در 'دربار' ایرج پزشکزاد
- نازنین معتمدی
- بیبیسی
ایرج پزشکزاد، نویسنده و طنزپرداز، خالق رمان دایی جان ناپلئون
دوازده ساله بودم که هر شب شوهرخالهام برای ما داستان مفرح یک نگهبان هیز بانک را میخواند به نام «ماشالله خان». روایت مردی که به گذشته سفر میکرد و تفنگبدست وارد حرمسرای خلیفه عباسی در بغداد میشد. ماشالله خان با پررویی، با چند کلمه عربی که از درسهای مدرسه به یادش مانده بود، سعی میکرد از زنهای حرمسرای هارونالرشید دلبری کند.
همان شبها بود که با خودم رویاپردازی میکردم: اینکه وقتی بزرگ شدم خبرنگار میشوم و حتما با نویسنده این کتاب مصاحبه میکنم. نویسندهای که در فضای تیرهوتار دهههای شصت و هفتاد، دنیایی شاد و تخیلی برایم خلق کرده بود: ایرج پزشکزاد.
یکی دو سال بعد سراغ مشهورترین کتابش رفتم و از آن پس یکسره شدم از داییجان ناپلئونبازهای قهار! در آن دوران همیشه سعی میکردم جواب دیگران را با یکی از دیالوگهای مش قاسم یا اسدالله میرزا بدهم.
در میانه دهه سوم زندگی بودم که در بیبیسی استخدام شدم. بسیاری از آثار پزشکزاد را خوانده بودم. حالا دیگر رویای دوران نوجوانیام در دسترس مینمود: اینکه از زندگی او یک مستند بسازم!
بارها از همکاران کارکشتهام شنیده بودم که آقای پزشکزاد بیحوصله و سختگیر است و محال است با پیشنهاد ساخت مستند در مورد زندگیاش موافقت کند. اما من جوان بودم و ولنکنماجرا!
نشستم چهارچوب مستند را قلمیکردم؛ به هر ترفندی توافق بالانشینها را برسربودجهاش گرفتم؛ طرح سفر گروه فیلمبرداری به پاریس، محل زندگی آقای پزشکزاد، را ریختم غافل از اینکه یک مشکل کوچک سر راه مانده: روح آقای پزشکزاد هم از این ماجرا خبر نداشت! «انگاری» منار را دزدیده بودم و تازه بایست میرفتم دنبال چاه!
تمام جربزه داشتهونداشتهام را جمع کردم و شماره تلفن خانهاش را گرفتم. مستقیم روی پیامگیر رفت. یک خانم فرانسوی، در صدای ضبطشدهای چیزی گفت که نفهمیدم اما پیام و شماره تماس را گذاشتم. از آقای پزشکزاد خبری نشد!
یک روز، دو روز، سه روز… ۲۴ روز پشت سرهم زنگ زدم؛ با همان پیام تکراری. روز بیست و پنجم وسط گذاشتن پیام، آقای پزشکزاد گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت: «خانم! من تحت هیچ شرایطی مصاحبه نمیکنم! علاقهای هم ندارم که کسی از زندگی من مستند بسازد؛ چون دنبال شهرت نیستم. نیازی هم به شهرت ندارم.»
ناامید نشدم. شنیده بودم ومیدانستم که دلخور است از دست کسانی که همه خلاقیت ادبیاش را به رمان دایی جان ناپلئون منحصر میکنند؛ آن هم نه خود کتاب که سریال تلویزیونی آن! همه توانم را به کار گرفتم تا متقاعدش کنم تمرکز مستندم روی دایی جان ناپلئون، نیست و نگاهیایست به همه آثارش.
توضیح تصویر،از راست: ایرج پزشکزاد و پرویز صیاد (بازیگر نقش اسدالله میرزا در سریال دایی جان ناپلئون)
از پادکست رد شوید و به خواندن ادامه دهیدپادکسترادیو فارسی بیبیسیپادکست چشمانداز بامدادی رادیو بیبیسی
برنامه ها
پایان پادکست
آقای پزشکزاد بی آنکه ذرهای نرمتر شده باشد، گفت: «من حوصله حرف زدن با تلفن را ندارم. نامهای به زبان فرانسه بفرست و همه این حرفها را برایم بنویس»! گفتم منظورتان از نامه، همان ایمیل است؟ گفت: «خیر! من موش این ماشینام خرابه (چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورشان ماوس کامپیوتر هست) و هر چی زور میزنم کار نمیکند! نامه بنویسید، خانم!» این را گفت و تماس را قطع کرد.
نامه بنویسم؟ آن هم به زبان فرانسه؟ به زور بلد بودم که انگلیسی دو جمله سر هم کنم چه برسد به فرانسه. افتادم دربهدر دنبال مترجم فرانسهدان.
