پس از اتوبوس خوابی و گورخوابی؛ روایتی از گودال خواب های دامن تهران
پس از اتوبوس خوابی و گورخوابی؛ روایتی از گودال خواب های دامن تهران
بعد از آخرین چراغ، هرچه نور و صدابود، همه رفت. انگار به غاری از تاریکی و سکوت پرت شده بودیم. دامن تهران را سربالا میرفتیم و دانههای برف خشک، مثل صدها پولک سفید، مینشست روی زمین و صدا، فقط همین ترک خوردنهای تنِ تُرد برف زیر پای ما بود. * هوا انگار رویهای از یخ داشت. هر دم از هوا، انگار لایهای از یخ بود که تیز و سرد، تا اعماق درونت را میخراشید. چشمهای مجید، ما را در تاریکی جوریده بود و از دور، تپتپ تخت کفشش را شنیدیم که سرازیری را میآمد سمت ما. منتظر ما بود. به ساعد سپرده بود که «امشب مهمون دارم» ما، من و نیما، مهمان مجید و رضا بودیم. مهمان گودال خوابهای دامن تهران. رضا را قبلا دیده بودم. * به اندازه چند دقیقه، وقتی با آخرین قطار مترو برمیگشت. تصویری که از رضا یادم بود، پلکهایی بود که بالای ماسک و پایین کلاه بافتنیاش، روی مردمکهایی گشاد و چشمهایی متورم، ورق میخورد. گفت: «خونه داریم. با رفقامون.» * گفتم: «میام بهتون سر میزنم.» .. مجید جلوتر میرفت که جای قدمهایش، برف خشک سفید را چاله کند و پا جای پای مجید بگذاریم روی سربالایی سنگی سُر از برفِ نو. تاریکی، غلیظتر شده بود. * هر سه، حل شده بودیم در شب. جلوتر؛ انتهای سربالایی، توده گل و توده سنگ، بیراههای ساخته بود. مجید رفت روی بیراهه. صدا زد: «رضا … رضا … وردار این پلاستیکو…» * ندیدیم رو به کجا و رو به کی صدا میزند. جلوی پایمان، نوار نوری از زمین تابید و تخته چوبی دراز، از جای خود کنار رفت و دستی ناپیدا، گوشه ورق پلاستیکی سفیدِ زیر تخته چوبی را، انگار سقف خانهای، به اندازه قطر یک آدم باز کرد. گودالی بود به ارتفاع یک متر، شاید یکمترونیم. نمیدانم. هر ارتفاعی بود، باید خمیده وارد میشدی و همین طور خمیده هم میماندی. * از همان سوراخی که باز شده بود، رفتیم پایین. نوار نوری که از زمین تابیده بود، شعله نازک یک شمع بود که رضا روشن کرد وقتی صدای مجید را شنید. قبلش، شمع هم روشن نبود. * مجید، لبه ورق پلاستیک سفید را برگرداند روی سوراخ. مچاله و سرد، نشستیم کف گودال. دو نفر بودند، دو تا پتو داشتند، دو تا بالش، یک بطری شیشهای پر از نمک و لباسهای تنشان. عرض گودال، اندازهای بود که به دیواره تکیه بدهی و پاهایت را دراز کنی. * طول گودال، به درازای قد یک آدم. مجید از ۵ سال قبل به این گودال پناه آورده بود. رضا از سال ۱۳۶۷ بیابانخواب شد. * یک سال بعد از اینکه از جنگ برگشت و به جرم حمل مواد، باتوم توی سرش کوبیدند و برای ساکت کردن درد شکستگی جمجمه، مرفین به تنش خوراندند. رضا از بیمارستان که مرخص شد، مرفینی شده بود. * رضا بچه محل ما بود؛ از پسرهای دبیرستان نراقی. مهر ۱۳۶۷، وقتی سال تحصیلی جدید شروع شد، صندلی رضا خالی مانده بود و کسی هم نپرسید والیبالیست «نراقی» کجاست. وقتی پسرهای دبیرستان نراقی، فرمولهای جبر را غرغره میکردند، رضا وسط بیابانهای تهران، تنها و تزریقی، رو به تماشاگرانی از جنس هوا، نفسکش میخواست و با میانداری سنگ و خار، یقه پاره میکرد. * از جبهه دست پر برگشته بود؛ با خاطره خاکستر علی عرب؛ بسیجی ۱۶ سالهای که منور عراقی، کل جانش را سوزاند، با سردوشیهای خیس از مغز رفیقش که وقتی ترکش سرش را ترکاند، رضا از بوی خون و باروت فهمید دیگر رفیق ندارد… سال ۶۷، رضا مرده بود. برای یک خانواده، برای یک محله. * رضا، بچه محل ما، شاگرد دبیرستان نراقی، عضو تیم والیبال نوجوانان، مرده بود…«سال ۷۰، وقتی منو با سه گرم هرویین گرفتن، بردن پیش قاضی. بهم گفت اگه دو ماه زودتر اومده بودی، میفرستادمت جزیره که دیگه برنگردی.» * مجید از خیابانهای مشهد به گودالهای تهران رسیده بود. بچههایش دیگر نمیخواستند کسی به اسم «پدر» به یاد بیاورند. برقکار حرفهای بود. نصاب آسانسور بود. دکورساز بود. مثل رضا، خاطرهباز نبود. بعد از ۲۰ سال گودالخوابی و بیابانخوابی، چغر شده بود. روی حاشیه زندگی راه میرفت، کمرنگ و گم./اعتماد
فیلمها و خبرهای بیشتر در کانال تلگرام پیک ایران
منبع خبر: پیک ایران
موضوعات مرتبط: ورق پلاستیکی والیبالیست بیمارستان در تاریکی گورخوابی دبیرستان نوجوانان مجید رضا چاله کند روی زمین آسانسور باز شده علی عرب بچه محل سال بعد ناپیدا ارتفاع برقکار سربالا اتوبوس
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران