من مهرشاد، کل ایران را دور زده‌ام؛ داستان نوجوانی که از حسن‌نیت برخی بزرگان سوءاستفاده کرد

خبرگزاری میزان - روزنامه فرهیختگان نوشت: وسایلش را جمع می‌کند. مقصدش تهران است. خانه دخترعمویش در کرج می‌شود محل اسکانش. صبح فردایش از خانه بیرون می‌زند. شاید این دومین‌باری است که از شهری با ۳ هزار نفر جمعیت به شهری آمده که بیش از ۸ میلیون نفر در آن زندگی می‌کنند. برای آنکه خانه دخترعمویش را گم نکند، «نشانه» می‌گذارد. درخت سر کوچه؛ درختی که صبح، هست و شب، نه. چند ساعت بعد، شهرداری با اره‌برقی به جان درخت می‌افتد و آن را قطع می‌کند. شب، هرچه می‌گردد، درخت نشانه را نمی‌یابد تا خانه را پیدا کند. ناچار به دخترعمویش زنگ می‌زند تا او همسرش را بفرستد پی‌اش. انگار درخت وسیله‌ای است تا در همان بدو حرکت، به او بفهماند عاقبت نشانه‌هایی که دوام ندارد، همین می‌شود؛ هم نشانه‌گذار را گم می‌کند و هم عمر نشانه را کوتاه. این می‌توانست بزرگ‌ترین درس زندگی «مهرشاد سهیلی» باشد، اما نبود و نشد. وگرنه این ماجرا را درقالب یک داستان «طنز» در دی‌ماه ۱۴۰۰ برای من تعریف نمی‌کرد. دلم راضی به نوشتن درباره مهرشاد سهیلی نمی‌شود. چرخی در اینترنت می‌زنم. هرچه بیشتر می‌خوانم، سوالات بیشتری جلوی پایم سبز می‌شوند و کنجکاوترم می‌کنند. گزارش کاری را که در سایت پارسینه در مهر ۱۴۰۰ به‌صورت ویدئویی ارائه داده کامل می‌بینم. یک حساب سرانگشتی می‌کنم. هزینه کار‌های انجام‌شده‌اش، حدود ۶۰ یا ۷۰ میلیارد تومانی می‌شود. برای او و قرارگاه جهادی‌اش رقم بسیار زیادی است. داده‌ها را ذخیره می‌کنم، ولی همچنان تصمیم به نوشتن نگرفته‌ام. حتی شماره‌اش را هم پیدا می‌کنم، اما برای نوشتن پر از شک و تردیدم. کار را به استخاره واگذار می‌کنم. اولین‌باری است که برای نوشتن این کار را می‌کنم. جواب، آیه ۵۲ سوره حجر ۱ می‌آید و می‌گوید «اضطراب» م بی‌مورد است.

آغاز با انتشارات زانا

شنبه ۱۱ دی تصمیم به رفتن می‌گیرم، اما بلیتی برای روز یکشنبه پیدا نمی‌شود. ناچار بلیت اولین پرواز روز دوشنبه ۱۳ دی‌ماه به مقصد ایلام را می‌گیرم. پرواز برای ساعت ۶:۲۵ صبح است. ساعت ۳ ونیم بیدار می‌شوم. وسایلم را جمع می‌کنم و با تاکسی به فرودگاه می‌روم. کمی گرسنه‌ام، اما با قیمت‌های فرودگاه، جرات نمی‌کنم چیزی بخرم. شکمم را حواله می‌دهم به صبحانه هواپیما. تا چندماه قبل، شرکت‌های هواپیمایی به بهانه کرونا، از پذیرایی خودداری می‌کردند، اما حالا که همه ظرفیت هواپیما را مسافر می‌زنند و فوتی‌های کرونا به زیر ۴۰ نفر رسیده است، احتمالا صبحانه می‌دهند. سوار هواپیما می‌شوم و روی صندلی‌ام می‌نشینم. نیم‌ساعت بعد، صدای چرخی را که به‌سمتم می‌آید می‌شنوم. مسافر کناردستی‌ام، با همان چشم‌های بسته، میزش را باز می‌کند. من منتظرتر از او، چشم به دست میهماندارم که ۳ پک صبحانه تقدیم‌مان کند. روی چرخ، اما چیزی جز آب‌معدنی‌های کوچک نیست. میهماندار بی‌توجه به بهت من و مرثیه‌ای که در شکمم به راه افتاده، سه آب‌معدنی کوچک می‌دهد و از ما عبور می‌کند. شروع تراژیکی رقم می‌خورد.

از پله‌های هواپیما پیاده نشده، گوشه سمت راست باند در نزدیکی سالن فرودگاه، چند درجه‌دار سپاه پاسداران ایستاده‌اند. یکی‌شان سرتیپ دو است و بقیه افراد درجه پایین‌تری دارند. احتمالا در پرواز مقام بلندپایه‌ای حضور دارد. فرصت بررسی ندارم. در سالن فرودگاه، کمتر از ۱۵ سرباز تشریفات با سازودهل روی صندلی، خودشان را خسته رها کرده‌اند. چند دقیقه‌ای در سالن می‌مانم، اما خبری از آن مقامی که برایش این مراسم را تدارک دیده‌اند، نیست. بی‌خیال از سالن خارج می‌شوم. چندقدمی از سالن فرودگاه فاصله نگرفته‌ام، صدای نواختن سرود ایران را می‌شنوم. یاد سفر سیدابراهیم رئیسی به استان اردبیل می‌افتم که به‌عنوان خبرنگار همراهش بودم. در آن سفر نه خبری از پهن‌کردن فرش قرمز پیش‌پای رئیس‌جمهور بود و نه تشریفات اینچنینی.

برنامه‌ریزی کرده بودم که حتما در سفر به ایلام، سری به «انتشارات زانا» بزنم. زانا انتشارات متعلق به «ظاهر سارایی» است که سال ۹۸ اولین کتاب مهرشاد سهیلی را با نام «ستاره‌ای از غرب» منتشر کرده است. شماره دفتر انتشارات را از اینترنت پیدا کرده بودم، اما دیدار حضوری را موثرتر از تماس تلفنی می‌دانستم.

یکی از اپلیکیشن‌های تاکسی اینترنتی را روی موبایل باز می‌کنم. مبدأ را فرودگاه و مقصد را خیابان عاشورای سوم می‌زنم. مسافت نسبتا طولانی‌ای است، اما کرایه‌اش ۱۰ هزار و ۵۰۰ تومان می‌شود. باورم نمی‌شود. برای همین مسیر در تهران حداقل باید ۴۰ هزار تومانی پیاده شوم. پیش از ساعت ۹ صبح به انتشارات می‌رسم. وارد کوچه می‌شوم. انتظار دارم یک تابلوی بزرگ ببینم، اما اثری از تابلوی بزرگ نیست. مشغول چرخ‌زدن هستم که یک تابلوی کوچک به‌طول ۳۰ و عرض ۱۵ سانتیمتر روی دیوار می‌بینم. روی تابلو نوشته شده «انتشارات زانا» و یک شماره موبایل هم زیر آن درج شده است. فورا به شماره همراه زنگ می‌زنم. بدون اینکه بداند من ایلام هستم، سلام‌وعلیک می‌کنم:
- شما کتابی چاپ کردید و من دنبالش می‌گردم. خواستم ببینم داریدش یا نه؟
- خب کدام کتاب؟ اسمش چیه؟
- ستاره‌ای از غرب. درباره آقای سهیلی است. هرچه در تهران گشتم نتوانستم پیدایش کنم.
کمی مکث می‌کند:
- والا این کتاب را ما چاپ نکردیم! ما مجوزش را گرفتیم، ولی چاپش نکردیم. نمی‌دانم چه کسی چاپ کرده است.
- در رسانه‌ها و خبر‌ها آمده است که انتشارات شما اون رو چاپ کرده.
مکث دوباره‌ای می‌کند. به‌نظر نمی‌رسد این مکث از تردید برای گفتن یا نگفتن باشد:
- آن‌هایی که پشت قضیه بودند آدم‌های خیلی شفافی نبودند. نمی‌دانم چه می‌کردند. خیلی کارشان سروسامان نداشت.

همین جمله‌اش نشان می‌دهد از گفتن حقیقت بدش نمی‌آید. برای اینکه بیشتر بتوانم گفتگو کنم، می‌گویم: «من تصویر رونمایی از کتاب را هم دیده‌ام.» منتظر همین حرف بود: «والا یک‌نفر تلفنی تماس گرفت و تمام کارهایش را انجام دادیم منتها خیلی شفاف نبود و اصلا معلوم نبود کیا بودند و کیا هستند و چی‌کار کردند. ما هم خیلی باخبر نیستیم از کارشان. ما رسما به‌عنوان انتشارات، کتاب را چاپ نکردیم. اینکه خودشان از روی فایلی که بهشان دادیم چاپ کردند یا خیر را نمی‌دانم.»

کمی از صحبت‌مان که می‌گذرد، می‌گویم: «من برای پیگیری موضوع به ایلام آمده‌ام و الان جلوی دفترتان هستم.» چند ثانیه بعد، در دفتر انتشارات باز می‌شود و مردی میانسال جلوی در ظاهر می‌شود. تعارف می‌کند. وارد ساختمان می‌شوم. ساختمان انتشارات، بسیار قدیمی است. حدود ۱۰ پله‌ای را بالا می‌رویم تا به دفترش برسیم. دفتر، یک اتاق تقریبا خالی است. یک میز و یک کامپیوتر یک‌طرف است و یک مبل ۳ نفره قدیمی هم روبه‌رویش. همه انتشارات آقای سارایی، شاعر شناخته‌شده کردی، همین است.

اجازه فیلمبرداری می‌گیرم، اما رضایت نمی‌دهد: «من از آقای سهیلی جز دردسر چیزی ندیدم. به همین خاطر فیلم نگیرید، بهتر است.»، اما ۵۰ دقیقه وقت می‌گذارد تا تمام ماجرا را برایم تعریف کند.

داستان یک کتاب عجیب

پاییز سال ۹۸، فردی به‌نام بهشتی به انتشارات زانا زنگ می‌زند و سفارش چاپ کتاب درمورد نوجوانی را می‌دهد که کمتر از ۱۵ سال دارد. سارایی پشت تلفن می‌پرسد که مهرشاد سهیلی کیست؟ پاسخ می‌شنود: «ایشان [مهرشاد]با آیت‌الله‌مصباح در ارتباط است و کار جهادی می‌کند.» سارایی، کار را به نعمت‌الله داودیان یکی از دوستان شاعر و ویراستارش، سفارش می‌دهد: «معمولا آقای داودیان این‌جور کار‌ها را برای ما انجام می‌دهد.»

تمام فرآیند برای چاپ کتاب به‌صورت مجازی و از طریق واتساپ دنبال می‌شود، اما گاهی بهشتی برای پیگیری میزان پیشرفت کار با انتشارات تماس می‌گیرد. مشخص نیست بهشتی چگونه گفتگو می‌کرده که سارایی آن را گفتگو‌های «پرتنش» می‌خواند: «بهشتی خیلی آدم بی‌ادبی بود. می‌گفت در قم آخوند است. معلوم نبود راست می‌گفت یا دروغ. روابط پرتنشی با ما داشت. هر باری که تماس داشتیم دعوا می‌شد. با اینکه پول مولف را نداده بود، می‌گفتم خدایا کی این کار تمام می‌شود، ما راحت شویم؟»

یک‌بار از یک چاپخانه در اصفهان با انتشارات زانا تماس می‌گیرند: «گفت فلانی این آقای بهشتی که شما برایش کتاب چاپ کردی حق‌وحساب ما را نداده و خیلی هم آدم بی‌ادبی بوده. احتمالا سر خیلی‌ها را کلاه گذاشته است.»

متن کتاب بعد از چندماه تنظیم می‌شود و انتشارات زانا، فیپا [فهرست‌نویسی کتاب پیش از چاپ]و شابک [سیستم برای شماره‌گذاری کتاب‌ها در سطح بین‌المللی]و مجوز کتاب را می‌گیرد. بعد از نهایی‌شدن متن کتاب، بهشتی با انتشارات تماس می‌گیرد و می‌گوید که فعلا قصد چاپ کتاب را ندارند: «درنهایت گفت که فایل کتاب را می‌خواهیم. من فایل را دادم، اما فیپا را بهشان ندادم تا نتواند کتاب را چاپ کند. گفتم اگر می‌خواهی کتاب را چاپ کنی، حتما باید زیرنظر ما باشد.»

سارایی می‌گوید: «حالا خبرش در رفته که کتاب در تیراژ دوهزار نسخه چاپ شده است. چاپ کتاب باید زیرنظر ما باشد و ما اعلام وصولش را بگیریم. در غیر این صورت، چاپ آن غیرقانونی است.»

در میان توضیحات مدیر انتشارات زانا، تمام حواسم به تصویری است که از رونمایی کتاب در بهمن سال ۹۸ دیده‌ام؛ تصویر نخستین جرقه درباره اینکه این نوجوان کیست که یکی از بزرگ‌ترین علمای قم حاضر می‌شود کتاب زندگی او را رونمایی کند؟ اگر انتشارات زانا کتاب را چاپ نکرده باشد، چه کسی آن را بدون فیپا و به‌صورت غیرقانونی چاپ کرده و سهیلی توانسته آن را به مراسم رونمایی برساند؟
- احتمال دارد کتاب را جای دیگری چاپ کرده باشند؟
- نه نمی‌توانند. به احتمال زیاد چاپ نشده.
- پس چطور برای آن مراسم رونمایی گرفته‌اند؟
- یا چاپ نشده یا دیجیتال چاپ شده است. این کار جز بدنامی و رسوایی چیزی برای ما نداشت.

سارایی وقتی به انتشاراتش در مرکز ایلام نگاه می‌کند که در آن حتی «یک مبل درست و حسابی ندارد»، ولی نوجوانی با یک‌چهارم سن او «در مملکت گرد و خاک می‌کند» از خودش این سوال را می‌پرسد که «چه کسانی پشت این قضیه هستند؟» او بخشی از پاسخ را از کلام بهشتی و سهیلی برداشت کرده است: «خودش را خیلی منتسب می‌کرد به دفتر آقای مصباح. از این طریق بیشتر مانور می‌داد.» البته بعد‌ها مشخص شد که این انتساب دروغین و با هدف پیشبرد امور چاپ بوده است.

جمع‌بندی‌اش این است که سهیلی «به آدمای کله‌گنده هم وصل بود.» می‌گوید: «من که یک چهره فرهنگی شناخته‌شده در ایلام هستم اگر بخواهم بروم استانداری، باید ۲ روز قبل وقت بگیرم، ولی این آقا با تمام مراجع ارتباط دارد و درباره‌اش حرف می‌زنند. پسر آیت‌الله [ش]درباره این آقا مصاحبه و اظهارنظر کرده است. به هر حال معلوم است یک روابطی دارد.» این‌ها را می‌گوید، اما بازهم قانع نمی‌شود که ارتباطات سهیلی محدود به قم باشد: «نمی‌دانم این‌ها چطور در جامعه ما رشد می‌کنند؟ من اول مشکوک شدم که چطور با این سن کم این‌قدر نفوذ دارد؟ این‌ها مار‌هایی هستند که در آستین مملکت پرورش یافته‌اند و به‌نظرم حامیانی هم دارند و از یک‌جا‌هایی پشتیبانی می‌شوند.» می‌گوید: «نمی‌دانم واقعا چه کسانی حامی‌اش هستند؟ نمی‌شود در مملکت این‌طور کار کرد و پشتیبان نداشت.»

نمی‌دانم بین او، سهیلی و بهشتی چه گذشته که در کمتر از یک‌ساعت گفتگو ۳ بار می‌گوید: «از این کتاب جز دردسر ندیدم.» با یک خنده تلخ می‌گوید: «الانم دارم معروف می‌شوم.» پشت‌بندش به حالت سوالی از من می‌پرسد: «الان کسی ببیند می‌گوید این‌ها [انتشارات زانا]هم بخشی از مافیا هستند و یک‌چیزی گیرشان آمده است. مگه نه؟» بدون تعارف می‌گویم: «قطعا این را می‌گویند.» دو دقیقه‌ای سکوت بین‌مان حاکم می‌شود. دلش آرام نمی‌گیرد که جواب قطعا من را نگوید: «این‌ها خودشان زرنگند و بزرگنمایی می‌کنند و کسی هم پشت‌شان است. الان شهردار انتخاب می‌شود، بلافاصله برایش [پیام]تبریک می‌فرستد. آخر شهردار به تو چه ربطی دارد؟ [اینها]راه نفوذ را پیدا کنند، می‌روند.»

خون دل آقای شاعر

پیشنهاد می‌کند که با نعمت‌الله داودیان، نویسنده کتاب هم گفت‌وگویی داشته باشم. می‌گوید «داودیان دلش از دست بهشتی خون است.» داودیان می‌توانست بهترین گزینه برای شناخت دقیق‌تر از مهرشاد سهیلی باشد. از چند روز قبل به‌دنبال یافتن شماره‌اش بودم، اما درنهایت از طریق یکی از دوستان ایلامی‌ام، شماره «سروش» پسرش را پیدا کردم. از انتشارات زانا خارج می‌شوم و بلافاصله به سروش زنگ می‌زنم و شرح ماجرایی را که دنبال می‌کنم، برایش می‌گویم. آدرسی در حوالی میدان معلم را می‌دهد. دوباره تاکسی اینترنتی می‌گیرم. این‌بار ۶ هزار و ۵۰۰ تومان کرایه‌ام می‌شود. با این ارقام شاید ۲ دهه پیش در تهران می‌شد چنین مسیری را رفت.
در میدان معلم پیاده می‌شوم. به سروش زنگ می‌زنم. قرار می‌شود بیاید دنبالم. چند دقیقه بعد، مرد حدودا ۶۰ ساله‌ای با صورتی تراشیده و سبیل‌هایی تقریبا پرپشت جوگندمی که دود سیگار کمی حنایی‌رنگ‌شان کرده، مقابلم سبز می‌شود. می‌شناسمش. نعمت‌الله داودیان است. یک پالتو روی دوشش انداخته و یک سیگار هم در دستش دارد. صدایش پخته و کمی خش‌دار است. سلام و احوالپرسی می‌کنیم و با هم همراه می‌شویم تا به خانه‌اش برویم. من به اتاق کارش می‌روم.

روی زمین می‌نشینم و او هم. چند دقیقه‌ای از تمام آن چیزی که یافته‌ام برایش می‌گویم. از اطلاعاتم تعجب می‌کند. او به‌طور حتم اطلاعاتی از مهرشاد سهیلی دارد که کمتر کسی به آن‌ها دست یافته است. داودیان شاعر، محقق و ویراستار ایلامی، حدود ۵۰ جلد کتاب را ویراستاری کرده است، اما «ستاره‌ای از غرب»، متفاوت از بقیه کارهایش بوده است. او نویسنده کتاب است، اما هیچ‌گاه مهرشاد سهیلی یا بهشتی را ندیده است: «از سهیلی هم فقط یک عکس دیدم؛ عکسی که قرار بود پشت جلد کتاب زده شود.» برای نوشتن کتاب، با مهرشاد سهیلی مصاحبه می‌کند، اما مصاحبه آن‌طور نیست که داودیان بتواند کتابش کند: «من دیدم زندگی‌اش هیچ کش‌وقوس جالبی ندارد؛ دوستان متفاوتی هم ندارد و گویا در زمان دانش‌آموزی یک رفیق داشته که آن‌هم بعدا نداشته است. آدمی است که به‌تن‌هایی فعالیت‌هایی انجام داده.» داودیان، اطلاعات دوران کودکی، نوجوانی و کار‌هایی که مهرشاد انجام داده را گردآوری می‌کند. در این بین مهرشاد شماره‌تلفن‌هایی را هم به نویسنده داده است: «برای من جالب بود که شماره تلفن دفتر آیات عظام را می‌داد. گفتم این‌ها چیه؟ می‌گفت شما زنگ بزن و درباره من پرس‌وجو کن. گفتم با خودشان [مراجع]حرف بزنم؟ گفت این‌ها مدیر دفتر، فرزند و... دارند.» داودیان به یکی دو تا از شماره‌ها زنگ می‌زند؛ یکی حجت الاسلام «س. م. ش» فرزند یکی از علما و دیگری حجت‌الاسلام وحید قنبری‌راد رئیس دفتر آیت‌الله حسینی‌زنجانی: «من با یکی، دو نفر صحبت کردم و این‌ها چیز‌های خوبی درموردش می‌گفتند. اینکه بچه فعالی است و به فقرا کمک می‌کند، ولی حقیقتا من ندیدم کاری و خدمتی بکند.»

حق الزحمه‌ای که پرداخت نمی‌شود

توافق اولیه‌شان برای حق‌الزحمه مولف، ۳ میلیون تومان بوده، اما پس از اصرار سهیلی که ما همشهری هستیم و تخفیف بده، داودیان یک‌میلیون تومان تخفیف می‌دهد. از این مرحله به‌بعد بهشتی کار را پیگیری می‌کند: «بهشتی هر دفعه که چیزی می‌خواست جملاتش تحکمی بود: این کار را بکنید و این را انجام دهید.» او هیچ‌گاه بهشتی را ندیده و احتمال می‌دهد او وجود خارجی نداشته باشد: «به‌نظرم اصلا معمم نبود، چون در کلامش اصطلاحات عربی مثل «علی‌ایحال» یا «معذلک» بود، اما معنی آن را نمی‌دانست. یک‌بار ازش پرسیدم این چیه داری میگی، معنی‌اش را بلد نبود. من تعجب کردم کسی که طلبه باشد این را بلد نباشد.»

پژوهش که تمام می‌شود، داودیان پیگیر حق و حقوقش می‌شود. در اینجاست که زبان تحکم بهشتی، تغییر می‌کند و خواهشی می‌شود. از حق‌الزحمه ۲ میلیون تومانی داودیان، سهیلی و بهشتی تنها ۷۰۰ هزار تومان پرداخت می‌کنند: «من شدیدا ناراحت شدم از کاری که انجام دادم. بهشتی گفت «حلال کنید ما هم داریم به فقرا کمک می‌کنیم.» من گفتم حلال نمی‌کنم، چون شما دارید حق زن و بچه‌ام را می‌خورید. من ۳ ماه است روی کتاب کار کردم. اگر کار دیگری انجام می‌دادم سر هرماه یک‌تومان گیرم می‌آمد.»

داودیان دختر بزرگی دارد که او هم در فعالیت‌های خیرخواهانه مشارکت دارد. او با فعالیت‌های خیرخواهانه بیگانه نیست، اما می‌گوید: «حقیقتا ندیدم [از طرف سهیلی]به‌جایی کمک شود. وقتی دیدم حق خودم را نمی‌دهند، شک کردم. به بهشتی گفتم وقتی شما حق من را نمی‌دهی، چطور به دیگران کمک می‌کنی؟ باورتان نمی‌شود واقعا همان ۷۰۰ تومان را هم نمی‌دادند. اون‌رو هم زورکی دادند.»

حوالی ساعت ۱۰ صبح در میانه گفت‌وگویمان، داودیان برای چند دقیقه‌ای از اتاق بیرون می‌رود. من کمی فرصت می‌کنم در اتاق ساده، ولی زیبایش چشم بچرخانم. اتاق تقریبا ۱۲ متری یک پنجره بزرگ قدیمی رو به حیاط دارد. جلوی پنجره میز کار و کامپیوتر را گذاشته تا شاید اگر حین نوشتن، چشم‌هایش خسته شدند یا دلش گرفت، سر از مانیتور بکشد و برای دقایقی سرگرم درخت‌های زیبای داخل حیاط شود. یک بخاری برقی کنار میز هم هست تا سرمای اتاق را که از لای درز‌های پنجره به داخل می‌خزند، بکشد. گوشه اتاق، چند کمد کتابخانه است. کمد‌هایی که تقریبا یک ضلع کامل اتاق را احاطه کرده‌اند. بین کتاب‌ها، «منِ او» رضا امیرخانی را که در اولین ردیف چیده شده است، راحت می‌بینم. حداقل هزار کتابی در کتابخانه جا خوش کرده‌اند. این همان اتاق رویایی است که دلم می‌خواهد من هم داشته باشم.
علاوه‌بر دو لیوان چای، یک سینی صبحانه هم برایم می‌آورد. نان، کره و پنیر محلی و یک کاسه کوچک ارده. من از فرودگاه مستقیم به دفتر انتشارات زانا رفته بودم و از آنجا هم بلافاصله به منزل مولف کتاب. بنا داشتم پس از این مصاحبه‌ها و قبل از رفتن به سمت «موسیان»، صبحانه بخورم، اما خداوند رزق صبحانه را خودش رساند.
حالا که شکمم سیر شده است گفتگو را ادامه می‌دهیم، بهتر و با حواس جمع‌تر:
شما از پدر و مادرش چیزی نمی‌دانید؟ آن‌ها با شما ارتباط نداشتند؟
نه. هیچ‌کس ارتباط نداشت.
شما خبر رونمایی را شنیدید؟
در هر رونمایی باید خود نویسنده باشد و من تعجبم از این بود.‌
می‌پرسد سیگار می‌کشی؟ با ابراز تاسف می‌گویم نه.
-دودش آزارت نمی‌دهد؟
- نه؛ راحت باشید.
سیگار همدم بسیاری از نویسندگان و روزنامه‌نگاران بزرگ و صاحب‌نام بوده است، اما من از آن بهره‌ای نبردم احتمالا به دلیل خصومتم با سیگار، هیچ‌گاه روزنامه‌نگار خوبی نشوم.
بهشتی که داودیان او را «جهنمی» می‌خواند، در بهمن ۱۳۹۸ چند هفته بعد از آخرین مصاحبه برای نگارش کتاب، با او تماس می‌گیرد و می‌گوید برای رونمایی از کتاب حتما باید «بروشور» باشد. پاسخ می‌شنود که «مگر می‌شود رونمایی باشد و نویسنده نباشد؟» بهشتی می‌گوید «حالا یک کاری می‌کنیم»، ولی هیچ‌کاری نکردند: «نمی‌دانم اصلا کجا و چطور کار کردند که آیت‌الله مصباح هم برای رونمایی آمدند. واقعا عجیب است.»
داودیان به جز تصویر ۱۵ سالگی سهیلی که قرار بوده در کتاب چاپ شود، هیچ تصویری از او ندیده تا اینکه یک شب تلویزیون را روشن می‌کند و نوجوانی را می‌بیند که عنوان «جوان‌ترین فرمانده کشور» را یدک می‌کشد. بیشتر که دقت می‌کند می‌بیند که کتاب ستاره‌ای از غرب همراهش است: «آنجا هم اسمی از من نیاورد.»

دو سال بعد، با مطرح شدن سهیلی در شبکه‌های اجتماعی، خبرنگاری با نعمت‌الله داودیان تماس می‌گیرد و او هم می‌گوید که حق‌الزحمه‌اش را پرداخت نکرده‌اند. بعد از این مصاحبه، مهرشاد سهیلی با داودیان تماس می‌گیرد و می‌گوید که «می‌خواهیم حق‌الزحمه‌ات را بدهیم.»، اما آن را هم نمی‌دهند.

داودیان از همان اخباری که در فضای مجازی دیده، مطمئن است که سهیلی با خیلی از بزرگان مراوده دارد و حرفش هم نفوذ داشته است: «این‌ها گفتند با موسسه‌های قم ارتباط دارند. ارتباط شدیدی با آیات عظام دارند و همین باعث می‌شود امتیازاتی بگیرند.» آخرین جمله داودیان، همان نقطه‌ای است که دغدغه اصلی من است: «ای کاش شما دنبال این بروید که این پول‌ها از کجا می‌آید و کجا می‌رود.»

داودیان می‌خواهد مرا تا ترمینال برساند، اما مخالفت می‌کنم. در هوای سرد زمستانی ایلام چند قدمی پیاده‌روی می‌کنم تا به خیابان اصلی برسم. سوار یک تاکسی می‌شوم. راننده جوان، تلافی همه تاکسی‌های اینترنتی ایلام را یکجا در می‌آورد و تا ترمینال ۱۰ هزار تومان می‌گیرد. در ترمینال سوار یک تاکسی بین شهری به مقصد دهلران می‌شوم. کرایه تاکسی تا دهلران نفری ۹۰ هزار تومان است. در طول مسیر دو ساعت و خرده‌ای به جای لذت بردن از طبیعت زمستانی ایلام، تمام حواسم درگیر بخش‌هایی از کتاب «ستاره‌ای از غرب» مهرشاد سهیلی است که خوانده‌ام.

«مهرشاد سهیلی، ۲۶ اردیبهشت سال ۱۳۸۳ در دزفول به دنیا آمد. پدر و مادرش سواد دارند؛ پدرش دامدار و کشاورز و مادرش خانه‌دار است. مادرش تیرانداز فوق‌العاده‌ای بوده و می‌توانسته یک نشانه کوچک را از فاصله دور تا برد موثر سلاح، مخصوصا کلاشینکف، مورد اصابت قرار دهد.

هر چه بزرگ‌تر می‌شود، گرایش بیشتری به روحانیت پیدا می‌کند و علاقه‌مند می‌شود ملبس به لباس روحانیت شود. در موسیان به مسجد می‌رفته و با همه روحانیون و معممین نیز آشنا بوده و محو کلام آن‌ها می‌شده. بچه زرنگی نبوده و در درس ریاضی ضعیف بوده، اما واکنش متفاوتی در مدرسه داشته است.
با هم‌سن‌وسالان خودش خیلی ارتباط نداشته و بیشتر با آدم‌های بزرگ‌تر در ارتباط بوده است. دوران راهنمایی تصمیم می‌گیرد وارد کار‌های فرهنگی شود. نمی‌توانسته فقرا را نادیده بگیرد. علم و دانش را دوست داشت، اما ریاضی‌اش کماکان مشکل داشت و تلاشش در حد نمره قبولی کفایت می‌کرد.
با کمک آقای احسانیان مدیر مدرسه، روحانی به مدرسه دعوت می‌کرد. می‌خواست روحانی شود، اما خانواده مخالفت می‌کنند و می‌گویند کار فرهنگی کن. وارد حوزه شد و امتحان ورودی را در «سرابله» داده است و دوره تحصیلی‌اش را در ایلام گذرانده است.

یکی از ایرادهایش این است که انتقادپذیر نبوده است. این عدم‌انتقادپذیری ناشی از «غرور» ش بوده است. با این حال گفته که مدتی است دارد کم‌کم غرورش را تضعیف می‌کند.
اهل شوخی نیست. صدای خوبی دارد و تعزیه‌خوانی کرده است. به خبرنگاری هم علاقه‌مند بوده است. می‌خواست خبرنگار و تعزیه‌خوان حرفه‌ای شود.»

هر چه به دهلران نزدیک‌تر می‌شویم، هوا گرم‌تر می‌شود. مجبور می‌شوم کاپشنم را از تنم دربیاورم. با راننده کمی درباره مهرشاد سهیلی صحبت می‌کنم. مرد جوانی که همراه همسر یا خواهرش عقب نشسته است، کنجکاو می‌شود تا بداند این سهیلی کیست. مرد از عشایر کرمانشاه است که در این فصل سال با ایلش به دهلران کوچ کرده است. بدون اینکه با من همکلام شود، با زبان کردی از راننده می‌پرسد که این مهرشاد «کُر» (پسر) کیه؟ جوابش را می‌دهم که فکر کنم «محمدرضا» باشد. در کتابش به نظرم این‌طور نوشته شده بود. تلفنش را در می‌آورد و با یکی دو نفر تماس می‌گیرد و بعد به راننده می‌گوید: «مهرشاد کُر «مَجیلَه» (مجید) میشه.» من می‌گویم اسم پدرش همانی بود که گفتم. بعد از برگشت از سفر، یکی از دوستانی که درباره مهرشاد تحقیق کرده بود، می‌گفت که او به دلایل نامعلوم نام پدرش را مخفی می‌کند و به درستی نمی‌گوید.

موسیان خلوت و آرام

در یکی از میدان‌های دهلران، از تاکسی پیاده می‌شوم. هوا آنقدری گرم است که ناچار می‌شوم کاپشنی را که درآورده بودم در کوله‌پشتی‌ام بگذارم. با یک تاکسی خطی به موسیان می‌روم. از راننده می‌خواهم که مرا نزدیک خانه مهرشاد سهیلی پیاده کند.

ماشین سر یک خیابان عریض متوقف می‌شود. اینجا همه خیابان‌ها عریض هستند. هیچ جنبنده‌ای در خیابان نیست. این یک نگرانی‌ام است و نگرانی بزرگ‌تر، نیازم به دستشویی است. هر طور حساب می‌کنم رویم نمی‌شود زنگ یک خانه را بزنم و بگویم دستشویی دارم. با خودم می‌گویم همین اول کار به سراغ خانه مهرشاد بروم، اما کمی تامل می‌کنم. در موسیان اکثر خانه‌ها یک طبقه‌ای هستند و در زمینی به مساحت ۳۰۰ تا ۴۰۰ مترمربع ساخته شده‌اند. یک خانه تقریبا متفاوت از تمام خانه‌های اطراف، توجهم را جلب می‌کند. یک پارچه «یا فاطمه زهرا» روی دیوارش زده‌اند. در دو طرف در ورودی خانه دوربین کار گذاشته‌اند. علتش را نمی‌دانم، چون از خیلی‌ها شنیده‌ام که دهلران و موسیان دزد ندارد.

چند ۱۰ متر جلوتر مردی را می‌بینم که از یک پراید پیاده می‌شود و در آن را می‌بندد. آدرس خانه مهرشاد را می‌پرسم، می‌گوید «سوار شو می‌رسانمت.» کنار پراید به صورت دوبله، یک پژوی پرشیا پارک شده. عرض خیابان آنقدری است که ۳ تا ماشین هم به سادگی می‌توانند عبور کنند. سوار ماشین می‌شوم. نزدیک خانه‌شان پیاده‌ام می‌کند. خانه مهرشاد سهیلی را نشانم می‌دهد. همان خانه متفاوت دوربین‌دار است. خانه را که یاد می‌گیرم، چرخی در شهر می‌زنم تا شاید کسی را برای گفتگو پیدا کنم. همه شهر تعطیل است. همین‌طور پیاده‌روی عریض را می‌گیرم و جلو می‌روم. برخلاف تهران و خیلی جا‌های دیگر، اینجا درختان سرسبزند و گیاهان از زمین سربرآورده‌اند. من در بهترین فصل سال وارد موسیان شده‌ام. در تابستان این منطقه گرمایی تا ۶۰ درجه سانتی‌گراد را هم ثبت کرده است.

در شهر تنها در یک اداره باز است، مرکز بهداشت موسیان. به سمت در ورودی‌اش می‌روم. زنی با لباس محلی و یک کیسه قرص در حال خروج است. خداخدا می‌کنم یک مرد داخل مرکز بهداشت باشد، اما نیست. خانمی جلوی در است. می‌گویم از تهران آمده‌ام و نیاز به سرویس بهداشتی دارم. خدا را شکر اجازه ورود می‌دهد. هنوز نماز نخوانده‌ام و اگر در همین محل نمازم را نخوانم، قطعا قضا می‌شود. حین خارج شدن از سالن، مردی را می‌بینم که وارد یک اتاق می‌شود. سراغش می‌روم. لاغراندام است با مو‌های لخت و جوگندمی. می‌گویم «جایی هست ۲ رکعت نماز بخوانم؟» تعارف می‌کند وارد اتاق نگهبانی شوم و نماز بخوانم. نمازم را که می‌خوانم، می‌گویم برای چه کاری آمده‌ام.

یک نسکافه برایم باز می‌کند و می‌ریزد داخل یک استکان. برای خودش هم باز می‌کند. بخشی از نسکافه خودش را هم برای من می‌ریزد تا نسکافه‌ام غلیظ‌تر شود. شکر هم کنار سینی می‌گذارد.

اتاقش حدود ۳۰ متری می‌شود. یک گوشه کمد‌های فلزی پرسنل است و گوشه دیگر یک تخت بیمارستانی. وسط اتاق هم یک هیتر برقی گذاشته است. اسمش محمد است و حدود ۱۵ سالی به نظر از من بزرگ‌تر است. از خلوتی شهر می‌پرسم؛ می‌گوید صبح تا ظهر مردم در خیابان هستند، ولی عصر دیگر شهر خلوت می‌شود. تلفنش زنگ می‌خورد. جواب می‌دهد و می‌گوید میهمان دارد و دستش گیر است. بعد از قطع کردن تلفن، رو به من می‌کند و از یک شکاف و دودستگی در شهر می‌گوید: «این طرف شهر یک قوم هستند و آن طرف یک قوم دیگر. با هم کمی زاویه دارند. یک طرف شاید بدی‌اش را بگویند و آن طرف خوبی‌اش را. باید طوری صحبت کنی که مردم راستش را بگویند.»

روایت همسن و سالان از مهرشاد

از اداره بهداشت بیرون می‌زنم. به پارکی می‌روم که مزار ۲ شهید گمنام در آن قرار دارد. بعد از خواندن فاتحه، ۳ نوجوان را در یک آلاچیق بتنی می‌بینم. می‌روم سراغ‌شان. می‌پرسم مهرشاد سهیلی را می‌شناسید؟ می‌شناسند. از کار‌ها و خدماتش می‌پرسم. یکی‌شان که صورت سبزه‌ای دارد و یک سال از مهرشاد بزرگ‌تر است می‌گوید «سپاهی است.» چشم‌هایم می‌خواهد از حدقه بیرون بزند. می‌پرسم:
- سپاهی است؟ سنش که نمی‌رسد. الان ۱۶ یا ۱۷ سالش است.
- این با پارتی رفت بالا وگرنه من خودم سپاهی هستم. چرا من نرفتم؟
حالا منظورش از سپاهی را می‌فهمم. اینجا به «بسیجی» می‌گویند «سپاهی»، می‌پرسم منظورت همان بسیجی است؟ می‌گوید آره.
یکی که قد بلند و صورت سفیدی دارد، از مهرشاد یک سال کوچک‌تر است، می‌گوید: «بچه کوچیکه‌ای بود. سوسول بود.»

دیگری که ۲ سال کوچک‌تر و از آن یکی که صورت سبزه‌ای‌داشت، هم سبزه‌تر است، ادامه حرف را می‌گیرد «قبلا ما می‌زدیمش.» می‌پرسم چطور سال ۹۶ توانست با میرسلیم دیدار کند؟ نوجوانی که یک سال کوچک‌تر است، می‌گوید: «می‌دانی! هر آخوندی که موسیان می‌آمد این می‌رفت و می‌گفت من را با یکی دیگر آشنا کن. خودش پیگیری می‌کرد.»

هم‌سن‌وسالان مهرشاد هم متعجب هستند که او چطور پله‌های ترقی را طی کرده است: «من موندم این چطور رفته بالا.» می‌گویم در تهران تصور ما این بود که احتمالا پدرش مقام بلندپایه‌ای است و او تدارک این دیدار‌ها و برنامه‌ها را می‌بیند. این احتمال را رد می‌کنند و می‌گویند پدرش کشاورز است.

بچه‌ها یکی از دوستان سابق مهرشاد را که مشغول زدن پارچه سیاه عزاداری است، نشانم می‌دهند. با فرشید هم صحبت می‌کنم، اما او اصلا تمایل به حرف زدن ندارد. بخشی از گزارش کار ارائه شده توسط سهیلی در دیدار با مسئولان را می‌گویم و می‌پرسم:
پخت ۲ میلیون غذا به نظرت درست است؟
خدا شاهده خبر ندارم. منم شنیدم.
تو منطقه شما به فقرا کمک شده؟
شنیدیم، ولی ندیدیم.
کسی هست دیده باشد؟
بپرسی سمت منطقه خودشان بیشتر دیده‌اند. خانه‌شان نزدیک جهاد کشاورزی است. از آن منطقه بپرسی بیشتر برایت می‌گویند.

دیدار کوتاه و عجیب

هوا که کم‌کم تاریک می‌شود، صدای اذان در شهر می‌پیچد. به سمت مسجد جامع شهر می‌روم. نماز را به جماعت می‌خوانیم. انتظار داشتم مهرشاد را در مسجد ببینم، ولی نمی‌بینم. براساس خبری که از مهاجرتش به قم برای تحصیل خوانده‌ام، احتمال می‌دهم در قم باشد. بعد از نماز، از مسجد بیرون می‌روم. دو جوان در حال رفتن به سمت میدان هستند. یکی‌شان موتور دستش است و آن را هل می‌دهد. جوانی که موتور را حمل می‌کند، مو‌های حنایی رنگ لختی دارد. نفر دیگر قد کوتاه‌تری دارد و تپل است. از خدمات سهیلی در موسیان می‌پرسم؟ جوان مو حنایی رنگ می‌گوید: «من بچه اینجا نیستم؛ بچه خوزستان هستم.»
در همین حین یک پراید با ۲ سرنشین کنارم توقف می‌کند.
- حاجی میشه بیای سوار شی؟
-برای چی؟
-هیچی خیره ان‌شاءالله.
-نه نمی‌توانم سوار شم؛ ببخشید.
- ما بچه‌های سپاه هستیم. کارِت داریم.
- کارتتون رو نشون بدید.
خم می‌شوم تا بند‌های کفشم را محکم کنم و اگر لازم شد، فرار کنم.
یکی‌شان می‌گوید «ما از بچه‌های سپاهیم.» اطرافیان را نشان می‌دهد و می‌گوید: «از این‌ها بپرس.» همان جوان مو حنایی رنگ که می‌گفت بچه موسیان نیست و از خوزستان آمده، راننده را می‌شناسد و اسمش را هم می‌گوید و تایید می‌کند از سپاه است. با تایید او، سوار خودرو می‌شوم. می‌پرسند «از کجا آمدی؟» پاسخ می‌دهم «روزنامه فرهیختگان.» مدارکم را می‌بیند. یکی‌شان می‌پرسد «چه می‌خواهی؟» می‌گویم «می‌خواهم بدانم چقدر گزارش کار آقای سهیلی درست است.»
-سهیلی در جریان است که شما آمدید؟
- نه.
-باید بدونه یا ندونه؟
- نیاز نیست فعلا چیزی بداند.
بعد از این توضیحات، راننده می‌گوید «اینجا منطقه مرزی است و با شهر‌های دیگر فرق می‌کند. ما فقط می‌خواستیم ببینیم شما واقعا خبرنگارید و از تهران آمدید یا نه. این دیدار هم در همین مقطع قطع می‌شود و نه شما چیزی می‌گویید و نه ما.»

میهمان حاج جبار

من را جلوی مسجد پیاده می‌کنند. صدای یک موتور از پشت سر می‌آید. موتور به من که می‌رسد، خاموش می‌شود. راکب موتور انگار که دنبال من بوده. به او هم می‌گویم برای چه آمده‌ام. می‌گوید «بیا ببرمت پیش آدم امین. برویم هم شام می‌خوری و هم چیزی می‌پرسی.» از موتور پیاده می‌شود و آن را هل می‌دهد و همراهی‌اش می‌کنم. هادی دیناروند جانشین دسته بسیج مسجد است. خودش و پدرش برای نماز، مسجد بودند. وقتی دیدند نماز دومم را شکسته خواندم، فهمیدند غریب هستم. بعد از نماز، دنبال من بودند تا مرا به خانه‌شان ببرند، چون موسیان، هتل و مسافرخانه‌ای ندارد که یک غریبه بخواهد در آن اسکان پیدا کند. تا برسیم خانه، هادی از وضعیت ایل و طائفه‌ای موسیان می‌گوید: «من جانشین دسته هستم و می‌گویم اگر مهرشاد و ایلش نباشند، مرز نا امن است. سهیلی درست است جوان است، اما یک ایل پشتش است. طائفه‌اش که سرگچی است قدرت دارند.» نزدیک خانه‌شان که می‌رسیم، جمله‌ای می‌گوید که اولش نمی‌فهمم در مدح مهرشاد است یا در نقدش: «سهیلی از همه لحاظ خطرناک است.» جمله را ادامه می‌دهد تا منظورش را بفهمم «یعنی توان دارد.»

تقریبا دقیقه ۷۰ بازی پرسپولیس و تراکتور است که وارد خانه‌شان می‌شوم. حاج‌جبار دیناروند، پدر هادی برای خوشامد جلوی در می‌آید. مثل عرب‌ها، اینجا یک اتاق برای میهمان دارند. دو پشتی می‌گذارند پشت سرم. تلویزیون روشن است و یکی از اعضای خانواده با جدیت بازی پرسپولیس را که یک گل پیش افتاده دنبال می‌کند. همان زمانی که «سامان نریمان جهان» زمین بازی را با عصبانیت ترک می‌کند، برای من هم چایی می‌آورند. حاج‌جبار سر سخن را باز می‌کند: «اینجا منطقه مرزی است و وقتی که غریبه می‌آید، چون همه با هم آشنا هستند، می‌فهمند.» حاجی که به نظر بین ۶۰ تا ۷۰ سال دارد، عمری را در جنگ گذرانده و به بچه‌های مردم درس داده است. تمام فرزندانش هم یا دکترند یا فوق‌لیسانس دارند. یک برادر هم داشت که شهید شد. عکس‌هایش را به من نشان می‌دهد، می‌گوید: «درباره مهرشاد هر سوالی داری بپرس؛ من آنچه خدایی هست را می‌گویم.» از جزئیات کار‌های مهرشاد خبر ندارد، ولی می‌داند که «بچه فعالی است» و به همین دلیل ممکن است «جوانان اینجا کمی حسودی کنند.»
- می‌دانید که کتاب دارد؟
- خودش؟ نه والا نمی‌دانیم.
بحث که به کتاب می‌رسد، پیگیر بهشتی می‌شوم تا بدانم چنین آدمی وجود خارجی دارد؟ می‌گوید: «یک بهشتی داشتیم که الان هم رفته قم. قبلا شهرتش چیز دیگری بود؛ کردش بهشتی.»

حاج‌جبار نه، ولی پسرش هادی خیلی تلاش می‌کند ابهامات درباره مهرشاد را به‌نحوی توجیه کند: «همین مهرشاد بگوید آدم جمع شود، تمام ایل جمع می‌شوند برایش.» حاجی که به زبان عربی هم مسلط است و اخبار را عمدتا از رسانه‌های عربی مقاومت به‌وسیله دیش ماهواره‌ای دنبال می‌کند که در حیاط گذاشته، چند باری به من می‌گوید: «قاضی همیشه لب پرتگاه جهنم است.» تا با احتیاط درباره مهرشاد بنویسم.

حاج‌جبار، همسر و خانواده‌اش به بهترین نحو از من پذیرایی و اصرار می‌کنند که شب را در خانه‌شان بمانم، اما می‌گویم باید کمی بیشتر تحقیق کنم. خانواده میهمان‌نوازی هستند. حوالی ساعت ۱۰ شب خداحافظی می‌کنم و در باران نرمی که می‌بارد، یکی از خیابان‌ها را می‌گیرم و به‌سمت مسجد می‌روم. از یک مرد میانسال که در خیابان ایستاده، آدرس مسجد را می‌پرسم. می‌پرسد کجا می‌خواهی بروی؟ می‌گویم همان مسجد جامع را بگویی کفایت می‌کند. اصرار می‌کند که «تو غریبی بیا خانه ما امشب.» در موسیان از بچه کوچک تا پیرمرد دنیادیده اگر در شهر غریب ببینند، بی‌توجه از کنارش رد نمی‌شوند و او را میهمان خانه‌شان می‌کنند.

ماجرای ۱۰ میلیون قرص نان

به‌سمت مسجد جامع می‌روم. ساعت حوالی ۱۱ شب به منزل یکی از کسانی می‌روم که با او گفتگو کرده بودم. شب را آنجا می‌مانم. سه‌شنبه صبح زود بیدار می‌شوم و اول به بانک ملی دور میدان شهرداری می‌روم تا کمی پول بردارم. دور میدان چند پیرمرد نشسته‌اند که به‌رسم عرب‌ها چفیه دور سرشان پیچیده اند. در موسیان مرد‌ها که سن‌شان از ۶۰ یا ۶۵ رد می‌شود، چنین چفیه‌ای را دور سرشان می‌بندند.
دور میدان کمی آنطرف‌تر از نانوایی، درست در ضلع مقابل شهرداری موسیان، یک وانت سبزی فروشی توقف کرده و پیرمردی چفیه بر سر کنار سبزی‌فروش ایستاده است.
- شما مهرشاد سهیلی را می‌شناسید؟
- بله.
- می‌خوام بدانم چیکار کرده؟
- کار خیر کرده، ولی داده به فامیلای خودش... دیگه نمی‌دانم.
هر کاری را که سهیلی به‌عنوان گزارش کار اعلام کرده می‌گویم، پیرمرد تایید می‌کند، اما کنارش می‌گوید: «داده به فامیلای خودش.»
سبزی‌فروش که به نظر کمی منصف‌تر است، می‌گوید: «من اون روز دیدم که غذا داد.»

سهیلی مهرماه در گزارش ویدئویی که سایت پارسینه آن را منتشر کرد از «توزیع ۱۰ میلیون قرص نان در ماه رمضان» خبر داده بود. او یک ماه قبل از این گزارش ویدئویی، شهریورماه ۱۴۰۰ در دیدار با بختیاری، رئیس کمیته امداد امام خمینی (ره) از پخت و توزیع ۱۰ میلیون قرص نان گرم «قبـل، حین ماه مبـارک رمضـان و محرم» در میـان نیازمنـدان خبر داده بود. از پیرمرد می‌پرسم سهیلی گفته ۱۰ میلیون نان توزیع کرده. نانوایی را نشانم می‌دهد: «از این نانوا پرسیدی؟ برو بپرس.»
سراغ نانوایی می‌روم. یک جوان مشغول پخت نان است.
- سلام‌علیکم، خسته نباشی.
- قربانت عزیزجان.
- من یه سوال دارم. آقای سهیلی را می‌شناسید؛ مهرشاد.
با کمی مکث می‌گوید: «آره». ادامه می‌دهم: «خودش گفته ۱۰ میلیون نان پخت کرده. تا حالا سفارشی به شما برای پخت نان داده‌اند؟»
- نه والا.
- یعنی نشده پول بدهند نان توزیع کنید؟
- نداشتیم.‌
می‌پرسم: «اصلا نظری درباره‌شان دارید؟» معنادار می‌گوید: «نمی‌دانم.» حالا دیگر منظور آن‌هایی را که در موسیان این‌طور پاسخ می‌دهند، خوب می‌فهمم.
پیرمرد پیشنهاد خوبی داد که با نانوا‌ها صحبت کنم. عزم یافتن نانوایی دیگری را می‌کنم، سراغ دومین نانوایی می‌روم. برخلاف نانوای اول، نانوای دوم راحت حرف می‌زند: «ما که چند نانوا هستیم، ندیدیم یک‌بار بگوید یک نان نذری بده دست مردم. چند باری هم آمد برنج و روغن آورد و بار زد برد طرفای اندیمشک و شوش.»

یک دفتر نشانم می‌دهد که اسامی افراد و تاریخ را در آن نوشته: «شاید سه‌میلیون نان قرضی دادم به بنده‌های خدا. [مهرشاد]هنوز نیامده بگوید کی نان قرضی برده تا پولش را بدهم. من قول شرف می‌دهم و حاضرم دست روی قرآن بگذارم که همچین چیزی [پخت ۱۰ میلیون قرص نان]نبوده و نیست.» دفتر را می‌گیرم و نگاه می‌کنم. یکی ۳۰۰ هزار تومان بدهکار است؛ دیگری ۱۰۰ هزار تومان و دیگری ۵۰ هزار تومان. تاریخ‌ها نشان می‌دهد با واریز یارانه‌ها، حجم بدهی کمتر می‌شود، اما هیچ‌گاه به صفر نمی‌رسد.

مرد نانوا از پیرزن سیده بیوه‌ای می‌گوید که همیشه نان قرضی می‌برد: «ما به زن سیده به زبان خودمان می‌گوییم «اَلوِیَه» یعنی زن سیده. به خدا می‌آید نان قرضی می‌برد. الان دیگر فکر کنم سروکله‌اش پیدا شود.» چند دقیقه بعد پیرزن می‌آید. فقط پیرزن نیست. مرد میانسالی هم می‌آید نان قرضی بگیرد. کیسه نان دستش است. مرا که می‌بیند، خجالت می‌کشد و می‌رود.

نانوا یک پیرزن را نشانم می‌دهد تا از او هم سوال کنم. پیرزن بی‌سرپرست است: «به سیدالشهدا بهش رو انداختم که بی‌سرپرستم کمکم کن.» خمیر نان را نشان می‌دهد و حرفش را ادامه می‌دهد: «به این نعمت خدا، هنوز مرغی ازش ندیدم. کلا یک کیسه برنج به من داده‌اند آن‌هم خیلی وقت پیش.»

سهیلی تقریبا در تمام دیدار‌هایی که داشته ازجمله در دیدار با رئیس کمیته امداد امام خمینی (ره) گفته که «قـرارگاه حضـرت مهـدی (عج) در عرصـه معیشـت اقدام به تهیـه و توزیـع دومیلیون غـذای گرم، یک میلیون بسـته معیشـتی و سـبد غذایـی کرده است.» بر همین اساس از نانوای موسیانی می‌پرسم که مهرشاد می‌گوید که دومیلیون غذا توزیع کرده. با طعنه جواب می‌دهد: «راست می‌گوید، باهاش خانه خریده.» پیرزن مرا پسرم خطاب می‌کند: «پسرم با یک میلیون همه فقرای موسیان را می‌توان غذا داد. شما اگه غذا دیدی، هرچه خواستی به این مادرت بگو.» مرد نانوا می‌گوید: «بیا ببرمت در هر خانه که خواستی در بزنیم. شما فقط به‌عنوان رفیق بیا ببین دروغ می‌گویم یا راست. ما اینجا آدم سرطانی داریم که گفتیم، ولی بهش کمک نمی‌کند.» می‌گوید: «شایعه درست شده که سهیلی چند خانه خریده که هر کدامش یک‌میلیارد و خرده‌ای ارزش دارد. از کجا آورده خریده؟» این نفر دومی است که درباره خرید خانه می‌گوید. پیش از او نیز فردی به‌نقل از یکی از مقامات انتظامی مدعی بود سهیلی چهار منزل خریداری کرده است.

بعد از نانوایی، با آقایی به‌صورت تلفنی گفتگو می‌کنم. او سال‌هاست به محرومان و معلولان در موسیان و روستا‌های اطرافش کمک می‌کند. اصلی‌ترین نگرانی‌اش افشای نامش بود: «خواهش می‌کنم راز من را پیش خودتان نگه دارید. اگر مهرشاد بفهمد من چیزی گفتم، از اینجا بیرونم می‌کند.» با تعجب می‌پرسم مگر می‌شود؟ پاسخ می‌دهد: «ببین این آقا خیلی آدم دارد آن بالا. ممکن است زیرآبم را بزنند و کارم را از دست بدهم.»
از او هم درباره توزیع نان و غذای گرم سوال می‌کنم که می‌گوید: «من فقط در فضای مجازی عکس دیدم که چندنفر داشتند غذا پخش می‌کردند.» او اطلاعات قابل‌توجهی را در اختیارم قرار می‌دهد، اما به‌دلیل نگرانی از افشا شدن نامش، از انتشار آن خودداری می‌کنم.

گفتگو با مهرشاد

میانه صحبت‌هایمان هستیم که در واتساپ پیامی دریافت می‌کنم. اولین پیام را شب گذشته در ساعت ۱ دقیقه بامداد دریافت کردم. آنقدر خسته بودم که نخواهم به پیام ناشناس «سلام و ادب» آن ساعت پاسخ بدهم. ساعت ۷:۲۰ صبح پاسخش را دادم. یک ساعت بعد «احوال شریف برادر؟ خدا قوت، خوب هستید الحمدلله؟» می‌نویسد. به این شکل از پیام دادن‌ها که خودشان را معرفی نمی‌کنند و گام‌به‌گام مخاطب را درگیر می‌کنند، حس خوبی ندارم و مشکوکم. به همین خاطر می‌نویسم: «شماره شما را ندارم و به همین خاطر نمی‌تونم ارادتم را خدمتتون نشون بدم.» ساعت ۹:۳۰ می‌نویسد: «خدا حفظت کند، بلوطی هستم [از]قرارگاه حضرت مهدی.» اولین سوالم این است که از کجا شماره مرا پیدا کرده است؟ من به هیچ‌کسی شماره همراهم را نداده بودم. پیام می‌دهم:
- این شماره شخصی من بوده. شما از کجا به‌دست آوردینش؟
- واقعیت امر اینکه دیشب یکی از عزیزان با من تماس گرفتند و فرمودند یک شخص از فرهیختگان مطلب جمع‌آوری می‌کنه.

جواب درستی نمی‌دهد که شماره‌ام را از کجا پیدا کرده است. می‌پرسد: «موقعیت شما کجاست و اینکه نظرتون چیه آقا مهرشاد رو هم ببینیم؟» می‌گویم: «من تو شهر درحال چرخ زدن هستم. نظرم کاملا مثبت است برای گفتگو با آقای سهیلی.»

قرارمان میدان شهرداری موسیان می‌شود. مجید بلوطی، رئیس سابق شورای شهر موسیان چند دقیقه بعد از من می‌رسد. سوار ماشینش می‌شوم. او چنددقیقه‌ای صحبت می‌کند. تمام حرفش در دو چیز خلاصه می‌شود: «اول اینکه مهرشاد اشتباه دارد، اما کار درست هم کم نکرده است؛ بعدشم اینکه در موسیان دودستگی حاکم است و برخی حرف‌هایی که در موسیان درباره مهرشاد شنیده‌ام، عمدتا ناشی از اختلافات قومی است.» برخلاف او در موسیان خیلی دودستگی مشهود نبود. من با مردانی هم‌صحبت شدم که خودشان با وجود اینکه از قوم و قبیله مهرشاد سهیلی نبودند، اما تایید می‌کردند که با چشم‌شان بعضی کار‌های او را دیده‌اند، البته نه در کمیتی که مهرشاد آن را برای دیگران اعلام می‌کند.

روز دوشنبه هرچه گشتم، اثری از دفتر قرارگاه جهادی حضرت مهدی (عج) در موسیان پیدا نکردم. از مردم هم می‌پرسیدم، می‌گفتند هرچه هست در منزل پدری‌اش است. حالا من در مقابل منزل پدری‌اش هستم؛ همان منزل متفاوتی که دو دوربین حفاظتی هم دارد. وارد خانه می‌شوم و مثل تمام منازل موسیان، خانه حیاط بزرگی دارد. در ورودی خانه که باز می‌شود، با یک در «اِل‌شکل» اداری روبه‌رو می‌شوم. در سمت راست برای یک اتاق مجزاست.

وارد اتاق می‌شوم، چند صندلی اداری کنار هم ردیف شده‌اند، از همان صندلی‌هایی که در دفاتر مراجع هم نمونه‌اش هستند. در سمت چپ اتاق، کمی آنطرف‌تر از ورودی عکس دیدار مهرشاد س

منبع خبر: خبرگزاری میزان

اخبار مرتبط: من مهرشاد، کل ایران را دور زده‌ام؛ داستان نوجوانی که از حسن‌نیت برخی بزرگان سوءاستفاده کرد