سر مبارک را درد نیاورم: بالاخره بعد از ۱۳ ماه و ۱۱ نامه، اجازه دادند. رویای نوجوانیام حالا در دو قدمیام بود.
تصوری که از آقای پزشکزاد در ذهن ساخته بودم، نویسنده طنزپرداز قدری بود که صبحها قهوهاش را در کافه «دوفلوق» میخورد؛ بعد در کافه «لقستان»، پاتوق نویسندههای قدیمی پاریس، داستان مینویسد و شب، ویسکی بهدست و سیگار برگ برلب، با دوستان نویسنده و نقاشاش گذران عمر میکند.
در آپارتمانش را که به رویم باز کرد تمام این ذهنیات یک جا فروریخت. هشت سال پیش بود. در محلهای پایین شهر پاریس در یکی از بلوکهای خاکستری که دولت برای گذران حداقلی زندگی در اختیار افراد میگذارد، ساکن بود. طبقه سوم، بدون آسانسور. مردی هشتاد و پنج ساله، نرم و آرام با عصا بهسختی قدم میزد. تنها در خانهای ۴۰-۵۰ متری. وضعیت ناراحت کنندهای بود. برای فروخوردن بغضام گفتم ممکن است یک لیوان آب به من بدهید. گفت برو خودت از آشپزخانه بردار. آشپزخانه دو متر در یک و نیم متری. با دو کابینت، یک ماکروفر، روی سینک یک بشقاب بود، یک لیوان و یک جفت قاشق و چنگال.
گفت غیر از پسرش، بهمن، کسی به او سر نمیزند. بهمن چند بار در هفته پیشش میآمد و برایش غذای فریزری میگرفت تا گرم کردنش راحت باشد. میگفت نه توان آشپزی دارد نه حوصله آن را.
همهجای خانهاش حسرت بازگشت به ایران را فریاد میزد: تک تک دیوارهای قدیمی خانهاش پر بود از عکس کوه دماوند و تکبیتیهایی مثل:
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
که ایران زمین شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
خوشا مرز ایران عنبر نسیم
که خاکش گرامیتر از زر و سیم
دو روز پشت هم، بهسختی اما با شکیبایی، هر روز ۱۰ ساعت جلو دوربین ما نشست. میگفت «از من انتظار نداشته باشید که حرفهای فکاهی و طنز بزنم. من انسان تلخ و جدیای هستم.» اما چنان شیرین و طنازانه روایت میکرد که چند بار صدای قهقههام کار را به تکرار فیلمبرداری کشاند. دهانم را با دو دست محکم میگرفتم که نخندم. صورت قرمز من و چشمان پر از اشک از شدت خنده را که میدید، صاحب سخنی میشد که مستمع برسرذوقش میآورد. و البته که کم هم از شادی و اندوه توامان دنیا نگفت.
ایرج پزشکزاد در این مستند، از ترجمه دایی جان ناپلئون به ده زبان گفت؛ از عشقش گفت که یک روز گرم تابستان ساعت ۳ و ربع کم عاشق شده؛ از فرجام تلخ آن عشق؛ از اینکه چطور ناصر تقوایی با ساخت سریال، مخاطب چند ده هزار نفری کتابخوان اثرش را به مخاطب چند میلیونی و عام تبدیل کرد که زمانی برای خرید کتابش سرودست میشکستند.
پزشکزاد که کارمند وزارت خارجه بود، از برخورد امیرعباس هویدا، نخستوزیر وقت با خودش این حکایت را برایم گفت که در تدوین نهایی مستند نیامده:
«یک روز هویدا، خر من را وسط یک مهمانی رسمی وزارت خارجه گرفت و گفت: راستش را بگو! تو چطور به خاطرات شخصی پدربزرگ من دستبرد زدی؟ تمام تکهکلامهای دایی جان در کتابت عین تکهکلامهای پدربزرگ من است! من هم گفتم ما در ایران هزاران هزار دایی جان داریم که همه هم در یک مکتب درس خواندهاند. در همان مهمانی هویدا من را به شاه معرفی کرد. شاه گفت هیچ فکر نمیکردم این قدر جوان باشی. معلوم شد که کتاب دایی جان ناپلئون را خوانده.»
انقلاب که شد پزشکزاد را از وزارت خارجه اخراج کردند. حتی حقوق بازنشستگیاش را هم به او ندادند. کتابهایش توقیف شد و هیچ درآمدی نداشت.
«توقیف کتاب برای من قابل گذشت نبود. چون چیزی نداشت که مخالف ارزشهای اسلامی باشد. خیلی پیگیری کردم که دلیل توقیف را بدانم. از خیلی از کسانی هم که با حکومت رابطه داشتند خواستم تا بپرسند دلیلش چیست. آخر سر به من گفتند تمام قوم کتاب را خواندهاند و خندیدهاند واخ و پیفی هم نکردند! حتی در خانه آقا همه، از احمد آقا گرفته تا کوچک و بزرگ غیر از خود آقا، کتاب را خوانده بودند. اما به هرحال دلیلش معلوم نشد.»
