتفاق فرزندت که در باشگاه افسران شیراز است برگردید. حیدرخان قبول کرد و همراه افسران مزبور و چند نفر سوار به شیراز رفت. در آنجا نگه داشتند و بعد از چند روز حیدرخان را وادار کردند که به سواران پیغام بازگشت بدهند، و شایع کردند که خان سکته کرده و از آن پس اجازه خروج حیدرخان از شیراز داده نشد،  و آنقدر در شیراز نگه داشته شد که در سال 1313 در همان محل فوت کرد.

و اما در باره درگذشت الله کرم خان نیز نوشته است: همانگونه که در بالا ذکر شد، بعد از اینکه الله کرم خان به شیراز برده شد در همان جا تحت نظر گرفته شد و اجازه خروج از شیراز را پیدا نکرد و در سال 1320  که سال در گذشت او است در شیراز بود. در این مدت افراد خاندان حیات داوودی از بندرریگ و گناوه به شیراز رفتند و در آنجا ساکن شدند و پس از در گذشت الله کرم خان در اوایل سال 1320 ش و وقایع شهریور 20 مجدداً به منطقه بازگشتند، و دوباره قدرت را به دست گرفتند و تا سال 1325 ش که نهضت فارس و جنوب شروع شد در منطقه فعال بودند، و این فعالیت تا سال 1337 ش در منطقه ادامه یافت». شرح حال مفصلی که گذشت، برگرفته از وبلاک کلبه آرزوها در باره خاندان حیات داودی است. دنباله آن شرح حال فتح الله خان آمده است. الله کرم سه فرزند داشت، یکی فتح الله، دیگری امان الله و سوم غلامحسین. شرح حال آنها و از جمله فتح الله خان که فردی قدرتمند و درگیر تحولات آن نواحی بوده در  ادامه در همان وبلاگ آمده است. فتح الله خان در جریان مسائل سیاسی سالهای 1340 تا 1343 درگیر بوده و در کنار چندتن دیگر از سران عشایر، در 13 مهرماه 1343 اعدام شد. سرتیپ منوچهر هاشمی در کتاب داوری در باره کارنامه ساواک (ص 222)، در باره نقش وی در جنبشی که علیه دولت در منطقه فارس بود، به تفصیل سخن گفته است. امان الله فرزند دیگر الله کرم، در دانشگاه شیراز درس خواند، سالها در شرکت نفت کار کرد، و در آغاز انقلاب اسلامی، نخستین استاندار بوشهر شد. زمانی که مطالب این وبلاگ نوشته شده (دوشنبه 13 دی 1389)، او هنوز در قید حیات و مدیر عامل کنسرسیوم صید صنعتی ایران بوده است. شرح حال کوتاهی از ایشان زیر عنوان شرکت مدیره مزبور هم آمده است. اجمالی از زندگینامه این خاندان ذیل مدخل حیات داوودی در ویکی پدیا هم آمده و از کتاب شش فصل هم یاد شده است.

در وبسایت http://javaherihosein.com مطلبی با عنوان بندر ریگ در گذر تاریخ سیاسی معاصر آمده است که به تفصیل در باره حیدرخان، الله کرم خان و باقی خاندان و تاریخ سیاسی آنها مطالبی ارائه شده است. نکته تازه آن در باره الله کرم این است: «احداث باغ و بوستان و ایجاد باغ وحش آن زمان در بندرریگ و دایر کردن آسیاب یا تلمبه بادی در باغ موسوم به «باغ خان» نمادی از سلیقه تجدّد طلبی اوست. فردی بسیار حسّاس و اندک رنج اما به شدت بخشنده و کریم خانواده (بستن شال ابریشمی به کمر نشانه ای از سالاری و بزرگ منشی اوست.) ایشان در سال ۱۳۱۷ از شیراز به گناوه می آید و زمین های موروثی خود در منطقه را به ثمن بخس به اهالی گناوه واگذار می کند. تعیین حدود (مسّاحی) زمین ها به عهده یار قدیم و ندیم و جان بر کف نهش (مرحوم حاج شیخ علی مصدق از معاریف بندرریگ و شبانکاره) بوده و قباله های مبایعه را مرحوم جواهری تدوین و به مهر طغرایی طلایی ایشان ممهور می کرده که این خود نشانه اعتماد و وثوق مرحوم الله کرم خان نسبت به جواهری بوده است. در مقابل؛ ایشان نیز یک قطعه زمین نزدیک چاه معروف به «علو» بندرریگ به کاتب قباله ها هبه می کند».

در باره تألیفات الله کرم، از شش اثر یاد شده که دو مورد آن منتشر شده است.(1) تاریخ جنگ اروپ، حفظ الصحه ابتدایی، شش فصل (چاپ مطبعه علوی بوشهر، 1336)، عادات ملل، فارسنامه ابن بلخی (بخش آخر «جغرافیا»، ترجمه از انگلیسی، بوشهر مطبعه مبارکه علوی، 1337.(2) بنگرید: جستارهایی از تاریخ منطقه حیات داود، امیر حسین حیات داودی، چاپ شده در نامه گناوه، دفتر سوم، 1392، 438 ـ 439).

تحلیلی از محتوای کتاب «شش فصل»

همه چیز را باید در ذهن جستجو کرد. آنچه شخص  انجام می دهد، تصمیمی است که او در ذهن می گیرد.  این تصمیم بر اساس  محاسبه ای است که او از آن اقدام، انگیزه و آثار آن دارد. این محاسبه ذهنی بر اساس مفاهیمی است که از طرق مختلف در ذهن او نقش بسته است. آنچه در حس و تجربه از اطراف گرفته، توصیه های پدر و مادر و اطرافیان و معلم، کتابهایی که خوانده، مفاهیم رایج در جامعه، بهره ای که از منبر و رسانه­های مختلف گرفته، و البته ترکیب اینها. دایره لغاتی که او استفاده می کند، آموزشی که او طی سالیان دیده، منطقی که فراگرفته، و اصولی که به عنوان مسلّمات برای او جا انداخته شده، همه از مسائلی است که تصمیم ذهن را در قبال یک مساله روشن می کند. او می تواند تغییر کند، اما همین تغییر هم اصولی دارد. زمانه عوض می شود، روی ذهن او تأثیر می گذارد و این در عمل و رفتار او خود را نشان می دهد. برای بنده، اولین صحنه ای که نوعی تصمیم گیری عمومی در یک انتخاب برایم جالب بود، در مکتب بود، معلم به ما درس می داد، و دهها زن، هر روز صبح تا ظهر، در صفی به او مراجعه می کردند تا کلماتی که بعدها فهمیدم حرز یا چیزی مشابه آن است، روی کاغذهای دراز بنویسد، بپیچد و به آنها بدهد. این می شد قوت قلب آنها، با اطمینان خاطر، و هدیه ای هم در ازای تقدیم می کردند. این صحنه به خاطرم ماند. مردمی که مشکلات خود را با این روش حل می کنند. هزاران سال، این رویه به شکل های مختلف ادامه داشت، و در یک مقطع، در یک محیط، بساط آن جمع شد و دیگر کسی یا کسانی دست به این کار نزدند یا بسیار اندک چنین کردند. اخیرا شنیدم که دختر همان معلم، در خانه اش باز هم بساط را راه انداخته است.

به هر روی برای شناخت سیستم تصمیم گیری ذهن، باید ظرفیت های فکری شخص و منابع آنها را شناخت. هر شخص، یک ذهن منحصر به فرد دارد، اما این طور نیست که از دایره قوانین موجود در استنباط و استخراج و استدلال خارج باشد. با این حال، نوعی وحدت در حال کثرت و کثرت در حال وحدت بر ذهن او حاکم است. دایما، جمع و منها می کند، گاهی ضربدر و تقسیم، و در نهایـت ضمن آن که با بسیاری از مردمان نزدیکش که همسان او اطلاعات را بدست آورده اند، اشتراک نظر دارد، اما ممکن است در جهاتی متفاوت فکر کند.

ذهن یک ایرانی عهد قاجار چگونه فکر می کند؟ نیمه اول قاجار یا نیمه دوم، عصر اصلاحات و مشروطه چطور؟ در دوره انتقال از قاجار به پهلوی چطور؟ در دهه بیست، سی، چهل، پنجاه و در آستانه انقلاب، و بعد از آن... به طور مرتب روزنامه می خواند، رادیو گوش می دهد، تلویزیون می بیند، سخنرانی و منبر را می شنود، به علاوه انواع کتابهایی که در هر دوره و زمانه مرسوم و مقبول است را مطالعه می کند. تفاوت یک فرد ساکن تهران با فردی در شهرستانی یا روستایی دور افتاده از نظر قدت فهم چگونه است؟ آیا می شود شاخص هایی معین کرد؟ آیا می شود افکار این افراد را نسبت به یکدیگر و نسبت به موضوعات مهم و درگیر سنجید؟

ما در همه حال، با «ذهن» افراد مواجه هستیم، و برای شناخت او، باید به نوع «درک» او نسبت به مسائل و موضوعات توجه کنیم. برای این کار، باید تک تک واژه های او، ترکیب های موجود در جملات او،  و گفتمان حاکم بر او را که می کوشد بر اساس آن نظمی به افکار و زندگیش بدهد را درک کنیم.

و اما این که ما وقتی در صدد شناخت این ذهن بر می آییم، بسته به این که در کدام دایره از افکار بشری از فلسفی، دینی، علمی و مانند آن قرار گرفته، و به دنبال دریافت نگاهها و زاویه های دید شخص یا جامعه خاص در باره آن هستیم، لازم است کانال های ورودی ذهن او را بدست آوریم. سخن گفتن، نوشتن، و موضعگیری های رفتاری او در قبال افکار و اندیشه ها می تواند مورد بررسی قرار گیرد و در اظهار نظر در باره ذهن او کارساز باشد. اگر مطالبی که یک پیرزن روستایی طی ده سال در باره مسائل مختلف ابراز کرده گردآوری شود، با نگاه به کلید واژه ها و بسامد کلمات، با نوع قضاوت های فلسفی و دینی و علمی همسان او در باره تحولات مختلف، و حتی مسائلی در موضوع زیبایی شناسی یا هر چیز دیگری که او اظهار نظر کرده باشد، می توان به ذهن او دست یافت. اگر ما از یک نفر، فقط یک کتاب داشته باشیم که در آن در باره مسائل مختلف اظهار نظر کرده است چطور می توانیم ذهن اور ا بشناسیم؟ ما بر اساس دقت در همان کتاب و شرایطی که آن کتاب در آن پدید آمده و تأمل در زبان و لغات و ارزیابی های آن کتاب، ذهن و ذهنیات او را دریابیم و آن را بازسازی کنیم. طبیعی است که حق داریم این متن را با نوشته های معاصر او، اظهار نظرهای گفتاری دیگران در آن دوره، و نیز بر اساس شناختی که از جامعه او در آن مقطع تاریخی داریم، مقایسه کرده و با شناخت تفاوت ها، جایگاه ذهن او و چگونگی آن را دریابیم.

در اینجا مقصود از کتاب، اثری است که حاوی دیدگاه های رسمی او باشد. ممکن است کتابی در لغت یا صرف و نحو نوشته باشد، و صد البته که این چندان کمکی به ما برای شناخت ذهن او نمی کند. و اما یک سخنرانی و خطابه، یک متن تبلیغاتی، یک نقد، و در نهایت کتابی که حاوی مهم ترین اظهار نظرهای او در موضوعات اجتماعی و فکری جامعه باشد، و شخص با تأمل ورزی در موضوعات به بحث و نظر پرداخته باشد، می تواند کار ما را برای شناخت ذهن او آسان سازد.

این که چه گروه های فکری در یک جامعه در کنار هم زیست می کنند، از مقایسه افکار و آثار آنها بدست می آید. این که کدام گروه، پیشرو بوده و توانسته است همگام با زمان حرکت کند، از نسبت میان این نثر و آنچه در این جوامع طی چند دهه بعد از آن پدید می آید، روشن می شود. و اما مهم تر از همه، درک خود آن شخص و اثر اوست که واژه واژه آن در حد تصور، و ارزیابی های او به عنوان تصدیق و قضاوت، می تواند ما را در ذهن او وارد کند و جای او را در یک دوره زمانی، نسبت به آنچه از مسائل مهم می گذرد، روشن کند.

اینجا بحث ما در باره کتاب مستطاب شش فصل از الله کرم داوودی است که می خواهیم از آن به مثابه یک آیینه برای نشان دادن مسیر رشد و نضج تفکر علمی در ایران در آستانه عصر تحول فکری استفاده کنیم. هدف شناخت ذهن نویسنده نسبت به علم، ترقی، خرافه، پیشرفت، و داشتن یک نگاه علمی به اطراف است. ما در عصری هستیم که در حل عبور از کتاب های رمل و جفر هستیم، انواع جهانشناسی های مبتنی بر تنجیم که می کوشید تمام تحولات زمینی را با دگرگونی های آسمانی حل کند. از سوی دیگر تلاش می شد، خواب آدمیان را آینه تمام نمای زندگی واقعی مردم قرار دهد. مطلقا به دانش پزشکی جدید باور نداشت، و اساسا علم را علمی می دانست که رنگ و بوی گذشته در آن باشد. حالا با فردی روبرو هستیم که در حال عبور از این مرز است، و تلاش کند ذهن مخاطب را به سمت دانش، تغییر دهد، اما هنوز در آغاز راه است. با این همه، این که چطور یک خان زاده جوان، در بیست و هشت سالگی می تواند این طور در تغییر ذهن دیگران تلاش کند، موضوع جذاب این رساله است. فصلی در باره علم دارد، فصلی در باره تفکر عوام، فصلی در باره خواب و فصلی هم در باره حفظ الصحه و بهداشت.

بعید می نماید که این کتاب در طول صد سالی که از تألیفش گذشته، توجه کسی را جلب کرده باشد، زیرا نسخ بسیار محدودی از آن در دسترس است و تا جایی که بنده جستجو کرده ام، در منابع بعدی، اشاره ای به آن نشده است. این نوع سرنوشت، برای خیلی از آثار، امری عادی است، اما هر کدام دلایل خاصی دارد. گاهی موضوعات آنها جدی نیست، گاهی بررسی آنها نادقیق است، و گاه تناسب فکر و زمانه در آن ها قدری شگفت آور و یا غیر قابل باور برای عامه است. البته که برخی از کتابها، به دلایل فرعی هم می تواند کاملا از دور خارج شده باشد.

و اما اگر بر اساس این رسم عمل کنیم که هر نوشته ای را باید در شرایط تاریخی خودش مطالعه کنیم، باید آثاری را که نزدیک به یک قرن پیش از زمان تألیف اثر مورد بحث ما نوشته شده، بررسی کرد، این که این آثار، به دانش، پیشرفت، عقب افتادگی، آداب و رسوم، و ... مسائلی از این دست، چگونه نگاه می کرده اند.

نخبگان ایرانی، از حوالی سالهای 1260 ق / 1844 به این سو، به تدریجی با مفاهیم علمی جدید فرنگی آشنا شدند. تا حوالی این زمان، و تا دهه ها بعد از آن، دانش بومی پاسخ گوی پرسشها و راه حل دشواری های علمی بود. در این فضا، به تدریج، دانش مدرن وارد ایران شد و از راههایی که می دانیم، راهی به اذهان شمار بسیار اندکی از نخبگان یافت. این دانش، با آنچه دانش بومی خوانده می شد، تفاوت زیادی داشت، اما همه این تفاوت در جزئیات نبود، بلکه ماده تفکر را تغییر می داد و این البته ممکن بود از دریچه های کوچکی باشد که همان علوم کوچک هستند. طب جدید یکی از دسترس­ترین این دانش ها بود که مبانی آن متفاوت با معلومات بومی بود. نجوم و آگاهی های مربوط به آن، مسائل فیزیک و شیمی و بسیاری از درسها و دانشهایی که ممکن بود در کارهای نظامی و لشکرکشی یا حتی دریانوردی مورد استفاده قرار گیرد. بخشی هم که در حاشیه بود، مسائل تربیتی و اجتماعی و با یک عنوان کلی، علوم اجتماعی و انسانی بود. به هر حال، آن دانش­ها هم بخش مهمی از مسائل جاری بود. در جای دیگر نشان دادم که وقتی بحث حجاب و حقوق زنان مطرح شد، چه اندازه دیدگاه های جدید، ذهن جامعه را تغییر می داد و نگاه آنها را به مسائل مختلف عوض می کرد. ما در مشروطه شاهد بخشی از این تحول در علوم سیاسی بودیم. دو سه دهه بعد از آن، این تغییر بینش در بسیاری دانش ها جاری شد و در مدیریت جامعه تأثیر گذاشت. دانشگاه تهران درست شد تا نزدیک به یک صد سال پس از تأسیس دارالفنون، بسیار منظم تر و عمومی تر وظیفه این تغییر بینش و مدیریت آن را بر عهده بگیرد.

مدارسی که از دوره ناصری به سبک و سیاق بین جدید و قدیم درست شد، و اوج آن پس از سال 1300 ق بود، یکی از مراکز اصلی این تغییرات بود. اخبار مربوط به آن مدارس و برنامه های درسی آنها را  از اول تا دوره رضا شاه، می­شود در مطبوعات وقت و سالنامه های آن مدارس ملاحظه کرد؛ اما جدای از آن، خود مطبوعات نقش مهمی در ترویج این دانشها و تغییر بینشها داشتند. این کار با بیان اخبار اروپا در زمینه اختراعات و دیدگاههای نو انجام می شد.

نکته مهم این بود که مردمی که کما بیش از غرب اطلاع داشتند، تفاوت ها را درک و سعی می کردند، بخشی از این تفاوت را ناشی از بینش و دانش دو طرف در تحلیل مسائل بدانند. البته عشق به اسلام و سنت های ایرانی قوی بود، اما اغلب تحت پوشش آن، حرف های متفاوتی به اسم سنت گفته می شد که دیگر ماندنی نبود و باید تغییر می کرد. گاهی با این عنوان که غربی ها هم این حرفها را از ما گرفته اند و ما بهترش را داریم، به گونه ای وانمود می شد که گویی کسانی که از دانش جدید سخن می گویند، ضد ملی و حتی دین هستند. بسیاری از نوگراها، صرفا به خاطر تغییر بینش در اموری که ارتباطی هم با دین نداشت، بی دین معرفی شده، آنها را سنت شکن و خارج از حدود تعریف می­کردند. به هر روی تغییر در حال رخ دادن بود، و البته تعریف مرزها هم دقیق نبود. به اسم علم، به دین حمله می شد، چنان که به اسم دین، به علم. برای نمونه، آثار هدایت و جمالزاده را که می خوانید، بوی این تغییر را که البته بخشی از آن تندروی آشکار است حس می کنید؛ و اما در متون علمی دارالفنون و بعد از آن این تغییر جدی­تر و معقول­تر رخ داد. روشن است که صریح ترین این آثار، متون درسی از دارالفنون به این سوی بوده و بویژه در رشته­هایی مثل طب یا فیزیک و علوم طبیعی، به کلی مسیر درسی زیر سایه دانش جدید پیش رفت. در حاشیه بسیار دور، گاهی بحث از طب بومی هم می شد، اما تا این اواخر این مسأله چندان مورد توجه نبود.

در توجه دادن به دانش، از بعد از مشروطه، اراده جدی­تری بکار افتاد. مخالفت ها کم و بیش و در سایه و در بخش سخت سنتی جامعه بود، هرچند بسیاری از متدینان معتقد بودند ترویج دانش جدید طبیعی، آسیبی به دین نمی زند. حمله به دین به اسم علم، برای اولین بار توسط کمونیستها مطرح شد. در واقع، اولین زنگ خطر صریح از سوی آنها بود که به اسم علم، دین را مورد حمله قرار دادند. دانشمندان کمونیست به فرمان ایدئولوژی، اما به اسم علم، به دین حمله می کردند. جدای از آنها تلاش برخی فیزیکدانان ملحد هم در این زمینه موثر بود. علوم انسانی و اجتماعی جدید هم، با علم­زدگی از نوع پوزیتیویستی با دین درافتادند و همه اینها شک و تردید جدی مؤمنان را برانگیخت. آنها  راههایی برای حفظ و حراست دین از این حمله، در تفسیر علم جدید و تطبیق آن با دین برداشتند. از سوی دیگر در سمت و سوی تفکر سنتی بویژه تفکر فلسفی ما که شامل طبیعیات قدیم بود، علم جدید به عنوان دانش تجربی به سادگی پذیرفتنی نبود. اگر این وضع را در کنار تسلط دین سنتی ـ  شامل تمام تفسیر های قدیمی برآمده به اسم دین که حتی شامل یونانیات قدیم هم می شد ـ بگذاریم که در دنیای پیشامدرن برای همه چیز، توجیهی داشت طبعا  نزاع با علم جدید نتیجه ناچار آن بود. این داستانی است که هنوز هم ادامه دارد و جوامعی مثل جامعه ما را در باره علم گرفتار چالش و سردرگمی کرده است.

البته و به تأکید باید دانست که این نوع نزاع، ویژه ایران و حتی دنیای اسلام نبود. از چین تا افریقا و بسیاری از نقاط دیگر دنیا، کما بیش این این چالش درکار بود. هنوز هم نیمی از مردم امریکا به واکسن جدید کرونا هم تن در نمی دهند و همان تصورات بومی و سنتی را کما بیش دارند. وقتی بحث از تغییر بینش علمی در متن های نوشته شده می کنیم، این ملاحظات را هم باید در نظر بگیریم.

کتاب مورد بحث ما، اثری است که در یکی از نقاط دوردست از مرکز، یعنی بوشهر، که البته ارتباطهای بیرونی آن به دلیل دریا خوب بوده، توسط یک خان محلی از طایفه حیات داودی، آن هم در سن 28 سالگی نوشته شده است. تاریخ نگارش کتاب مهرماه سال 1296 ش / اول محرم 1336ق است. کتاب در شش فصل و 235 صفحه است. یک فصل آن در شرح حال نویسنده، و فصلی دیگر در باره شجاعت، و اما چهار فصل دیگر کتاب برای بحث ما جالب است. هرچند در همان دو فصل هم، نوع نگاه وی به مسائل اطراف، بر اساس بستری که در صدد شناخت آن هستیم، و آن تغییر نگاه به پدیده­های اطراف است، دیده می شود. نویسنده در فصل اول، زندگینامه خود را بیان می کند. فصل دوم با عنوان «دانش چیست» در باره ماهیت علم بحث می کند. فصل سوم «تقلید در اعتقاد عوام» به نوعی جنبه ضد دانش در جامعه خود را مورد توجه قرار می دهد فصل چهارم به اقتضای جایگاه خانی خود و زندگی ایلیاتی و طایفه ای و منازعات، در باره شجاعت است. فصل پنجم در باره ماهیت خواب دیدن است که تلاش می کند برداشت های سنتی از خواب دیدن را بازبینی و مورد نقد قرار دهد. فصل ششم در باره حفظ الصّحه و مسائل بهداشت بدن است که بر اساس داده های جدید و بعضا مفاهیم سنتی توضیح می دهد.

به رغم آن که کتاب در شش فصل متفاوت است، و اما به نظر می رسد نویسنده می کوشد تا رساله­ای در باره علم و دانش جدید و برخی از مصادیق آن از نظر تفکر عمومی در جامعه و آثار و پیامدهای آن در زندگی اجتماعی و اقتصادی بنویسد. برای این کار، باید مروری بر محتوای این فصول داشت، کاری که در ادامه خواهیم کرد. این مرور نشان خواهد داد دریافت نویسنده ما از دانش جدید، در مقابل برداشت سنتی از علم است و او می کوشد تفاوت های این دو برداشت، و خطاها و آثار آنها را نشان دهد. نکته قابل توجه این است که ما با یک خان اهل عمل و درگیر در زندگی روبرو هستیم که علم را برای نقشش در بهبود وضع زندگی می خواهد و اهمیت آن را مورد توجه قرار می دهد. او آدم ذهنی نیست و به افکار و اندیشه ها که می نگرد، به پیامدهای خارجی آن در زندگی روزانه هم توجه دارد.

نخستین فصل این کتاب شش فصلی، زندگینامه این جوان جنوبی است. او خود را از طایفه حیات داودی معرفی می کند که زمان  صفوی، از خرم آباد لرستان به گناوه آمده و این شهر و مناطق آن را آباد کرده اند. او می گوید بنای تاریخ نگاری ایل خود را ندارد، بلکه صرفا، برای روشن شدن وضع خودش، اجمالی از وضع خود از کودکی تاکنون را بیان می کند. مطابق همان نگرشی که دارد، بیش از همه روی تعلیم وتربیت خود و نظام جاری در ایران آن وقت تأکید می کند. در آغاز آن می­گوید: «تولّد این بنده نگارنده در حدود سنه هزار و سیصد و نه به وقوع پیوسته، و حال که هزار و سیصد و سی و شش سال از هجرت نبوی گذشته، سنین عمرم از بیست و هشت افزون نباشد». تعلیم و تربیت اولیه او در مکتب های قدیم بوده است، اما « چه مکتب و چه تربیت و چه معلّم، مسلمان نشنود، کافر نبیند». او به بیان بخشی از روش تعلیم و تعلم در مکتب خانه اشاره کرده و آن را به تمام معنا بی فایده و بی ثمر می داند. «از صبح که مشغول خواندن می‌شدیم، باید همین طور داد بزدیم و فریاد بکردیم تا غروب آفتاب». در حالی که هیچ اثری از یادگیری در آن نبود. وی جزئیاتی در باره سبک کار مکتب بدست می دهد. برای نمونه از خواندن متن ها و از انداختن اوراق از میانه کتاب یاد کرده و این که معلم، اصلا متوجه نمی شد یا اگر می شد محل نمی داد. «ما متعلّمین، لوح درست ناکرده بر سر هم می‌شکستیم. نمی‌دانم که حال و آن مکان را به چه نسبت دهم، بگویم خربازار بود یا بازارِ خر». او می گوید بعد از سالها که ختم قرآن کرد، «درست قرآن را نمی‌توانستم بخوانم و تا هنوز هم همان طور است، چه که عمارتی که شالوده‌اش کج نهاده شد، تا آخر آن کج باشد». این در حالی است که او عشق به «علم» داشته و عمیقا در پی دانستن و فهمیدن بوده است. یک اشکال را هم جواب می دهد، این که چرا از این مکتب ها دانشمندانی مثل شیخ بهایی درآمدند. پاسخ این است که این افراد، نتیجه مشقات خود را دیده اند، نه این که روش آموزش در این مکتب­ها درست بوده است. اگر کسی از مکتب خانه های قدیم به جایی می رسید، مثل کسی است که از راه سنگلاخ و سخت، با زحمت به جایی رسیده، اما «در مدارس جدید تحصیل نمودن مثل این است که به واسطه راهی متعارف رهسپار منزل مقصود گردی».

الله کرم می گوید هشت سال در مکتب خانه بوده، اما هیچ وقت آن را جدی نگرفته و همزمان دنبال شکار و گردش و بازی هم بوده است. با این همه، عشقش به علم و نظم و دانایی سبب شده است حتی در وقت بازی و شکار، به درستی کار بیندیشد: «مثلاً ساعی بودم که بازی و شکار را در تحت یک قانون درستی قرار بدهم که نه کسی از آن میانه برنجد و نه اسباب اوقات تلخی احدی فراهم آید، زیرا در هنگام لعب بسی اسباب رنجش پدید آید...  فیمابین مشتی بی‌تربیت، نمی‌توانستم لذّت بازی کردن را ببرم». حساسیت این نویسنده روی داشتن یک زندگی و سبک عالمانه، حتی در بازی و تفریح، همان تغییری است که مبنای مقالات او در این کتاب است. اگر برای شکار هم می روند، همه چیز باید دقیق برنامه ریزی شود، تا بهترین نتیجه گرفته شود. او می گوید روی این امر یعنی نوعی رابطه میان دانستن و عمل کردن حساس بوده است.

او تعلیم و تربیت را غیر مستقیم ادامه داده و از راه مطالعه، کمبودهای خود را جبران کرده است. «میل وافری به خواندن حکایات داشتم و کتاب‌های قصّه و تواریخ به دست می‌آوردم، و از برکت مطالعه آن کتب، در خواندن هرگونه خط ماهر شدم، زبان فارسی صحیح را از مطالعه کتب تحصیل می‌نمودم، چون دانستم که علم آموختن بهتر از مال اندوختن است، همّت بر تحصیل علوم مطلوبه مروّجه گماشتم». از علاقه خود به دانستن هر امر تازه ای و سر درآوردن از آن سخن می گوید. وقتی به تلگراف خانه می رفته، سعی کرده «علم تلگراف» را بیاموزد و کارش را به مسوول آنجا وانگذارد، بلکه خود انجام دهد. «در تلگراف‌خانه‌ها که به دیدن رؤسای تلگراف می‌رفتم، بسیار مایل بودم که دارای علم تلگراف شوم، زیرا علم شیرینی است». او از ارزش و اهمیت تلگراف در دنیای جدید می گوید و این که «به واسطه همین تلگراف است که کلّیه ممالک حکم واحد پیدا کرده‌اند، و در نفع و ضرر سهیم و شریک شده‌اند، لهذا چیزی به این حد فایده‌مند را مایل بودم تحصیل بنمایم که بتوانم خود مخابره کنم، و علاوه بر این هیچ لذّتی مانند دانستن نیست، و هیچ نقمتی همسنگ ندانستن نباشد». دقت در این تعابیر نشان می  دهد که این نویسنده جوان، تا چه حدّ شیفته علم شده و آن را در پیوند با تحولات روزانه، موفقیت ها، و پیشرفت ها می داند. او می گوید، ابتدا تلگراف ایرانی را یاد گرفته، و سپس تلگراف انگلیسی را. در همین راه، زبان انگلیسی را هم فراگرفته است: «پس از مدّت کمی تلگراف انگلیسی را تکمیل کردم، و دیگر تملّق تلگراف‌چی‌ها را نگفتم... بسی فایده که از دانستن این علم حاصل نمودم، و به سعی و دقّت خود زبان انگلیسی را آموختم که بر ترجمه خطوطات توانا شدم. کتاب‌های انگلیسی را به خوبی می‌توانم ترجمه نمایم، و اکنون در این زمان زبان انگلسی را رواجی بی‌اندازه است، و در ایران فعال ما یشاء است».

وی از کنجکاوی خود در باره برخی از «مفاهیم» می گوید. این که کسی به او گفته، عمرت را به «بطالت» گذرانده­ای. مقصود وی را به روشنی در نمی­یابد، لذا دنبال فهمیدن مفهوم بطالت می گردد، و هر کسی برای او معنایی می کند و عاقبت آن را درمیابد. «آخرالامر از شخص باسوادی پرسیدم. اوّل خیلی خندید، بعد جویا شد که چه کار به معنی بطالت داری؟ جواب گفتم: چیزی نیست می‌خواستم بدانم، او هم با کمال مهربانی گفت: جانم بطالت، یعنی باطل، مثل این که یک چیزی را مهمل بگذاری، و او را باطل کنی». این حساسیتی را در او ایجاد می کند تا «بطالت» را از خود دور کند. او در میابد که «کلّیه ایرانی‌ها عموماً، و در این صفحات که وطن این نگارنده است خصوصاً عمرشان را به بطالت می‌گذرانند».

وی آنگاه به روش های نادرست تربیت در خانواده های ایرانی می پردازد، نمونه هایی را بیان می کند و نشان می دهد که چطور آنها فرزندانشان را بین زمین و آسمان نگاه می دارند، و درست تربیت شان نمی کنند. یک بار به او می گویند: «چرا پسر، این قدر احمقی! علم نمی‌آموزی، علم چیزی شریفی است آدم بشو، انسان همان به سر و صورت نیست، همین که طفل بیچاره آمد که خورده خورده نصیحت بشنود، و بازیگوشی را کنار بگذارد، و گوش به پند و موعظه این گونه پدران بدهد که ناگهان برای اندک مصلحتی که آن هم نه از روی تدبیر درست و رأی ثابتی بوده، کلّیه فرمایشات خود را منکر می‌شود. مثلاً می‌گوید: بگذار این حرف‌ها، دو پول نمی‌ارزد، علم یعنی چه، فضل و هنر چه به کار می‌خورد، دستت بیکار است؛ مشهدی رضای بقّال و کربلایی رجب علی عطّار صاحب مال و اموال و مبالغ کلّی‌اند با وجودی که (ا) را از (ب) تمیز نمی‌دهند». نویسنده در این جا، روی این دوگانگی رفتار پدران در کار تربیت و مبنای آن تأکید دارد، ضمن آن که البته می خواهد علم را ستایش کند. مردم دچار این دوگانگی هستند، یک بار از فرزندشان می خواهند پاکیزه باشد، با سر و روی آراسته، اما بار دیگر «اگر دیدند شخصی خود را پاکیزه نگاه می‌دارد، او را بی‌مزّه می‌دانند و جبان و خودنما می‌خوانند و... می‌گویند: بابا! این حرف‌ها همه دروغ است، اگر حفظ بدن ثمری داشت یا فلان دارو اثری، پس چرا پادشاهان که طبیبان نزد آنان حاضر هستند، بیش از دیگران زندگانی نمی‌کنند». با این قضاوت، چه تأثیری روی اطفال می گذارند «اگر ابلهانه رفتار کنند، دیوانه و خودسر محسوب می شوند، و اگر مثل انسان رفتار نمایند بیمزه و خنک هستند». این وسط «علم» ضایع می­شود..

او این مطلب را در فصل بعدی که در مفهوم علم است، بیشتر توضیح می دهد، اما همین جا هم تأکید می کند که حتی « دسته دزدها و راهزن ها و برزگران و آخر الامر کلیه اصناف احتیاج به علم دارند». الله کرم، باز از تلاش خود برای «تحصیل علوم» می گوید و در این میان «کتاب» را بهترین گوهری می­داند که می تواند ما را از «پله ترقی و تمدن بالا» ببرد. او می گوید، یک سال مداوم برای نگارش این کتاب «شش فصل» زحمت کشیده، و حتی اطرافیانش از نگارش آن در طول این یک سال بی­خبر بوده­اند. حالا هم می­خواهد، اگر خطایی در آن کرده، «به عین اغماض غمض عین نمایند». کتاب در اوّل محرم سال 1336 ق در مطبعه علوی بوشهر طبع شده است.

و اما آنچه ما در فکر این نویسنده جوان جنوبی در بیش از صد سال قبل دنبالش هستیم، این است که سهم «دانش» را در زندگی انسانی چه اندازه می داند و مهم تر این که دانش را چه می داند.

فصل دوم کتاب،«دانش چیست» فصل کوتاهی است. دانش سنتی یا دانش نوین. چه تفاوتی میان اینها هست، و چه تغییری در زندگی ایجاد می کند. این مطلبی است که در فصل دوم با عنوان دانش چیست، بیان می کند. بحث او در این زمینه کوتاه است، اما مبنای بحث های بعدی اوست. در واقع در بحث های طرح شده، نظم و نسق خاصی نیست، اما درک مورد نظر هست. او از اهمیت علم در شقوق مختلف آن، سخن می گوید، اما دیگر و یا صرفا، بحث از علم سنتی نیست، علم، گاهی علمی است که متکلمان دارند، و اما «زمانی با جغرافیین دریانورد و بادیه پیماست، و وقتی با تلگراف بی‌سیم و طیّارات مستقیماً در هوا. گاهی با نحو و صرف اوقات دارد تا ادب را از علل به شرف صحّت آرد، و گاهی با طب همّت می‌گمارد». در اینجا با آوردن این جمله که «علم است که ملّت ژاپن، دولت روس را با آن همه جبروت و نخوت زبون می‌سازد، و از شعشعه ترقّیات در اقصا شرق بر همگنان می‌نازد، پس چرا این آفتاب تابان که بر خار و گل یکسان می‌تابد، از اهل ما چهره در نقاب بی‌آرزمی کشیده؟»

ت. اصل نگرانی خود را در مقایسه میان آنچه در ایران و برخی بلاد پیشرفته هست، بیان کند. «ملّت مغرب زمین به آبیاری آن ابر رحمت، چمن صنایع را سیراب و نوباوگان روضه ملّت را شاداب می‌دارند». در باره غرب، اصل این است که « مبنای جمیع حرکات و سکناتشان بر علم [است] تا رونق کارشان روزافزون و قوّه دماغی جمیع مال عالم در مقابل اقدامات محیّرالعقولانه‌شان زبون گردیده است». دیگر آن که «تعلیم و تعلّم در جمیع دول فرنگ به طور اجباریست تا درجه تعلّمی که مقرّر گردیده، پسر پادشاه و اولاد گدا در مکاتیب و مدارس، بالمساوات تحصیل علم و تعلیم ادب می‌شوند تا در اکثر مال مغرب در صد، نود نفر از نعمت قرائت و کتابت مستفیداند».

وی تأکید دارد که تفاوت میان ملل، به فطرت نیست به تعلیم و تربیت است. این که افریقایی ها قومی وحشی هستند و قومی دیگر، متمدن، این به تعلیم و تربیت است. «نوع بشر عموماً استعداد وصول به اعلی المقامات دارند». « اهالی مملکتی نظیر آفریقا، جمیع مانند وحوش ضاریه و حیوانات بریه بی‌عقل و دانش‌اند، و کلّ متوحّش یک نفس دانا و متمدّن در مابین ایشان موجود نه، و بعکس آن ملاحظه می‌نمایید که ممالک متمدّنه جمیع اهالی در نهایت آداب و حسن اطوار و تعاون و تعاضد و حدّت ادراک و عقل سلیم هستند الّا معدودی قلیل». همه این به آموزش و آموختن است. خوب البته قبول دارد که «اطفالی هم سنّ و هم وطن و هم جنس بلکه از یک خانواده در تحت تربیت یک شخص پرورش یابند، با وجود این عقول و ادراکاتشان متفاوت، یکی ترقّی سریع نماید و یکی پرتو تعلیم به طی گیرد»، اما این بخش کمی از ماجراست.«اگر مربّی نباشد، جمیع نفوس وحوش مانند، و اگر معلّم نباشد، اطفال کل مانند حشرات گردند». به گفته وی، دانش آن قدر در تربیت بچه ها مهم است که «البتّه اگر طفل را بکشند بهتر از این است که جاهل بگذارند».

بحث از علم، در فصل سوم با عنوان «تقلید در اعتقاد عوام» ادامه می یابد. اولین ویژگی عوام، ـ اصطلاحی که بیش از همه در دوره قاجار رواج یافت و تاکنون هم ترکیب عوام ـ خواص میراث همان است ـ این است که برای «علم» ارزشی قائل نیستند «یکی از جمله اعتقادات اهالی این دیار این است که منکر علم هستند، و می‌گویند که در علم و تربیت اثری نیست». در این باره مثالها می زند. می گویند، بسیاری از دانایان، هیچ وقت به ثروتی دست نیافتند. در این باره اشعاری می آورند که نویسنده ما برآشفته و می گوید در این موارد نباید به شعر شعرا استدلال کرد «چون که شاعرها خیالاتی علی حده دارند، وگاهی داد یاوه‌سرایی را می‌دهند». همین عوام ضد دانش، می گویند «چرا فلان سواد داشت و به خواندن و نوشتن توانا بود یا معنی شعر عربی را به خوبی می‌فهمید، محتاج است؛ و فلان شخص دیگر که هیچ علمی را ندارد چندین خروار گندم در انبار دارد». اینها میان مردم، استدلالهای مهمی است که در دور کردن آنها از دانش تأثیر دارد. نویسنده اینجا هم پاسخ می دهد که مقصود از این که دانش، ثروت بیاورد، هر نوع علمی نیست. برای توضیح به تقسیم علوم، از این زاویه، یعنی ثروت آوری آن می پردازد: «علوم چندین قسم است که هر یک را اثری و نتیجه‌ای جداگانه است، و هر علمی مختصّ اهل است، و پایه و فایده آن محدود است. یک قسم از علوم که علم یدی یا آن کسب می‌نمایند، مثل نجّاری، آهنگری، زرگری، بنّایی و غیره که اگر بخواهیم تمام آن‌ها را بگوییم، برای شماره آن‌ها باید کتابی علی حده بنویسیم، و این علوم فایده‌اش بر همه کس واضح و هویداست». آنچه که او در اینجا می­گوید، دانش ـ تکنیک است که در مشاغل عمومی خود را نشان می دهد. وی به عنوان یک بوشهری، نگران آن است که جامعه ایرانی، حداکثر یک «عمله» است، و هیچ نوع کارگر فنی در آن نیست، و این آثار خطرناکی روی اقتصاد آنها دارد «ما می‌بینیم که سالی چندین صد نفر گرسنه و عریان هیچ مدان، از دیار خود آواره صحرای غربت شده، و در بنادر فارس می‌ریزند، و لقمه لقمه می‌اندوزند و پاره پاره می‌دوزند که شاید بتوانند خودشان را از گرسنگی و برهنگی نجات بدهند. این است حال صدها نفر بی‌علم و بی‌کسب هیچ مدان».

این در حالی است که اگر آنها علم نجاری یا آهنگری یا هر چیزی می داشتند، می توانستند زندگی بهتری داشته باشند و هر جا وارد می شوند «در صدر مجلس» باشند. به نظر او، حتی کاسب بودن، نیاز به دانش دارد.

و اما دسته دیگر از علوم که عبارت از « علم هندسه، علم حساب، علم جنگ، علم تلگراف، علم محرّری، علم لغت که عبارت از زبان دانی باشد» آثارش از اینها هم بهتر است. ببینید فلان شخص پسر یک بقال بوده، اما «اکنون مدیر گمرک است» و این به خاطر زبان دانی او ست. یکی طیبب شده و اکنون فردی محترم است، اما مردمی که همچنان به کار عملگی و فعلگی مشغولند، چه مقدار «به درد فقر و فلاکت گرفتارند». این همان است که سعدی اشاره می کند که «روستازادگان دانشمند، به وزیری پادشاه رفتند، پسران وزیر ناقص عقل، به گدایی به روستا رفتند». او در این زمینه اعتراضاتی را به خود وارد می­کند که مثلا فلان بقال یا کاسب، توانسته آلاف و الوف بدست درآورد در حالی که «علمی» ندارد. او این سبک «مال اندوختن» را قبول ندارد، نه در باره کاسب ها و نه زارعین که اگر یک سال باران نیاید، همه هستی خود را از دست می دهند. در واقع، او از مشاغلی ستایش می کند که بر اساس علم شکل گرفته باشد. البته اگر کسی مقصودش این است که فلان ع

منبع خبر: خبر آنلاین

اخبار مرتبط: کتاب مستطاب شش فصل؛ نقد عوام‌گرایی و ضدیت با علم در پایان دولت قاجار