پنجاه‌وچهارمین جلسه دادگاه حمید نوری: روایت شاهد از ضرب‌وشتم به دست متهم

حمید نوری ۶۰ ساله، دادیار سابق قوه قضائیه زمانی که برای دیدار با اقوامش به کشور سوئد سفر کرده بود، شنبه ۹ نوامبر ۲۰۱۹ / ۱۸ آبان ۱۳۹۸ در فرودگاه بین‌المللی آرلاندای استکهلم با حکم دادسرای این شهر به صورت موقت بازداشت شد و یک سال و ۹ماه در بازداشت موقت ماند. دادستانی سوئد ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۱ (۵ مرداد ۱۴۰۰) در اطلاعیه‌ای تحت عنوان «پیگرد جنایات جنگی در ایران» خبر از تحویل رسمی کیفرخواست حمید نوری به دادگاه داد. بر اساس این کیفرخواست حمید نوری با دو اتهام اصلی روبه‌روست: جنایت جنگی (نقض حقوق عمومی بین‌الملل، از نوع سنگین) و قتل. هر دوی این اتهام‌ها به دلیل نقش مستقیم در کشتار بیش از ۱۰۰ تن از مخالفان و زندانیان سیاسی در سال‌های پایانی جنگ ایران و عراق (در دهه ۶۰ و مشخصاً سال ۱۳۶۷) علیه نوری مطرح شده است.

جلسه رسیدگی به اتهام‌های حمید نوری در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم روز پنج‌شنبه ۱۶ دسامبر/ ۲۵ آذر به ریاست توماس ساندر، قاضی دادگاه تشکیل شد. جلسه پنجاه و چهارم این دادگاه (بدون در نظر گرفتن جلسات فوق‌العاده یا برگزار نشده) به شهادت مهرزاد دشتبانی اختصاص داشت.

شهادت مهرزاد دشتبانی در مورد اتهام دوم حمید نوری (یعنی قتل) و مربوط به موج دوم اعدام‌ها بود که در جریان آن زندانیان سیاسی چپ اعدام شدند.

دادگاه #حمید_نوری
رشته توئیت
۱-جلسه رسیدگی به اتهامات حمید نوری در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم که در روز پنج‌شنبه ۱۶ دسامبر/ ۲۵ آذر به شهادت مهرزاد دشتبانی اختصاص یافته است، به ریاست توماس ساندر، قاضی دادگاه تشکیل شد. ساعت شروع این جلسه بنابر اعلام دادگاه در جلسه قبل، ۹:۱۰ به وقت https://t.co/J2XPBXcFAu

— Radio Zamaneh (@RadioZamaneh) December 16, 2021

پس از استقرار حاضران در سالن، رئیس دادگاه ضمن خوشامدگویی به شاهد، مهرزاد دشتبانی، از او خواست که سوگند شهادت یاد کند. او این سوگند را به سوئدی خواند و دشتبانی پس از مترجم، آن را به فارسی ادا کرد. رئیس دادگاه سپس ضمن تأکید بر ضرورت بیان حقیقت از سوی شاهد، گفت که این سوگند برای او بار کیفری هم می‌آورد و ضروری‌ست که حقیقت را بیان کند. پس از بیان این توضیحات، رئیس دادگاه ضمن اشاره به اینکه صحبت‌های دشتبانی به شکل صوتی و تصویری ثبت و ضبط می‌شود، از دادستان خواست تا بازپرسی از شاهد را آغاز کند. دادستان هم ضمن بیان توضیحات و تکرار برخی نکات، از شاهد خواست تا کوتاه و دقیق به سوالات پاسخ دهد و به کمبود وقت توجه داشته باشد.

دادستان در آغاز از گرفتگی صدایش عذرخواهی کرد و از دشتبانی پرسید: «شما در دهه ۶۰ زندانی شدید. اما چرا زندانی شدید؟»

مهرزاد دشتبانی پاسخ داد:

من با یک سازمانی کار می‌کردم به نام پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، …. این سازمان یک تشکیلات سیاسی بود و به هیچ یک از بلوک‌های قدرت همچون چین یا شوروی وابسته نبود و معتقد بود که کارگران از طریق یک انقلاب اجتماعی باید قدرت را به جامعه برگردانند. ما فعالیتی که داشتیم، عموما در کارخانه‌ها، دانشگاه‌ها، محلات و در زمینه زنان بود ….

دادستان: یعنی سازمان شما یک سازمان کمونیستی-مارکسیستی بود؟

دشتبانی: دقیقا!

دادستان: شما کی دستگیر شدید؟

– من دو مرتبه دستگیر شدم. یک بار حدودا پاییز سال ۶۰ بود اما مظنون بودم به سازمان مجاهدین اما با اسم جعلی و شناسنامه جعلی‌ای که من داشتم و محلی که به عنوان محمل درست کرده بودم که یک یتیم‌خانه بود، … من دستگیر شدم و مدتی زیر بازجویی بودم. …

https://twitter.com/nimekare/status/1471437230849904643

رئیس دادگاه پیش از ادامه توضیحات مهرزاد دشتبانی، روند بازپرسی از او را قطع کرد. او گفت صدایی از بیرون دادگاه به گوش می‌رسد که مانع تمرکز است و به همین دلیل ۱۵ دقیقه تنفس اعلام کرد تا عوامل اجرایی این مشکل را برطرف کنند. حاضران در جلسه سالن را ترک کردند تا پس از رفع مشکل برگردند و روند بازپرسی از مهرزاد دشتبانی از سر گرفته شود.


با برطرف شدن مشکل صدای خارج از سالن دادگاه، جلسه در کمتر از ۱۵ دقیقه از سر گرفته شد. حاضران به سالن برگشتند و مهرزاد دشتبانی ارائه شهادتش را از سر گرفت:

«… محل اقامت من جعلی نبود. محل اقامت من یک یتیم‌خانه بود برای حفاظت من. من این بچه‌ها را از مدرسه می‌شناختم. مدرسه عالیِ موسیقی می‌رفتم و تعدادی از این بچه‌ها با من همکلاسی بودند.»

دادستان: شما گفتید دو بار دستگیر شدید. دفعه دوم کی بود؟

مهرزاد دشتبانی: دفعه دوم اواخر سال ۶۱ بود. آن زمان من را بردند به زندان اوین. یک دوره زیر بازجویی بودم. بعد من را فرستادند به سالن ۳ آموزشگاه در اوین. بعد در سال ۶۲ منتقلم کردند به زندان قزل‌حصار. من تا سال ۶۴ در قزل‌حصار بودم تا زمانی که اینها دیگر زندان قزل‌حصار را تحویل دادند و زندانیان سیاسی را منتقل کردند به زندان گوهردشت، من با بچه‌ها آمدم به زندان گوهردشت. تا سال ۶۶ حدودا در گوهردشت بودم. بعد حکمم تمام شد. پنج سال حکم داشتم من. بعد رفتم دادیاری که «اتاق آزادی» هم اسمش بود. آنجا شرایط آزادی را قبول نکردم. بعد از آن پیوسته در انفرادی بودم تا منتقلم کردند به زندان اوین. من تا روز پذیرش قطعنامه در انفرادی بودم. آن روز ما را از انفرادی آوردند بیرون و بردند پایین؛ به بند ۲ پایین.

رئیس دادگاه در اینجا خطاب به دشتبانی گفت: خوب است که شما این‌طور کلی می‌گویید اما باید طوری باشد که ما ماجرا را متوجه بشویم و موضوع دستگیرمان بشود. شما گفتید سال ۱۳۶۱ دستگیر شدید. اما گفتید چرا دستگیر شدید؟

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به این سوال رئیس دادگاه گفت:

«حقیقت امر من رفته بودم شمال ایران برای یک کار سیاسی که مجبور بودم انجام بدهم. بعد وقتی که من برمی‌گردم، ما یک خانه‌ای داشتیم که دو نفر -یعنی من و یک رفیقی که داشتیم از تشکیلات- در آن خانه بودیم. من موقعی که آمدم، از بیرون که نگاه کردم به آپارتمان، تمام آن قرارها (کدها)‌ی سلامتی که ما گذاشته بودیم، سالم به نظر می‌رسید. برای مثال ما پرده را حدود نیم متر باز می‌گذاشتیم ….»

رئیس دادگاه: حالا من دنبال این موارد ریز نبودم. بیشتر می‌خواستم ببینم که علت دستگیری شما چه بود؟ مظنون به چه بودید؟ چون گفتید که مظنون بودید به مجاهد بودن و من از آنجا به بعد گم کردم ….

مهرزاد دشتبانی: این مال دوره اول بود. ولی سوالی که شما کردید مربوط به بار دوم بود.

رئیس دادگاه: خب همین باری که دارید تعریف می‌کنید دلیل دستگیری شما چیست؟

مهرزاد دشتبانی: دفعه اول یا دوم؟

رئیس دادگاه: الان دارید درباره دفعه دوم صحبت می‌کنید. شما افتادید زندان اوین و غیره. من می‌خواهم ببینم که دلیل دستگیری شما چه بوده که محکومیت و مجازات گرفتید؟

مهرزاد دشتبانی: بله … من این را می‌خواستم توضیح بدهم از این مقدمه، موقعی که به خانه آمدم آن رفیقی که با ما بود توی خانه نبود. من رفتم توی خانه و آشپزخانه را نگاه کردم، ظرفشویی خشک خشک بود. نشان می‌داد در آن خانه کسی نیست. من داخل خانه را نگاه کردم، همه چیز سالم بود، چیزی تکان نخورده بود و من برای اینکه چک بکنم از خانه رفتم بیرون. پیاده آمدم از میرداماد تا زیر پلِ سید خندان، آنجا دو ماشین بنز، مسلح، ریختند روی من و دستگیرم کردند. من منتقل شدم به زندان اوین و بردندم به ۲۰۹ برای بازجویی. و من بیشتر آنجا ترجیح دادم که بفهمم من را برای چه گرفته‌اند. کسی که من را بازجویی می‌کرد، فردی بود به نام رحیم که بازجوی سازمان پیکار بود. او فقط به من گفت بنویس! هیچ چیز اضافه‌ای به من نگفت. من هم چیزی نداشتم بگویم و بنویسم. او بعد برگشت و یک نامی را به من گفت که «امید» کجاست؟ من با این سوال او خیالم یک‌مقدار راحت شد چرا که امید یکی از دوستان همکلاسی‌ام بود. گرایش چپ داشت و کارهای موزیک را در سازمان برای ما انجام می‌داد. من روی همین نکته که بازجو از من خواست صحبت کردم و گفتم. خب من چپ بودم و یک مقداری چیز می‌کردم … حتی هواداری تشکیلاتی را هم من در این بازجویی نپذیرفتم. من روی همان نام که امید بود ایستادم. من گفتم چپ هستم و گفتم که از دور، مثل امید، یک‌سری کارهای موسیقی می‌کنم اما تشکیلاتی نیستم. به این خاطر هم حکم کمی گرفتم: پنج سال. … بعد از آن دوره‌ای که زیر بازجویی بودم من را فرستادند به اتاق ۷۲ در سالن ۳ (آموزشگاه- اوین).

رئیس دادگاه: بعد آن‌طور که من فهمیدم شما را منتقل می‌کنند به این‌طرف و آن‌طرف تا در نهایت در سال ۱۳۶۴ با سایر زندانیان سیاسی، به گوهردشت منتقل می‌شوید. درست است؟

مهرزاد دشتبانی: «بله!»

رئیس دادگاه: بعد سال ۶۶ شما را می‌خواهند به دادیاری …. حالا من از دادستان می‌خواهم که از اینجا ادامه بدهد.

و دادستان ادامه داد:

بعد از اینکه رفتی دادیاری گوهردشت، آیا باز هم به زندان دیگری منتقل شدید؟

مهرزاد دشتبانی: بله! من رفتم به زندان اوین. توی سلول‌های انفرادی بودم. … فکر می‌کنم اواخر سال ۶۶ بود اما یادم نیست چه ماهی. من دیگر در سلول انفرادی بودم. یعنی از آخر ۶۶ تا روز پذیرش قطعنامه من در سلول انفرادی بودم و بعد من را آوردند به بند ۲ پایین.

مهرزاد دشتبانی در ادامه جلسه دادگاه رسیدگی به اتهام‌های حمید نوری، به عنوان شاهد در پاسخ به سوال‌های دادستان گفت:

«حدودا صبح ما را فرستادند پایین. آنجا یک حیاط و هواخوری بود. ما مشغول توپ‌بازی بودیم و از هوایی که بعد از ماه‌ها می‌خوردیم لذت می‌بردیم و اینها …. همدیگر را بغل می‌کردیم، از وجود همدیگر لذت می‌بردیم …. بعد آمدیم داخل، تقریبا غروب بود که از تلویزیون دیدیم پیام [روح‌الله] خمینی برای ختم جنگ پخش شد که آن جام زهر را نوشید …. ما سریع نشستیم دستور جلسه دادیم. و صحبت کردیم که وضعیت چگونه خواهد شد؛ با همان بچه‌هایی که از انفرادی آمده بودیم و وضعیتمان کم و بیش مثل هم بود. حدودا ۱۰-۱۵نفر بودیم. آنجا ما فکر می‌کردیم شرایط سخت خواهد شد در زندان و ممکن است رژیم حتی برای ارعاب -چون تقاضاهای مردم را در دوره جنگی با وضعیت جنگ سرکوب می‌کردند، نظر این بود که اینها در این شرایط حتما شرایط زندان را سخت‌تر خواهند کرد و چه بسا کسانی را اعدام کنند اما ما فکر نمی‌کردیم که چشم‌انداز اعدام روبه‌رویمان به این گستردگی و شدن باشد. یک مقدار دیگری گذشت و شب شد. پاسدار دیگری آمد و گفت وسایلتان را جمع کنید برویم. ما را بردند سوارِ یک مینی‌بوسی کردند و رفتیم تا دو مرتبه رسیدیم به ساختمان آسایشگاه که تمام انفرادی‌های اوین در آن قرار داشت. می‌خواستند ما را بکنند داخل که من آنجا نشستم و گفتم که ما به قدر کافی این تو بودیم. گفتم که دیگر نمی‌روم آنجا و شما باید ما را به بند ملی‌کش‌ها بفرستید. ملی‌کش به این معناست: تمام بچه‌هایی که حکمشان تمام شده بود اما ضوابط زندان برای آزادی را قبول نکرده بودند در یک بند بودند؛ از سال ۵۹ تا سال ۶۷ در حقیقت.»

دادستان: بعد چه شد وقتی شما گفتید نمی‌روید داخل؟

مهرزاد دشتبانی: پاسدار زنگ زد به حسین‌زاده، مدیر زندان. … حسین‌زاده گفت که، این‌طور که پاسدار به ما گفت که شما بروید تو، دو نفر دو نفر بروید تو و نه تنها و من قول می‌دهم تا فردا پس‌فردا وضعیتتان را مشخص کنم. ما را بردند طبقه فکر می‌کنم چهارم بود؛ چیزی که در ذهن دارم دقیق نیست. چهارم بود یا سوم بود اما فکر می‌کنم چهارم بود. وقتی ما وارد سالن اصلی انفرادی‌ها شدیم، نگاه کردم دیدم که یک جمعیت انبوهی از بچه‌هایی که حکم‌های در حقیقت ابدی داشتند -۱۰ سال به بالا داشتند- دارند از سر می‌آوردند به انفرادی اما آنها را “استُپ” داده‌اند که ما را اول بکنند تو [داخل]. ما را دو نفر دو نفر کردند توی سلول انفرادی. من با کسی بودم به نام ناصر احمدی. او از رفقای سازمان اقلیت بود؛ چریک‌های سازمان فدایی خلق. من بعد از چند لحظه در زدم. چند بار در زدم. پاسدار آمد در را باز کرد، فحش داد، من را هل داد ….

دادستان: ببخشید. چه مدت زمانی اینجا در این بند بودی؟

مهرزاد دشتبانی: زیاد نبود. فکر می‌کنم یک روز یا دو روز بود.

دادستان: بعد چه شد؟
مهرزاد دشتبانی در پاسخ به این سوال دادستان گفت:

«یک روز صبح آمدند همه ما را که همان وضعیت مشابه را داشتیم از سلول‌ها درآوردند. یک نفر از ما که دو اتهامی بود؛ یک اتهام پیکار داشت و اتهام دیگرش مجاهد بود، به اسم محمدرضا، من فامیلی‌اش الان یادم نمی‌آید. او را نگه داشتند و او همانجا اعدام شد. باقی ما را سوار اتوبوس کردند و آوردند به زندان گوهردشت.»

دادستان: یادتان می‌آید چه زمانی بود که به زندان گوهردشت برگردانده شدید؟

مهرزاد دشتبانی: شاید حدودا دو روز بعد از قطعنامه بود.

دادستان: و پذیرش این قطعنامه کی بود؟ می‌دانید؟

دشتبانی: … نه، یادم نمی‌آید. تابستانِ … فکر می‌کنم مرداد ۶۶، ببخشید ۶۷ بود.

دادستان: بعد برمی‌گردیم به زندان اوین اما شما کی آزاد شدید؟

– اوایل سال ۶۸ از زندان گوهردشت آزاد شدم.

دادستان: گفتید دوره اولی که زندان گوهردشت بودید، پنج سال حکمتان را کشیده بودید. بعد رفتید دادیاری در موردِ همین مسأله. وقتی رفتید به دادیاری چه شد و چه کردید؟ اینجا را بیشتر توضیح بدهید لطفا.

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به سوال دادستان گفت:

«من رفتم “اتاق آزادی”. بعد آقای عباسی (نوری) اسم من را صدا کرد و آورد توی یک اتاق. بعد خیلی آرام به من گفت که تو حکمت تمام شده، امیدوارم بروی بیرون یک زندگی خوب و سالمی را شروع بکنی، و در حقیقت کار سیاسی را ول بکنی. کار گیر بیاوری، ازدواج کنی، بچه‌دار بشوی، به هر حال تو آزادی و ما چیز خاصی نداریم …. یک فرم‌های اداری هست که باید پر بکنی و بعد آزاد می‌شوی. بعد یک فرم گذاشت جلوی من و گفت که این در حقیقت اظهار ندامت از گروه و سازمانی است که تو به آن متعلق بوده‌ای. تو باید این را پر بکنی و امضا کنی. بعد به من فرم دیگری داد و گفت که این را هم پر کن. این هم مربوط به این است که تعهد بدهی دیگر با هیچ سازمان و گروهی کار و همکاری نکنی و بروی زندگی‌‌ات را بکنی. یعنی دو فرم بود: یک فرم انزجار از گروه خودم و یک فرم هم تعهد. من گفتم که امضا نمی‌کنم اینها را. بعد او باز خیلی آرام به من گفت که اصلا تصور کن ما دو نفر آدمیم. من اینجا هیچ سمت زندان ندارم و می‌خواهیم با هم صحبت بکنیم. گفت من قول می‌دهم صحبتی که ما می‌کنیم هیچ ربطی به پرونده تو در زندان ندارد. به من هم گفت چشم‌بندت را بردار. بعد پرسید که تو برای چه سازمانت را محکوم نمی‌کنی؟ چرا نمی‌خواهی بروی یک زندگی خوبی برای خودت به وجود بیاوری. تو آزادی! در حقیقت این یک شانسی است که تو بروی بیرون و زندگی بکنی. یک مقدار صحبت‌های دیگر هم کرد که من واقعا الان خاطرم نمی‌آید. بعد من در جواب برگشتم گفتم که ببین! سازمان من عملا دیگر اصلا وجود ندارد. زیر ضرباتی که خورده است تا سال ۶۲، چنین سازمانی دیگر در ایران فعال نیست. چیزی را که وجود ندارد من چرا باید محکوم کنم؟ … برگشت گفت که تو آدم حساسی هستی و ممکن است که تو خودت بروی و این سازمان را دوباره راه بیندازی یا کس دیگری باشد و تو بروی با او کار بکنی. من هم در جواب گفتم که من که بروم بیرون می‌خواهم زندگی‌ام را بکنم. اگر قرار است که ما دو نفر صحبت بکنیم، من هم دارم به شما می‌گویم که من می‌خواهم بروم زندگی عادی‌ام را بکنم، مثل همه مردم. یک‌مرتبه عصبی شد و گفت که تو چقدر لجبازی؟! گفتش که … یک‌سری کلمات این‌طوری به کار برد. من هم برگشتم به او گفتم که شما در حقیقت از روح آن سازمان هم می‌ترسید. از چیزی که وجود ندارد شما چه ترسی دارید؟ اما می‌دانم، ترس را دارید. بعد دیگر خیلی عصبانی شد. دست‌هایش را انداخت دور گردن من و حلقه کرد، جیغ می‌زد، رنگ صورتش عوض شده بود، تن صدایش عوض شده بود. می‌گفت کی گفته که تو باید آزاد بشوی؟ … تو یک خبیث هستی. من خودم اینجا می‌کشمت. اگر او به تو حکم داده، تو حق و لیاقت آزادی نداری. من خودم می‌کشمت اینجا. بعد همین‌طور که گردن من را فشار می‌داد، سرم را می‌زد به میز. بعد مدتی دیگر خسته شد و من را ول کرد. من تمام سر و صورتم خونین بود. بعد من را دوباره برگرداندند به سلول انفرادی.»

دادستان: این اتفاق از نظر زمانی چه وقتی بود؟

دشتبانی: این قبل از … حدودا … قبل از عید است. حدودا یک ماه دو ماه. شاید هم نه. ماهش را من دقیق یادم نمی‌آید حقیقتا اما سال ۶۶ بود، بعد از پاییز بود.

دادستان: بعد باز رفتید به سلول انفرادی. چه مدتی دوباره در سلول انفرادی بودید؟

– زیاد آنجا در گوهردشت نبودم. سریع من را منتقل کردند به اوین و آنجا هم در انفرادی بودم.

دادستان: یک روز، پنج روز، ۱۰ روز، یک ماه؟ زیاد نبودید یعنی چقدر بودید؟

– حدودا یک هفته شاید. دقیقا روز و زمانش یادم نمی‌آید. حدودا یک هفته بود و بعدش ما را بردند به انفرادی‌های اوین.

دادستان: در انفرادی که بودید آیا باز هم صحبت از این شد که فرم امضا کنید؟

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به سوال دادستان:

«بله! چند مرتبه من را خواستند که این فرم را پر کنم. من باز جواب منفی دادم و در نهایت من را فرستادند به اوین. … اما این همیشه آقای عباسی (حمید نوری) نبود که این را می‌خواست و گاهی اوقات هم ناصریان (محمد مقیسه) بود. چند مرتبه من را بردند به دفتر دادیاری؛ هم در زندان گوهردشت و هم در اوین اما پاسخ هم همیشه منفی بود.»


دادستان: فعلا درباره گوهردشت صحبت کنیم و بعد برویم سراغ اوین. آیا یادتان هست وقتی در گوهردشت در انفرادی بودید، چند بار به دفتر دادیاری رفتید؟

دشتبانی: فکر می‌کنم دو تا سه مرتبه.

دادستان: از این دو سه بار چند بار ناصریان را دیدی، چند بار عباسی [حمید نوری] را؟ آیا تنها بودند یا با هم بودند؟ …

– با هم نبودند. هر بار که رفتم یکیشان بود. الان هم دقیق یادم نیست که چند بار کدام را دیدم اما چند بار من را بردند در مجموع.

رئیس دادگاه در اینجا وارد روند سوال و جواب از شاهد شد و گفت که یک سوال دارد:

«من گیج شدم. شما گفتید که زیاد طول نکشید و بعد از اینکه شما را بردند به گوهردشت، بعد منتقل شدید به اوین. الان دارید می‌گویید در این فاصله چند بار شما را برده‌اند به دادیاری. این چطوری‌ست؟»

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به سوال رئیس دادگاه گفت:

«ببینید من را که از بند می‌آورند بیرون و می‌برند به اتاق دادیاری، یک پرونده دارم که باید سریعا به آن رسیدگی شود. به همین دلیل در همان مدت کوتاهی که من در انفرادی بودم، چند بار به دادیاری رفتم اما شرایط را نپذیرفتم و در نهایت من را به اوین منتقل کردند.»

رئیس دادگاه: شاید یک سوءتفاهم برای من پیش آمده اما من این‌طور فهمیده بودم که شما را به دادیاری برده بودند چون دوران مجازاتتان تمام شده بود. فرم‌ها را جلوی شما گذاشته‌اند که امضا کنید و آزاد شوید. … آیا این اولین بار بود که به دادیاری می‌رفتید؟

مهرزاد دشتبانی: موقعی که حکمم تمام شد بله، بار اولم بود که من نپذیرفتم.

رئیس دادگاه: آن زمان کدام بند بودید؟

دشتبانی: …ببینید حقیقت امر آن‌قدر اینها نام بندها را در گوهردشت تغییر دادند و ما را جابه‌جا کردند، … مثلا بند یک را یک بار گذاشتند هشت و …. برای همین دقیق یادم نمی‌آید اما قبل از اینکه من را ببرند به دادیاری در انفرادی نبودم. در بند بودم.

رئیس دادگاه: خب، این را متوجه شدم. حالا وقتی در انفرادی هستید و زیاد هم طول نمی‌کشد تا به اوین منتقل شوید، چند بار در همین مورد به دادیاری می‌روید. درست است؟

– من حدودا یک هفته در رابطه‌ با آزادی‌ام در انفرادی بودم در گوهردشت. اینجا چند مرتبه به دادیاری رفتم. بعد منتقلم کردند به اوین و چند ماه در انفرادی در اوین بودم. چرا من را بردند اوین؟ چون بند ملی‌کش‌ها در اوین بود. اگر قرار بود من شرایط آزاد شدن را نپذیرم، باید از همانجا من را می‌بردند به بند ملی‌کش‌ها.

رئیس دادگاه به دادستان: لطفا بفرمایید ادامه بدهید!

دادستان: خب وقتی که برای بار دوم می‌روی به دادیاری گوهردشت، رفتارشان با شما چگونه بود؟

مهرزاد دشتبانی: باز هم فشار می‌آوردند که من این شرایط را برای آزادی قبول کنم و به هر قیمتی هست امضا بکنم. بعضی موقع‌ها کتک می‌زدند….

رئیس دادگاه: منظورتان از «به هر قیمتی» چیست؟

دشتبانی: بعضی اوقات فحش می‌دادند و تهدید می‌کردند که اگر نروی می‌توانیم اعدامت کنیم. به شکل‌ها و وسیله‌های مختلف فشار می‌آوردند که من این را امضا کنم و بروم.

دادستان: شما گفتید که عباسی (حمید نوری) در نوبت اول شما را کتک هم زد. آیا باز هم از نظر فیزیکی شما را هدف قرار می‌دهند؟

– آره، چند بار دادند. چیزی که زیاد به خاطرم است در این چند دفعه که من را بردند و خیلی برای من زنده است، همان دفعه اولی بود که پیش عباسی رفتم.

دادستان: عباسی (حمید نوری) که بود و چه نقش و جایگاهی داشت؟

– ببینید کلا زندان گوهردشت، زندان اوین یک مدیریتی داشت که این مدیریت بین چند نفر تقسیم می‌شد. تمام کارهای اداری زندانیان از این قبیل که مثلا یک زندانی خانه‌ای دارد و می‌خواهد این خانه را به اسم زنش بکند، در دادیاری انجام می‌شد. مثال دیگر: اگر کسی آنجا اعدام می‌شد این دادیار بود که باید تماس می‌گرفت با خانواده‌ها و اگر پولی مانده بود، اگر وصیت‌نامه‌ای مانده بود، اگر لباسی مانده بود به خانواده‌ها می‌داد. در حقیقت آن فضای زندان‌ها، محیط‌های آموزشی، روحی، روانی، عموما به دادیارها سپرده می‌شد. این البته عنوان شغل‌هاست که به عنوان مثال آنجا وجود دارد اما وضعیت‌هایی که در حقیقت زندان باید عکس‌العمل نشان می‌داد، اینجا دیگر شغل و سمت و … زیاد مهم نبود. همه کمک می‌کردند وقتی مثلا شورشی می‌شد در زندان. دیگر فرقی نمی‌کرد که او دادیار است، او مسئول زندان است، او در آشپزخانه کار می‌کند … همه می‌آمدند آن کار را انجام می‌دادند. مثلا اعدام‌های سال ۶۷، اینجا دیگر عنوان‌ها کار نمی‌کرد و همه کمک می‌کردند.

دادستان: این را شما از کجا می‌دانید که دادیار باید با خویشاوندان کسی که اعدام شده است تماس بگیرد؟

– خب به هر حال ما یک حافظه جمعی داریم در زندان و یک حافظه شخصی. من این حافظه جمعی را اگر ممکن است [بیشتر توضیح بدهم چون] فکر می‌کنم به اندازه کافی باز نشده.

دادستان: نه، احتیاجی نیست. من این‌طوری راحت‌ترم که فکر کنم شما این را از دیگران که اعدام شده‌اند یعنی از قوم و خویش‌هایشان شنیده‌اید.

– اتفاقا وقتی من می‌گویم حافظه جمعی این است که ما خیلی چیزها را شخصا ندیده‌ایم.

دادستان: حالا شما به این می‌گویید حافظه دسته‌جمعی. این چیزی که شما گفتید برای سرکوب شورش همه می‌آیند هم از این حافظه جمعی است؟

– نه! ببینید، این‌طوری است که یک مرتبه در بند باز می‌شود، پنج نفر از پاسدارها و مسئولان زندان می‌آیند توی بند. من شاید دو نفر از اینها را نشناسم. یکی مثلا به من می‌گوید که این آقا اسمش عباسی است. این مسئول این کار است. چرا؟ به خاطر اینکه او قبلا با آنجا کار داشته و او را در آن سِمَت دیده. این گفته در ذهن من می‌ماند. دفعه بعد من که کار مشابهی دارم و می‌روم آنجا، می‌بینم همین شخص است که آنجاست…

دادستان: خب وقتی در باز می‌شود و پنج نفر وارد می‌شوند و نام یکی از آنها عباسی است و … واقعا اتفاق افتاده یا این یک مثال بود؟

– نه! این مثال بود.

دادستان: بسیار خوب. حالا برگردیم به آنجا که شما واقعا عباسی (حمید نوری) را وقتی قرار بود آزاد بشوید ملاقات کردید. عباسی که بود آنجا؟ کارش چه بود؟

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به این سوال و سوال‌های بعدی دادستان گفت:

«فکر می‌کنم به این سوال جواب دادم. عباسی دادیار زندان بود و همکارِ ناصریان بود. و ناصریان نقش‌های دیگری هم داشت. او یک‌دوره‌ای آن اواخر شده بود رئیس زندان. در کنار او داود لشکری بود؛ حتی عوض می‌شدند. یک کس دیگری بود قبل از او به اسم مرتضوی. اشخاص مختلفی بودند اما به هر حال یک عده معین و مشخصی بودند که مرتب نامشان بود، چهره‌شان بود. این کسانی که مشخص بودند؛ برای سالیان سال ناصریان و عباسی (حمید نوری) این نقش را داشتند…»

پس از این پاسخ مهرزاد دشتبانی، دادستان درخواست تنفس کرد و توماس ساندر، رئیس دادگاه گفت که مخصوصا با توجه به گرفتگی و کیفیت صدای دادستان باید استراحت و تنفس داد و دادگاه برای ۱۵ دقیقه تعطیل شد.

با پایان مدت تنفس و آغاز دوباره دادگاه حمید نوری، بازپرسی از شاهد، مهرزاد دشتبانی از سر گرفته شد. دشتبانی در شروع این دور از بازپرسی در پاسخ به سوال‌های دادستان گفت:

«من حمید عباسی (حمید نوری) را یک مرتبه دیگر هم به ترتیب کم و بیش مشابهی دیده بودم. سال ۶۶ بود و یک تکه موکت توی بند بود. ما ملاقات‌هایمان دیر به دیر بود. گاهی ملاقات نمی‌دادند، گاهی خانواده‌هایمان نمی‌توانستند بیایند و …. واقعیت امر ما توانایی خرید جوراب نداشتیم. یک موکت این‌شکلی بود توی بند. ما این موکت را بریدیم به اندازه کف جوراب. بعد آن را به جوراب‌هایمان دوختیم تا فرسایشش کمتر بشود و ما بتوانیم مدت طولانی‌تری استفاده کنیم و جوراب داشته باشیم. زمستان‌ها سرد بود … ما آن را می‌دوختیم به کف جوراب و در بند می‌پوشیدیم و راه می‌رفتیم. یک روز پاسدار می‌آید و نگاه می‌کند، می‌بیند ما موکت را بریدیم و دوختیم به کف جورابمان و خلاصه عصبانی می‌شود و می‌رود نگاه می‌کند…. ما یک چند نفری بودیم، من الان دقیق یادم نمی‌آید چند نفر و چه کسانی بودیم اما ما را می‌برند بیرون و می‌برند به راهروی اصلی و شروع به زدن می‌کنند که شما چرا از بیت‌المال می‌دزدید و به بیت‌المال خسارت وارد می‌کنید….»

رئیس دادگاه: شما الان دارید می‌گویید «ما». آیا شما هم بودید یا شما آنها را دیدید و دارید بازگو می‌کنید؟

مهرزاد دشتبانی: گفتم تعدادی بودند. هفت-هشت نفر. من الان عدد دقیق یادم نمی‌آید.

رئیس دادگاه: شما یکی از آنها بودید؟

دشتبانی: بله!

رئیس دادگاه: پس آنچه می‌گویید مشاهدات شخص شماست ….

– بله!

رئیس دادگاه: بفرمایید!

– خلاصه شروع کردند به زدن ما که شما باید غرامتش را بدهید و از این حرف‌ها. همین‌طور که داشتند می‌زدند ناگهان چشم‌بند من رفت بالا. یکی از آدم‌هایی که آنجا بود و داشت این جمع را می‌زد که من هم بینشان بودم، حمید عباسی (نوری) بود که من چشم‌بندم افتاده بود و او را دیدم.

دادستان: گفتید یکی از افراد که آنجا داشت می‌زد، حمید عباسی (نوری) بود. او داشت شما را می‌زد یا همه را می‌زد؟

– این شخص داشت همه را می‌زد و من را هم زد. … من وقتی افتادم و چشم‌بندم رفت بالا زمین خورده بودم. یعنی وقتی افتادم ندیدم که چه کسی به من ضربه زد اما وقتی افتادم می‌دیدم که دارند می‌زنند. وقتی من افتاده بودم کسانی که آنجا بودند من بودم، رفیقمان ساسان الفت بود و چند نفر دیگری که با ما بودند. آنها که می‌زدند هم یکیشان آقای عباسی (حمید نوری) بود. شاید لشکری بود؛ مطمئن نیستم الان. … بعد ناصریان می‌آید و می‌گوید اینها را ببرید به انفرادی و از ایشان پول بگیرید بابت موکتی که خراب کردند.

دادستان: آیا در موقعیت دیگری هم در مقطع اول حضورتان در گوهردشت، حمید عباسی (نوری) را دیدید یا با او برخورد داشتید؟

– … الان من چیزی یادم نمی‌آید متأسفانه.

دادستان: بعد که مجازاتتان را کشیدید در گوهردشت، شما را به اوین بردند. وقتی شما در اوین بودید ناصریان یا حمید عباسی (نوری) را در اوین دیدید؟

– ناصریان را من چندین دفعه دیدم اما الان واقعا به ذهنم نمی‌رسد که آیا عباسی را هم دیده‌ام یا نه …. الان یادم نمی‌آید واقعا.

دادستان: وقتی در اوین بودید خانواده‌تان توانستند شما را ملاقات کنند؟

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به این سوال و سوال‌های بعدی دادستان گفت:

«من در طول دوران زندان یک مرتبه ملاقات داشتم؛ ملاقات حضوری داشتم. یک مرتبه فقط. در این ملاقات ایشان (حمید نوری) من را دعوت کردند، با خانواده‌ام نشستم آنجا، بعد برای پدر و مادرم گفتند این خودش می‌خواهد توی زندان بماند و اگر تعهد بدهد ما‌ همین الان ولش می‌کنیم. تأکید می‌کردند این خودش است که می‌خواهد‌ در زندان بماند و ما از این به بعد هیچ مسئولیتی در قبال عواقب این مسأله نداریم. … این ملاقات در اوین بود. ما در اوین بودیم و دقیقا قبل از قطعنامه بود. او خیلی تأکید می‌کرد که اگر او امضا کند ما همین الان می‌فرستیمش. عباسی (حمید نوری) تأکید می‌کرد…. بعد مادر من شروع به گریه کرد. پدرم به من گفت مهرزاد! بنویس و بیا بیرون…. در این جلسه ناصریان (محمد مقیسه) هم آمد. برگشت گفت ما دیگر مسئولیتی در قبال بودن یا نبودن فرزندانتان نداریم. مادرم باز کرد و من هم عصبانی شدم… الان یادم نمی‌آید اما در آن لحظه حرف‌های درشتی میان من و ناصریان رد و بدل شد. … در این جلسه من با پدر و مادرم بودم و اینها می‌آمدند و می‌رفتند. یعنی یکیشان می‌ماند و آن دیگری می‌رفت و برعکس؛ تا جایی که من الان یادم می‌آید.»

دادستان: آیا حمید عباسی (نوری) را در مقطع دیگری هم در اوین دیده‌اید؟

دشتبانی: … یادم نمی‌آید الان.

دادستان: بسیار خوب. اشاره کردید به پیام [روح‌الله] خمینی در مورد پایان جنگ که بلافاصله بعد از آن به گوهردشت برگردانده شدید …

دشتبانی: بله!

دادستان: آیا تنها بودید یا همراه با کسان دیگری؟

– گفتم من…. آن جمعی که ما بودیم و وضعیت کم و بیش مشابه و مشخصی داشتیم -یعنی حکممان تمام شده بود و در سلول‌های انفرادی بودیم-، همه را جمع کردند (بعد از آن موقع که ما اعتراض کردیم و گفتیم حکم ما تمام شده و اینجا نمی‌آییم)، سوار یک مینی‌بوس کردند، حدودا هفت، هشت، شاید هم ۱۰ نفری بودیم: عبدالله احمدی بود، عباس صالحی بود، منوچهر یزدان‌یار بود، خدمت شما عرض کنم که هادی قربان‌زاده بود، ….

دادستان: وقتی به گوهردشت بازگردانده شدید، به کدام بند رفتید؟

– واقعا اسم بندها را نمی‌توانم اما ته ته ، اگر این راهرو اصلی گوهردشت باشد، ما در حقیقت آخرین یا اولین سریِ …، بند بودیم. ما از این طرف در سلولی که قرار گرفته بودم، حیاط زندان را می‌دیدم. طبقه پایین ما بچه‌های ملی‌کش بودند اما مال ما سلول‌های انفرادی بود در طبقه دوم.

دادستان: یعنی با این حساب شما را. بردند به محل سلول‌های انفرادی.

دشتبانی: بله!

دادستان: و نزدیک بند ملی‌کش‌ها بودید.

دشتبانی: بله! آنها پایین بند ما بودند.

دادستان: و این ملی‌کش‌ها آیا مثل شما چپ بودند یا مجاهد بودند یا …؟

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به این سوال دادستان گفت:

«واقعیت امر می‌شود گفت بعد از اعدام‌ها وقتی وارد این بند شدم هیچ مجاهدی نبود. اکثر بچه‌های مجاهدین را که برایتان در ادامه تعریف می‌کنم، قتل عام کرده بودند. یعنی از اینها تعداد انگشت‌شماری زنده مانده بودند؛ یعنی از بند ملی‌کش‌های مجاهدین …. من یک توضیحی بدهم. دقیقا موقعی که اعدام‌ها شروع می‌شود … سه طبقه است این بند. طبقه پایین ملی‌کش‌ها هستند، طبقه دوم….»

نظر به اینکه مهرزاد دشتبانی مقیم سوئد است، در طول بازپرسی گاهی به جای استفاده از زبان فارسی، به زبان سوئدی صحبت می‌کند. در اینجا و در ادامه این بخش از شهادت او هم همین اتفاق می‌افتد که رئیس دادگاه از او می‌خواهد به فارسی صحبت کند. او به فارسی و بعد به سوئدی عذرخواهی می‌کند و در ادامه باز صحبتش را به سوئدی از سر می‌گیرد …

توماس ساندر، رئیس دادگاه وارد روند بازپرسی از شاهد شد و خطاب به او گفت:

«ما متوجه شدیم که شما در طبقه دوم و در بالای بند ملی‌کش‌ها هستید. لطفا از توضیح اضافه پرهیز کنید و به اصل و متن ماجرا بپردازید. ما می‌فهمیم که شما می‌خواهید دقیق و کامل پاسخ بدهید اما ما به این جزییات نیاز چندانی نداریم.»

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به قاضی گفت:

«در همان لحظه معینی که ما رسیدیم به سلول‌های انفرادی آنجا، نمی‌دانستیم که دقیقا کی است و چه خبر است فقط ما متوجه شدیم و بچه‌های چپ به ما مُرس زدند که این پایین بچه‌های ملی‌کش هستند، حالا شاید هم مجاهدین بودند. من نمی‌دانم. اما حدودا چند روز بعدش، چند روزش را دقیق یادم نمی‌آید، دو سه روز بعدش، در طبقه سوم یک فرعی بود، شب نه از طرف من که از آن طرف، بچه‌ها ملی‌کش مجاهدین مُرس می‌زنند و می‌گویند که از ما همه را اعدام کردند و فقط چند نفر زنده مانده‌ایم. حالا من نمی‌دانم که این انتقال قبل از این قضیه بوده و اینها را از بند ملی‌کش‌ها آورده‌اند بیرون یا بعد از آن بوده. من این را نمی‌دانم و به این خاطر نمی‌توانم به سوال جواب بدهم…»

در ادامه بازپرسی از مهرزاد دشتبانی، دادستان از او پرسید که آیا او مُرس می‌زده است؟

دشتبانی در پاسخ به این سوال دادستان گفت که او مُرس نمی‌زده. این شاهد دادگاه حمید نوری در ادامه درباره جای بندها و موقعیت جغرافیایی ساختمان بندها در زندان گوهردشت صحبت کرد و گفت که چگونه پیام مُرس (نوری) از زیر در سلول انفرادی به او رسیده است. مهرزاد دشتبانی سپس درباره مقطع اعدام‌ها گفت که در بندی که بوده، میله پنجره از قبل قدری باز شده بوده و این امکان وجود‌ داشته که بخشی از حیاط زندان را ببیند. او سپس گفت:

«بلندگوی حیاط در یک روز جمعه باز بود و من شنیدم که در نماز جمعه، علیه سازمان مجاهدین شعار دادند و گفتند که منافق نمی‌دانم چی چی، باید اعدام گردد! این شعار گویا سالیان سال در نماز جمعه بود اما من شخصا نشنیده بودمش و برای همین احساس کردیم که وضعیت خراب است. فکر می‌کنم یک روز بعدش بود که دیدم سه بنز آمدند و وارد حیاط زندان شدند. بنزها رنگ بژ داشتند و این هیأت مرگ، مثل رئیسی، مبشری، اشراقی، … اینها از بنز پیاده شدند و رفتند. راننده‌ها همانجا دراز کشیدند روی کاپوتِ ماشین‌ها و آنها رفتند. … این جریان‌ها قبل از تماس‌های با مُرس بودند. من آنجا با چشم خودم این افراد را در فاصله شاید دو سه برابری این فاصله (نشان می‌دهد) دیدم. … من عکس خیلی از این افراد را قبلا در روزنامه‌ها دیده بودم و می‌شناختمشان …. من از طبقه دوم این بنزها را دیدم ….»

مهرزاد دشتبانی در ادامه روایت خود از مقطع اعدام‌ها در جریان شهادتش در دادگاه حمید نوری گفت:

«… بعد یک روزی ناصریان (محمد مقیسه) آمد و به درها زد. سوال کردند که -خیلی کوتاه- مصاحبه می‌کنید یا نمی‌کنید؟ ما …، بهتر است بگویم من، گفتم نه. بعد یک روز بعدش بود فکر می‌کنم که آمدند و گفتند بیایید ملاقات. آمدند و من را از بند کشیدند بیرون طوری که حتی نگذاشتند دمپایی‌ام را بپوشم. خیلی عجیب بود. بعد من را بردند طرف طبقه همکف. آن گوشه گوشه نشستم. یک تعداد آدم‌های دیگر هم آن دورتر بودند از من. من مدت‌ها آنجا نشستم. بعد از یک مدت طولانی‌ای آمدند و دوباره من را برگرداندند به سلولم.»

دادستان: وقتی در طبقه همکف هستید، کدام قسمت آن هستید؟ کجایید؟

مهرزاد دشتبانی در پاسخ به این سوال دادستان، موقعیت مکانی خود را بر اساس بندها و گفت که در راهروی اصلی زندان بوده است:

«حدود ساعت ۹-۱۰ بود که من را بردند و همان‌طور که گفتم افراد دیگری هم آن دورتر بودند.…من در آن لحظه در آنجا متوجه نکته خاصی نشدم و ذهنم درگیر فضای خودم بود. تمرکز نداشتم و متوجه نبودم که چه می‌گذرد تا اینکه بعد از یک مدت طولانی، چنانکه گفتم، آمدند و من را برگرداندند به سلول. دیگر هم من را به این راهرو نیاوردند.»

دادستان در اینجا و پس از پاسخ مهرزاد دشتبانی، تقاضای تنفس برای ناهار کرد. رئیس دادگاه اما پیش از پاسخ به درخواست دادستان، در مورد «گوشه‌ی گوشه راهرو» از شاهد سوال کرد و پرسید که اگر راهرو دراز است، گوشه‌ی گوشه آن چگونه می‌شود؟ دشتبانی تلاش کرد تا به این سوال رئیس دادگاه پاسخ دهد. او گفت که بندهایی به راهرو متصل می‌شده‌اند و تلاش کرد تا راهرو را ترسیم کند. رئیس دادگاه گفت:

«پس جایی که شما بوده‌اید هم خیلی گوشه‌ی گوشه نبوده است ….»

در پایان این بحث، توماس ساندر، قاضی دادگاه حمید نوری پایان جلسه بازپرسی از مهرزاد دشتبانی را در نوبت صبح اعلام کرد.

پس از پایان تنفس برای صرف ناهار و آغاز جلسه دادگاه حمید نوری در نوبت بعدازظهر، مهرزاد دشتبانی در جایگاه شاهد به ارائه ادامه شهادت خود پرداخت. او توضیحش درباره حضور در راهروی اصلی طبقه همکف را از سر گرفت و پس از اشاره به شرایط بحرانی که پیشتر هم به آن اشاره کرده بود، گفت:

«… من دو-سه ساعت آنجا بودم و تقریبا از جایم هیچ تکان نخوردم.»

دادستان در واکنش به این اظهارات مهرزاد دشتبانی گفت:

«اما حرف‌های الان شما با صحبت‌هایتان در نزد پلیس قدری متفاوت است. به همین دلیل هم من از شما سوال می‌کنم ….»

او سپس به بازجویی پلیس ارجاع داد و با اجازه رئیس دادگاه بخش مورد نظرش را خواند. در این روایت، مهرزاد دشتبانی گفته است:

«وقت ناهار شد و ملاها گرسنه شدند. آنها کارشان را متوقف کردند و من هم به یک پاسدار گفتم که کارم تمام است. بعد هم در راهرو جابه‌جا شدم و از این طرف به آن طرف رفتم ….»

دشتبانی در مقابلِ -این روایت گفت:

«آنچه من در اداره پلیس گفته‌ام درست است اما من الان در این فشار و در این فضا جزییات را خیلی خوب نمی‌توانم بگویم. یعنی فشاری که روی من هست باعث می‌شود که نتوانم دقیق به جزییات بپردازم ….»

در ادامه این بحث رئیس دادگاه از دادستان خواست تا به طور دقیق روشن کند که تناقض را در کجا می‌بیند و دادستان گفت که در جابه‌جا شدن در راهرو و اینکه شاهد گفت در تمام مدت یک جا نشسته است. توماس ساندر، رئیس دادگاه اما گفت که می‌شود از این موضوع گذشت چون تفاوت و تناقض ویژه‌ای نیست که روی آن بیایستیم. دادستان در ادامه درباره انتقال مهرزاد دشتبانی از انفرادی سوال کرد و او در پاسخ درباره این جابه‌جایی صحبت کرد. این شاهد دادگاه حمید نوری سپس در بخش دیگری از روایتش به جریان اعدام زندانیان پرداخت و گفت که زندانیان چپ اغلب روایت ما از اعدام‌ها را قبول نمی‌کردند و می‌پرسیدند که آیا شما با چشم خودتان دیده‌اید:

«ولی قبول یک اتفاق به این بزرگی چیزی نبود که این بچه‌ها به سادگی قبول بکنند و من این را می‌فهمم.… من گفتم که این خبر را من دارم می‌دهم و مسئولیتش با من. اگر این خبر غلط باشد من مسئولیتش را بر عهده می‌گیرم. و شما باید این را بین بچه‌ها پخش کنید. … خبر این بود که اعدام‌ها شروع شده و دارند به شکل گسترده اعدام می‌کنند. مثلا یکی از بچه‌ها دیده بود که بچه‌های تبعیدی مشهد دارند وضو می‌گیرند، یکی دیگر از بچه‌ها فرغون‌ها را دیده بود. مجموعه اطلاعات و مجموعه آدم‌ها بودند پشت این خبر و تمام سعی ما این بود که این مجموعه اطلاعات را برسانیم به بند چپ‌ها.»

در ادامه روند بازپرسی از مهرزاد دشتبانی و پس از اینکه او در خلال روایتش گفت که به فرعی مجاهدین منتقل شده و در آنجا برخی زندانیان از جمله ایرج مصداقی را دیده است، دادستان از او پرسید:

«آیا پس از انتقال به زندان گوهردشت تا زمان آزادی باز هم حمید عباسی (نوری) را دیدید؟»

مهرزاد دشتبانی پس از مدتی سکوت در پاسخ به این سوال دادستان گفت:

«… یک بار. الان مطمئن نیستم اما فکر می‌کنم یک بار ناصریان آمد به آن فرعی قبل از فرعی مجاهدین، جایی که ما مُرس می‌زدیم. در را باز کردند و چند نفر آمدند داخل. ناصریان بود و چند نفر دیگر. خیلی سوال‌ها از بچه‌ها کردند … الان دقیق یادم نمی‌آید که عباسی (حمید نوری) هم آنجا بود یا نه. ببخشید ….»

دشتبانی در ادامه در پاسخ به سوالات دادستان گفت:

«… ما یکی دو روز بیشتر در بند مجاهدین نبودیم. شاید حدود ۱۰ شهریور بود که ما را از آنجا بلند کردند و بردند به راهرو. آنجا یک مشت پاسدار بودند. لشکری بود آنجا. بعد …. یک تعداد دیگر هم بودند و بچه‌ها را می‌زدند که نماز بخوانید. با کابل می‌زدند….»

رئیس دادگاه بار دیگر صحبت‌های مهرزاد دشتبانی را قطع کرد و گفت که روند زمانی ماجراها از دستش در رفته است. او گفت:

«شما ابتدا در یک فرعی بودید که تلاش می‌کردید با چپ‌ها تماس بگیرید. بعد منتقل شدید به فرعی مجاهدین. این چه زمانی بوده؟»

مهرزاد دشتبانی: من می‌توانم بگویم که اعدام‌ها دیگر تمام شده بود. فکر می‌کنم ماه شهریور بود و بعد از اعدام‌ها.

دادستان: … شما گفتید که رفتید به یک سالن و آنجا کسانی را می‌زدند ….

دشتبانی: وضعیت برای چپ‌ها بعد از اعدام‌ها این‌گونه بود که فشار می‌آوردند تا نماز بخوانیم. در آن صفی که ما می‌رفتیم جلو من نفر اول بودم. لشکری از من سوال کرد نماز می‌خوانی؟ من گفتم نه! شروع کردند همان‌طور روی هوا کابل زدن. معمولا می‌خواباندند و کابل می‌زدند اما آنجا همان‌طور ایستاده شروع کردند زدن. بعد از نفر بعدی سوال کردند، بعد نفر بعدی، بعد نفر بعدی. ما پنج-شش نفر بودیم و همگی سال‌ها بود همدیگر را می‌شناختیم. خلاصه همه گفتیم که نماز نمی‌خوانیم. آنها هم شروع کردند به زدن. با کابل، با مشت، یک حالت قر و قاطی‌ای بود. بعد لشکری گفت که ولشان کن بروند توی بند. خودشان می‌فهمند و می‌خوانند…

دادستان در ادامه در مورد برخی افراد که مهرزاد دشتبانی در بازجویی پلیس از آنها نام برده سوال کرد و گفت که او برخی از این اسامی را می‌خواند تا دشتبانی درباره‌شان صحبت کند:

دادستان: عادل روزدار؟

دشتبانی: من چنین چیزی نگفته‌ام. اصلا یادم نمی‌آید…

دادستان خواست تا نام بعدی را از شاهد، مهرزاد دشتبانی بپرسد اما رئیس دادگاه مانع شد و گفت که او نمی‌تواند به این ترتیب بازپرسی کند و حرف در دهان شاهد بگذارد:

«می‌توانید بگویید که او یک لیست ارائه کند و بعد شما روی آن صحبت کنید.»

دادستان: بسیار خوب …. این لیست “C سی” را من در مقابل شما می‌گذارم. آیا نامِ آشنایی می‌بینید؟

مهرزاد دشتبانی: بله! حسین حاج‌محسن هست. … او یکی از اعضای سازمان راه کارگر بود که سال ۶۷ اعدام شد. مجید ولید هست….

دادستان: برگردیم به حسین. آیا او را در زندان‌های دیگری دیده بودی؟

دشتبانی: نه! … اما مجید ولید را دیده بودم. از رفقای سازمان اقلیت که من در تمام دورانی که در زندان قزل‌حصار بودم، در بند یک واحد یک با ایشان بودم. جهانبخش سرخوش است. از رفقای اقلیت است. من در تمام دورانی که در قزل‌حصار زندانی بودم با ایشان بودم. می‌شود گفت که یک ساله اول در گوهردشت هم با ایشان بودم…

دادستان: برای سرخوش چه اتفاقی افتاد؟

دشتبانی: در سال ۶۷ اعدام شد. در زندان گوهردشت دار زده شد.

دادستان: از کجا می‌دانید؟

– من با بچه‌هایی که در آن بند بودند رفقایم هستند. از آنها پرسیدم و گفتند اعدام شد.

دادستان: برای مجید ولید چه اتفاقی افتاد؟

– او هم با بچه‌های دیگر سال۶۷ در زندان گوهردشت اعدام شد.

دادستان: از کجا می‌دانید؟

– ما یک رفیق مشترکی داشتیم که بچه‌محل اینها بود. او الان در ایران زندگی می‌کند و من نمی‌توانم اسمش را بگویم. ما با هم رفتیم به خانه بعضی از این بچه‌ها، مثلا محمود قاضی که نامش زیر اسم مجید ولی است. ما پنج نفر رفتیم منزل ایشان. مادرش و خواهرش در را باز کردند. ما یک سری گل خریده بودیم، گل‌ها را دادیم تو. مادرش ترسید. گفت شما را اعدام می‌کنند. بروید و اینجا نمانید. محمود را هم اعدام کردند…

مهرزاد دشتبانی در ادامه به نام عباس رئیسی اشاره کرد و گفت:

«موقعی که من آمدم به بند ملی‌کش‌ها، بچه‌های بند گفتند عباس رئیسی شب قبل از اعدام‌ها برگشت گفت که من نمی‌توانم برگردم جنوب به کارگرهای نفت بگویم که من مسلمانم و نماز خواندم. من ترجیح می‌دهم که اعدام بشوم. او هوادار سازمان پیکار بود. عباس رئیسی دانشجوی حقوق بود. من با او در زندان قزل‌حصار بود

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: پنجاه‌وچهارمین جلسه دادگاه حمید نوری: روایت شاهد از ضرب‌وشتم به دست متهم