قرن تاریک بیست و یکم
در اوایل دهه ۱۹۹۰ من یک خبرنگار سرگردان برای وال استریت ژورنال، مستقر در اروپا بودم. چند سال احساس میکردم تنها کاری که کردم پوشش خبری خوب بود: پایان اتحاد جماهیر شوروی، رأی اوکراینیها به استقلال، اتحاد مجدد آلمان، گسترش دموکراسی در سراسر اروپای شرقی، خروج ماندلا از زندان و پایان آپارتاید، اسلو. روند صلح که به نظر می رسید ثبات را در خاورمیانه به ارمغان می آورد. الان در مورد آن سالها وسواس دارم. من در مورد آنها وسواس دارم زیرا روزهای خوب دوام نیاوردند. تاریخ در حال بازگشت به سوی بربریت است. ما یک مرد قدرتمند خودکامه در روسیه داریم که تهدید به حمله به همسایهاش میکند، چینی که به طور فزایندهای استبدادی علیه مردمش نسلکشی میکند و تایوان را تهدید میکند، حملات سایبری نظم جهانی را تضعیف میکند، دموکراسی در سرتاسر جهان در حال عقبنشینی است، پوپولیستهای اوباش در سراسر غرب ملتها را از درون تضعیف میکنند.
چه اتفاقی افتاد؟ چرا امیدهای دهه ۹۰ محقق نشد؟ عامل کلیدی که قرن بیست و یکم را تا این حد تاریک، واپسگرا و خطرناک کرده است، چیست؟ چیزی که باید گفت این است که نظم جهانی لیبرال در بحران است. اما فقط گفتن آن دلیل آن را توضیح نمی دهد. چرا مردم لیبرالیسم را رد می کنند؟ دشمنان لیبرالیسم از کدام نقطه ضعف لیبرالیسم سوء استفاده می کنند؟ ریشه این قرن تاریک چیست؟ اجازه بدهید یک توضیح ارائه کنم.
لیبرالیسم روشی از زندگی است که بر اساس احترام به کرامت هر فرد بنا شده است. جان استوارت میل گفت که یک نظم لیبرال، نظمی است که در آن افراد آزادند تا «تجربه هایی در زندگی» انجام دهند، بنابراین شما با «تنوع زیادی در انواع شخصیتها» مواجه میشوید. هیچ بهترین راهی برای زندگی وجود ندارد، بنابراین لیبرال ها آزادی، رشد شخصی و تنوع را گرامی میدارند.
بسیاری از بنیانگذاران آمریکا به تا حدی لیبرال دموکراسی معتقد بودند. آنها برای فضیلت فردی و همچنین ضعف فردی احترام عمیقی قائل بودند. ساموئل آدامز میگوید: «جاه طلبی و شهوت قدرت... در سینههای بیشتر مردان شور و شوق غالب است.» پاتریک هنری زمانی که به "فساد ذات انسانی" فکر می کرد به احساس ترس خود اعتراف کرد. یکی از نمایندگان کنوانسیون قانون اساسی گفت که مردم "اطلاعات ندارند و دائما در معرض گمراه شدن هستند."
بنیانگذاران آمریکا می دانستند که اکثریت به راحتی توسط عوام فریبی جاه طلب هدایت می شوند. بنابراین بنیانگذاران آمریکا سیستمی ساختند که به عقاید عمومی و قانون اکثریت احترام میگذاشت، در حالی که سعی میکردند موانعی برای بررسی اشتیاق و تعصب عمومی بسازند. جنایات قانون اساسی تا کنون به خوبی شناخته شده است. از جمله اینکه وجود برده داری را پذیرفت و آن نهاد را برای نزدیک به یک قرن دیگر طولانی کرد. سیستمهای دموکراتیک اولیه تنها به بخش کوچکی از آمریکاییهای بالغ حق امتیاز داده بودند. اما نبوغ قانون اساسی در تلاش برای حرکت به سمت دموکراسی و در عین حال تلاش برای جلوگیری از تمرکز ناروای قدرت بود. بنیانگذاران، قدرت را بین قوا تقسیم کردند. آنها یک سری محدودیتهایی را ایجاد کردند تا عوام فریبی و دیوانگی های پوپولیستی زمین را فرا نگیرد.
رابرت تریسی مک کنزی، مورخ، در کتاب خود با عنوان «ما مردم هبوط کرده» می نویسد: «آنها قانون اساسی را برای مردم هبوط کرده طراحی کردند. نبوغ آن در این بود که چگونه دو عقیده به ظاهر ناسازگار را در تنش نگه داشت: اول اینکه اکثریت عموماً باید غالب شوند و ثانیاً، اکثریت مستعد این هستند که به دنبال منفعت شخصی بالاتر از منفعت عمومی باشند.» در حالی که قانون اساسی از سوء استفاده از قدرت محافظت می کرد، بنیانگذاران دریافتند که مجموعه بسیار مهمتری از شیوه های مدنی افراد را به گونه ای شکل می دهد که بتوانند شهروندان خودگردان باشند. کلیساها بنا بود آموزش فضیلت بدهند. رهبران باید آموزش کلاسیک می گرفتند تا بتوانند فضیلت و رذیلت انسانی و شکنندگی دموکراسی را درک کنند. شهروندان روزمره باید زندگی خود را به عنوان کشاورزان یومن(Yeoman) پیش ببرند تا بتوانند ساده زیستن و سخت کار کردن را بیاموزند. انجمنهای مدنی و دولت محلی باید عادات خدمات عمومی را انجام دهند. مراسم میهن پرستانه برای القای عشق مشترک به کشور انجام شد. روزنامه ها و مجلات (بیشتر از نظر تئوری تا واقعی) برای ایجاد یک شهروند آگاه کار می کردند. قوانین آداب معاشرت و آداب دموکراتیک برای تشویق برابری اجتماعی و احترام متقابل اتخاذ شد.
به اینها مانند کشاورزی فکر کنید. کاشت بذر مانند ایجاد یک دموکراسی است. اما برای اینکه دموکراسی عمل کند، باید خاک را کشت و بارور کرد، حصار کشید، علف های هرز را بیرون کشید، رشد اولیه را هرس کرد. بنیانگذاران می دانستند که دموکراسی طبیعی نیست. برای عملی کردن دموکراسی نیاز به کشت و کار زیاد است.
سیاست خارجی آمریکا پس از جنگ جهانی دوم یک پایه گذاری دوم هم داشت. در بیشتر تاریخ ما، آمریکاییها راضی بودند که پشت امنیت اقیانوسها پیشرفت کنند. اما پس از کشاندن به دو جنگ جهانی، نسلی از آمریکایی ها متوجه شدند که نگرش قدیمی دیگر جواب نمی دهد و آمریکا به پیروی از رهبری فرانکلین روزولت و هری ترومن، متوجه شد که اگر می خواست امن باقی بماند باید به ایجاد یک نظم جهانی لیبرال کمک کند. نسل پس از جنگ کمی شبیه به نسل بنیانگذار بود. رهبران آن از ترومن گرفته تا جان اف کندی، تاریخ خود را خوانده بودند و فهمیده بودند که هزاران سال پیش، جنگ، استبداد، استثمار، قدرتهای بزرگ که بچههای کوچک را در هم میکوبند، فقط وضعیت طبیعی جوامع بشری بودند.
اگر قرار بود آمریکا امنیت داشته باشد، آمریکاییها باید بذر دموکراسی را بکارند، اما تمام کارهای کشت را نیز انجام میدادند تا این بذرها شکوفا شوند. آمریکایی ها بر ایجاد دموکراسی های صلح آمیز از ویرانه های دیکتاتوری های نظامی در آلمان و ژاپن نظارت داشتند. آنها بودجه طرح مارشال را تامین کردند. آنها به ایجاد نهادهای چند ملیتی مانند ناتو، بانک جهانی، صندوق بین المللی پول کمک کردند. قدرت ارتش آمریکا آماده عقبنشینی با گرگهایی بود که نظم جهانی را تهدید میکردند - گاهی اوقات به طور مؤثر، مانند اروپا، اما اغلب، مانند ویتنام و عراق، بیملاحظه و خود ویرانگر. آمریکا از دموکراسی و حقوق بشر دفاع می کرد، حداقل زمانی که کمونیست ها آنها را نقض می کردند و نه زمانی که متحدان دیکتاتور ما در سراسر آمریکای لاتین انجام می دادند.
همانطور که بنیانگذاران آمریکا فهمیدند که دموکراسی طبیعی نیست، نسل پس از جنگ نیز فهمیدند که صلح طبیعی نیست و باید از ضعف شور و طمع انسانی مراقبت کرد. در طول چند نسل گذشته، آن دیدگاه امیدوارانه اما هوشیارانه نسبت به طبیعت انسان محو شده است. آنچه فرهنگ خودشیفتگی نامیده میشود، با این دیدگاه که انسانها باید از قید و بند رها شوند، به وجود آمد. اکنون به عنوان انسان می توانید به خودتان اعتماد کنید که دیگر خودخواه نیستید! دموکراسی و صلح جهانی بدیهی تلقی شد. همانطور که رابرت کاگان در کتاب خود "جنگل دوباره رشد می کند" می گوید: "ما آنقدر در حباب نظم لیبرال زندگی کرده ایم که نمی توانیم جهان دیگری را تصور کنیم. ما فکر می کنیم طبیعی است، حتی اجتناب ناپذیر.»
اگر مردم ذاتاً خوب باشند، دیگر مجبور نیستیم کارهای سخت پرورش شهروندان نیکوکار یا مبارزه با ضعف انسانی را انجام دهیم. مشاوران غربی که در اوایل دهه ۱۹۹۰ من اخبار مربوط به آنها را در روسیه پوشش میدادم، در مورد خصوصیسازی و اصلاحات بازار بسیار فکر میکردند و در مورد چگونگی جلوگیری از هیولاهای حریص بسیار اندک میاندیشیدند. آنها دیدگاهی ساده لوحانه نسبت به طبیعت انسان داشتند. حتی در آمریکا، در طول دهههای گذشته، نهادهایی که نسلهای قبلی فکر میکردند برای شکلدهی یک شهروند دموکراتیک ضروری هستند، پژمرده یا ناکارآمد شدهاند. بسیاری از کلیساها و رسانه ها حزبی شده اند. آموزش مدنی کاهش یافته است سازمان های محله ای کوچک شده اند. آیین های میهنی از مد افتاده است.
وقتی از بسترهای دموکراسی مراقبت نکنید، چه اتفاقی میافتد؟ آشوب؟ جنگ؟ نه، به وضعیت طبیعی برمی گردیم. قرن های ۱۵، ۱۶، ۱۷ و ۱۸ وضعیت طبیعی بود. کشورهای بزرگی مانند چین، روسیه و ترکیه توسط رهبران خشن با قدرت عظیم اداره می شدند. این وضعیت طبیعی است. اشراف کوچک در بسیاری از کشورها سهم عظیمی از ثروت ملت های خود داشتند. این همان وضعیت طبیعی است. بسیاری از مردم به بیگانگان فرهنگی، مانند مهاجران را تحقیر می کردند و این یک اتفاق معمولی بود. امور جهانی شبیه قانون جنگل است و کشورهای بزرگ کشورهای کوچک را تهدید می کنند. این راهی است که در بیشتر تاریخ بشر بوده است.
در مواقع عادی، مردم مشتاق نظم هستند و رهبرانی مانند ولادیمیر پوتین برمی خیزند تا چنین نظمی را به آنها بدهند. پوتین و شی جین پینگ به عنوان مردان نمونه قرن بیست و یکم ظاهر شده اند. پوتین با احیای سنت دولتی قوی روسیه و با تمرکز قدرت در دستان یک نفر، نظم سیاسی را در روسیه برقرار کرد. او نظم اقتصادی را از طریق یک معامله بزرگ با شرکتهای تحت رهبری الیگارشی با او به عنوان مدیر ارشد اجرایی نهایی برقرار کرده است. همانطور که فیونا هیل و کلیفورد جی. گدی در کتاب خود "آقای پوتین" می نویسند: «فساد چسبی است که سیستم را به هم متصل می کند. ثروت همه عمداً آلوده شده است، بنابراین پوتین این قدرت را دارد که هر کسی را به فساد متهم کند و هر کسی را در هر زمانی برکنار کند». او همینطور نظم فرهنگی را نیز ارائه می دهد. کلیسای ارتدکس روسیه را می پذیرد و با بی خدایی پست مدرن غرب مخالفت می کند. او همجنس گرایی و تغییر جنسیت را تحقیر می کند.
پوتین محافظه کاری جهانی را دوباره تعریف کرده و خود را رهبر جهانی آن کرده است. بسیاری از محافظه کاران در سراسر جهان اقتدار قوی و مردانه پوتین، دفاع او از ارزش های سنتی و پذیرش مشتاقانه او از ایمان ارتدکس را می بینند و آرزوهای خود را در قالب انسانی می بینند. رهبران جناح راست از دونالد ترامپ در ایالات متحده گرفته تا مارین لوپن در فرانسه و رودریگو دوترته در فیلیپین با تحسین از پوتین صحبت می کنند.
قرن بیست و یکم به قرنی تاریک تبدیل شده است، زیرا بسترهای بذر دموکراسی نادیده گرفته شده و اقتدارگرایی معمول تاریخی در راه است. پوتین و شی به نظر مطمئن هستند که بادهای مخالف را پشت سر گذاشتهاند. هیل چند هفته پیش در روزنامه تایمز نوشت که پوتین معتقد است که ایالات متحده در همان مخمصهای قرار دارد که روسیه در دهه ۱۹۹۰ در آن قرار داشت - "در داخل ضعیف شده و در خارج از کشور عقب نشینی کرده است." پوتین، شی و سایر محافظه کاران جهانی نقدهای جامعی از لیبرالیسم و شکست های جامعه لیبرال دارند. برخلاف اقتدارگرایان گذشته، آنها از قدرت عظیم فناوری نظارتی مدرن برای کنترل شهروندان خود برخوردارند. نیروهای روسی در مرز اوکراین هستند زیرا پوتین نیاز دارد تا دنیای بی نظمی را ایجاد کند که افرادی مانند او در آن رشد کنند.
کاگان در کتاب «جنگل دوباره رشد میکند» مینویسد: «مشکل روسیه از پایان جنگ سرد این است که عظمت پوتین و بسیاری از روسها را نمیتوان در جهانی امن و باثبات به دست آورد.» برای دستیابی به عظمت در صحنه جهانی، روسیه باید جهان را به گذشته ای بازگرداند که نه روس ها و نه هیچ کس دیگری از امنیت برخوردار نبودند.
آیا لیبرالهای جهان میتوانند گرگها را نگه دارند؟ دموکراسی را تقویت کنند و نظم جهانی مبتنی بر قوانین را حفظ کنند؟ اتفاقات چند هفته گذشته تقویت کننده این امید بوده است. جو بایدن و دیگر رهبران جهان کار قابل توجهی را در ایجاد عزم جمعی و فشار برای حفظ پوتین در داخل مرزهای خود انجام داده اند. اما مشکلات دموکراسی و نظم لیبرال را نمی توان از بالا به پایین حل کرد. امروزه، در میان چپ و راست، میلیونها آمریکایی تلاشهای ایالات متحده در خارج را چیزی بیش از امپریالیسم، «جنگهای بیپایان» و سلطه میبینند. آنها به پروژه پس از جنگ اعتقادی ندارند و از حمایت مردمی برای آن سرباز می زنند.
مشکل واقعی در بستر دموکراسی است، نهادهایی که قرار است یک شهروند را شکل دهند و ما را واجد شرایط اجرای دموکراسی کنند. برای بازگرداندن آن بسترهای بذر، ابتدا باید خرد بنیانگذاران را دوباره بیاموزیم: ما آنقدر که فکر می کنیم با فضیلت نیستیم. آمریکایی ها بهتر از دیگران نیستند. دموکراسی طبیعی نیست. این یک دستاورد مصنوعی است که کار بسیار زیادی می طلبد.
سپس ما باید نهادهایی را تقویت کنیم که قرار است مهارتهای دموکراتیک را آموزش دهند: چگونه شواهد را بسنجیم و به حقیقت متعهد شویم. چگونه تبعیت های کورکورانه حزبی خود را اصلاح کنیم و یاد بگیریم که به نظرات خود شک کنیم. چگونه به افرادی که با آنها مخالف هستیم احترام بگذاریم. چگونه از فاجعه، توطئه و تفکر آخرالزمانی اجتناب کنیم. چگونه از حمایت از عوامفریب اجتناب کنیم. چگونه مصالحههای پیچیده ایجاد کنیم. دموکرات ها متولد نمی شوند. آنها ساخته میشوند. اگر قرار است قرن بیست و یکم هرچه پیش میرود درخشانتر شود، باید در ساختن آنها بسیار بهتر شویم. ما فقط نباید نگران باشیم که مردم دموکراسی را از بین ببرند. ما باید نگران باشیم که چه کسی آن را می سازد.
*منبع: نیویورک تایمز
۳۱۱۳۱۱
منبع خبر: خبر آنلاین
اخبار مرتبط: قرن تاریک بیست و یکم
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران