آخرین توصیه امام به بانوان قبل از عمل جراحی

آخرین توصیه امام به بانوان قبل از عمل جراحی
باشگاه خبرنگاران

باشگاه خبرنگاران جوان - خانم دکتر فاطمه طباطبایی فرزند آیت الله محمدباقر سلطانی طباطبایی، دومین عروس امام خمینی است که با مرحوم حجت الاسلام سید احمد خمینی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج سه پسر است. جد مادری شان آیت الله صدرالدین صدر از علمای طراز اول بود. وی در رشته عرفان اسلامی تحصیل و رییس انجمن علمی عرفان اسلامی و مدیر گروه عرفان اسلامی پژوهشکده امام خمینی و انقلاب اسلامی شد. حاصل این ازدواج سه پسر است. وی در کتاب خاطرات خود با نام «اقلیم خاطرات» مسائل مختلفی درباره زندگی با حضرت امام (ره) و اتفاقات زندگی شان، خواستگاری از او، مقدمات خواستگاری، ازدواجشان و مسائل دیگر درباره بنیانگذار انقلاب که در بطن زندگی ایشان رخ داده را روایت کرده اند.

عروس امام‌خمینی (ره) خاطرات خود را از سن ۱۴ سالگی، ازدواج با زنده‌یاد سید احمد خمینی تا زمان بازگشت امام‌خمینی (ره) به ایران در تاریخ دوازدهم بهمن ماه ۱۳۵۷ در این کتاب بازگو کرده است.

او درباره خاطره اش از اولین دیدار امام می‌نویسند: نخستین بار آیت الله خمینی را در حرم امیرالمومنین علی (ع) دیدم. دوست داشتم هنگام ورود ایشان به حرم از نزدیک ایشان را ببینم و سلام کنم، اما متاسفانه این کار ممکن نبود، زیرا درخانواده روحانیان رسم نبود که زنان با مردان در کوچه و خیابان گفتگو کنند… در آن زمان شناخت عمیق و درستی از شخصیت ایشان نداشتم، اما می‌دانستم ایشان مرجع بزرگواری است که از سوی رژیم ایران به عراق تبعید شده است».

وی درباره نظم و ترتیب به نقل از امام خمینی (ره) آورده است؛ روزی در خانه برای جمعی مشغول سخنرانی بودم. در بین جمع شخصی با صدای بلند از دیگران خواست که صلوات بفرستند و این کار را چند بار تکرار کرد. یکی از دوستان نزد من آمد و گفت: شماری قصد برهم زدن مجلس شما را دارند. اجازه می‌دهید آن‌ها را بیرون کنیم؟ گفتم: نه، شما دخالت نکنید! این امر را به من واگذار کنید.

سپس جمع را مخاطب قرار دادم و گفتم: اگر نگذارید در این جا سخن بگویم، به صحن حضرت معصومه (س) خواهم رفت و در آنجا سخنرانی خواهم کرد. با این حرف من، آن‌ها مجلس را ترک کردند و من به سخنان خود ادامه دادم. امام افزودند: من فهمیدم که آن‌ها مامور به ایجاد اختلال در مجلس هستند و هنگامی که بفهمند من جلسه را از خانه به صحن می‌کشانم، ناگزیرند به روسای خود خبر دهند و کسب تکلیف کنند؛ بنابراین در این مدت کوتاه فرصت پیدا خواهم کرد تا مطالبم را بازگو کنم و همین گونه هم شد.

فاطمه طباطبایی از استادی یاد می‌کند که به شیوه‌ای خاص از او درس آموخته است و از امام نقل کرده است که من همراه دو نفر دیگر برای درس به خانه ایشان می‌رفتیم. وقتی ما وارد می‌شدیم استاد می‌گفت: کتاب را باز کنید و مشغول مباحثه شوید و خودش با متانت و حوصله مشغول درست کردن قلیان می‌شد. آتش درست می‌کرد. تنباکو را خیس می‌کرد و... سپس می‌نشست و قلیان می‌کشید، اما همه توجهش به ما بود. هنگامی که مباحثه ما تمام می‌شد، گاهی جمله‌ای در باره آن موضوع بیان می‌کرد که بسیار ارزنده بود و گاهی هم مطلبی نمی‌گفت و ما بر می‌خاستیم و خداحافظی می‌کردیم و می‌رفتیم تاروز دیگر.

*وفای به عهد

یک شب امام گفتند: در جوانی سیگار می‌کشیدم. تا این که یک شب سرد زمستان که پشت کرسی مشغول مطالعه بودم، به مطلب مهمی رسیدم و فکرم بشدت درگیر فهم آن شد. در همین حال برای آوردن سیگار از اتاق بیرون رفتم. پس از بازگشت همین که نگاهم به کتاب افتاد که آن را بر زمین گذاشته و به دنبال سیگار رفته بودم، احساس شرمندگی کردم و با خود عهد کردم که دیگر سیگار نکشم. آن را خاموش کردم و دیگر سیگار نکشیدم.

*بیماری امام

سال ۵۸ بود که در قم و منزل آقای اشراقی ناراحتی قلبی برای حضرت‏‎ ‎‏امام پیش آمد. مدتی آقایان دکتر‌ها به آنجا رفت و آمد داشتند تا اینکه قرار‏‎ ‎‏شد آقا به تهران منتقل شوند. یادم می‌آید که حضرت امام در حالیکه روی‏‎ ‎‏تخت خوابیده بودند، خانم و احمد آقا را صدا کرده و دست حاج خانم را‏‎ ‎‏گذاشتند توی دست حاج سید احمد آقا و گفتند: «احمد مراقب خانم باش، ‏‎ ‎‏خانم خیلی زحمت کشیده است، مراقب ایشان باشید.» ‏

اگر چه حضرت امام مقداری ناراحتی و درد داشتند، اما حالشان‏‎ ‎‏چندان بد نبود و ما هم در آنجا پس از سفارش مراقبت از حاج خانم به احمد‏‎ ‎‏آقا، مقداری شوخی کردیم و خندیدیم. قرار بود همان شب امام را به تهران‏‎ ‎‏منتقل کنند. خاطره خیلی جالب و عجیبی که یادم می‌آید این است که آن‏‎ ‎‏روز‌ها مردم زیادی به ملاقات حضرت امام می‌آمدند. ولی زمانی که متوجه‏‎ ‎‏شدند ایشان مریض است و بر اثر کسالت امکان ملاقات نیست، بسیار ناراحت‏‎ ‎‏شدند.

اما این مردمی که همواره از اشتیاق دیدار امام با شور و شوق شعار‏‎ ‎‏می دادند، زمانی که آمبولانس حامل امام در کوچه حرکت می‌کرد، گر چه‏‎ ‎‏کوچه مملو از جمعیت بود، اما بدون اینکه هماهنگی قبلی صورت بگیرد، ‏‎ ‎‏همگی صدا‌ها را در سینه حبس کرده و کوچکترین صدایی به گوش نمی‌رسید. ‏‎ ‎‏زمانی که آمبولانس دور شد، سکوت مطلق جمع شکست و صدا‌ها به‏‎ ‎‏صورت فریاد و ناله بلند شد و همگی دست‌ها را با تضرع به درگاه خداوند بلند‏‎ ‎‏کرده و سلامتی امام را درخواست کردند. ‏

*سیبی که برای فرزندم دمیده شد

سال ۶۵ بود و من علی را باردار بودم. امام هم خیلی مراقب بودند و‏‎ ‎‏مراقبت خاصی از من می‌کردند. هر وقت به دیدارشان می‌رفتم، سیبی را که‏‎ ‎‏ضمن تلاوت قرآن و رسیدن به سوره یوسف دعای خاصی را خوانده و به آن‏‎ ‎‏سیب می‌دمیدند، آن را به من می‌دادند. اگر می‌خواستم استکان بلند کنم، ‏‎ ‎‏می گفتند: «سنگین نباشد». ‏

‏‏ ضمنا آن روز‌ها برای کنترل اوضاع و احوال مریضی حضرت امام به‏ ‏دستور حاج سید احمد آقا در جا‌های مختلف زنگ اخبار تعبیه شده بود. آن‏‎ ‎‏روز بعد از ظهر بود و من در خانه تنها بودم. یکدفعه دیدم زنگ زده شد. ‏‎ ‎‏پریدم، رفتم اتاق آقا. دیدم که در دستشویی ایستاده اند و رنگشان هم یک‏‎ ‎‏مقداری تغییر کرده است. در درگاه دستشویی بودند. گفتم: آقا، حالتان خوب‏‎ ‎‏نیست؟ گفتند که «به طبیب بگو» همین جمله را گفتند. گفتم که دستتان را‏‎ ‎‏بگذارید روی شانه من، گذاشتند.

