روایتی از یک بازدید (+عکس)

نوعی ابراز ارادت مردم شهر نسبت به شخصیت محبوب‌شان ویکتور هوگو.» این چند خط بخشی از مصاحبه‌ای بود که سال 1955 میلادی ضبط شده، پرسش و پاسخی از خانم 85ساله که در زمان فوت هوگو نوجوانی 15ساله بود.

از حال و هوای آن روزش گفته و اتفاقاتی که در شهر شاهدش بود. یکی دو روز قبل پیش از رفتن برای عرض ادب خدمت جناب هوگو چرخی زده بودم در صفحات فرانسوی زبان تا از منابع دست اول اطلاعات بیشتری کسب کنم، این مصاحبه را هم میان گشت‌زنی‌ها پیدا کردم. حالا که فهمیدید این نویسنده بزرگ خاطرخواه زیاد دارد از اینجا به بعد را بیشتر دل بدهید!

معبد خدایان؛ پانتئون

مقبره ویکتور هوگو در بنای تاریخی پانتئون [Panth-on] واقع شده است. در منطقه پاریس پنج انتهای کوچه سوفلو که حالا نمایی شبیه به میدان پیدا کرده است. 136 سال قبل یعنی سال 1885 میلادی ویکتور هوگو در زیر زمین این بنا کنار مشاهیری چون روسو و ولتر به خاک سپرده شد و بعدها امیل زولا، ماری کوری، دوما و... پانتئون به دستور لوئی پانزدهم و برای ادای نذرش ساخته می‌شود.

وقتی پادشاه فرانسه بیمار بود و پزشکان از درمان او قطع امید کرده بودند به پیشنهاد یک کشیش، نذر می‌کند که اگر شفا پیدا کرد، کلیسایی باشکوه برای سن ژنویو، قدیسه حامی شهر پاریس بنا کند. پادشاه شفا پیدا می‌کند و دستور ساخت کلیسا صادر می‌شود اما به دلیل مشکلات مالی ساخت آن 31 سال طول می‌کشد وقتی که دیگر لویی از دنیا رفته بود.

از آنجا که اتمام ساخت کلیسا با انقلاب کبیر فرانسه همزمان شده بود مجلس قانونگذار کاربری بنا را به «آرامگاه بزرگان ملت و انقلاب فرانسه» تغییر داد.

یک تیر و چند نشان

مقابل بنا که می‌رسم چند لحظه به آن خیره می‌شوم و به حرف‌های پیرزن فکر می‌کنم. تصور این‌که بیش از یک قرن پیش در همین نقطه صدها نفر برای بزرگداشت نویسنده‌ای گرد هم جمع شده و نسبت به او ابراز محبت کرده‌ بودند برایم شگفت‌آور است. از پلکانی با حدود بیست، سی پله کوتاه و باریک بالا می‌روم تا خودم را به در اصلی ورودی موزه برسانم.

به رسم عادت برای ورود به هر مکان عمومی دیگری در این روزها کارت واکسن الکترونیک را آماده می‌کنم. یک نفر ایستاده بارکد کارت‌ها را چک می‌کند و کمی جلوتر کیف و وسایل همراه توسط فرد دیگری بازرسی می‌شوند. از این دو مرحله به سلامت عبور می‌کنم و حالا باید کارت شناسایی‌ام را نشان بدهم تا بلیط یک روزه بازدید را تهیه کنم (این هم محض اطلاع بگویم که بدانید اینجا اکثر موزه‌ها برای زیر 26ساله‌ها رایگان است و هزینه ورود برای سنین بالاتر به پانتئون 9 یورو).

به محض ورود به محوطه اصلی از سبک معماری و نقاشی‌های کشیده شد دور تا دور دیوار گیج می‌شوم. ستون‌های بلند با دیوارهای کنده‌کاری شده، مجسمه‌ها و نقاشی‌های رنگ روغنی که روی دیوارها در پس زمینه بنا خودنمایی می‌کند راست کار کلاسیک‌پسندان و علاقه‌مندان به این سبک است. حقا که با این ابهت جا داشت ساختنش بیست، سی سال هم بیشتر طول بکشد! از ظاهر ساختمان و معماری بنا که بگذریم یک گوی که به طرف چپ و راست در حرکت است در وسط سالن توجهم را به خودش جلب می‌کند، از توضیحات نوشته شده متوجه می‌شوم این سازه که نامش را «آونگ فوکو» گذاشته‌اند از قرار معلوم اختراع «لئون فوکو» دانشمند فرانسوی است که گردش وضعی زمین به دور خود را اثبات می‌کند. او دایره‌ای در وسط ترسیم می‌کند و گوی را از مرکز دایره به سقف پانتئون متصل می‌کند و آن را به حرکت در می‌آورد.

اگر زمین به دور خودش نمی‌چرخید گوی باید همان مسیری که رفته بود برمی‌گشت اما این اتفاق نمی‌افتد و گوی با ضریب قابل توجهی انحراف مسیر رفته را باز می‌گردد. پس زمین ثابت نیست و به دور خودش می‌چرخد! گمانم حالا فهمیده‌اید چرا عنوان این بخش را «یک تیر و چند نشان» گذاشته‌ام. آمده بودیم یک فاتحه برای شادی روح هوگو بزرگ بخوانیم و برویم که به دام فیزیک و عمران و هنر افتادیم. دیگر برویم که وقتش رسیده تیر طلایی این گزارش را به نشان ادبیات مزین کنیم.

نمایشگاهی برای معرفی مردگان

برای رفتن به زیرزمین پانتئون که آرامگاه‌ها در آنجا قرار دارند از دالان نسبتا بلند و باریکی عبور می‌‌کنم. این پایین برخلاف بالا کم‌نور و بی‌جان است. دیوارها، سنگی و طاق‌هایش به رنگ خاکی است. اینجا از رنگ‌ها و نقش‌های خیال‌انگیز خبری نیست.

همان‌طور است که باید باشد یک قبرستان واقعی! جلوتر که می‌روم برای سهولت دسترسی مسیر رفت و برگشت با طناب‌های جداکننده‌ از هم تفکیک‌شده‌ و بنرهای معرفی مشاهیر و تندیس‌های کوچک نمادین در دو طرف مسیر کنار هم چیده شده‌اند.

بعد از آن مسیرها از هم جدا و هرکدام به طرف مقبره‌ای هدایت می‌شوند. یک بخش مجزا مربوط به وسایل به‌جا مانده از ویکتور هوگو است که در حفاظ‌های شیشه‌ای نگهداری می‌شوند. تکه‌هایی از روزنامه‌های مربوط به اخبار انتشار آثار او، خودنویسی که با آن می‌نوشت، سکه‌‌هایی که چهره او روی آنها ضرب شده بود و حتی کارت‌پستالی که برای یکی از دوستانش فرستاده و پشت آن را امضا کرده بود. بخشی از همه یادگارهایی که از هوگو به‌جا مانده است. باقی متعلقات او در منزل شخصی‌اش که آنجا هم در حال حاضر کارکرد موزه دارد، نگهداری می‌شود.

فتح‌الفتوح قلم

کارم تقریبا تمام شده‌است. عکس‌هایم را می‌گیرم و یک گوشه پیدا می‌کنم برای ایستادن. به کتاب بینوایانی که با خودم آورده‌ام تفال می‌زنم و از وسط کتاب صفحه‌ای را باز می‌کنم به خواندن، این کلمات مقابل چشمم ظاهر می‌شوند: «40 سال پیش اگر گردشگری تنها، در نواحی پرت سالپتریر گردش می‌کرد، در هر گوشه خطری در کمینش بود و اگر در این مسیر حرکت می‌کرد پس از راه بند ایتالیا سر و کله‌اش در کوچه‌پس‌کوچه‌هایی پیدا می‌شد که از حال‌و‌هوای پاریس دور بود. این محدوده چندان خلوت نبود، کوچه‌هایش کم رهگذر نبود، صحرا نبود کوچه و خیابان‌هایی داشت اما در مجموع چندان شباهتی به شهر نداشت.

در گوشه‌گوشه این کوچه‌های بدون سنگفرش دست‌اندازها و گودال‌هایی بود و در آنها انواع علف‌ها می‌رویید. اینجا به دهکده نیز شباهت نداشت پس چه بود؟ محله‌ای با ساکنانی اندک و محلی دور از آبادی و آب که چندان مناسب سکونت نبود با این همه ساکنانی داشت. محله‌ای حاشیه‌نشین در کنار شهری بزرگ با محل‌هایی که به پاریس راه داشتند. این محل شب‌ها از جنگل هراسنا‌ک‌تر و از گورستان غم‌افزاتر بود. اینجا همان بازار قدیم مال‌فروشان بود...» یاد حرف‌های جناب پاریزی می‌افتم در کتاب «از پاریز تا پاریس» آنجا که از حس‌و‌حالش کنار مقبره هوگو نوشته بود: «نه نیروی ناپلئون و نه قدرت دوگل و نه میراژهای 2000، هیچ‌کدام آن توانایی را نداشته‌اند که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از‌جمله ایران، به‌خصوص کرمان و بالاخص پاریز برسانند...»

فائزه آشتیانی - خبرنگار قفسه کتاب در پاریس / روزنامه جام جم 

منبع خبر: جام جم

اخبار مرتبط: روایتی از یک بازدید (+عکس)