مصر به محمود پیشنهاد خیانت داد امارد کرد/پست فرماندهی جاسوس داشت

مصر به محمود پیشنهاد خیانت داد امارد کرد/پست فرماندهی جاسوس داشت
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: سومین قسمت از میزگرد محمود اسکندری با حضور دوستانش امیران خلبان ناصر باقری و محمدرضا قره‌باغی امروز منتشر می‌شود. در دو گزارش پیشینی که از این میزگرد منتشر کردیم، درباره چگونگی ورود و آموزش این دو خلبان و عملیات‌های مهم‌شان ازجمله عملیات بغداد با حضور باقری و مأموریتی که منجر به اجکت قره‌باغی شد، گفتگو کردیم. خاطرات مربوط به این اتفاقات در دو پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:

«وضع خیلی‌ها از من بهتر است ولی وجدان راحتی دارم / خاطره جانبازی از عملیات بغداد و شهادت دوران» و «دوران را با موشک هواپیما زدند / روایت بازگشت خلبان فانتوم از مرگ»

اما سومین و آخرین قسمت میزگردمان با حضور این‌دوخلبان، منتشر می‌شود که در آن صحبت‌های پایانی باقری درباره عملیات بغداد و بازگشت فانتوم زخمی او و اسکندری را می‌خوانیم؛ همچنین سخنانی درباره نامهربانی‌هایی که طی دهه‌های گذشته با خلبانان شده است. اما یکی نکات مهم این بخش از میزگرد، خاطره قره‌باغی از سانحه رانندگی است که منجر به درگذشت محمود اسکندری شد. او که یکی از نزدیک‌ترین دوستان اسکندری بوده، اولین‌فردی است که پس از سانحه خود را به محل حادثه و بالای سر اسکندری رسانده است.

واقعیت مهم دیگری که قره‌باغی در این بخش از گفتگو بیان کرد، مربوط به عملیات بازگرداندن فانتوم زخمی از عملیات H3 است که اسکندری و محمد جوانمردی مأمور بازگرداندنش از سوریه به ایران بودند. در آن مأموریت اسکندری با پیشنهاد نیروهای نظامی مصری برای انتقال فانتوم ایرانی به مصر روبرو می‌شود اما...

مشروح گزارش سومین‌بخش از میزگرد مورد اشاره را می‌خوانیم؛

* آقای باقری برایم سوال است که اسکندری در عملیات بغداد، بعد از اصابت گلوله‌ها به هواپیمایتان، چه‌طور و با چه‌لحنی با شما صحبت می‌کرد؟ گفتید خودتان نمی‌ترسیدید. اسکندری را هم من شنیده‌ام که آدم نترسی بوده است.

باقری: بله نترس بود.

* در رادیوی داخلی هواپیما چه‌طور با شما حرف زد؟ چه‌طور گفت «نپری ها!»؟ با هیجان بود یا آرامش؟

باقری: راحت بود. می‌دانست من بِپّر نیستم.

* من شنیده‌ام به شما گفته همه‌چیز تحت کنترل است. یک‌وقت بیرون نپری!؟

باقری: بله. من می‌دیدم که تحت کنترل است. درست بعد از این اتفاق آمدیم و رسیدیم به یک‌سری نیروهای عراقی که داشتند مراسم صبحگاه اجرا می‌کردند...

* صبحگاه ریخت به هم دیگر!؟

باقری: خاکریزهایی داشتند که ماشین‌ها و ادوات‌شان را پشت آن‌ها به‌سمت ایران چیده بودند. اما ما داشتیم از پشت سرشان می‌آمدیم. داشتند پرچم‌شان را بالا می‌بردند. هواپیما هم فقط فشنگ داشت. فشنگ‌هایمان را آن‌جا خالی کرد و آمدیم. اصلاً نمی‌دانستیم آن‌جا نیرو هست. هیچ‌کس هم به ما نگفته بود. شاید اصلاً نباید آن‌جا می‌بودیم. چون سمت حرکت‌مان نباید به آن‌جا می‌رسید. طبق بریف باید از جای دیگری در می‌آمدیم. خلاصه با فشنگ به آن‌ها حمله کردیم. خدایی‌اش را هم بگویم محمود به‌طرف آدم‌ها برنگشت که آن‌ها را بزند. یعنی دماغه هواپیما به‌طرف ماشین‌ها و ادوات بود. مسلسل هواپیما هم خطی می‌زند و وقتی بخواهی بزنی باید مقداری پایین بروی و به گلوله ببندی.

* وقتی برگشتید، اسکندری اصلاً حالت منقلب، بغض یا گریه نداشت؟

باقری: نه. ما در برگشت به مشکل بنزین برخوردیم. چون همان‌طور که گفتم مسیرمان را طولانی‌تر کرده بودیم. مرتب به من می‌گفت «چه‌قدر دیگر بنزین داریم؟» گیج بنزین در کابین جلو است. ناوبری را هم خلبان کابین عقب انجام می‌دهد. محمود همه حواسش به پرواز بود. به همین‌دلیل مرتب می‌پرسید: «چه‌قدر دیگر تا مرز داریم؟» الان داریم مثل یک‌قصه تعریف‌اش می‌کنیم اما در آن لحظات هر ثانیه عقربه ثانیه‌شمار هواپیما، مثل یک‌ربع ساعت می‌گذشت. این‌قدر به آن خیره می‌شوی، انگار اصلاً تکان نمی‌خورد.

در آن وضعیت که بمب‌هایت را زده‌ای و همه‌جا را به هم ریخته‌ای، در آن هیجان و سرعت و هواپیمای دشمن که پشت سرت است، فقط می‌خواهی مرز را رد کنی. هر اتفاقی هم می‌خواهد بیافتد، فقط دوست داری مرز را رد کنی. حالا مرز کجا بود؟ کوه‌ها. ما دنبال سیم‌خاردار نبودیم. دنبال کوه‌های مرزی می‌گشتیم. منتهی بحث زمان و سیستم ناوبری بود.

محمود می‌گفت: «چه‌قدر دیگر تا مرز داریم؟» مثلاً می‌گفتم «۳۰ مایل دیگر!» چشم او به بنزین بود و چشم من به فاصله. ما خیلی پایین بودیم و به همین‌خاطر، خوب اطراف را نمی‌دیدیم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. تا محمود، کوه‌ها را دید و فهمید به مرز رسیده‌ایم، کشید بالا.

وقتی با رادار ارتباط گرفتیم، اولین‌چیزی که رادار از ما پرسید، این بود که «عباس کو؟» محمود گفت «بعدا می‌آید!» آن‌ها با خودشان گفته بودند «بعدا می‌آید؟ یعنی چه؟» (علیرضا) یاسینی و دیگران که در کاروان بودند، وقتی نشستیم آمدند پای هواپیما و پرسیدند «بعدا می‌آید یعنی کی می‌آید؟» * که وقتی هواپیما بالا می‌رود...

باقری: بله. بنزین کمتری مصرف شود. تا پیش از آن، ما با سرعت بالا به زمین چسبیده بودیم.

* باک اضافه هم که با خود برده بودید.

باقری: باک اضافه داشتیم. باک‌ها داشتند خالی می‌شدند ولی همان‌طور که می‌دانید در ارتفاع پایین...

* در آن ارتفاع باک اضافه، بنزین نمی‌رساند.

باقری: بله. اصطلاحاً بنزین در باک تِرَپ می‌شود. به‌خاطر گرویتی (جاذبه) بنزین نمی‌آید. پمپاژ نمی‌کند. ولی وقتی می‌روی بالا، پِرْشرایز می‌شود و همه بنزین‌ها می‌آیند توی باک اصلی.

برای ما تانکر سوخت آمده بود. تاپ کاور هم داشتیم. تانکر هم تاپ کاور داشت. همه این‌ها را داشتیم و منتظرمان بودند. اما تا مرز نمی‌توانستیم با ایستگاه رادار صحبت کنیم. به مرز که رسیدیم محمود توانست با رادار صحبت کند. دیگر گور پدر موشک و هواپیمای دشمن و هرچه که پشت سرمان است! (می‌خندد) شروع کرد صحبت‌کردن که «ما فلان هواپیما هستیم و داریم از فلان‌ماموریت می‌آییم! موقعیت تانکر را بگویید!» موقعیت تانکر را گفتند و به‌سمتش رفتیم. حالا تانکر کجا بود؟

* کرمانشاه!

باقری: بله. رادار، F14 را فرستاد به سمت هواپیماهای پشت سر ما که تعقیب‌مان می‌کردند. البته ما دیگر دنبال این نبودیم که چه‌چیزی دنبالمان است. مرتب داشتیم ارتفاع می‌گرفتیم که برویم زیر تانکر. محمود اولش گفت «به تانکر نمی‌رسیم. باید برویم کرمانشاه بنشینیم!» چون اولین باندی که جلومان بود، کرمانشاه بود. همین که کمی بالا رفتیم، بنزین‌ها از باک‌های اضافه برگشتند توی باک اصلی. به همین‌دلیل گفت «می‌رویم سمت تانکر!» هدفش این بود که کمی بنزین بگیریم و برویم همدان بنشینیم. همین‌طور داشتیم کلاین می‌کردیم. رسیدیم به ۳۴ هزار پا و یعنی عامل سرعت را به ارتفاع تبدیل کرده بودیم. وقتی بالا رفتیم و دیدیم بنزین کافی به باک رسیده، گفتیم ای آقا چرا بی‌خود به خودمان دردسر بدهیم؟ چرا برای خودمان پاسبان بیاوریم؟ (می‌خندد) همین‌طور مستقیم برویم همدان بنشینیم دیگر!

از همان‌جا سمت همدان را گرفتیم و در پایگاه نشستیم. وقتی با رادار ارتباط گرفتیم، اولین‌چیزی که رادار از ما پرسید، این بود که «عباس کو؟» محمود گفت «بعدا می‌آید!» آن‌ها با خودشان گفته بودند «بعدا می‌آید؟ یعنی چه؟» (علیرضا) یاسینی و دیگران که در کاروان بودند، وقتی نشستیم آمدند پای هواپیما و پرسیدند «بعدا می‌آید یعنی کی می‌آید؟» محمود گفت «من چه می‌دانم؟ وقتی جنگ تمام شد!»

* یعنی با همین‌حالت؟ شوخی کرد؟

باقری: بله خب...

* یعنی این‌که پیاده شود و بگوید «هی آقا! همرزم ما را زدند» و...

باقری: ببینید، این حرف‌ها را شما می‌زنید که الان روی زمین نشسته‌اید. من وقتی برادرم از دنیا رفت، نه گریه کردم نه از نظر عاطفی مشکلی برایم پیش آمد. وقتی به عملیات می‌روی و برمی‌گردی به‌مرور این احساسات در آدم کشته می‌شود. این‌قدر از برادر نزدیک‌تر در بالت می‌میرد، جلوی رؤیت می‌میرد و تو هم هیچ کاری نمی‌توانی بکنی که مرگ برائت عادی می‌شود...

قره‌باغی: این‌قدر دیده‌ایم که دیگر...

باقری: ممکن است یک‌گوسفند را جلوی شما سر ببرند و ناراحت شوید؛ در صورتی‌که می‌دانید این، همان‌گوشتی است که می‌خورید! اما وقتی این اتفاق را زیاد می‌افتد و مرگ برایتان عادی شود، دیگر ناراحت نمی‌شوید.

* آخر چه‌طور...

باقری: خب وقتی زمان نداشته باشی که ناراحت شوی، نمی‌توانی ناراحت شوی! باید عبور کنی و بروی. در هواپیما که نمی‌توانی بنشینی و فکر کنی و برای رفیقت عزا بگیری! چون اگر نجنبی، تا لحظاتی دیگر خودت نابود می‌شوی!

* خب وقتی که آمدی و نشستی و از شرایط هیجان و اضطراب دور شدی چه؟ آن‌جا که دیگر وقت هست!

وقتی زمان نداشته باشی که ناراحت شوی، نمی‌توانی ناراحت شوی! باید عبور کنی و بروی. در هواپیما که نمی‌توانی بنشینی و فکر کنی و برای رفیقت عزا بگیری! چون اگر نجنبی، تا لحظاتی دیگر خودت نابود می‌شوی باقری: نه. داغی و حرارت اتفاق تمام می‌شود. ببینید، وقتی می‌آیی ناراحتی. ما که خوشحال نبودیم رفقایمان جلوی چشممان کشته می‌شوند. تازه کمی قبل‌ترش هم کودتای نقاب را داشتیم. می‌دیدیم که دست طرف را می‌گیرند و سوار (هواپیمای) بونانزا می‌کنند و به تهران می‌برند و فردایش می‌گویند اعدام شد. عه؟ فلانی؟ چه شد؟ بله.

آرام آرام به جایی می‌رسد که شما هرچه هم ناراحت و خوشحال شوی، فرقی ندارد. باید در هواپیمای شکاری به جایی برسی که هیچ‌چیز رؤیت تأثیر نگذارد! یعنی وقتی در هواپیما می‌نشینی، مشکل زمین را بگذاری زمین. من نمی‌توانم به این فکر کنم که بچه‌ام مریض است. اگر می‌خواهم به این فکر کنم، باید بمانم روی زمین. چون تمرکزم در پرواز به هم می‌خورد. شما در پرواز همه حواس و تمرکزتان را لازم دارید.

* دقیقاً همین‌طور است. کاملاً درست می‌گوئید.

باقری: وقتی هم که برمی‌گردی، خب از حرارت ماجرا کم شده است. بعضی چیزها باید در تو کشته شود. باید برائت عادی شود. چون یک‌بار و دو بار و پنج‌بار که نیست! ما در جنگ کم بچه‌ها را از دست ندادیم.

* آقای قره‌باغی، شما از کجا با محمود اسکندری آشنا شدید؟ چون شما و آقای باقری آمریکا دوره دیده‌اید و او در پاکستان دوره دید.

قره‌باغی: از شیراز و پایگاه همدان. من اردیبهشت ۵۱ از آمریکا آمدم. مرخصی هم نرفتم و مستقیم رفتم کلاس اف‌فور. وقتی آمدم دوره‌ام در پایگاه مهرآباد شروع شد و بعد از آن، دوره کابین عقبی تاکتیکی را در شیراز دیدم. محمود این‌ها از ما جلوتر بودند و آن‌ها هم این دوره را در شیراز دیدند. مثل اسکندری که قدیمی‌تر بود، با (علی) صابونچی هم دوست بودم. یادش به خیر!

باقری: جلال قاضی، ستوان یک بود و این‌ها ستوان دو بودند که آمدند. قاضی از نیروی زمینی آمده بود.

* آقای قره‌باغی، شما چه‌سالی رفتید آمریکا؟

قره‌باغی: ۱۳۴۹.

* آقای باقری شما سال ۵۴ رفتید دیگر؟

باقری: بله. یکِ یکِ پنجاه و چهار. درست دوسه‌ساعت بعد از سال تحویل تیک‌آف کردیم. (به‌سمت آمریکا) با ایران‌ایر.

* و [آقای قره‌باغی] کی از آمریکا برگشتید؟

قره‌باغی: اوایل پنجاه و یک. زمان ما باید (هواپیماهای) T41، T37 و T38 را تمام می‌کردیم، بعد می‌آمدیم ایران، تازه ستوان دو می‌شدیم. زمان این‌ها [به باقری اشاره می‌کند] را نمی‌دانم. فکر می‌کنم T37 را که تمام می‌کردند، ستوان دو می‌شدند.

باقری: آمدند ساعت پروازهای T37 را زیاد کردند. در T37 خلبان و اَلَک می‌شدی. اگر از یک‌حدی پایین‌تر بودی، نگه‌ات می‌داشتند برای هواپیمای ترابری. اگر نه، می‌رفتی برای T38؛ یعنی همان اف‌پنج آموزشی. T38 هواپیمای سوپرسانیک است. T37 ساب‌سانیک است.

* بله. مادون سرعت صوت است.

باقری: اگر می‌توانستی دوره T38 را تمام کنی، می‌شدی خلبان شکاری.

قره‌باغی: ما باید کامل دوره این هواپیماها را می‌پریدیم. و بعد فورمیشن T38 را می‌رفتیم. یک‌همکلاسی آمریکایی داشتیم که وقتی در T38 به پرواز فورمیشن رسیدیم، گفت «من دیگر پرواز نمی‌کنم.» عه؟ برای ما خیلی عجیب بود! بعد از چند راید پرواز فورمیشن با T38 گفت «I don’t feel good!» گفتم «همین؟» گفت آره و گذاشت کنار! می‌گفت احساس خوبی ندارم!

من که از آمریکا برگشتم، باید یک‌ماه مرخصی می‌رفتم. اما بعد از دوسه‌روز سریع خودم را به کلاس اف‌فور رساندم؛ در مهرآباد. بعد از هشت‌نه‌ماه به شیراز رفتم و دوره تاکتیکی کابین عقب شروع شد که خدابیامرز شهید فکوری، افسر عملیات‌مان بود. خیلی از بچه‌ها آن‌جا بودند. رضا یاسینی هم بود. با رضا خیلی دوست بودیم.

* اسکندری را کجا دیدید؟

قره‌باغی: همان‌شیراز.

* آشنایی‌تان چه‌طور بود؟ توجه‌تان را جلب نکرد؟ مثلاً ببینید یک‌خلبان جدید آمده که خیلی جسور است یا مثلاً به‌قول معروف شاخ‌بازی درمی‌آورد و...

قره‌باغی: نه. این‌ها نبود. اول شیراز بود و بعدش هم همدان. این‌قدر با هم خاطره داریم! بعد از زندانش (بعد از جنگ)، وقتی از زندان آمد، من هم آمدم، این‌قدر با هم سفر و این‌طرف و آن‌طرف رفتیم که نگو!

ببینید، یک‌خلبان شکاری باید شجاعت داشته باشد، ریسک‌پذیر باشد و غرور داشته باشد. واقعاً می‌گویم ها! اگر این‌ها را از یک‌خلبان شکاری بگیری، هیچ است. ریسک‌پذیری یک‌خلبان و به‌موقع تصمیم‌گرفتنش خیلی مهم است.

* مدیریت لحظه!

قره‌باغی: بله. باید بتواند سریع و به‌موقع تصمیم بگیرد.

* پیش آمد که شما و اسکندری به‌عنوان کابین عقب و جلوی هم بپرید؟ شما کابین عقب او باشید؟

قره‌باغی: بله. شد. محمود خیلی بی‌خیال و خونسرد بود. همین هم باعث کشته‌شدنش شد.

* ماجرای تصادف اتومبیل را می‌گوئید؟

قره‌باغی: بله. اولین‌کسی که در بیمارستان رفت بالای سرش من بودم. اول رفتم پسرش را خبر کردم و با هم بیمارستان رفتیم.

* کرج ساکن بودید؟

قره‌باغی: نه. تهران بودم. حالا مسائل را با هم قاطی می‌کنیم، ممکن است رشته حرف از دست‌مان در برود. ساعت یک بعد از نیمه‌شب ماه مبارک رمضان، بود. نادر محرم‌نژاد به من زنگ زد. چون محمود ماشین او را برده بود. ماشینِ هاچ‌بکِ دختر محرم‌نژاد بود.

* آن پراید!

قره‌باغی: بله. محرم‌نژاد زنگ زد گفت «رضا من دلواپسم!» گفتم «یکِ نصفه‌شب؟ چرا؟» گفت «یک‌تلفن مشکوک به من شده! راجع به محمود!» گفتم «ماجرا چیه؟» گفت «فکر می‌کنم تصادف کرده!» گفتم «می‌دانی یا حدس می‌زنی؟» گفت «نه به دلم برات شده!» گفتم «دست بردار بابا! این‌حرفا چیه؟» خدا رحمتش کند چندوقت پیش فوت کرد. گفت «نه. یک‌تلفن هم شده! بیا!»

خلاصه من رفتم پیش محرم نژاد و از آنجا با هم رفتیم گوهردشت کرج؛ دنبال محمد (پسر اسکندری). خیابان را بلد بودم ولی نمی‌دانستم زنگ کدام خانه را بزنم. گفتم «نادر صبر کن! وقتی برای سحری بلند شدند، زنگ درها را می‌زنیم. بالاخره یکی پیدا می‌شود بداند کدام زنگ را باید بزنیم.»

* پسر آقای اسکندری به آن عروسی (در قم) نرفته بود!

قره‌باغی: عصبانی‌ام نکن! بذار حرفم را بزنم دیگر! (می‌خندد)

[خنده]

قره‌باغی: محمود در آن پراید هفت‌نفر را سوار کرده بود. بارها می‌گفتم «محمود! نکن! فلان کار را نکن!» با بی‌خیالی می‌گفت «ولش کن بابا!» خلاصه وقت سحری چند در را زدیم و گفتیم دنبال محمد اسکندری هستیم. وقتی پیدایش کردیم، من و او و نادر محرم‌نژاد با دو ماشین رفتیم دنبال باقی ماجراها.

محمود را به بیمارستان شماره دو تأمین اجتماعی برده بودند؛ در جاده قدیم کرج. وقتی رسیدیم از دکترش پرسیدم «دکتر تیمسار چطورن؟» گفت شما کی هستید؟ گفتم دوست نزدیکش هستم. وقتی داشتم با دکتر این حرف‌ها را می‌زدم، محرم نژاد و محمد کمی آن طرف تر بودند. دکتر گفت: «تمام کرد!» گفتم «چی؟» و جا خوردم.

رفتم خانمش و دخترهایش را دیدم. بعد رفتم سردخانه. آن‌جا دیدمش. دستش از این‌جا [به بازو اشاره می‌کند] قطع شده بود. اما علت مرگش چیز دیگری بود. این بدنه پراید آمده بود روی سر و توی مغزش. اگر به موقع کمکش کرده بودند، نمی‌مُرد.

* دقیقاً چه‌قسمتی به سرش خورده بود؟

قره‌باغی: این ناودانی بغل شیشه جلو. ستون جلو. ما به آن می‌گوئیم ناودانی. این ناودانی «یک‌» خال جوش داشت! من کلی به کارشناسی آن ماشین رفتم. فقط یک‌خال جوش داشت. دستش قطع شده بود و این ناودانی هم آمده بود توی سرش. یک‌ساعت در همین‌وضعیت از او خون رفته بود. اگر زودتر به بیمارستان می‌رسید، نمی‌مرد.

از قم به کرج می‌آمده‌اند. باران می‌آمده و در جاده قدیم، سر پیچ یک‌بلوک جلویشان بوده که محمود برای این‌که به آن نزد، فرمان را پیچانده و گردش به راست کرده بود. جاده هم که لیز بوده است. به همین‌دلیل ماشین منحرف شده بود. چپ کرده بود و افتاده بود توی یک‌چاله؛ این چاله‌های بزرگ مربع شکل که باید پر شوند.

خیلی از محمود خون رفت. از یک شب تا چهار و پنج صبح طول کشید. تا ساعت شش صبح صبر کردم که بچه‌ها و دوستانمان بروند سر کار. بعد زنگ زدم به جناب (سید رضا) پردیس؛ که آن موقع فرمانده نیرو بود و اکبر زمانی که فرمانده تیپ شکاری بود و به (روح‌الدین) ابوطالبی که رئیس هواکشوری بود. گفتم «بچه‌ها کمک کنید! محمود این‌جوری شده است!»

خلاصه خانواده‌اش را از آن‌جا نجات دادم و به (بیمارستان) بعثت بردم. محمود را هم به پزشک قانونی بردند؛ خیابان بهشت. او را در پایگاه مهرآباد تشییع کردیم و بعد برای تدفین به کلاک بردیم. اتفاقاً یکی از ایراداتی که به من و اکبر (زمانی) می‌گرفتند این بود که «این‌ها چرا این‌قدر گریه کردند؟» گفتم «بابا من و محمود شب و روزهایی با هم داشتیم!»

* چه ایرادی داشت؟ مگر نباید گریه می‌کردید؟

قره‌باغی: خب دیگر! می‌گفتند برای فرمانده‌ای مثل اکبر زمانی افت دارد این‌طور گریه کند!

* یعنی ابهت فرماندهی‌اش می‌ریزد؟

قره‌باغی: مثلاً بله.

* آقای قره‌باغی این مساله درست است که برای کشتن اسکندری توطئه‌هایی شده بود؟

قره‌باغی: نه. اصلاً این حرف‌ها را بگذارید کنار! این‌ها را از کی شنیده‌ای شما؟

* اطلاعات جمع‌آوری کرده‌ام دیگر! می‌گوئید به این حرف‌ها ترتیب اثر ندهیم؟

قره‌باغی: ببینید، من دنبال این ماجرا رفته‌ام. کلی کشیک داده‌ام و بررسی کرده‌ام. ولی به نتیجه نرسید. نمی‌شود روی این مساله تاکید کرد. اگر اتفاقی می‌افتاد، خانم محمود اول به من زنگ می‌زد و اطلاع می‌داد که چه شده. این مساله مدرکی ندارد و ثابت نشد.

حالا برگردم به این‌که محمود خدابیامرز آدم بی‌خیالی بود؛ و خونسرد. من از آمریکا برگشته بودم و هفت‌هشت‌ماهی گذشته بود. باید برای پرواز، چِک می‌شدم.

* این‌، مربوط به سفر دوم آمریکا است دیگر! بار دومی که به آمریکا رفتید و به انقلاب خورد.

قره‌باغی: بله. البته یک‌ماه‌ونیم پیش از پیروزی انقلاب برگشتم. در انگلیس هواپیما نبود و چه و چه! وقتی به ایران برگشتم چون مدتی بود پرواز نکرده بودم، باید چک می‌شدم. در یک‌پرواز چک، با محمود رفتم. درست است دوست بودیم، ولی معلمی سر جای خود و فرماندهی هم سر جای خودش. در آن پرواز، وقتی به لو لِوِل رسیدیم، یک‌دفعه دیدم دارم به تپه می‌خورم! ناگهان هواپیما را بالا کشیدم و گفتم «محمود؟ … برای چه چیزی نمی‌گویی؟ داریم به تپه می‌خوریم آخر!» گفت «پَه! نمی‌خواهد که! تو خودت معلمی!» گفتم «مرد حسابی، من هفت‌هشت‌ماه پرواز نکرده‌ام! تو نمی‌گویی اگر اخطار ندهی چه بلایی سرمان می‌آید؟»

* یعنی به‌عنوان معلم شما داشت در کابین عقب پرواز می‌کرد؟

قره‌باغی: بله. باز هم پرواز داشتیم. یا مثلاً، وقتی در اتومبیل می‌نشستیم، می‌گفتم «محمود! بوق بزن برود کنار!» جوابش این بود «ولش کن!» همین هم باعث مُردنش شد. هفت‌نفر سوار ماشین کرده بود.

* یعنی چه؟ یعنی واقعاً نگران جان خودش یا دیگران نبود؟ مثلاً در همان‌پرواز چک با شما...

قره‌باغی: نه. به من اطمینان داشت. ولی این‌که بخواهد جدی برخورد کند، نه!

* یعنی هیچ‌وقت اضطرابش را ندیدید؟ که بگوید «اوه اوه مواظب باش!» اصلاً با این لحن صحبت نمی‌کرد؟

قره‌باغی: محمود، اصلاً اضطراب‌مِضطراب حالی‌اش نبود!

* آخر… واقعاً برایم سوال است. ترس که به‌طور غریزی در وجود همه هست! چه‌طور اسکندری یا آقای باقری نمی‌ترسیدند؟

قره‌باغی: خب بالاخره، هر آدمی یک‌شخصیت و ویژگی‌هایی دارد. من در خانواده این‌ها (محمود) زیاد بوده‌ام. او این‌طور بود. روی هم رفته، با توجه به همه این‌ها محمود، رشادت داشت، شجاعت داشت، ریسک‌پذیر بود، بچه خوبی بود و به‌شدت ایران‌دوست بود، بگذارید یک‌داستان را بگویم که ممکن است شما نشنیده باشید. وقتی رفته بود سوریه، هواپیما را برگرداند...

* بله، با آقای جوانمردی.

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: مصر به محمود پیشنهاد خیانت داد امارد کرد/پست فرماندهی جاسوس داشت