من احساس کردم حالشان اصلاً مناسب‏‎ ‎‏نیست، تنها کاری که کردم این بود که دو تا دست‌های امام را گذاشتم روی دو تا‏‎ ‎‏شانه هایم و آرام نشستم روی زمین که ایشان زمین نخورند. نشستم و ایشان را‏‎ ‎‏خواباندم روی زمین. در همین موقع آقای دکتر پورمقدس سر رسید و‏‎ ‎‏بلافاصله شروع به کار کرد، فشار گرفت، دید فشار ندارند و بعد شروع کرد به‏‎ ‎‏اقدامات پزشکی. احمد آقا هم نبود. یک جلسه فوری بود که خبر کرده‏‎ ‎‏بودند و ایشان آنجا بود. آقای انصاری آمدند.

البته یک دقیقه‌ای طول کشید‏‎ ‎‏تا بقیه هم رسیدند. دکتر پورمقدس مرتب فشار می‌گرفت، می‌دید که فشار‏‎ ‎‏نمی آید. زیر پایشان را بلند کرد تا اینکه یواش یواش فشار آمد. من حالت‏‎ ‎‏دکتر یادم نمی‌رود که وقتی دید مقداری فشار بالا آمده است، بی اختیار افتاد‏‎ ‎‏روی دستگاه فشارسنج و دستگاه را بوسید. بعد دیگر امام چشمهایشان را باز‏‎ ‎‏کردند و کمی حالشان بهتر شد، بستری درست کردند و امام را خوابانیدند. ‏‎ ‎‏چند دقیقه‌ای گذشت، حاج احمد آقا هم آمدند و امام را به درمانگاه بقیه اللّه ‏‎ ‎‏منتقل کردند. ‏

‎‏یکی از همین شب‌ها که ظاهرا حاج احمد آقا به آقایان گفته بود و آقایان به‏‎ ‎‏منزل ما آمدند، ولی نمی‌دانم جلسه‌ای مربوط به اوضاع کشور بود یا مربوط به‏‎ ‎‏بیماری حضرت امام (ره). وقتی که این جلسات در منزل ما برگزار می‌شد، ‏‎ ‎‏حضرت امام هم می‌آمدند و مدتی در جلسه می‌نشستند و صحبت‌هایی هم‏‎ ‎‏می کردند. بعد که امام می‌رفتند، شام میهمانان داده می‌شد. حضرت امام برای‏‎ ‎‏شام سرسفره نمی‌نشستند. گاهی هم که من به ایشان می‌گفتم: چرا نمی‌نشینید؟ ‏‎ ‎‏می گفتند: «برای آن‌ها تکلّف ایجاد می‌شود، آن‌ها اینطوری راحت ترند. من‏‎ ‎‏احساس می‌کنم، آن‌ها در حضور من راحت نیستند.» امام رفتند و ما هم شام را‏‎ ‎‏کشیدیم. ‏

*توصیه‌های امام به بانوان

یکی دو روز قبل از این که حضرت امام برای جراحی به‏‎ ‎‏بیمارستان بروند، من خدمتشان بودم. با هم آمدیم که غذا بخوریم، چون‏‎ ‎‏خانم کمرشان درد می‌کرد و بالا بودند و نمی‌توانستند از پله پایین بیایند. ایشان‏‎ ‎‏از جلو اتاق ما که رد می‌شدند، به من گفتند: «می آیی آنجا با هم ناهار‏‎ ‎‏بخوریم؟ چون خانم نمی‌توانند پایین بیایند.» گفتم: بله آقا ما خدمت شما‏‎ ‎‏هستیم، با هم آمدیم. توی حیاط که حاج احمد آقا رسید و به ایشان گفت: آقا‏‎ ‎‏چند نفر از دکتر‌ها آمده اند، با شما کار دارند. ‏

‏امام فرمودند: «بسیار خوب، بگویید باشند تو اتاق من الان می‌روم‏‎ ‎‏پهلویشان و بلافاصله رفتند و شاید ده دقیقه طول نکشید، پیش پزشکان بودند‏‎ ‎‏و برگشتند. وقتی که آمدند من در حیاط منتظرشان ایستاده بودم. به من گفتند:‏‎ ‎‏دکتر‌ها می‌گویند: باید جراحی بکنید.» من گفتم: چرا؟ چون هیچ ناراحتی قبل‏‎ ‎‏از آن نداشتند؛ یعنی ما اصلاً هیچ ناراحتی خاصی از ایشان نمی‌دیدیم که مثلاً‏‎ ‎‏تغییری در برنامه هایشان پیش بیاید یا برنامه هایشان تعطیل شود، هیچی ندیده‏‎ ‎‏بودیم، جز اینکه یک ضعف خاصی پیدا کرده بودند و مقداری که قدم‏‎ ‎‏می زدند، خسته می‌شدند والاّ چیز دیگری ندیده بودیم. چون برایم خیلی‏‎ ‎‏عجیب بود، پرسیدم: چرا؟ شما که ناراحتی ندارید. فرمودند: «معده ام ناراحت‏‎ ‎‏است؛ و دکتر‌ها می‌گویند باید معده را جراحی بکنیم»؛ در همین زمان خانم که‏‎ ‎‏گویا منتظر امام بودند، آمدند از پنجره بیرون را نگاه کنند. ‏

امام فرمودند: «خانم من فردا می‌روم بیمارستان برای جراحی». ‏ خانم: برای چی؟ ‏

‏‏امام: «خوب دیگر، من می‌روم برای جراحی و بعد هم دیگر تمام می‌شود، ‏‎ ‎‏من برنمی گردم». ‏ خانم گفت: نه بابا! این حرف‌ها چیه! ان شاءالله به سلامتی برمی گردید. دیگر، آقا هیچی نگفتند. آمدیم ناهار خوردیم. علاوه بر حضرت امام و‏‎ ‎‏خانم، من و لیلی خانم بروجردی هم بودیم. ‏ امام فرمودند: «من می‌خواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر‏‎ ‎‏خودم را کرده ام. دیگر هم مساله‌ای نیست، دارم فردا می‌روم بیمارستان، ولی‏‎ ‎‏ظاهرا این نهار آخری است که با هم می‌خوریم». ‏ من گفتم: نه، آقا این حرف‌ها چیه؟! یک مقدار جنبه شوخی گذاشتم روی‏ ‏کار، گفتم: من هم ممکن است فردا نباشم. ممکن است عصری که می‌روم‏‎ ‎‏بیرون تصادفی پیش بیاید، بله همیشه احتمالات هست، من ممکن است تا شب‏‎ ‎‏نباشم. ‏

‏‏امام گفتند: «نه، شوخی نکن، من دارم جدی حرف می‌زنم». ‏دیگر چیزی نگفتیم، ولی در عین حال که خیلی ناراحت شده بودیم، ‏‎ ‎‏می خواستیم قضیه را عادی جلوه بدهیم. ‏فرمودند: «حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید، ‏‎ ‎‏جوان ها، به خصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد می‌شود؛ شما پرهیز داشته‏‎ ‎‏باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت‏‎ ‎‏نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری‏‎ ‎‏اخلاق زشت را باید دور کنید و به خصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی‏‎ ‎‏که غیبت می‌کنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم. ‏

‏‏من گفتم: آقا این سفارش‌ها خیلی خوب است و همیشه برای ما از این‏‎ ‎‏سفارش‌ها داشته باشید، ولی امروز دیگر نگویید. چون به هر حال با آن‏‎ ‎‏برنامه‌ای که فردا در پیش دارید، یک مقدار برای ما شنیدنش دشوار است. ‏‎ ‎‏گفتند: «نه دشوار هم نباشد به هر حال همین است و من عمر خودم را کرده ام و‏‎ ‎‏هیچ مساله‌ای هم نیست.» مدتی که گذشت به من گفتند: «بیا جلو» من رفتم‏‎ ‎‏جلویشان نشستم. گفتند: «یک تلفن کن به پدرت، آقای سلطانی مرد بسیار‏‎ ‎‏خوبی هستند، من به ایشان خیلی اعتقاد دارم؛ یک تلفن به ایشان بکن و بگو‏‎ ‎‏دعا کن خدا مرا بپذیرد. من گفتم: چشم حالا بعدا می‌گویم. ‏

‏‏ امام گفتند: «نه، هر چه دارم می‌گویم گوش کن، همین امروز، همین الان، ‏‎ ‎‏برو یک تلفن بکن و بگو دعا کنید که خدا من را بپذیرد.» ‏

منبع: فارس

انتهای پیام/

منبع خبر: باشگاه خبرنگاران

اخبار مرتبط: آخرین توصیه امام به بانوان قبل از عمل جراحی