بسیاری از کسانی که به نحوی با دایی جان ناپلئون در ارتباط بودند از بازیگران گرفته تا کارگردان مثل نویسنده چوبش را خوردند. بسیاری از آنها مدتها کار و تصویرشان ممنوع شد. بعضی بهناچار از کشور خارج شدند؛ از جمله خود پزشکزاد.
توضیح تصویر،ایرج پزشکزاد خالق رمان دایی جان ناپلئون. طرح از افشین سبوکی
خارج از ایران هم که بود به طنز از دایی جان ناپلئون کمی دلخور بود: « این کتاب اینکه برای من کلی عزت و احترام آورد و شهرت، سرکوفتها و اعصاب خردکنیهای زیادی هم داشت. مثلا در کنفرانس ناتو سخنرانی داشتم. اولین سوالی که یکی پرسید این بود که آقای پزشکزاد! حالا بگید خدا وکیلی کی قمر را حامله کرد؟ دوستعلی خره؟ یا مثلا من در کتاب میخواستم تئوری توطئه را به سخره بگیرم. بعضی برای تعریف از کار من، می گویند دستت درد نکنه خوب نشان دادی همه چی زیر سر این انگلیساست! انگار آب سرد بریزند رو سرم.»
اما با وجود این که علاقه داشت خودش زیر سایه کتاب دایی جان ناپلئون نباشد به من گفت اگر اسم مستندم را «ایرج پزشکزاد و داییجانش» نگذارم، دلگیر خواهد شد.
پزشکزاد میگفت: «یک سال بعد از انقلاب ایران را ترک کردم. بهموقع بود. اگر بیشتر میماندم چه بسا مخالفان دایی جان، به صرافت میافتادند که سبیلی هم از نویسندهاش دود بدهند.»
روزگاری روزنامه کیهان در مجموعه گزارشهایی با عنوان «نیمه پنهان کارگزاران فرهنگ و سیاست» نوشت: «رژیم پهلوی ایرج پزشکزاد را مامور حمله به بنیانهای اعتقادی و سنتی جامعه کرده بود و با برنامهریزی قبلی به او، به عنوان یک طنزپرداز درجه یک، اعتبار بخشید. بعد از او خواستند کتاب دایی جان ناپلئون را چاپ کند. طرح مقدماتی دایی جان ناپلئون، سالها قبل، در کمیسیونهای مختلف هنری و فرهنگی کار شده بود.»
توضیح تصویر،ایرج پزشکزاد
پزشکزاد هیچگاه به ایران بازنگشت. نگران پیامدها بود. خودش میگفت: «یکی از آقایانی که در ایران قلم میزد، بیخود و بیجهت، اسم مرا هم جزو اسامی افرادی آورد که متهم به کودتای نوژه بودند. در حالی که من هرگز اهل خشونت نبودهام و کوچکترین خبری از نوژه نداشتم. اما در نتیجه کارم ساخته شد!»
ایرج پزشکزاد تنها یک آرزو داشت که هرگز برآورده نشد:«آرزومندم که بتوانم برگردم به ایران. ولی راحت برم نه اینکه بزنن پس گردنم بگن که چرا فلان چیز را نوشتی! اهانت کردی به آیتالله فلانی. در حالی که من در تمام عمرم به هیچ کس اهانت نکردهام.»
آقای پزشکزاد، مهربانترین آدم تلخی بود که من دیده بودم. تلخ ولی ناب. از آن پیرمردهایی که آرزو داشتی پدربزرگت میبودند؛ پدربزرگی که هرگز از خانهات نرود. هشت سال است که در عجبم چطور ایران این گنجینه توانمندش، این اعتبار فرهنگیاش، را وادار به ترک خانه کرد و او را، نگران از پسگردنی به خاطر کارهای نکرده، از دماوند عنبر نسیم محروم ساخت!
بعد از دیدار با ایرج پزشکزاد، دلیل تلخی او را با تمام وجود فهمیدم و از همان روزها، من هم به یک نازنین تلخ تبدیل شدهام.
- ایرج پزشکزاد؛ طنزنویس تاریخدان که آثارش کهنه نشد
- ایرج پزشکزاد؛ 'ژنتلمن بیغولهنشین'
- دیداری با خالق 'دایی جان ناپلئون' در خانهاش
- کتابهای صد سال اخیر ایران؛ دایی جان ناپلئون زنده است
منبع خبر: بی بی سی فارسی
اخبار مرتبط: در 'دربار' ایرج پزشکزاد
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران