پاره‌ای از رومان " کرانه‌های مه‌آلود"، اسعد رشیدی - Gooya News

ویژه خبرنامه گویا

پائیز فرا می‌رسید و برگ درختان از شاخه‌هایشان جدا می‌شد و روی زمین خشکی فرومی ‌افتادند تا زیر پاهای عابرانی که با شتاب می‌گذشتند، له شوند. پارک گورکی آرامش همیشگی‌اش را از دست داده بود. انبوه دستفروشان در دهنه و اطراف پارک و در صفهای نامنظمی ایستاده بودند و کالاهای وارداتی از ترکیه ، لهستان و چین را که بیشترشان از پوشاک و گاه لوازم خانگی، فراهم آمده بود را به خریدارانی که با وسواس آنها را زیرورو می‌کردند عرضه کنند و گاه خریداران همانجا شلوار جین و یا بلوز زمستانی را در میان دیده‌گان بهت‌زده‌ی عابران به‌تن می‌کردند تا از مناسب بودن خریدهایشان مطمئن شوند. همه‌ی این منظره‌ی تازه و باورنکردنی را وحید دلار که در گوشه‌ی پارک و روی صندلی چوبی سبز رنگی لم داده بود را با نگرانی دنبال می‌کرد. پاهایش را روی هم انداخته بود و منتظر بود تا اتوبوس برقی که نیم ساعت دیگر جلو دِر مرکزی پارک متوقف می‌شد، از راه برسد و از دست سوز سردی که تا مغز استخوانهایش نفوذ کرده بود، رهاشود.

دستهایش را بهم سائید و سیگاری آتش زد ، نگاه کرد به زن جوانی که در کنار چادری آبی رنگ که همه نوع شلوار و بلوز و کُرست زنانه را با داد و فریاد تبلیغ می‌کرد ایستاده بود و با دقت چند شلوار جین را از جارختی پائین کشید و یکی از آنها را جدا کرد و نگاهی انداخت به دوروبرش و شلوار سیاه رنگی را که به تن داشت پائین کشید و باشتاب و سرآسیمگی شلوار جین را پوشید و سپس چرخی زد تا در آیینه‌ی قدی که زن دستفروش میانه سالی برابرش گرفته بود اندام لاغرش را ورانداز کند. سرش را برگرداند و سیگار دیگری روشن کرد و به درخت سپیداری که در گوشه‌ی خیابان قد برافراشته بود نگاه کرد که لخت و عریان می‌نمود. با خودش گفت:

منبع خبر: گویا

اخبار مرتبط: پاره‌ای از رومان " کرانه‌های مه‌آلود"، اسعد رشیدی - Gooya News