پنجاهوپنجمین جلسه دادگاه نوری: متهم به شاهد گفته بود «دعا کن زنده از اینجا بیرون بروی»
دادگاه حمید نوری در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم، روز دوشنبه ۲۰ دسامبر/ ۲۹ آذر، بار دیگر تشکیل جلسه داد. این جلسه که به استماع شهادت حسین ملکی اختصاص یافت، از حدود ساعت ۹:۱۵ به وقت محلی آغاز شد. حسین ملکی از جانبهدر بردگان اعدامهای سال ۶۷ است.
این شاهد دادگاه حمید نوری در مهر سال ۱۳۵۹ دستگیر شده و در زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت، در بند بوده است.
دادگاه #حمید_نوری
رشته توئیت
۱-دادگاه حمید نوری در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم، روز دوشنبه ۲۰ دسامبر/ ۲۹ آذر، بار دیگر تشکیل جلسه داد. این جلسه که به استماع شهادت حسین ملکی اختصاص یافت، از حدود ساعت ۹:۱۵ به وقت محلی آغاز شد.
حسین ملکی از جانبهدر بردگان اعدامهای سال ۶۷ است.⬇️ https://t.co/7GQk72nSY4
در روایتی که بنیاد عبدالرحمن برومند از این زندانی سیاسی در “ضمیمه: کشتار زندانیان سیاسی در ایران، ۱۳۶۷ روایت بازماندگان و اظهارات مسئولان” منتشر کرده، چنین آمده است:
«اسم من حسین ملکی است. من از هواداران گروه فرقان بودم و از سال ١٣٥٩ تا ١٣٧۰ زندانی سیاسی بودم. در سال ١٣٧۴ از کشور خارج شدم … من در ۱۵سالگی جذب مسائل سیاسی شدم، در ۱۷سالگی از طریق پسرخالهام با گروه فرقان که طرفدار شریعتی بود و با اکبر گودرزی، تئوریسین تشکیلات فرقان آشنا شدم، در گروه فرقان من هوادار بودم. از شهریور ۱۳۵۷ فرقان در مقابل خمینی موضعگیری داشت و درک ایدئولوژیک فرقان از مذهب اسلام با آن چه روحانیت ارائه میداد متفاوت بود. آن زمان برداشت فرقان این بود که ما باید با عمل، مرزی بین اسلام ارتجاعی روحانیت و اسلام انقلابی خودمان بکشیم، من هوادار مخفی نبودم و به صورت علنی نشریه و کتاب پخش میکردم، در دی ماه ۱۳۵۸ گروه فرقان ضربه خورد و اعضای اصلی از جمله خود اکبر گودرزی و اعضای مهم رده بالا دستگیر شدند اما دو سه نفر از اعضای رده بالا توانستند از دستگیری نجات پیدا کنند و فرار کردند….»
در آغاز جلسه امروز اما توماس ساندر، رئیس دادگاه پس از خوشامدگویی به حسین ملکی، درباره زمانبندی و چگونگی برگزار شدن جلسات بعدی صحبت کرد و گفت که پیشنهاد میدهد نوبت صبح دادگاه تا روز چهارشنبه و آخرین جلسه در این سال میلادی (۲۰۲۱) طولانیتر برگزار شود. او سپس از شاهد خواست تا قسم شهادت یاد کند. سپس از دادستان خواست تا بازپرسی از حسین ملکی را آغاز کند.
دادستان در صحبتهای مقدماتی خود گفت که از جمله مدارک اثباتیاش مدارک ایرانتریبونال، گزارش بنیاد برومند و مصاحبه رویا برومند با این شاهد است. او سپس از ملکی درباره زمان دستگیر شدنش سوال کرد.
حسین ملکی در پاسخ به این سوال و سوالات بعدی دادستان گفت:
«… من روز ۵ مهر ۵۹ دستگیر به شکل مشکوکی دستگیر شدم. در حالی که آن زمان هنوز فضای سیاسی کشور باز بود، من به دست دو لباس شخصی بازداشت و به یک کمیته نزدیک محلی منتقل شدم اما از آنجا که در ساکم کتابهای گروه فرقان، از جمله گروههای مخالف رژیم را داشتم، من را به یک کمیته دیگر منتقل کردند و از آنجا به زندان اوین. از این تاریخ، دوران ۱۱سال زندان من شروع شد. … گروه فرقان یک سازمان با ایدئولوژی مذهبی بود که مخالف جمهوری اسلامی بود. این گروه جمهوری اسلامی را رژیمی مخالف مردم میدانست و میخواست آن را از بین ببرد. این گروه یک ایدئولوژی اسلامی داشتند اما درکشان متفاوت بود از روحانیون بنیانگذار جمهوری اسلامی. این گروه به هیچ وجه مارکسیست نبود اما از نظر اقتصادی سوسیالیسم را قبول داشتند.»
دادستان: پس شما تا ۵۹ دستگیر شدید و بعد از انتقال به اوین دوران حبس ۱۱ساله شما شروع شد؟
حسین ملکی: بله.
دادستان: چه زمانی به اوین منتقل شدید؟
حسین ملکی، شاهد امروز دادگاه حمید نوری، در پاسخ به این سوال و سوالات بعدی دادستان گفت:
«… من هفتم مهر سال ۵۹ به زندان اوین منتقل شدم. … در آن زمان من ۱۹ سالم بود. … من از هفت مهر ۵۹ تا تیر ماه ۶۱ در زندان اوین بودم. در ابتدای ورودم به اوین، من تقریبا برای شش ماه و نیم در سلولهای انفرادی بند ۲۰۹ بودم. بعد به بند عمومی منتقل شدم و در مهر ماه ۱۳۶۰ به “محکمه شرعی” در همان بند ۲۰۹ منتقل شدم. … من را بردند داخل یک اتاق و من گفتند چشمبندت را بردار. چشمبندم را که برداشتم، به فاصله نیم متر تا نهایتا یک متر، یک قفسه کتاب روبهرویم بود. یک نفر از پشت سر من شروع کرد به صحبت کردن: “بسمالله الرحمن الرحیم، دادگاه شما شروع میشود.” پرسید: اسلحهها را چه کار کردی؟ من جواب دادم کدام اسلحهها؟ یک نفر کنار او یا ایستاده بود یا نشسته بود چون من نمیدیدم. گفت: حاجآقا پرونده این را دارد میآورد به دادگاه. هنوز نیاورده ….»
دادستان: متأسفم که باید صحبت شما را قطع کنم چون فرصت نداریم. لطفا پاسخ کلی بدهید. آیا در اینجا محکوم شدید؟
حسین ملکی: بله! همین جا من محکوم شدم به حبس ابد.
نخستین ملاقاتها با حمید نوری (عباسی)
او در ادامه گفت:
«… اتهام من هواداری از گروه فرقان بود. من بعد از صدور حکمم در زندان اوین ماندم تا سال ۶۱. تیر ماه ۱۳۶۱ من را از زندان اوین منتقل کردند به زندان قزلحصار. … من تا سال ۱۳۶۵ در این زندان بودم. در این سال که هر دو واحد زندان قزلحصار از زندانیان سیاسی تخلیه شد، من را دوباره به زندان اوین منتقل کردند. تا سال ۱۳۶۶ من در اوین بودم. بعد در بهمن ماه ۱۳۶۶، همه بندی را که من هم در آن بودم و در اعتصاب غذا بودیم، منتقل کردند به زندان گوهردشت …. من هم در اعتصاب غذا بودم. … وقتی به گوهردشت رسیدیم، ما در یک اتوبوس بودیم که وارد زندان شد. من را همراه بقیه پیاده کردند و فریاد زدند که همه بدوند! شب بود، من هم چشمبند داشتم و در کنار بقیه میدویدم. پاسدارها هم با انواع و اقسام وسایل مثل شلنگ و … به سر و صورت ما و بدن ما میزدند و ما همچنان باید میدویدیم، تا رسیدیم به داخل یک ساختمان. آنجا به حالت ایستاده قرار گرفتیم و آنها همچنان ضرب و شتم را ادامه میدادند. به من و بقیه گفتند همه لباسها را دربیاورید! ما لباسهایمان را درآوردیم و بعد چند تا چند تا من را همراه بقیه در یک اتاق کردند. وقتی فضا کمی آرام شد، یک نفر همچنان داد میزد و تهدید میکرد که اینجا زندان گوهردشت است و باید مقررات را رعایت کنید و اعتصاب غذایتان را باید بشکنید و…. ما هم در اتاق داشتیم میشنیدیم. من آن زمان نمیدانستم که این فرد کیست. بعد یک پاسدار در اتاق ما را باز کرد و یک قابلمه غذا گذاشت توی اتاق. بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و ناصریان (محمد مقیسه) و دو نفر دیگر جلوی در اتاق ما ظاهر شدند. من ناصریان را از زندان قزلحصار به عنوان دادیار زندان میشناختم اما دو نفر دیگر را اولین بار بود که میدیدم. ناصریان گفت پنج دقیقه فرصت دارید که با اعتصاب غذایتان را بشکنید یا این وضعیت ضرب و شتم ادامه پیدا خواهد کرد. ما بعد از گفتوگو با هم تصمیم گرفتیم -من هم همین عقیده را داشتم- که اعتصاب غذایمان را بشکنیم. … بعد از دو-سه روز که در آن بند بودیم، من و دو-سه نفر دیگر از بچهها را به فرعی ۱۷ بردند؛ تا آنجا که یادم است و اگر اشتباه نکنم. ما مجموعا ۱۶-۱۷ نفر بودیم که ۸-۹ نفر از هواداران سازمان مجاهدین بودند و بقیه هم کسانی با اتهامات مشابه من بودند. تا خرداد ماه ۱۳۶۷ ما در همین فرعی بودیم.»
ملکی سپس ماجرای انتقال به گوهردشت و ملاقات دوباره حمید نوری را شرح داد:
«در این زمان من را به همراه تمام افراد این فرعی به بند یک زندان گوهردشت منتقل کردند. شرایط من مثل بقیه در آن بند، تا تیر ماه ۱۳۶۷ عادی بود و اتفاق خاصی نیفتاده بود. در این زمان اما حکومت ایران قطعنامه ۵۹۸ جنگ ایران و عراق را پذیرفت و این جنگ پایان یافت. … با وجود همه مشکلات، افراد حاضر در بند به نوعی احساس خوشحالی میکردند که این جنگ پایان یافته، اما من به شخصه احساس خوبی نداشتم. منتها هرگز فکر نمیکردم که چه اتفاقی در انتظار ماست. دو-سه روز بعد از پذیرش قطعنامه به ما گفتند وسایلتان را جمع کنید و همه به حیاط بروید! ما رفتیم توی حیاط و بعد از زمانش را الان دقیق یادم نیست، نیم ساعت، ۴۵ دقیقه، یک ساعت …، ناصریان و اینها آمدند توی حیاط. ناصریان اشاره کوتاهی کرد به اینکه فاضلابهای اینجا مشکل پیدا کرده و ما یک طرحی داریم به نام “سپتیک” و باید شما را از اینجا به بند جهاد منتقل کنیم. بعد از رفتن ناصریان، آن دو نفر دیگری که آنجا همراه ناصریان بودند به علاوه پاسدارها، -مشخص بود که آنها افراد شاخصتری نسبت به بقیه پاسدارها هستند- یکیشان داود لشکری بود (بر اساس اطلاعاتی که من بعدا به دست آوردم) و آن فرد دیگر را بچهها حمید عباسی صدا میکردند. حمید عباسی همان فرد سومی بود که در آن شب ورود ما همراه ناصریان حاضر شده بود. نفر دیگری هم که جلوی در ایستاده بود همراه ناصریان، همین داود لشکری بود. من و بقیه بچهها شروع کردیم به اعتراض کردن که نمیخواهیم به بند جهاد منتقل شویم. حمید عباسی جواب داد که شما به بند جهاد منتقل نمیشوید، شما به بند روبهروی جهاد منتقل خواهید شد. ما همچنان اعتراض میکردیم و چک و چانه میزدیم که ما نمیخواهیم برویم آنجا و حمید عباسی هم میگفت که شما وظیفهتان است و باید بروید آنجا. به طور مشخص سه نفر از بچهها را داود لشکری کشید بیرون و شروع کرد به کتک زدن. وقتی این وضعیت پیش آمد، ما در نهایت تصمیم گرفتیم به خواسته اینها تن بدهیم و اینها ما را منتقل کردند به بند روبهروی جهاد. من فقط اینجا یک نکته بگویم: امر جابهجایی زندانیان از این زندان به آن زندان یا از این بند به آن بند امر عادیای بود و ما هیچوقت اعتراض نمیکردیم. اما اینجا چون مسأله جهاد پیش آمده بود و ما ذهنیت نادرستی از مسأله جهاد داشتیم، همه بند اعتراض کردند که ما نمیخواهیم برویم آنجا. من را همراه بقیه به بند روبهروی جهاد منتقل کردند اما در اعتراض به این تصمیم، ما وسایلمان را باز نمیکردیم و غذا هم نمیگرفتیم. علیرغم اعتراض ما و اطلاع دادن به دو پاسداری که آنجا بودند که ما میخواهیم با ناصریان یا عباسی صحبت کنیم تا آنها بیایند و مشکلات ما را حل کنند، در این فاصله، شاید … دقیق نمیتوانم بگویم … حمید عباسی آمد و گفت که شما باید اینجا بمانید: سرتان را بیندازید پایین و زندگیتان را بکنید! ….»
شنیدهها از کشتار بزرگ
این شاهد دادگاه حمید نوری در ادامه روایت خود به مرداد ۱۳۶۷ رسید و شهادت خود را چنین ادامه داد:
https://www.radiozamaneh.com/683772«ما وارد مرداد ماه شدیم و عملیات “فروغ جاویدان” مجاهدین شروع شد. با این عملیات دیگر ذهن ما از مسأله خودمان و موضوع جهاد و … منحرف شد و متمرکز شده بودیم بر اخباری که از تلویزیون درباره این عملیات پخش میشد. بعد از چند روز این عملیات به پایان رسید و یادم است که یک روز تلویزیونِ ما را از بند ما بردند. اما روز بعد دوباره آن را برگرداند. من هم مثل بقیه احساس میکردم فضا کاملا ملتهب است و عادی نیست. در نماز جمعه بعدی در تهران، عبدالکریم موسوی اردبیلی که در آن زمان رئیس شورای عالی قضایی بود، راجع به مسائل زندانها و عملیات فروغ جاویدان صحبت کرد. برای اولین بار در این نماز جمعه شعاری داده شد که من هرگز از نماز جمعههای تهرانی که پیگیری میکردم [علی اکبر] هاشمی رفسنجانی یا اردبیلی خوانده بودند، آن را نشنیده بودم. … برای اولین بار شعار “زندانی منافق اعدام باید گردد” سر داده شد. قبلا پیش آمده بود که شعار “منافق مسلح اعدام باید گردد” داده بودند اما این اولین بار بود که شعار “زندانی منافق اعدام باید گردد” داده میشد. شروع هفته بعد -وسطهای هفته بود- روزش را دقیق یادم نیست، ناصریان از ساختمان جهاد که خارج شد مستقیم رفت به سمت ساختمان روبهروی جهاد که زندانیان مجاهد آنجا بودند. بعد از مدت زمانی که الان یادم نیست یکربع بود، نیم ساعت بود … ناصریان که برگشت، یکی از همبندیهای من رفت به سمت ناصریان (محمد مقیسه) و همان اعتراض را کرد که من نمیخواهم اینجا بمانم و من را از اینجا منتقل کن! ناصریان اول سعی میکرد که جواب ندهد و به مسیرش ادامه دهد اما در نهایت، او را برد به آن اتاقی که ما به آن میگفتیم دفترِ ورودیِ جهاد. بعد از چند دقیقه یک پاسداری بود که نام کوچکش محمد بود اما آنقدر به زندانیها گیر میداد که بچههای قدیمی به او میگفتند “گیر ممد”. این پاسدار آمد همه را صدا کرد و گفت: هر که نمیخواهد اینجا بماند، بیاید توی صف بایستد! من به همراهِ دو-سه نفر از بچههای دیگر که داشتیم فوتبال بازی میکردیم، رفتیم و توی صف ایستادیم. ناصریان یکی یکی زندانیان را صدا میکرد تو و بعد از برخورد که بستگی داشت به نوع آن -گاهی دو-سه دقیقه طول میکشید و گاهی یک دقیقه- من دیدم از هر چند نفری که میرود داخل، یک نفر میرود آنطرف روبهروی دیوار میایستد. از آنجا که دو-سه پاسدار دیگر هم به این دو پاسدار اضافه شده بودند و جلوی ما ایستاده بودند، ما -یا من- هم نمیتوانستم با زندانیانی که برمیگشتند به بند تماس بگیرم. من دیدم دو نفر از همان سه نفری که موقع انتقال ما به این بند کتک خورده بودند هم برگشتند به بند. وقتی نوبت من شد و وارد اتاق شدم، دیدم که ناصریان نشسته و حمید عباسی هم کنارش است. ناصریان اسم و فامیل من را پرسید و اتهامم را. وقتی اتهامم را گفتم، با همان لفظ همیشگیاش که با ما صحبت میکرد، به من گفت: برو گمشو توی بندت! وقتی من باز به اعتراض خودم ادامه دادم او با شدتِ لحن بیشتری باز همان فحشها را تکرار کرد و گفت برگرد به بندت! من برگشتم به بند خودم و با همان دو بچههایی که اتهامهایشان غیر از سازمان مجاهدین بود صحبت کردم. وقتی به ایشان گفتم که پس شما چرا برگشتید، گفتند وقتی ما اتهاممان را گفتیم، ناصریان به ما گفت که برگردید به بندتان. او همان برخوردی را که با من کرده بود، با آنها هم کرده بود. در نهایت بین ۴۵ نفر تا ۵۰ نفر -تعداد دقیقش را یادم نیست- را از بند ما جدا کردند و بردند. ناصریان و عباسی آنها را بردند به همان بالای زندان و آن بندهای مرسوم. … بعد ما همچنان با هم صحبت میکردیم که دلیلش چیست که برخی را بردند و بعضی دیگر را اینجا نگه داشتند. وسایل اینها را هم هنوز نیامده بودند از ما بگیرند. بعد از شاید دو روز بود اگر اشتباه نکنم، یک نفر از آن تعداد را ما دیدیم که دو-سه پاسدار میبرندش به همان ساختمان روبهروی ما که ساختمان اصلی جهاد بود. آن فرد نامش رسول بود؛ رسول تبریزی. بعد از چند دقیقه دوباره رسول را برگرداندند و رفتند بیرون. یعنی سمت ما نیاوردندش اصلا. او را از محوطه جهاد بردند بیرون. فردا یا پسفردا -حالا الان دقیقا یادم نیست چون برای من دیگر ۲۷ تیر یا آخر شهریور که ما را به زندان اوین برگرداندند، زمان و مکان دیگر موضوعیت خودش را از دست داده بود- از آن تعدادی که برده بودند ۱۹-۲۰ نفر را برگرداندند به بند ما. رسول که هماتاق ما بود، با یک حالت پریشان آمد و افتاد روی تخت و ما هم با وضعی مضطرب رفتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده. بعد از اینکه رسول یک مقدار حالش جا آمد از او پرسیدیم که چرا شما را برگرداندند؟ او در جواب گفت: بالا یک هیأتی آمده و دارند زندانیان را اعدام میکنند. همه ما با بهت و ناباوری سوال میکردیم که آخر چه اعدامی؟! مگر چه مسأله و مشکلی پیش آمده؟ گفت که: نمیدانم. یک هیأتی است که -خودش آنموقع نیری، رئیسی و اشراقی را شناخته بود- اینها دارند با زندانیها برخورد میکنند و به اسم اینکه ما داریم شما را عفو میکنیم …. ما گفتیم که پس تو از کجا میگویی که دارند اعدام میکنند؟ … بعد او ساعت یکی از بچههایی را که در آن راهرو با او نشسته بود نشان داد -اسم آن طرف را گفت اما من الان یادم نیست- و گفت که این ساعت فلانی است و او این ساعت را به من به یادگار داد چون حکم اعدام برایش صادر کردند.»
ملکی در ادامه شنیدههایش درباره نحوه صدور حکمهای اعدام توسط هیأت مرگ را شرح داد:
«گفتم از کجا میدانی که حکم اعدام برایش صادر کردند؟ گفت: برای هر کس که شرایط را نپذیرد حکم اعدام صادر میکنند. گفتم خب شرایط تو چه بود؟ -البته اینکه میگویم گفتم اینطور بود که ما یک جمعی بود که نشسته بودیم و حالا هر کدام سوالی میکردیم. رسول گفت: من در راهرو نشسته بودم با چشمبند که [حمید] عباسی من را بلند کرد و برد داخل یک اتاق و گفت که چشمبندت را بردار! وقتی چشمبندم را برداشتم یک عده روبهروی من نشسته بودند (او از آنها در واقع فقط نیری و اشراقی را شناخته بود). نیری از او سوال میکند که اسم و مشخصات …. بعد به او میگوید که ما هیأتی هستیم که آمدهایم تا تکلیف زندانیان را روشن بکنیم و آنهایی را که بهشان عفو میدهیم، آزادشان میکنیم. رسول گفت که من گفتم دو-سه سال بیشتر از زندانم نمانده و من ترجیح میدهم زندانم را بکشم اما آنها به او میگویند که اینطور نمیشود و تو باید سازمانت را محکوم کنی. رسول قبول نمیکند و او را دوباره میآورند به بیرون؛ باز در همان راهرو مینشانند. وقتی رسول میآید بیرون اینجا آن داستان ساعت و ماجرای دوستش را میفهمد که چه بوده و اینکه هر کس شرایط را نپذیرد اعدامش میکنند …. رسول را برای بار دوم ناصریان و حمید عباسی میبرند نزد هیأت. رسول این بار شرایط را میپذیرد و میپذیرد که انزجارنامه بنویسد. ناصریان شروع میکند به گزارش دادن در مورد رسول و به نیری میگوید که حاجآقا! این هم جزو همانهاست که اعتصاب [غذا] کرده و نمیخواهد در ساختمان روبهروی جهاد بماند …. این بار رئیسی هم آمده بوده توی اتاق و رسول بر اساس شناختی که داشت، نام رئیسی را اینجا آورد که آمده بوده توی اتاق. او شروع میکند با رسول صحبت کردن که شما برای چه اعتصاب کردهاید و چرا نمیخواهید آنجا بمانید و ….»
در اینجا دادستان روایت حسین ملکی را قطع کرد و ضمن عذرخواهی از او گفت:
«میفهمم که اینها را رسول برای شما تعریف کرده اما ما باید برویم بر سر مشاهدات خود شما ….»
حسین ملکی: من همانطور که در بازجویی نزد پلیس گفتم، من در برابر هیأت مرگ قرار نگرفتم. آنچه من از جریان هیأت مرگ و کریدور مرگ میدانم، فقط بر اساس شنیدههایم است ….
دادستان: بله، متوجهم …. بعد رسول تبریزی سرنوشتش چه شد؟ شما خبر دارید؟
حسین ملکی در پاسخ به این سوال دادستان گفت: «رسول تبریزی خوشبختانه زنده ماند.»
او در ادامه و در جایگاه شاهد در دادگاه حمید نوری، در پاسخ به سوال دادستان گفت:
«رسول هوادار سازمان مجاهدین خلق بود و به ۱۰سال زندان محکوم شده بود.… وقتی من در اوین زندانی بودم، تقریبا نصف افراد بند هوادار سازمان مجاهدین بودند و نصف دیگر، بخش غالب، نیروهای چپ بودند …. وقتی من به فرعی ۱۷ منتقل شدم دیگر چپها کاملا جدا شدند و مجاهدین ماندند با یک تعداد از فرقان، آرمان، موحدین و ….»
دادستان سپس درباره انتقال حسین ملکی به گوهردشت سوال کرد و آن دو نفری که او در کنار ناصریان، برای اولین بار میدیده است: «آیا میدانید آن دو نفر چه کسانی بودند؟»
حسین ملکی در پاسخ به این سوال و در ادامه روایت خود گفت:
«همانطور که گفتم آن دو نفر داود لشکری و حمید عباسی بودند. … در مورد داود لشکری زندانیانی با ما بودند که قبلا زندان گوهردشت بودند و بر اساس اطلاعاتی که داده بودند، بر مبنای شکل و ظاهر من فهمیدم که او داود لشکری است. اما در مورد حمید عباسی، بهطور واضح و آشکار شناخت من از همان روزیست که میخواستند ما را از بند یک به بند روبهروی جهاد منتقل کنند ….»
دادستان: اما گفتید شما او را برای اولین بار وقتی دیدید که به زندان گوهردشت منتقل شدید. درست است؟
حسین ملکی: اولین بار بله، اما من آن موقع او را نمیشناختم.
دادستان: جریان انتقال به جهاد چه ربطی به این شخص داشت؟
ملکی: وقتی که بچهها زیاد از عباسی سوال میکردند، من از ایشان پرسیدم این داود لشکری را که شما میگویید مسئول امنیتی زندان است. این حمید عباسی کیست؟ آنها به من گفتند که او معاون ناصریان است. از آن زمان تا زمان آزادیام من حمید عباسی را به عنوان معاون دادیار میشناختم ….
https://www.radiozamaneh.com/676480این شاهد دادگاه حمید نوری در ادامه گفت که چون «برخلاف اینجا و کشورهای مثل اینجا»، در کشورهایِ ما به ندرت اتفاق میافتد چنین مسئولی (حمید عباسی) خودش را به طور مستقیم معرفی کند، این شناخت از طریق واسطه و به این ترتیب حاصل میشود.
دادستان: خب شما برای چه پرسیدید که این شخص کیست؟ چه چیزی در او باعث شد که شما این سوال را بکنید؟
حسین ملکی: برای اینکه من متوجه شدم او به نوعی تصمیمگیرنده است. برای همین سوال کردم. نقش اصلی را در انتقال ما -در انتقال از بند یک به بند روبهروی جهاد-، او (حمید عباسی) بازی میکرد. تصمیمگیرنده بود و دستور میداد که باید برویم آنجا.… ابتدا ناصریان و داود لشکری هم بودند. همانطور که گفتم، ناصریان و اینها آمدند یعنی ناصریان، حمید عباسی و داود لشکری با تعدادی پاسدار آمدند.… لشکری آنجا دو-سه نفر را کتک زد….
حسین ملکی در ادامه و در پاسخ به سوال دادستان، در مورد سلسله مراتب در زندان گوهردشت توضیح داد و گفت: «بر اساس ارجاع پاسدارها، مقام بالاتر با ناصریان بود، یا حمید عباسی و یا لشکری.»
حسین ملکی در ادامه بار دیگر به اعتراضها به انتقال به بند روبهروی جهاد اشاره کرد و گفت که در یک نوبت وقتی این اعتراضها به یک پاسدار شده است، او گفته که به من ربطی ندارد و باید به ناصریان، لشکری یا حمید عباسی بگویید:
«بعد حمید عباسی آمد. بچهها هفت، هشت، ۱۰دقیقهای با او صحبت کردند اما جملهای که او گفت و در ذهن من مانده این است گفت سرتان را بیندازید پایین و زندگیتان را بکنید! … من خودم آنجا حضور داشتم. این ماجرا بعد از شاید هفت-هشت روز بود که ما آنجا بودیم. به طور قطع در مرداد ماه از روزش خاطرم نیست و نمیتوانم بگویم. … من در این دو بار که با حمید عباسی برخورد داشتم، چشمبند نداشتم. خوشبختانه در تمام مواردی که با حمید عباسی برخورد داشتم بدون چشمبند بوده.»
حسین ملکی گفت که اعتراضها به حضور زندانیان در بند روبهروی جهاد تا زمان بازگشت زندانیان از راهرو و هیأت مرگ وجود داشته است. او در ادامه روایت و شهادت خود در دادگاه حمید نوری گفت:
«… روزی که در اتاق جلوی در بند جهاد ناصریان و حمید عباسی با من برخورد کردند، اگر پرسنل دیگری بوده احتمالا فقط آن پاسداری بوده که ما به او میگفتیم “گیر ممد”. پاسدارهای دیگر بیرون اتاق بودند. آن روز ۴۵ تا ۵۰ زندانی را به بند دیگری بردند و فکر میکنم چهار تا پنج روز طول کشید که ۱۹-۲۰ نفرشان برگشتند. تمام کسانی که بردند هوادار سازمان مجاهدین بودند و کسانی که برگشتند هم به همین ترتیب.»
دادستان: قبل از اینکه برای تنفس برویم، قصد دارم دو پیوست از اسناد دادگاه را به شما نشان بدهم …. آیا وقتی در بند جهاد یا روبهروی جهاد بودید کسی از اسامی پیوست “بی” هم با شما بود؟
حسین ملکی: من تقریبا همه این افراد را میشناسم اما همه با هم در بند جهاد نبودیم ….
این شاهد دادگاه حمید نوری در ادامه به ذکر نام و اسامی کسانی پرداخت که در زندانهای گوهردشت و اوین با آنها همبند یا آشنا بوده است.
حسین ملکی در ادامه گفت که برخی زندانیان از جمله ایرج مصداقی را از بعد کشتار (اعدام ۶۷) میشناسد و بعضی را هم از قبل اعدامها. او سپس لیستی از کسانی ارائه کرد که پس از اعدامها با آنها همبند و آشنا شده است. او گفت که مجید صاحب جمع اتابکی و حسین فارسی را به یاد میآورد که از زندان گوهردشت با آنان به زندان اوین منتقل شده است. دادستان پس از این پاسخ حسین ملکی تقاضای تنفس کرد.
توماس ساندر پیش از اعلام تنفس گفت که سوالی دارد. او درباره دلیل اعتراض زندانیان به انتقال به بند جهاد سوال کرد و ملکی گفت:
«زندانیان در این بند کار میکردند. اینها زندانیان عادی بودند. ذهنیتی که من و بقیه زندانیها داشتیم این بود که ما را هم میبرند بین همین زندانیها که بعد البته معلوم شد ذهنیت ما درست نبوده. همینطور ما فکر میکردیم که بعد ما را هم مجبور به کار کردن خواهند کرد.»
رئیس دادگاه پس از این پاسخ حسین ملکی از او تشکر و ۱۵دقیقه تنفس اعلام کرد.
https://www.radiozamaneh.com/694023با پایان زمانِ تنفس و از سر گرفته شدن دادگاه، دادستان بازپرسی از حسین ملکی را از سر گرفت و به ماجراهای بند جهاد یا بند روبهروی جهاد برگشت: «گفتید که ۴۵-۵۰ نفر را بردند و از آن تعداد ۱۹-۲۰ نفر برگشتند. آیا میدانید که چه بر سر کسانی که برنگشتند آمد؟»
حسین ملکی در پاسخ به این سوال دادستان و سوالهای بعدی او گفت:
«برای من محرز شد که همه را اعدام کردند. … همانطور که قبلا گفتم جابهجایی در زندان امر بیسابقهای نبود و وقتی ما جابهجا میشدیم، دوباره آن زندانیهای قبلی را میدیدیم اما من بعد از شهریور ۶۷ دیگر هیچکدام از آم زندانیان را ندیدم. وقتی هم که ملاقاتها دوباره برقرار شد، گفتههای خانوادهها حدس ما را به یقین تبدیل کرد.… ملاقاتها اگر اشتباه نکنم اواخر مهر بود که از من و بقیه شماره تلفن گرفتند و در آبان ۶۷ دوباره ملاقاتها برقرار شدند. ما قبل از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ آخرین ملاقات را انجام دادیم و دیگر تا آبان ماه ملاقاتی نداشتیم.»
ملکی در ادامه روایت دانستههایش از کشتار بزرگ، به ملاقاتهای دیگر با حمید نوری پرداخت:
«من هم در این دوره ملاقاتی نداشتم. قبل از آن با خانوادهام ملاقات کرده بودم و ملاقات بعدی ما در آبان ماه انجام شد. من در آن ملاقات پیش از زمان پذیرش قطعنامه با مادرم ملاقات کرده بودم. … اگر اشتباه نکنم از زمان هفته دوم اعدامها در گوهردشت و هفته سوم مرداد ماه، جریان یافتنِ اعدامها در گوهردشت برای من روشن شد؛ با برگشتن آن بچهها من روایت رسول را شنیدم و ماجرا برایم روشن شد. … ما تا اواخر آبان یا اوسط آذر در بند جهاد یا روبهروی جهاد بودیم و بعد ما را به یکی از همان بندهای بالا و ساختمان اصلی منتقل کردند که شمارهاش را یادم نیست. اما باید بگویم قبل از اینکه من را به زندان اوین منتقل کنند، من دو بار دیگر با حمید عباسی برخورد از نزدیک داشتم.»
دیدارهای بعدی با حمید نوری (عباسی)
حسین ملکی، شاهد دادگاه حمید نوری که ابتدا از جمله شاکیان این پرونده بوده، در ادامه درباره جزییات این ملاقاتها و برخوردها گفت:
«اواخر مهر یا اوایل آبان بود؛ یک روز عصر خارج از ساعت اداری. همان پاسدار -گیر ممد- آمد من و سعید نامی را صدا کرد که بیایید. جلوی در ورودی جهاد ما چشمبند زدیم. بعد از طی مسافت کوتاهی در فضای باز، ما وارد یک ساختمان یا در واقع یک کریدوری شدیم. بعد از طی مسافت خیلی کوتاهی در این کریدور و وقتی وارد کریدور اصلی شدیم، بعد از مسافت خیلی کوتاهی، پاسدار محمد (گیر ممد) ما را جلوی در یک اتاق نشاند. بعد از چند دقیقه حمید عباسی من را صدا کرد و رفتم داخل اتاق. گفت چشمبندت را بردار! چشمبندم را برداشتم. سه برگه به من داد، گفت بخوان، بنویس رؤیت شد و امضا کن. من خواندم …. بعد از آن دادگاه دو دقیقهای که من داشتم در سال ۶۴ در زندان قزلحصار، نماینده آقای منتظری -یک آخوندی بود به نام ناصری اگر اشتباه نکنم- با من صحبت کرد. او سوالاتی پرسید از این قبیل که بروی بیرون زندان چه خواهی کرد و آیا حاضر به مصاحبه هستی یا نیستی و …. بعد از ملاقات و گفتوگو حکم من از ابد به هشت سال کاهش پیدا کرد. در مهر ماه حکم من تمام میشد و من باید آزاد میشدم اما هنوز در زندان بودم؛ مهر ماه ۱۳۶۷. وقتی حمید عباسی این برگهها را به من داد و من خواندم، دیدم که حکمم باز تغییر کرده و هشت سال تبدیل شده است به ۱۵سال. از حمید عباسی سوال کردم که چرا به حکم من اضافه شده و چرا من آزاد نشدهام؟ او جواب داد که وزارت اطلاعات ایران یک نامه از [روحالله] خمینی گرفته و تمام حکمهایی را که تحت عنوان عفو آقای منتظری تقلیل پیدا کرده، دوباره بازبینی میکند. با ۹۹درصد این عفوها هم مخالف است و این حکمها را برمیگرداند. من گفتم که اگر اینطور است چرا همان حکم ابد را به من ندادهاند و چرا شده است ۱۵سال؟ با همان خنده تحقیرآمیزی که در واقع همیشه داشت گفت که حالا فرقی بین ۱۵سال و ابد وجود ندارد: “تو دعا کن که زنده از اینجا بروی بیرون؛ فرقی بین ۱۵سال و ابد نیست. فکر نکن که حالا شما از دست ما در رفتهاید و زنده ماندهاید. هر زمان و هر لحظه که لازم باشد، ما در برخورد با شما شدت عمل به خرج میدهیم.” من امضا کردم، چشمبند زدم و همان پاسدار من را برگرداند به بند روبهروی جهاد.»
حسین ملکی در ادامه گفت:
https://www.radiozamaneh.com/683833«… یک بار دیگر هم من باز حمید عباسی را دیدم. در همان بند بالا که ما را آورده بودند، یادم است یک شب ساعت هشت، هشتو نیم بود که حمید عباسی آمد. وقتی وارد بند شد زیاد داخل نیامد. همان جلوی در ایستاد در واقع. تعدادی از بچهها رفتند جلو و ایستادند. من هم رفتم و ایستادم. فکر میکنم اواخر شهریور یا مهر ماه، خمینی چند فتوا داده بود و در این فتواها شطرنج و موسیقی را آزاد کرده بود. این برای من یک بهانهای شد تا خودم شخصا از حمید عباسی سوال کنم. من از او پرسیدم: آقای عباسی! الان که دیگر شطرنج آزاد شده و دیگر از نظر شما حرام نیست، ما میتوانیم شطرنج بازی کنیم؟ باز با همان لبخند تحقیرآمیز همیشگیاش به من گفت که شما خوب میدانید “امام” برای چه شطرنج را آزاد کرده. این برایِ مردم بیرون است و برای شما همچنان ممنوع است. ما قبل از آن با خمیر نان مهرههای شطرنج درست میکردیم و به طور پنهانی، دور از چشم پاسدارها، داخل بند شطرنج بازی میکردیم.… در بهمن ماه ۱۳۶۷ و نزدیک به سالگرد روی کار آمدن حکومت روحانیت، ما شایعهای شنیدیم که قرار است زندانیانِ مانده را آزاد کنند. وقتی ۲۲بهمن شد و این عفو عمومی را اعلام کردند، بر اساس بیانیهای که خودشان خواندند، به قول خودشان قرار شد “زندانیان گروهکی” به جز ۷۰۰ نفر آزاد شوند. در حول و حوش همین زمان یک ملاقات حضوری به ما -من و دیگر زندانیان- در همه بندها دادند. خانم دادستان! تمام روزهایِ زندان برای یک زندانی عادی است به جز روزهای ملاقات. ولی آن ملاقات برای من؛ … شاید این اولین بار است که من درباره این ملاقات صحبت میکنم و هیچ جا هم صحبت نکرده بودم. آن ملاقات برای من بدترین ملاقات تاریخ ۱۱سال زندانم بود. خانواده من را همراه با بقیه خانوادهها به مکانی آوردند ملاقات دادند که بر اساس دانستههای ما جایی بود که در واقع دوستان ما را چند ماه قبل در آنجا به دار کشیده بودند. این ملاقات را از آن جهت تعریف کردم که در آن روز ناصریان، لشکری، حمید عباسی و تعدادی از پاسدارهای دیگر هم آنجا حضور داشتند. رفتار ناصریان و حمید عباسی مثل فرماندهانِ جنگی بود که پیروز شده بودند و بر اجساد بر زمین افتاده داشتند قدم میزدند و سان میدیدند. اینکه من را به عنوان یک زندانی میخواستند تحقیر کنند میفهمیدم؛ به هر جهت من مخالفشان بودم اما چرا خانوادههای ما را آورده بودند در همین مکان که دوستان ما را اعدام کرده بودند ملاقات دادند؟ آیا جز این بود که میخواستند خانوادههای ما را و ما را همراه با آنها تحقیر کنند؟ وقتی من با ایما و اشاره و به دور از چشم پاسدارها، ناصریان و حمید عباسی به مادرم فهماندم که اینجا دوستان ما را دار زدند، آن پیرزن اشک از چشمانش جاری شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد خود را عادی نشان بدهد. من در تمام آن مدت هیچ چیز از ملاقات نمیفهمیدم جز اینکه دوستان من را انگار جلوی چشم خود من به دار آویختهاند. صادقانه بگویم این مدت نیم ساعت یا یک ساعت آن ملاقات آنچنانی برای من مثل سالیانی دراز گذشت تا ما دوباره برگشتیم به بندمان …. دیگر در روزهای پایانیِ بهمن ۶۷، من را همراه با دیگر زندانیان به زندان اوین منتقل کردند ….»
پس از این روایتِ حسین ملکی، دادستان شروع به پرسیدن سوالهای کنترلی از او کرد. ملکی گفت که بعد از اعدامها به طور مشخص سه بار حمید عباسی را دیده است. او در جریان شهادت خود پیوسته از متهم با نام حمید عباسی یاد کرد و از نام حمید نوری برای او استفاده نکرد.
دادستان در ادامه از حسین ملکی پرسید که آیا حمید عباسی را در اوین هم دیده و آیا مایل است که اگر دیده، آن مورد را هم تعریف کند؟
حسین ملکی در پاسخ گفت:
«بله! سال ۱۳۶۹ بود؛ اگر اشتباه نکنم ماه شهریور باید بوده باشد. من را از سالن سه آموزشگاه به سالن دو آموزشگاه منتقل کردند. ترکیبِ این سالن بدین گونه بود که جانبهدر بردگان از اعدامهای ۶۷ در آن بودند و زندانیهای جوان و کمسن و سالی که در جریان یک مسابقه فوتبال در تهران دست به اعتراض زده بودند و زندانی شده بودند. سال ۱۳۶۸ این مسابقه در تهران برگزار شده بود، عده زیادی از تماشاگران معترض میشوند و بعد اعتراضشان به خیابانها کشیده میشود و تبدیل میشود به یک اعتراض سیاسی. وقتی من سال ۶۹ به این سالن منتقل شدم، عده زیادی از اینها را آزاد کرده بودند اما یک تعدادیشان هم مانده بودند. غیر از اینها یکسری زندانی هم بودند که مربوط به وزارت امور خارجه بودند و من دقیق نمیدانم که به چه دلیل دستگیر شده بودند. وقتی من وارد این سالن شدم، فکر کردم که یک فضای دیگری هست که صحبت از مسابقات فوتبال است. تعدادی تیمهای ورزشی فوتبال، والیبال، فکر میکنم پینگ پونگ هم بود؛ از زندانهای استان تهران که آورده بودند برای مسابقه دادن که همگی هم زندانیان جرایم عادی محسوب میشدند. … در ماه آذر همان سال بود که یک تیم فوتبال، والیبال و کشتی را میخواستند ببرند زندان قزلحصار برای مسابقه. در آن زمان من هم عضو تیم فوتبال بودم. زندانیای بود به نام حسین توکلی که به جرایم غیرسیاسی او را گرفته بودند. او چهره ورزشی شناختهشدهای در رشته والیبال و واترپولو بود. او به دلیل اینکه هنوز حکم زندان نداشت، حمید کریمی، مسئول ورزش زندان نمیتوانست او را برای مسابقه از زندان خارج کند. یک گفتوگویی بین حمید کریمی با یک فردی شکل گرفت در این مورد که زندانیان میگفتند او دادیار سوم زندان است به نام حمید رحمانی یا حمید رحمانیان. حمید کریمی به حمید رحمانیان گفت که حاج مهدی -که مسئول بند آموزشگاه بود- موافقت نمیکند که ما حسین توکلی را به بیرون از زندان ببریم. در ادامه حمید رحمانیان به حمید کریمی گفت که بهتر است خودت مستقیم با حمید عباسی صحبت کنی؛ چون ناصریان از سمت دادیاری زندان اوین رفته بود و فردی به نام شیخپور شده بود دادیار اوین. در ادامه گفتوگوی اینها چه رد و بدل شد نمیدانم اما گویا حمید رحمانیان میرود از طریق تلفن با حمید عباسی صحبت میکند. بعد از چند دقیقه، حمید رحمانیان وقتی برگشت به حمید کریمی گفت که “حمید نوری” خودش الان میآید. [مترجم نام را حمید عباسی گفت اما حسین ملکی تأکید کرد که شنیده است حمید رحمانیان گفته، «حمید نوری» خودش الان میآید.]»
او ادامه داد:
« کوتاه زمانی بعد، شاید حدود ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت بعد، من دیدم که حمید عباسی آمد و شروع کرد با حمید کریمی و حمید رحمانیان صحبت کردن و …. من آنجا -گرچه برایم هم مهم نبود- اما متوجه شدم که نام واقعی او حمید نوری است. … غیر از این فکر میکنم یک بار هم با تیمهای ورزشی دیدمش. …من از اواخر بهمن ۱۳۶۷ به اوین منتقل شدم و تا زمان آزادی در اردیبهشت ۱۳۷۰ در زندان اوین بودم؛ تقریبا سه سال.»
دادستان در ادامه بازپرسی خود از حسین ملکی، درباره نامهای ذکر شده در روایت این شاهد دادگاه حمید نوری از او سوال کرد.
ملکی در جوابهای خود با ارائه اطلاعات جزییتر از “حاجمحمدی” به عنوان مسئول بند آموزشگاه در زندان اوین نام برد و گفت تا جایی که میداند او رئیس بند آموزشگاه بود گرچه: «البته ببخشید اینها خودشان زیاد از کلمه رئیس استفاده نمیکردند. آنها میگفتند مسئول….»
در ادامه دادستان چند عکس به حسین ملکی نشان داد و از او خواست تا اگر میتواند درباره افراد حاضر در هر کدام از عکسها صحبت کند. به گفته این شاهد دادگاه حمید نوری، عکس مربوط به مسابقات فوتبال است که نفر سمت راست آن منوچهر اسحاقیست، فرد وسط حمید کریمی و نفر سمت چپ، خودِ حسین ملکیست: «… این عکس مربوط به همان تیمهای ورزشیست که برده بودند -اگر اشتباه نکنم- به زندان قزلحصار.»
دادستان عکس بعدی را به ملکی را نشان داد و گفت: «نفر اول از سمت راست منوچهر اسحاقیست. نفر دوم یک زندانی بود با جرایم عادی که اسم کوچکش فقط یادم است؛ اکبر …. نفر سوم محسن زادشیر، نفر بعدی، همان مسئول ورزش، حمید کریمی. نشسته از سمت راست نفر اول بیژن …. فامیلیاش را نمیگویم چون او ایران است. نفر دوم خود من هستم و نفر سوم فردی به نام طاهر بود اگر اشتباه نکنم که فامیلیاش را نمیدانم و از زندان دیگری آمده بود. این عکس هم مربوط به مسابقات در زندان قزلحصار باید باشد.»
حسین ملکی در ادامه درباره عکس سوم توضیح داد و نفرات حاضر در عکس از جمله خودش را معرفی کرد. دادستان در ادامه سوالاتش درباره قد حسین ملکی از او سوال کرد و او گفت که قدش در زمان گرفته شدن عکسها ۱۷۰ سانتیمتر بوده. او در ادامه گفت که وقتی از زندان بیرون آمده، وقتی برای اولین بار خودش را وزن کرده، ۵۴ کیلو بیشتر نبوده است.
دادستان در ادامه درباره دادیار سوم از حسین ملکی سوال کرد و او گفت که این برداشت خود اوست. این شاهد دادگاه حمید نوری در ادامه گفت که همواره حمید عباسی را به عنوان فرد دوم دادیاری شناخته است:
«حتی وقتی ناصریان از دادیاری اوین رفت و شیخپور آمد، باز حمید عباسی به عنوان معاون او کار میکرد و نفر دوم دادیاری بود. اما در مورد حمید رحمانی یا رحمانیان من واقعا نمیدانم که او دادیار بوده است یا نبوده. جایگاه حمید عباسی خیلی بالاتر از او بود….»
پس از این جواب حسین ملکی، در ادامه سوالهایی که دادستان از این شاهد دادگاه حمید نوری کرد، او بار دیگر به نقش و اهمیت حسین توکلی به عنوان یک ورزشکار حرفهای در زندان پرداخت و گفت که او کاپیتان تیم واترپلوی ایران بوده که در بازیهای آسیایی قهرمان شدند و همچنین سرهنگ نیروی انتظامی بوده است.
پس از طرح این موضوعات دادستان اعلام کرد که سوالاتش برای جلسه نوبت صبح دادگاه تمام شده و جلسه با موافقت توماس ساندر، رئیس دادگاه، در نوبت صبح به پایان رسید.
نوبت بعدازظهر: حمید نوری همیشه لباس شخصی بر تن داشت
جلسه بعدازظهر روز دوشنبه ۲۰ دسامبر/ ۲۹ آذر دادگاه حمید نوری از حدود ساعت ۱۴ به وقت محلی ادامه یافت و حسین ملکی به ارائه ادامه شهادت خود پرداخت. او در پاسخ به سوالات دادستان، به مصاحبهاش با رویا برومند اشاره کرد و گفت خاطراتش از زندان را یک بار برای این فعال حقوق بشر تعریف کرده و یک بار هم در دادگاه ایرانتریبونال، از طریق اسکایپ گفتوگوی خیلی کوتاهی با هیأت رئیسه این دادگاه نمادین داشته است.
حسین ملکی در بخش پایانی شهادت خود گفت که همواره حمید عباسی را با لباس شخصی میدیده است.
https://www.radiozamaneh.com/516251او در ادامه گفت: «روزی که او حکم ۱۵سال زندان من را به من ابلاغ کرد، کت و شلوار تنش بود. روز دیگری که یادم است با ناصریان بود، کت تنش نبود. اینها در فرهنگ لباس پوشیدن خودشان پیراهنشان را میاندازند روی شلوارشان. داود لشکری هر وقت من دیدمش لباس سبز -لباس فرم زندانبانها- را به تن داشت. ناصریان هم شخصی میپوشید و گاهی یک اورکتی میپوشید که ما به شوخی به آن میگفتیم اورکت آمریکایی. در مقایسه میان این سه، حمید عباسی مرتبتر لباس میپوشید. او همینجا حضور دارد، از نظر زمانی حدود ۳۰سال کوچکترش بکنید، موهایش را کوتاه کنید و سیاه، ریشهایش را هم کوتاه کنید و سیاه…. وقتی حمید عباسی دستگیر شد، من عکسی از او در سایت خبری بیبیسی فارسی دیدم که فکر میکنم تصویر گذرنامه حمید عباسی بود یا عکس ویزایی که برایش صادر شده بود؛ حدسم این است که ویزایش بود.»
به دنبال این پاسخ حسین ملکی، دادستان اعلام کرد که دیگر سوالی ندارد. رئیس دادگاه از او تشکر کرد و به سراغ وکیلان مشاور رفت. گیتا هدینگ وایبری گفت که یک سوال از شاهد دارد و از او خواست تا اگر میتواند درباره عادل طالبی کلهران صحبت کند.
این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ به این سوال گفت که با این فرد در زندان اوین بوده است: «ما روابط بسیار خوبی با هم داشتیم. با هم از زندان اوین به زندان گوهردشت منتقل شدیم. بعد از آن من دیگر او را ندیدم و بهطور قطع در اعدامهای تابستان ۶۷ اعدامش کردند.»
– آیا او در زندان گوهردشت اعدام شد به نظر شما؟
حسین ملکی در پاسخ به این سوال وکیل مشاور گفت که بر اساس دانستههایش به طور قطع عادل طالبی کلهران در زندان گوهردشت اعدام شده است.
پس از سوالات گیتا هدینگ وایبری، وکیل مشاور دیگر، یوران یارلمشون از این شاهد دادگاه حمید نوری سوالاتی پرسید. ملکی در پاسخ گفت به آشناییاش با برادران اسحاقی اشاره کرد و گفت که با آنها در بند جهاد بوده و تا جایی که به یاد دارد، وقتی آن ۴۵-۵۰ نفر را از بند میبرند، مهدی و محسن اسحاقی هم با آنها میبرند و بعد برشان میگردانند ….
یوران یارلمشون در ادامه چند نام دیگر را با حسین ملکی در میان گذاشت که او در پاسخ گفت آنها را نمیشناسد.
با پایان سوالات یوران یارلمشون، وکیل مشاور بعدی، بنکت هسلبری، گفت که چند سوال از شاهد، حسین ملکی دارد. او ابتدا پرسید که آیا ملکی میتواند درباره فردی به نام “مبشری” صحبت کند؟
حسین ملکی، شاهدِ دادگاه حمید نوری در پاسخ گفت: «… حاکم شرع گروه فرقان فردی بود به نام علیاکبر ناطق نوری. بعد از دستگیری اول رهبران گروه فرقان و محاکمه آنان، تا جایی که من میدانم ناطق نوری این سمت را واگذار میکند به مبشری. در تابستان ۱۳۵۹ -این چیزی که میگویم به طور رسمی در روزنامههای کشور، به طور مشخص روزنامه اطلاعات، آمده است- یک نفر از اعضا یا هواداران گروه فرقان به نام نورالله خدارحمی را که محاکمه میکردند، در گزارش آن روزنامه نوشته بود: حاکم شرع، مبشری. او محاکمه شد و ۱۵سال حکم گرفت.… این موضوع مربوط به زندان اوین است.»
بنکت هسلبری هم در ادامه سوالات خود چند نام را با حسین ملکی در میان گذاشت تا اگر میشناسدشان، دربارهشان صحبت کند.
حسین ملکی در جریان پاسخ دادن به سوالات این وکیل مشاور در مورد حسین حاجیمحسن گفت که با او در زندان قزلحصار همبند بوده، او را در زمان داود رحمانی، رئیس وقت این زندان به «تابوت» بردهاند (شیوهای برای شکنجه) و پس از آن دیگر او را ندیده است. ملکی گفت که بر اساس شنیدههایش، حاجیمحسن بهطور قطع در زندان گوهردشت اعدام شده است.
حسین ملکی درباره بیژن بازرگان هم گفت که با او در بند یک زندان قزلحصار همبند بوده، او را به زندان گوهردشت منتقل کردهاند و در همین زندان اعدام شده است. بیژن بازرگان آخرین نامی بود که وکیل مشاور بنکت هسلبری با حسین ملکی در میان گذاشت.
او سپس در یک سوال کلی از این شاهد دادگاه پرسید: «وقتی شما میگویید مطمئنا یا قطعا اعدام شده، این اطلاعاتی است که از دیگران گرفتهاید؟ این قطعا را از کجا میگویید؟»
حسین ملکی: گفتم که ما تجربه جابهجایی در داخل زندان و همچنین از زندانی به زندان دیگر را داشتیم و در هر کدام از این جابهجاییها، اغلب بچههایی را که قبلا دیده بودیم، باز میدیدیم یا با آنها همبند میشدیم. به همین دلیل بر اساس تجربهای که ما داریم، بچههایی که در سال ۶۷ و در مقطع مرداد و شهریور رفتند، دیگر هرگز دیده نشدند -ما ندیدمشان.
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: پنجاهوپنجمین جلسه دادگاه نوری: متهم به شاهد گفته بود «دعا کن زنده از اینجا بیرون بروی»
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران