سی‌وسومین جلسه دادگاه حمید نوری: «۳۲ سال است نخوابیده‌ام»

سی‌وسومین جلسه دادگاه حمید نوری: «۳۲ سال است نخوابیده‌ام»
رادیو زمانه

حمید نوری ۶۰ ساله، دادیار سابق قوه قضاییه، زمانی که برای دیدار با اقوامش به کشور سوئد سفر کرده بود، شنبه ۹ نوامبر ۲۰۱۹/ ۱۸ آبان ۱۳۹۸ در فرودگاه بین‌المللی آرلاندای استکهلم با حکم دادسرای این شهر به صورت موقت بازداشت شد و یک سال و ۹ ماه در بازداشت موقت ماند. دادستانی سوئد ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۱/ ۵ مرداد ۱۴۰۰ در اطلاعیه‌ای تحت عنوان «پیگرد جنایات جنگی در ایران» خبر از تحویل رسمی کیفرخواست حمید نوری به دادگاه داد. بر اساس این کیفرخواست حمید نوری با دو اتهام اصلی روبه‌روست: جنایت جنگی (نقض حقوق عمومی بین‌الملل، از نوع سنگین) و قتل. هر دوی این اتهام‌ها به دلیل نقش مستقیم در کشتار بیش از ۱۰۰ تن از مخالفان و زندانیان سیاسی در سال‌های پایانی جنگ ایران و عراق (در دهه ۶۰ و مشخصاً سال ۱۳۶۷) علیه نوری مطرح شده است.

سی‌وسومین جلسه دادگاه حمید نوری (بدون در نظر گرفتن جلسات فوق‌العاده) سه‌شنبه ۲۶ اکتبر/۴ آبان در دادگاه استکهلم از ساعت ۹ صبح به وقت محلی آغاز شد. در این جلسه رضا فلاحی، از زندانیان سیاسی دهه ۶۰ و جان‌به‌در برده از اعدام‌های ۶۷ به ارائه شهادت خود پرداخت.

این اولین‌بار است که طی بیش از سه دهه پس از کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷، یکی از متهمان به دست داشتن در این جنایت در دادگاه محاکمه می‌شود.

دادگاه #حمید_نوری
رشته توئیت
۱-سی‌وسومین جلسه دادگاه حمید نوری روز سه‌شنبه ۲۶ اکتبر/۴ آبان در سالن ۳۷ دادگاه استکهلم از ساعت ۹ صبح به وقت محلی آغاز می‌شود. در این جلسه قرار است رضا فلاحی، از زندانیان سیاسی دهه ۶۰ و جان‌به‌در برده از اعدام‌های ۶۷ به ارائه شهادت خود بپردازد. https://t.co/UQNgApY6fl

— Radio Zamaneh (@RadioZamaneh) October 26, 2021

رضا فلاحی از هواداران سازمان مجاهدین خلق است و در انگلستان زندگی می‌کند. او پیش از این گفته است که از ابراهیم رئیسی، عضو هیأت مرگ هم در انگلستان شکایت خواهد کرد:

«… تا زمانی که او را به محاکمه نکشیم، به فعالیت‌های خود ادامه خواهیم داد.»

رضا فلاحی پنجم تیر ماه ۱۴۰۰ در یک نشست مطبوعاتی گفته است که به مدت یک دهه -از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۷۰- در «زندان‌های خمینی و خامنه‌ای» به سر برده است.

بخشی از گفته‌های رضا فلاحی در یک نشست مطبوعاتی – پنجم تیر ماه ۱۴۰۰

«من رضا فلاحی هستم و در سپتامبر سال ۱۹۸۱ به جرم حمایت از سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدم. من ۱۰ سال بعد در سپتامبر ۱۹۹۱ آزاد شدم. من که اکنون در انگلیس اقامت دارم، در میان بازماندگان قتل عام سال ۶۷ بودم. مراحل برنامه‌ریزی قتل عام سال ۶۷ حداقل یک سال قبل از اعدام‌ها آغاز شد. مقامات زندان در اواخر سال ۶۶و اوایل سال ۶۷ اقدام به بازجویی مجدد، مواخذه و سپس طبقه‌بندی و تفکیک زندانیان بر اساس وابستگی سیاسی و مدت حبس زندانیان کردند. به عنوان مثال در نیمه دوم دسامبر ۱۹۸۷ ، داود لشکری، سرکرده زندان، از هر یک از زندانیان سوالاتی را پرسید و بر اساس پاسخ‌های ما در طبقه‌بندی‌های “سفید”، “زرد” و “قرمز” قرار گرفتیم. محمد مقیسه‌ای، معروف به ناصریان، که دادیار زندان گوهردشت کرج بود، از همه زندانیان خواست تا پرسش‌نامه‌های مفصلی را پر کنند. پس از مدتی تعدادی از زندانیان را از زندان گوهردشت به زندان اوین منتقل کردند. شخصاً به خاطر دارم بلافاصله پس از پذیرش قطعنامه آتش‌بس شورای امنیت سازمان ملل توسط رژیم ایران، یک مقام قضایی در یک کنفرانس مطبوعاتی گفت پرونده همه زندانیان خیلی زود بررسی خواهد شد. پس از آن ورودی‌های زندان بسته شد، برنامه‌های ملاقات خانوادگی و تماس‌های تلفنی هر دو هفته یک‌بار لغو شدند. پس از پایان قتل عام متوجه شدیم حتی خانواده‌های ما حق نداشتند در بیرون در زندان تجمع کنند و از آنچه در جریان است پرس‌و‌جو کنند. تغییرات مشکوکی در ملاقات‌های خانوادگی و موارد دیگر اتفاق افتاد. آنها حتی تعدادی از زندانیان را که به دلیل مشکلات پزشکی از قبل با مرخصی‌شان موافقت شده بود، احضار کردند. روند اعدام‌ها در ساعات اولیه یک‌شنبه ۳۰ ژوییه سال ۱۹۸۸ میلادی با احضار برخی از زندانیانی که در طبقه‌بندی قرمز بودند، آغاز شد. هیچ یک از آنها دیگر به بند بازنگشتند. برخی از آنها همبندهای ما بودند. من به کمیسیون مرگ احضار شدم که متشکل از چهار عضو بود: حسینعلی نیری، قاضی شرع، مرتضی اشراقی، دادستان، مصطفی پورمحمدی، نماینده وزارت اطلاعات و ابراهیم رئیسی، جانشین دادستانی. رئیسی به ویژه نسبت به من و سایر همبندانم خصومت نشان می‌داد. در آن زمان من رئیسی را نمی‌شناختم. با این حال یکی از همبندانم که در کرج محکوم شده بود به من گفت که آن شخص ابراهیم رئیسی است و بنابراین چهره او را با این اسم مرتبط کردم.»

پس از صحبت‌های توماس ساندر، رئیس دادگاه حمید نوری که در آغاز سی‌و‌سومین جلسه دادگاه در پایان صحبت‌هایش به رضا فلاحی خوشامد گفت، وکیل مشاور او به معرفی این شاکی و شاهد پرداخت. او گفت که رضا فلاحی متولد سال ۱۹۶۰ است و ۱۰ سال در ایران در زندان بوده است. به گفته وکیل مشاور، رضا فلاحی هنگام دستگیری در سال ۱۳۶۰ سرباز بوده است. او را به اتهام هوادارای از سازمان مجاهدین بازداشت می‌کنند و پس از دستگیری به زندان اوین می‌برند. او در آنجا به شکلی جدی و وحشتناک شکنجه می‌شود. سپس و در سال‌های بعد او را به زندان گوهردشت منتقل می‌‌کنند و او در آنجا با حمید نوری برخورد داشته است. پس از صحبت‌های مقدماتی وکیل مشاور رضا فلاحی و معرفی او به دادگاه، دادستان با درخواست رئیس دادگاه بازپرسی از رضا فلاحی را آغاز کرد. فلاحی در آغاز و قبل از سوال‌های دادستان از دولت و مردم سوئد برای برگزار کردن دادگاه نوری قدردانی کرد.

رضا فلاحی سپس در پاسخ به سوال دادستان گفت که در سال ۱۳۶۰ و در ۲۰ سالگی دستگیر شده است:

«فردای روز دستگیری ۲۱ ساله می‌شدم.»

او گفت که به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین در به اصطلاح یک دادگاه، بدون اینکه وکیلی داشته باشد، به ۱۰ سال زندان محکوم شده است. او گفت:

«دادگاه گفتن به جایی که من را محکوم کردند، توهین به شأن دادگاه است.»

او در ادامه به انتقالش به زندان گوهردشت در سال ۶۵ اشاره کرد و بعد دادستان از او خواست که روند اعدام‌ها را از روز هفتم مرداد سال ۶۷ شرح دهد. رضا فلاحی در پاسخ گفت:

«از قبل روندی آغاز شده بود تا ما را از داشته‌های محدودی که داشتیم محروم کنند. زندگی جمعی، ساختن وسایلی برای بهتر کردن شرایط زندان (با چوب و تخته)، ورزش جمعی و … مسائلی که پیش از آن توجهی به آن نمی‌کردند برایشان مهم شده بود و ما را از آنها محروم می‌کردند. کمیت و کیفیت غذا را کم کردند و گاهی معلوم بود که غذا را از مانده غذای یک هفته درست می‌کنند که ما به آن می‌گفتیم “گزارش هفتگی”. ما در این شرایط چاره‌ای جز اعتراض نداشتیم و همین کار را هم می‌کردیم ….»

دادستان به رضا فلاحی گفت که از این موارد بگذرد و به روز هفتم مرداد برسد. رضا فلاحی گفت:

«اگر اجازه بدهید من از روز ۲۸ تیر شروع کنم که رژیم ایران بالاخره مجبور شد قطعنامه ۵۹۸ و پایان جنگ با عراق را بپذیرد. من آن روز گزارشی در روزنامه خواندم که یک مقام قضایی بلندپایه گفته بود در وضعیت زندانیان تجدیدنظر خواهد شد. او گفته بود حکم برخی زندانیان شکسته می‌شود، برای عده‌ای احکام جدید صادر می‌شود و کسانی هم عفو می‌خورند. او حرفی از اعدام نزده بود اما خواندن آن مصاحبه در آن زمان واقعا نگران‌کننده بود. بعد شب پنج‌شنبه ۶ مرداد هنگام آمار گرفتن، آمدند یک عده از همبندی‌های ما -شاید ۱۰ نفر از جمله مهران هویدا را صدا زدند و بردند. اینها را بعد از یکی دو ساعت خرد و له شده برگرداندند. من پشت مهران را دیدم که انگار با میل گرد به پشتش کوبیده بودند. پشت رضا گرجی را هم دیدم که همین‌طوری بود. خیلی عجیب بود که این افراد را دوباره برگردانده بودند به سالن چون معمولا وقتی چنین ضرب و جرحی می‌شد، فرد را تا وقتی خوب نمی‌شد به سالن برنمی‌گرداندند.»

رضا فلاحی در ادامه شهادتش گفت:

«فردای آن روز آمدند و تلویزیون سالن را هم بردند. بعد ما می‌دیدیم که در سوله‌ای که به آن مسلط بودیم، جنب و جوش زیادی در جریان است و انگار خبری‌ست. پاسدارها هم سرک می‌کشیدند که توی سوله را ببینند. معلوم بود که خبری‌‌ شده. بعد ناگهان یکی از بچه‌ها داد زد “فرغون، فرغون” …. من هم دویدم و دیدم که یک فرغون می‌برند که توی آن طناب است که انگار طناب دار بود. من آن روز کسانی را دیدم که مطمئنم زندانی نبودند. زنانی را دیدم با مانتو که کیف و کفش داشتند اما زندانی‌ها دمپایی داشتند. مردانی دیدم با کیف، کیف سامسونت که معلوم بود زندانی نبودند اما چشم‌بند داشتند. به نظر می‌رسید این افراد را بیرون از زندان گرفته‌اند و آورده‌اند که اعدام کنند. این ماجرا در روزهای هشتم و نهم مرداد در زندان گوهردشت در جریان بود و روز دهم نوبت برخورد با خود ما شد. آمدند و گفتند هر کسی حکم ۱۰ سال به بالا دارد بیاید بیرون.»

رضا فلاحی درباره جزییات ماجرای برخورد با خودش گفت:

«روز نهم مرداد لشکری آمد و گفت ۱۰ سال به بالاها بیایند بیرون. بنابراین همه ما چشم‌بند زدیم آمدیم بیرون. ما را توی یک راه‌پله که به سمت پایین می‌رفت، همین‌طور پشت سر هم ردیف کرده بودند. ظاهرا می‌خواستند به سمت پایین ببرند. قطعا صدای لشکری می‌آمد. یک مدت که گذشت من حمید نوری را دیدم. یک کاغذی مثل این دستش گرفته بود و می‌آمد یکی‌یکی برخورد می‌کرد. من دو یا سه پله بالاتر از حمید نوری بودم. یعنی کامل من حمید نوری را می‌دیدم. همین‌جور که داشت با من صحبت می‌کرد من نگاهم را به چشمش دوخته بودم. می‌خواستم ببینم چیزی از چشم‌هایش می‌فهمم. آن چیزی که برداشت کردم این بود که خیلی خوشحال است. و باز آن چیزی که برداشت کردم این بود که می‌خواهد چیزی را از ما پنهان کند. آن چشم‌ها هنوز در حافظه من هستند. آمد با من برخورد کرد. اسم و فامیلم را پرسید و اینکه چند سال حکم دارم و اتهامم را. من آنجا گفتم “هواداری” و او اصلا ناراحت نشد. در صورتی که در شرایط طبیعی این بدون مجازات نبود. بعد از اینکه برخوردها تمام شد، من و تعدادی دیگر را بردند به انفرادی. این انفرادی در طبقه همکف بود. آن روز من فکر می‌کردم همه ما را بعد از برخورد آورده‌اند به انفرادی. اما بعدا فهمیدم یک‌سری را برده‌اند به فرعی‌ها. آن انفرادی که ما را بردند خیلی کثیف بود. معلوم بود خیلی وقت بود استفاده نشده و دارند از آن به شکل ضروری و اضطراری استفاده می‌کنند. هرچه‌ قدر ما صبر کردیم که برایمان ناهار بیاورند، نیاوردند. اول شروع کردیم از زیر در داد زدن که ناهار ما را چرا نمی‌دهید؟ دیدیم کسی جواب نمی‌دهد و بنابراین شروع کردیم به مشت کوبیدن به در. یک‌دفعه شنیدیم که در اصلی بند باز شد. بعدش در یکی از سلول‌ها باز شد. بعد شنیدم صدای ضرب و جرح کسی می‌آید. بعد سلول بعد … تا رسید به سلول خود من. به من گفتند چشم‌بندت را بزن. بعد سه پاسدار وارد سلول شدند. به‌طور وحشیانه و بی‌رحمانه‌ای من را می‌زدند. من در آن موقع یک عمل فتق در زندان کرده بودم …. می‌ز‌دند توی شکمم و من دستم را گرفته بودم و می‌گفتم که تازه عمل کردم. می‌گفتند به جهنم که عمل کردی. فقط من قسمت عمل و صورتم را گرفته بودم که نزنند. یکیشان با پوتین می‌پرید روی کمر من. آن یکی با پوتین محکم می‌زد توی پاهای من. آن سومی با کابل می‌زد توی سر من. بعد گفتند: خب! ناهار را خوردید دیگر؟ … نوش جانتان باشد! چه ناهار خوشمزه‌ای بود. گفتند اگر ناهار خواستید باز در بزنید. دو روز من از درد به خودم می‌پیچیدم. بنابراین تکرار می‌کنم: شنبه و نهم اعدام‌ها در جای دیگری انجام می‌شد. دوشنبه دهم تا چهارشنبه دوازدهم من در انفرادی بودم. چهارشنبه صبح پاسدار آمد و گفت چشم‌بند بزن بیا بیرون! آن‌ها در هر لحظه عمد داشتند ما را شکنجه بدهند و اذیت کنند اما چیزی که آنجا عجیب بود این بود که من را از یقه‌ام گرفته بود و می‌برد در حالی که ما را نجس می‌دانستند. من را با شتاب می‌کشاند. عمد داشت که من را به دیوار این طرف یا آن‌طرف بزند. در همین راهی که داشت من را می‌برد یک دمپایی‌ام افتاد. گفتم بگذار دمپایی‌ام را بردارم. گفت با پایت هم می‌توانی راه بروی. همین‌طور ادامه داد تا دمپایی دیگرم هم از پایم درآمد. من نفس نفس می‌زدم. بعد من را آورد جایی که بعدا فهمیدم به آن می‌گویند “کریدور (راهرو) مرگ” و گذاشت رفت. آنجا اولین چیزی که دیدم سرتاسر راهرو، چپ و راست زندانی بود، چشم‌بند زده و رو به دیوار. بعد از یک مدت ناصریان (محمد مقیسه) آمد و اسمم را پرسید. بعد من نیم‌ساعتی آنجا بود. آنجا لشکریان را دیدم، حمید نوری را دیدم و دیگر پاسدارها را. من آنجا می‌دیدم که رفت‌و‌آمد پاسدارها به سمت حسینیه گوهردشت است. بعد از مدتی ناصریان (محمد مقیسه) آمد تا من را ببرد پیش هیأت مرگ. من در آن راهروی کوچک تی‌شکل که اتاق هیأت مرگ سمت چپش می‌شد، دیدم دو نفر از بچه‌هایی که می‌شناختم روی صندلی نشسته‌اند و کاغذ دستشان است. یکیشان محمدرضا اقوامی بود و نفر دوم، محسن روزبهانی. صندلی‌ها از این صندلی‌هایی بود که دسته و جای نوشتن دارند. من را بردند توی اتاق هیأت مرگ و روی یک صندلی نشاندند. گفتند چشم‌بندت را بزن بالا. من چشم‌بند را زدم بالا و دیدم جلوی من یک میز بزرگ است و چند نفر پشت آن نشسته‌اند. آن کسی که بعدا ۱۰۰درصد مطمئن شدم که نیری بود به من گفت که چرا دمپایی نداری؟ گفتم این را باید از پاسدارتان بپرسید که من را کشانده و آورده اینجا. خیلی محترمانه به آن پاسداری که آنجا بود گفت لطفا بروید و برایش یک جفت دمپایی بیاورید. بعد شروع کردند صحبت کردن و سوال کردن که اسمت چیست، نام پدرت چیست، چند سال حکم داری، … آیا عفو خورده‌ای؟ گفتم نه. گفت چرا عفو نخورده‌ای؟ گفتم من نمی‌دانم، این را شما باید بگویید. گفت حاضری تقاضای عفو بکنی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم من کاری نکرده‌ام که بخواهم تقاضای عفو بکنم. گفت اتهامت چیست؟ گفتم هواداری از سازمان. گفت کدام سازمان؟ سازمان آب، برق، تلفن، مخابرات …؟ گفتم خودتان می‌دانید کدام سازمان. گفت نه، می‌خواهم از زبان خودت بشنوم. گفتم شما به ایشان می‌گویید منافقین. گفت نه، تو چه می‌گویی؟ گفتم من می‌گویم سازمان. گفت می‌دانی که اینها خیلی جنایت کرده‌اند؟ آیا مصاحبه را قبول می‌کنی؟ گفتم که نه، مگر اینکه برای آزادی باشد. آن‌وقت شاید قبول کنم. گفت این مجاهدین خیلی جنایت کردند، چنین و چنان کردند … شروع کرد به حرف‌های بد زدن. گفتم من هفت سال است در زندان شما هستم. تنها منبع خبری‌ام هم تلویزیون شما بوده. انتظار هم ندارم شما درباره مخالفانتان حرف‌های خوب بزنید. بنابراین من نظری ندارم. مگر اینکه من آزاد بشوم و بروم بیرون، آن‌وقت بتوانم اطلاعات بگیرم و قضاوت کنم. بعد کلا سوال این تمام نشده، یکی دیگر سوال می‌کرد. بعد شروع کردند به من فحش دادن که ای منافق! شما آدم نمی‌شوید -درست نمی‌شوید …. بعد گفت می‌روی بند جهاد؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم همین بندی که هستم خوب است. بعد مدتی سکوت برقرار شد تا اینکه یکیشان سوال کرد آیا تو ترور را قبول داری؟ من گفتم نه، من ترور را هر کسی بکند قبول ندارم. زیر لب گفت متهم اعلام می‌کند ترور را قبول ندارد پس منافقین را قبول ندارد. من با این کلام مشکلی نداشتم چون من آنها را منافق می‌دانستم. یکی از اینها به ناصریان گفت این را ببرش بیرون بده همین‌ها که گفت را بنویسد. هنوز آن دو نفری که پیش از داخل رفتن من آنجا نشسته بودند، یعنی محمدرضا اقوامی و محسن روزبهانی آنجا بودند، عرق کرده بودند و با ناصریان جر و بحث می‌کردند. تازه فهمیدم آن کاغذی که جلویشان است همان کاغذی‌ست که “به اصطلاح دادگاه” گفته است بنویسند. من همان چیزها که در مقابل هیأت مرگ گفته بودم، آوردم روی کاغذ. بعد ناصریان آمد دید و گفت: این چیست نوشتی؟ این به درد عمه‌ات می‌خورد. دست من را گرفت و برد توی کریدور (راهرو)ی اصلی و آنجا من را ایستاده نگه داشت. آنجا من شنیدم که یک لیست اسامی را خواندند که چند نفرشان را دقیقا با خود من روز دوشنبه کشیده بودند بیرون؛ مثل امیر سعیدی، بهزاد فتح زنجانی و عباس افغان. باز من هنوز نمی‌دانستم برای چه اسم اینها را خواندند. اینجا امیر سعیدی و بهزاد فتح زنجانی شروع کردند به صحبت کردن با هم. مثلا این به آن می‌گفت سایز گردنت چند است؟ با خنده و شوخی. آن یکی می‌گفت مدیوم است، “بیگ” است …. سایزهای مختلف. و یک نکته دیگر هم که ما خیلی درباره آن شوخی می‌کردیم کلیدواژه‌ای بود با عنوان “شیر و عسل”. بعد بهزاد فتح زنجانی گفت بچه‌ها ما داریم می‌رویم سراغ شیر و عسل. امیر سعیدی هم می‌گفت “بچه‌ها بدوید! تمام می‌شود”. از ترکیب این صحبت‌ها من دقیقا متوجه شدم که دارند از اعدام صحبت می‌کنند و از طناب دار حرف می‌زنند. دقت کردم و خیلی هوشیار شدم از این نقطه. دیدم بعد از اینکه اسم‌های اینها را خواندند، دست‌هایشان را گذاشتند روی شانه همدیگر، رفتند به سمتی که بعد ما فهمیدیم حسینیه گوهردشت است.»

رضا فلاحی در ادامه گفت که دقیقا با چشم‌هایش این صف را دنبال کرده است:

«دیدم حمید نوری جلو رفت، چند پاسدار وسط‌های صف بودند، چند پاسدار هم عقب صف. اما ناصریان همان دم دادگاه بود.»

رضا فلاحی در ادامه شهادت خود در دادگاه حمید نوری گفت:

«پشت سر اینها یک آخوندی هم دیدم رفت. اینجا داود لشکری عربده می‌کشید. به مسئول فروشگاه می‌گفت: برو همه بچه‌ها را صدا کن! مبادا کسی جا بماند. به همه‌شان بگو حاجی گفته همه باید بیایند. بعدا نگویید حاجی نگفته‌ها. بعد مسئول فروشگاه رفت. قشنگ من آنجا دیدم که دکتر مربوط به “بهداری گوهر”، یک دانه از این کپسول‌های به اصطلاح سم‌پاشی روی پشتش انداخته بود و او هم داشت همان‌طرفی می‌رفت. بعد از تقریبا نیم‌ساعت – ۴۵ دقیقه، دیدم صدای پا و حرف زدن کسانی دارد از آن راهرو می‌آید که برمی‌گردند. وقتی بچه‌ها داشتند می‌رفتند به سمت حسینیه، من دقیقا دیدم از یک جایی به بعد انگار این مهتابی‌های سقف را لامپ‌هایشان را برداشته بودند یا خاموش کرده بودند. یعنی از یک نقطه‌ای به بعد بچه‌ها محو می‌شدند و دیگر نمی‌شد دیدشان. حالا از همان نقطه سیاه یک‌سری داشتند برمی‌گشتند. بعد دیدم این پاسدارها هستند که دارند برمی‌گردند. دست یکیشان چند ساعت بود که همین‌جوری کرده بود توی دستش. دست یکیشان یکی دو کاپشن بود. و دست یکیشان تعدادی از این لنگ‌ها که بچه‌ها معمولا به جای چشم‌بند می‌بستند تا بهتر ببینند. با برگشتن این وسایل و به‌خصوص لنگ‌ها، متوجه شدم دوستان ما هر جا که رفته‌اند دیگر نیازی به چشم‌بند ندارند. این پاسدارها سر این ساعت‌ها و یک حلقه و این کاپشن‌ها که آورده بودند به اصطلاح بحث و جدل می‌کردند. یکی به آن دیگری می‌گفت حسن! این نامردی‌ست! تو قبلا هم سه تا ساعت خوب برداشتی. بعد آن یکی می‌گفت عوضش تو یک کاپشن خیلی تاپ برداشتی. ارزش آن خیلی بیشتر از این ساعت‌هاست … من دقیقا فهمیدم که اینها دارند این غنائم را به عنوان غنائم جنگی بین خودشان تقسیم می‌کنند. باز نیم‌ساعتی گذشت و بالاخره ناصریان (محمد مقیسه) آمد و من را برد به همان راهروی کوچک و باریک. او کاغذی به من داد که شاید چاپ شده یا نوشته شده بود. من آن را خواندم و دیدم که به اصطلاح چه چیزهایی که نوشته نشده در آن. یعنی چیزهایی بود که حتی اگر به من می‌گفتند اعدامت می‌کنیم، امکان نداشت بنویسم. بنابراین تلاش کردم یک چیزی بین این دو تا (کاغذ خودم و این کاغذ) بنویسم. پس چیزهایی را به همان که قبلا نوشته بودم که اگر آزاد بشوم مصاحبه می‌کنم و …، اضافه کردم. منتها سعی کردم طولانی بنویسم. بعد ناصریان آمد و گفت این چیست نوشتی؟ من گفتم حاج‌آقا به من گفت برو این را بنویس، تازه من زیاد هم نوشته‌ام. بعد از توی دادگاه که آمد من را دوباره برد به همان‌جا که بچه‌ها ایستاده بودند. هرچه می‌گذشت اطمینان بیشتری پیدا می‌کردم که بی‌هیچ شک و شبهه‌ای اعدام است. وقتی فهمیدم ۱۰۰درصد اعدام است، رفتم به همان دستشویی که همان نزدیکی بود، چشم‌بندم را زدم بالا و با خودم خداحافظی کردم. گفتم ببین رضا! تمام این دردها و شکنجه‌ها دارد تمام می‌شود. بعد جایی می‌روی که دیگر این شکنجه‌ها نیست. به خودم می‌گفتم رضا! سفت و محکم باش! باید تا آخرش بروی. مبادا آنجا پاهایت بلرزد. برای آخرین بار وضو گرفتم؛ به رسم مجاهدین. چون داشتم خودم را برای اعدام آماده می‌کردم و می‌خواستم آماده بروم. آنجا بودم و دا‌ود لشکری هر بار همان حرف‌ها را تکرار می‌کرد. یعنی می‌خواست پای همه -پاسدارها و حتی غیرنظامی‌ها به این داستان کشیده شود. او نمی‌خواست کسی بیرون از این مسأله اعدام‌ها بماند و مشارکت نکند که بعد بتواند احیانا علیه اینها شهادت بدهد. یعنی می‌خواست همه آلوده این جریان قتل‌عام بشوند. حمید نوری می‌آمد تک‌تک پشت بچه‌ها می‌ایستاد و می‌پرسید: هیأت رفتی؟ نام و نام پدرشان را می‌پرسید. بر اساس جوابی که می‌دا‌دند که هیأت رفته‌اند یا نه، جاهایشان را جابه‌جا می‌کرد. ناصریان (محمد مقیسه) خیلی خوشحال بود. واقعا هر سری را که می‌بردند برای اعدام‌، از شادی مثل بچه‌ها دست‌هایش را به هم می‌مالید. انواع کیک و شیرینی بود که تقسیم می‌کردند. او خیلی سعی می‌کرد که بچه‌ها را مسخره کند. یکی از بچه‌ها از او پرسید که می‌شود برود دستشویی؟ خندید، قهقهه‌ای زد و گفت بکش بالا تفش کن! ریسه می‌رفت از خنده به خاطر این حرف بامزه‌ای که زده. و طرف را نبرد دستشویی. نمی‌دانم معنی این حرف بی‌ادبی را می‌فهمید یا نه؟ این نشان‌دهنده این کسانی است که در واقع در سیستم خمینی کار می‌کردند. من در آنجا که بودم .…»

دادگاه #حمید_نوری
رضا فلاحی در جایگاه شاکی و شاهد می‌گوید که وقتی در راهروی مرگ بوده، به دستشویی رفته، خودش را توی آیینه دیده و با خودش خداحافظی کرده …. https://t.co/DEGMJZUY3Q

— Reza Haji Hosseini (@Reza8410) October 26, 2021

در اینجا رئیس دادگاه میان صحبت‌های رضا فلاحی آمد و گفت باید تنفس اعلام کند. او همزمان از دادستان‌ خواست که روند شهادت شاکی را هدایت کند تا به حاشیه نرود.

«زندانی منافق اعدام باید گردد!»

با پایان تنفس و آغاز دوباره دادگاه حمیدنوری، رضا فلاحی گفت که در زندان نماز جمعه هفته قبل را که مربوط به یک روز قبل از آغاز اعدام‌ها بوده، پخش کرده‌اند که در آن حاضران در نماز جمعه شعار می‌داده‌اند: زندانی منافق اعدام باید گردد!

«معمولا این شعارها از قبل تعیین می‌شوند و من فهمیدم که اینها تلاش کرده‌اند که یک فضاسازی بیرونی هم انجام بدهند. آنجا صدای هم‌پرونده‌ای خودم، فریدون نجفی آریا را شنیدم. به نظرم می‌آید در آن زمان که آنجا بودم اسم هم‌پرونده‌ای‌مان حمیدرضا همتی را هم شنیده‌ام همان زمان که در کریدور مرگ بودم. بنابراین جایم را تغییر دادم و خودم را نزدیک کردم به فریدون. بعد به فریدون گفتم: نگاه کن فریدون! این همه مدت طولانی‌ست که ما همدیگر را ندیده‌ایم و حالا که قرار است اعدام بشویم داریم همدیگر را می‌بینیم. به هر حال آخر شب که شد تعدادی از ما مانده بود. لشکری آمد و اسامی ما را نوشت و تمام ما را به سمت راهروی مرگ یا حسینیه به صف کرد. دقیقا می‌دانست که ما می‌دانیم آن‌طرف به سمت حسینیه مرگ و اعدام است. یک مقدار که ما را به آن سمت برد، یک خنده‌ای کرد -معلوم بود از این کاری که کرده خیلی خوشش آمده- و گفت حالا عقب‌گرد کنید. بنابراین ما را بردند توی “اتاق دربسته”. در واقع در آن مدتی که من آنجا بودم، فقط همان یک‌بار را من به اتاق هیأت مرگ رفتم و هم به کریدور مرگ. در آنجا که بودیم، بعد از یکی‌دو روز یکی از بچه‌ها به اسم محمد فرمانی که از همبندی‌های خودمان بود و من خوب می‌شناختمش، رفت و شروع کرد به در اتاق را زدن تا اینکه پاسدار آمد و در را باز کرد. او به پاسدار گفت: من اشتباه کرده‌ام که نوشتم “منافقین”. من هوادار سازمان مجاهدین خلق هستم و می‌خواهم که دادگاه این را بداند. بعد رویش را به ما کرد و گفت: درود بر مریم و مسعود رجوی! پاسدار مانده بود که چه کار باید بکند. خیلی به اصطلاح گیج شده بود. محمد خودش در را باز کرد و رفت بیرون. هر چند وقتی که هیأت مرگ آنجا نبود، حمید نوری و ناصریان (محمد مقیسه) می‌آمدند به اتاق ما (اتاق دربسته). ما آنجا چشم‌بند نداشتیم. حمید نوری معمولا دم در می‌ایستاد و دستش را می‌زد کمرش. ناصریان هم قشنگ می‌آمد پیش ما می‌نشست. می‌آمد که ببیند آیا می‌تواند کس دیگری را از بین ما برای دادگاه (هیأت مرگ) پیدا کند. و به قول نوید افکاری، دنبال گردنی برای طناب دارشان می‌گشت. در واقع ناصریان می‌آمد ببیند که آیا از اینها که مانده‌اند می‌تواند کسی را باز ببرد تا اعدامش کنند. در این مدت دو سه نفر را برداشت برد انفرادی. یک بار هم خود حمید نوری تنها آمد؛ با پاسدارها. در واقع تقلید می‌کرد کار ناصریان را … ما آنجا بودیم و در ارتباط با جاهای دیگر از طریق مُرس. ما ۱۰۰درصد مطمئن شده بودیم آنهایی را که برده‌اند، اعدام کرده‌اند. حتی ما شنیدیم که هواپیمای ضیاء‌الحق، نخست‌وزیر پاکستان سقوط کرده. یعنی خبرهایی که با مرس می‌گرفتیم فقط به مسأله اعدام‌ها ختم نمی‌شد … بعد از چند وقت ما صدای یک‌سری راه رفتن‌ها و صحبت کردن‌ها را شنیدیم و فهمیدیم که افرادی را بردند به اتاق بغلی، در سمت راست ما. ما از صحبت‌های اینها و خنده‌هایشان فهمیدیم که اینها در جریان اعدام‌ها نیستند. نگهبان گذاشتیم در جلوی در اتاق که اگر پاسدارها آمدند متوجه بشویم. من شروع کردم به مرس زدن به دیوار سمت راستمان. جواب نمی‌دادند. من با مرس خودم را معرفی کردم. گفتم در اتاق شما کسی هست من را بشناسد. گویا کسی بود. گفتم پس خوب گوش کنید! گفتم از تاریخ شنبه هشتم اعدام‌ها شروع شده. همه را به جایی به نام هیأت مرگ می‌برند. موضوع ما مسأله محکوم کردن سازمان و اعلام انزجار بود. آیا شما چیزی درباره اعدام‌ها شنیده‌اید؟ جوابی که به من دادند این بود که مطمئنی حالت خوب است؟ گفتم دوستانی که من را می‌شناسند می‌دانند که اهل شوخی نیستم؛ آن هم درباره موضوعی به این مهمی. الان اگر بفهمند من دارم برای شما مرس می‌زنم، بدون هیچ شک و شبهه‌ای اعدام خواهم شد. اما شما باید بدانید چه خبر است. هیچ جوابی به من ندادند. بعد از دو سه ساعت آنها مرس زدند. گفتند به نظر ما تو دچار توهم شده‌ای. من تمام آن چیزی را که در راهروی مرگ شاهدش بودم گفتم و اینکه یک چیزی به اسم هیأت مرگ آمده. و اگر تصمیم بگیرند شما را اعدام کنند، می‌برندتان به سمت حسینیه. قضیه چشم‌بندهایی که برمی‌گشتند و ساعت و اینها را هم گفتم. باز هم سکوت برقرار شد. فردایش با ما تماس گرفتند. گفتند به نظر می‌رسد آن‌چه می‌گویید دور از حقیقت نمی‌تواند باشد. من گفتم نمی‌دانم شما چه تصمیمی می‌خواهید بگیرید و به خودتان مربوط است. وظیفه من این بود که آنچه را گذشته به اطلاع شما برسانم…»

در اینجا دادستان روایت رضا فلاحی را قطع کرد و گفت که وقت محدود است و او چند سوال کنترلی دارد. رضا فلاحی اما خواست تا قبل از سوال‌های دادستان چیزی بگوید. دادستان اجازه داد و فلاحی گفت:

«در رابطه با سوالاتی که از من کردید، من چون نمی‌دانستم تا کجا باید بروم -حتی چند بار مکث کردم که شاید شما بخواهید سوالی بکنید،… از نظر من چه شما و چه آقای قاضی سوال داشته باشید و حرف من را قطع کنید، من آن را به هیچ‌وجه بی‌ادبی نمی‌دانم و خوشحال می‌شوم که من را هدایت کنید تا شهادت من در مسیر درست قرار بگیرد و از شما هم متشکر خواهم شد.»

دادستان تشکر کرد و گفت که در روایت شما در مورد دهم مرداد سوال دارم:

«شما گفتید لشکری آمد به سالن و افرادی را در راه‌پله به صف کرد و شما بعد از مدتی حمید نوری را می‌بینید؟» رضا فلاحی گفت: بله! ۱۰۰درصد.

https://www.radiozamaneh.com/680392

-دادستان پرسید: «بعد شما گفتید که چشم‌بند داشتید ….»

رضا فلاحی گفت: بله! دقیقا!

دادستان ادامه داد: بعد شما گفتید دو سه پله بالاتر از حمید نوری ایستاده بودید. پس او پایین‌تر از شما بود.

رضا فلاحی گفت: دقیقا!

دادستان گفت: من این‌طور فهمیدم که شما گفتید او را خیلی واضح و روشن می‌دیدید و چشم‌درچشم او داشتید …

رضا فلاحی در پاسخ گفت: دقیقا!

دادستان ادامه داد: خب من نمی‌فهمم که شما اگر چشم‌بند داشتید چطور چشم در چشم حمید نوری بوده‌اید؟

رضا فلاحی در پاسخ گفت:

«در این نقطه همان‌طور که گفتم چون ایشان پایین‌تر از من ایستاده بود، من قشنگ از زیر چشم‌بند می‌دیدمش. اما اگر وقت داشته باشم خیلی خوشحال می‌شوم که درباره چشم‌بند یک توضیحی بدهم.»

پس از اجازه داستان، رضا فلاحی اینگونه ادامه داد:

«متأسفانه من برداشتم این است که در این دادگاه این سوءتفاهم ایجاد شده که چشم‌بند برای ندیدن بوده. در صورتی که ما زمانی که دستگیر می‌شدیم و زمان بازجویی‌های اولیه‌مان بود، چشم‌بند بیشتر از این جهت بود که افراد هم‌پرونده‌ای نتوانند همدیگر را شناسایی بکنند و کنار هم بیاستند. و نتوانند درباره پرونده‌شان همفکری کنند که تو این را بگو و من این را بگویم. اما برگردیم به وقتی که ما دیگر حکم گرفته بودیم. اینجا نقش چشم‌بند کاملا متفاوت بود. یکیش این بود که وقتی کسی به دیگری چشم‌بند می‌زد یعنی نسبت به او در موقعیت بهتر و در واقع در موقعیت قدرت قرار می‌گرفت. یعنی یکی حاکم بود و یکی محکوم. یا من اگر بخواهم مثال بزنم شاید مثل همین دست‌بند و پابندی‌ست که شما به حمید نوری می‌زنید. به این ترتیب او می‌فهمد که دیگر آن آدم یک ساعت پیش، یک ماه پیش یا یک سال پیش نیست. یک مظهر قدرت‌نمایی است. دوم آنچه که به آن زندان برمی‌گشت، یک نوع تحقیر بود. بگذارید من یک چیزی را صادقانه به شما بگویم. من هر دفعه که به این دادگاه آمده‌ام و در دادگاه باز شده، سعی کرده‌ام سریع بیایم داخل. یا موقعی که تنفس می‌شود و می‌خواهند حمید نوری را دست‌بند بزنند و ببرند بیرون. هم من و هم حمید نوری می‌دانیم که این یک نوع تحقیر است. و من می‌خواهم که او بفهمد که این تحقیر است ….»

در اینجا رئیس دادگاه با قاطعیت صحبت‌های رضا فلاحی را قطع کرد و گفت که نه! … او از دادستان خواست که روند بازجویی را هدایت کند … دادستان گفت که از موضوع چشم‌بند می‌گذرد و می‌خواهد سوال دیگری بپرسد، اما رضا فلاحی همچنان می‌خواست که یک دقیقه -بدون اینکه به کسی بربخورد- در همین مورد صحبت کند. رئیس دادگاه اما از رضا فلاحی خواست که به سوال دادستان پاسخ دهد: «فرصت ما محدود است و از شما می‌خواهم که تا می‌توانید کوتاه به سوالات دادستان پاسخ بدهید. ممنونم.»

سپس دادستان از فاصله دوشنبه تا چهارشنبه پرسید که رضا فلاحی گفته است در انفرادی بوده: «بعد گفتید که روز چهارشنبه پاسداری می‌آید و می‌گوید که چشم‌بند بزن برویم …. این چهارشنبه چه تاریخی‌ست؟» رضا فلاحی پاسخ داد: «شنبه هشتم، دوشنبه دهم،چهارشنبه دوازدهم.» در ادامه دادستان گفت که شما روز ۱۲ مرداد هم در کریدور مرگ بوده‌اید و هم به اتاق هیأت مرگ رفته‌اید… آنجا زندانیان دیگری را هم می‌بینید که چشم‌بند دارند. من متوجه نشدم که این زندانیان پشت به دیوار ایستاده‌اند یا صورتشان به دیوار است؟ رضا فلاحی در پاسخ گفت:

«صورت زندانی‌ها به سمت دیوار بود.»

دادستان پرسید: شما که چشم‌بند داشتید این را چطور دیدید؟

رضا فلاحی در پاسخ گفت:

«ما هفت سال چشم‌بند می‌زدیم. من فکر می‌کنم کسی که دیپلم دارد و هفت سال درس می‌خواند یک دکترا یا فوق تخصص می‌گیرد.»

دادستان پرسید: یعنی می‌خواهید بگویید که شما به یک ترتیبی می‌توانستید از زیر، لا یا بالای چشم‌بندتان ببینید؟ آیا معنی حرفتان این است؟

رضا فلاحی گفت: «بله! ۱۰۰درصد!»

در ادامه دادستان از زندانیان رو به دیوار پرسید و از رضا فلاحی خواست جزییات بیشتری ارائه کند.فلاحی گفت:

«همه باید رو به دیوار می‌بودند اما برخی خسته می‌شدند و می‌نشستند، کسانی دستشان را می‌زدند روی زانویشان و ….»

دادستان ادامه داد: شما گفتید حمید نوری و لشکری را دیدید و همین‌طور پاسدارها را دیدید… آیا کسی از این پاسدارها را می‌شناختید؟

رضا فلاحی گفت:

«بله! برخی از آنان را می‌شناختیم. یکیشان عادل بود، مسئول فروشگاه زندان. یکی بود که مسئول بهداری بود. یکی بود که مسئول ملاقات‌ها بود؛ فکر می‌کنم اسمش خاکی بود … و بعضی از این پاسدارها که به طور معمول برای آمار بندمان می‌آمدند.»

دادستان در ادامه مدتی درباره جزییات روایت رضا فلاحی پرسید و او پاسخ داد. دادستان سپس درباره دو زندانی که فلاحی از آنان نام برده (محمدرضا اقوامی و محسن روزبهانی) سوال کرد و گفت: «آیا می‌دانید سرنوشت آنان چه شد؟»

رضا فلاحی در پاسخ گفت:

«۱۰۰درصد اعدام شدند. من با برادر محسن روزبهانی به نام هوشنگ روزبهانی رفیق بسیار خوبی هستیم. و قطعا به ایشان هم مثل بقیه یک ساک دادند و گفتند که دیگر در زندان نیست. من سعی می‌کنم کوتاه جواب شما را بدهم.»

دادستان تشکر کرد و درباره محمدرضا اقوامی پرسید. رضا فلاحی گفت که او هم ۱۰۰درصد اعدام شده است:

«دوستان دیگری که خانواده او را دیده‌اند، همین روایت را درباره او شنیده و بازگو کرده‌اند.»

دادستان سپس درباره حضور رضا فلاحی در اتاق هیأت مرگپرسید و حضور او در راهروی مرگ؛ از صبح تا شب. شنیده شدن نام افراد در این راهرو و … او درباره نام امیر سعیدی گفت که نامش در هیچ‌کدام از اسناد وجود ندارد.

https://www.radiozamaneh.com/683833

سپس به نام بهزاد فتح زنجانی اشاره کرد و گفت که نامش در لیست‌ها هست؛ همین‌طور نام عباس افغان. دادستان روایت رضا فلاحی را تکرار کرد تا روشن شود که آیا برداشت‌هایش از صحبت‌های شاکی درست است یا نه. رضا فلاحی گفت:

«من دیدم که نام امیر سعیدی در لیست‌ها نیست. وقتی لیست ۴۴۴ نفره مجاهدین را دیدم و نام او را پیدا نکردم به ایشان خبر دادم. امیر سعیدی و بهزاد فتح زنجانی با هم بچه‌محل بودند و خانواده‌هایشان هم چون در یک منطقه زندگی می‌کردند، سعی می‌کردند با هم به ملاقات بیایند.»

دادستان سپس به حضور حمید نوری در راهروی مرگ پرداخت و رضا فلاحی تصدیق کرد. دادستان پرسید: «شما در چه حالتی هستید که می‌توانید این مشاهدات را داشته باشید؟» رضا فلاحی در پاسخ گفت:

«ببینید وقتی که ما آنجا ایستاده بودیم، می‌توانستیم کمی به چپ و راست بچرخیم …. من ایستاده بودم اما چون طولانی شده بود، گاهی می‌نشستیم و سعی می‌کردیم نشان بدهیم که سرمان پایین است. و با آن مکانیزم‌هایی که بلد بودیم سعی می‌کردیم محیط را بشناسیم. من شخصا اشراف کامل داشتم بر آنچه که در آنجا می‌گذشت. من حتی می‌توانم نکات ریزی را بگویم اما چون می‌ترسم خارج از موضوع باشد، سکوت می‌کنم.»

دادستان گفت که می‌خواهد بفهمد وضعیت در راهرو چگونه بوده است. رضا فلاحی گفت که بی‌اجازه می‌نشسته‌اند و پاسدار که رد می‌شده، لگد می‌زده که بلند شو بایست! او در ادامه درباره شرایط حاکم بر راهروی مرگ توضیح بیشتری داد و گفت که وقتی اسامی را می‌خواندند شلوغ می‌شد و کسی چندان حواسش نبود و حتی برخی زندانی‌ها ممکن بود جایشان را با هم عوض کنند.

رضا فلاحی در ادامه شهادتش در پاسخ به سوال دادستان گفت زمانی که در راهروی مرگ ایستاده بوده، دست‌کم سه یا چهار بار حمید نوری را دیده که صف زندانیان را به سمت حسینیه اعدام‌ها در زندان گوهردشت برده است. او گفت افرادی را که او برده، دیگر هرگز در جایی دیده نشده‌اند.

رضا فلاحی در پاسخ به سوال دادستان گفت فکر می‌کند تا اواسط شهریور ماه در اتاق دربسته بوده است:

«بعد ما را که در این اتاق بودیم بردند به جایی که به آن می‌گفتیم بند فرعی که من نام آن یادم نمی‌آید. حتما شماره داشت اما یادم نیست شماره‌اش را.»

فلاحی در ادامه گفت:

«اواخر بهمن ماه، غیر از زندانیان کرجی، بقیه را منتقل کردند به زندان اوین.»

جلسه رسیدگی به اتهام‌های حمید نوری با سوال‌های دادستان از رضا فلاحی ادامه پیدا کرد. دادستان در آخرین سوال خود از فلاحی خواست که درباره نوری و شناختی که پیش از اعدام‌ها از او داشته، صحبت کند. رضا فلاحی گفت:

«ما او را با چشم‌بند در دادیاری دیده بودیم، بدون چشم‌بند در داخل بند (سالن). شاید چهار-پنج بار هم با هم صحبت کرده بودیم و بیشتر از ۲۰-۳۰ بار او را دیده بودم. دیدن حمید نوری، ناصریان و لشکری مسأله‌ای عادی بود و ما بارها آنها را می‌دیدیم.»

او در ادامه در پاسخ به سوال دادستان گفت که حمید نوری را در زندان با نام حمید عباسی می‌شناخته اما هفت-هشت سال قبل در فضای مجازی خوانده که نام ناصریان محمد مقیسه‌ای است و نام حمید عباسی، حمید نوری:

«اما وقتی که دستگیر شد و من پاسپورت و …‌اش را دیدم مطمئن شدم که حمید نوری همان حمید عباسی است.»

دادستان از او پرسید: گفتید هفت-هشت سال پیش در فضای مجازی خواندید که حمید نوری نام واقعی حمید عباسی است. یادتان می‌آید کجا و در چه منبعی این را خواندید؟ رضا فلاحی در پاسخ گفت:

«دقیقا یادم نمی‌آید. خیلی گذشته و یادم نیست ….»

دادستان در ادامه گفت که باز هم سوال دارد اما باید پرسیدن آنها را به بعد از ناهار موکول کند. به این ترتیب سی‌‌وسومین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری در سالن ۳۷ دادگاه استکهلم در نوبت صبح به پایان رسید و دادگاه برای یک‌ساعت و نیم به منظور صرف ناهار تعطیل اعلام شد.

https://www.radiozamaneh.com/683772

با آغاز جلسه بعدازظهر دادگاه حمید نوری در روز سی‌و‌سوم (بدون در نظر گرفتن جلسات فوق‌العاده)، رضا فلاحی در پاسخ به سوال دادستان به یک مورد برخوردش با حمید عباسی (نوری) اشاره کرد و گفت:

«بر اثر شکنجه‌ها من پرده گوشم پاره شد و دو بار هم فتق گرفتم. خانواده‌ من مراجعه کرده بودند و خواسته بودند که با هزینه خودشان من را ببرند برای عمل. اما به ایشان گفته بودند که خودشان عمل خواهند کرد. من باید به دادیاری مراجعه می‌کردم و این مراجعه همزمان شد با حج آن سال که گفتند رژیم ایران می‌خواسته در بار حجاج مواد منفجره به عربستان ببرد و عده‌ای از حاجیان هم زیر دست و پا رفته و کشته شدند. من آن روز رفتم دادیاری. حمید نوری اول گفت که اجازه نمی‌دهند من برای عمل از زندان خارج بشوم و مرخصی نمی‌دهند. بعد هم شروع کرد به سوال کردن از من درباره اتهام و اینها. بعد هم همین بحث حاجی‌هایی را که کشته شدند مطرح کرد. وقتی من اتهام را گفتم هواداری، او با یک لیوان که خیلی ضخیم بود و در آن چای خورده بودند، محکم کوبید توی سر من. بعد هم شروع کرد به فحش دادن که برو گمشو منافق و از این حرف‌ها. بعد من را برگرداندند به بند. فکر می‌کنم این ماجرا حدود یک سال بعد از رفتن من به گوهردشت اتفاق افتاد در سال ۶۵.»

دادستان گفت: «اما شما گفتید سال ۶۵ به زندان گوهردشت منتقل شده‌اید …» رضا فلاحی پاسخ داد: «بله، پاییز ۶۵ ….»

دادستان پرسید: پس این ماجراها باید در سال ۶۶ اتفاق افتاده باشد. نه؟»

رضا فلاحی در پاسخ گفت: «بله! اگر من گفتم ۶۵ اشتباه گفته‌ام. باید سال ۶۶ بوده باشد.» دادستان در ادامه بار دیگر درباره دیدن با چشم‌بند پرسید و رضا فلاحی خواست بار دیگر زمینه‌های استفاده از چشم‌بند را توضیح دهد. او به استفاده از چشم‌بند به قصد تحقیر می‌رسد که رئیس دادگاه صحبت‌های او را قطع می‌کند و از او می‌خواهد به طور مشخص به این سوال پاسخ دهد که چگونه از زیر چشم‌بند می‌دیده است؟ رضا فلاحی گفت که تا توضیح ندهد دادگاه متوجه نمی‌شود. رئیس دادگاه اما گفت که این سوال ساده است و شما بگویید که چگونه از زیر چشم‌بند حمید نوری را می‌دیدید و می‌شناختید. فلاحی در پاسخ گفت:

«از صدایش، از لحن و ادبیاتش. همین‌طور از زیرچشم‌بند می‌توانستم بفهمم که حمید نوری در مقابل من است.»

دادستان پرسید: «صدای نوری را چگونه می‌شناختید؟» رضا فلاحی در پاسخ گفت: صدای او کمی زیرتر از ناصریان (محمد مقیسه) بود. لحنش هم متفاوت از لحن لاتی و لمپنی ناصریان بود. فلاحی در ادامه در پاسخ به سوال دادستان، درباره جانمایی‌اش در راهروی مرگ صحبت کرد و گفت که کجا ایستاده بوده است. او گفت که فاصله‌اش با حمید نوری پنج شش متر بیشتر نبوده است. رضا فلاحی همچنین جزییات بیشتری درباره شکل راهروی مرگ و راهروی متصل به آن که اتاق هیأت مرگ در آن قرار داشته، ارائه داد:

«اولین سری را که خواندند من آنجا بودم. در “کرنری” که به سمت راهروی مرگ بود. من همین‌طور که دستم را به دیوار زده بودم، به آرامی چشم‌بندم را زده بودم بالا و اتفاقات را می‌دیدم. همین‌طور وقتی سرم را به دیوار تکیه داده بودم، زیرچشمی نگاه می‌کردم و آنها متوجه نبودند. انگار برایشان مهم هم نبود که ما می‌بینیم یا نه.»

رضا فلاحی بار دیگر در پاسخ به سوال دادستان گفت که دیده است حمید نوری دست‌کم سه-چهار بار صف زندانیان را به سمت حسینیه اعدام برده است. او گفت از مکان‌های مختلف در راهروی مرگ شاهد این موضوع بوده است:

«هر بار که زندانیان را می‌بردند جای باقی‌مانده‌ها در راهرو عوض می‌شد و من هر بار سعی می‌کردم که خودم را در جای مناسبی قرار بدهم و بتوانم ماجراها را دقیق ببینم.»

فلاحی در ادامه بر اساس نقشه‌ای که دادستان به نمایش گذاشت، تلاش کرد تا محل استقرار خود را در راهروی مرگ روشن کند. او گفت که این نقشه غلط است و ضمن تصحیح آن، محل خود را روشن کرد.

او در ادامه گفت شمار افرادی که در صف اعدام‌شدگان قرار می‌گرفتند و حمید نوری آنها را با خودش می‌برد برایش روشن نیست اما به نظرش می‌رسد که پنج-شش نفر در ابتدای صف بودند و پنج-شش نفر در انتهای صف.

با پایان سوال‌های دادستان از رضا فلاحی، رئیس دادگاه از وکیلان مشاور خواست تا اگر سوالی از او دارند، پیش از سوال‌‌های وکیلان مدافع حمید نوری مطرح کنند. وکیل مشاور فلاحی گفت چند سوال دارد. او پرسید که آیا رضا فلاحی در ایران قوم و خویشی دارد؟ فلاحی در پاسخ گفت: «بله! تقریبا تمام اقوام من در ایران زندگی می‌کنند، جز همسر و دخترم.» او در ادامه در پاسخ به سوال وکیل مشاور گفت که اقوامش در ایران مخالف حضور او در این دادگاه بوده‌اند اما او بر اساس وظیفه و مسئولیتی که برای خود احساس می‌کرده در دادگاه حاضر شده تا علیه حمید نوری شهادت بدهد. رضا فلاحی در ادامه به دیگر سوال‌های وکیل مشاور پاسخ داد و توضیح‌های خود را دقیق‌تر کرد.

آنچه از پرسش‌های وکلای مشاور پیدا بود، این‌گونه به نظر می‌رسید که سوال‌ها به گونه‌ای طراحی شده‌اند که سوال‌ها و تردید‌هایی را که معمولا وکیلان مدافع حمید نوری مطرح می‌کنند، خنثی کنند.

از جمله از فلاحی پرسیده شد که زندانیان چگونه از زیر کرکره پنجره بیرون را می‌دیدند و رضا فلاحی با تصاویری که به همراه داشت، این موضوع را توضیح داد. فلاحی همچنین در پاسخ به سوال دیگر وکیل مشاور، از روحیه بالای زندانیان گفت و به گفت‌و‌گوهای در راهروی مرگ اشاره کرد. او گفت:

«من یاد گرفته‌ام و سعی می‌کنم در صورت بخندم و در دل سوگوار باشم ….»

رضا فلاحی درباره وحشت از اعدام‌ها گفت:

«طبیعتا هیچ‌کس از اعدام شدن خوشش نمی‌آید اما اگر قرار بود میان خیانت کردن و اعدام شدن یکی را انتخاب می‌کردیم، اعدام شدن را انتخاب می‌کردیم. این وحشت اعدام‌ها تا دو سه ماه به شکل مستقیم با ما بود.»

وکیل مشاور در ادامه از رضا فلاحی پرسید که چه سالی به لندن رفته؟ فلاحی در پاسخ گفت: سال ۲۰۰۱. وکیل مشاور به یک مدرک پزشکی اشاره کرد به تاریخ ۲۰۰۳ از یک مرکز درمان آسیب‌دیدگان از شکنجه. رضا فلاحی گفت که پس از آزادی از زندان همواره به دنبال گرفتن خدمات پزشکی بوده است. او به یک مورد از تلاش‌ها برای گرفتن کمک اشاره کرد و گفت یک بار به یک مرکزی رفته و

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: سی‌وسومین جلسه دادگاه حمید نوری: «۳۲ سال است نخوابیده‌ام»