فرزند کوهستان

فرزند کوهستان
ایسنا

ایسنا/خراسان رضوی احمد حسینی بنده قرائی زندگی را با چوپانی آغاز کرد. او که فرزند کوهستان است، با وجود تمام سختی‌ها، شکست‌های پی در پی و ناامیدی‌هایی که از هر سو می‌آید، با آنچه خود «مقاومت فرهنگ کوهسرخی» می‌داند، اکنون در رشته شیمی زمره یک درصد دانشمندان برتر جهان قرار گرفته است.

وقتی یاس به نهایت حد خود می‌رسد و مرگ چشم‌ در چشم آدم‌ها نگاه می‌کند، در منتهاالیه ناامیدی باز نیروی زیستن پیروز است و امید از ته چاه ژرف نومیدی سر می‌زند. «عشق» و «امید» و «روایت‌گری» تمام دارایی ما مردمان، برای بنیان نهادن جهانی آزاد و اخلاقی است و البته امن‌ترین و اثربخش‌ترین دارایی ما نیز همین‌هاست. هر روایت یک سرگذشت است و هر سرگذشت روزنه‌ای رو به امید زیرا خبر از حضور آدم‌هایی می‌دهد که گوشه‌ای تک‌افتاده در مسیر زیستن می‌پویند. آدم‌هایی که اگر چهره به چهره‌شان بنشینیم و نکته به نکته بگویند، دیگر هیچ‌یک تک‌افتاده و تنها نخواهیم بود.

«خرده‌روایت‌های امید» در پی ساختن و پرستش کردن قهرمان نیست. این گفت‌وگوها جایی‌ است برای نوشتن از آدم‌های معمولی. مردان و زنانی که علی‌رغم ترس‌ها و رنج‌ها و یاس‌هایشان توانسته‌اند شعله کوچک امید را پیش پای‌شان روشن نگه‌دارند؛ مسیر دشوار بالفعل شدن را بپیمایند و قصه دلنشینی برای روایت کردن بسازند. مثل اینکه آخرین شوالیه، تنها و به نیابت از لشکری شکست‌خورده همچنان نیزه بلندش را در دست گرفته و می‌جنگد و این یعنی هنوز همه چیز تمام نشده؛ یعنی که هنوز دلیلی برای ماندن وجود دارد.

ایسنا در سلسله گفت‌وگوهای «خرده‌روایت‌های امید» می‌کوشد به میانجی کلمات، راهی به‌سوی همدلی و گفت‌وگو بگشاید تا انعکاس امید در چشم‌هایمان تکثیر شود. امیدی که در لحظه‌ها و تجربه‌ها و رویدادها و ایده‌ها و اراده‌ها و قدم‌های کوچک و معمولی پنهان است اما دستاوردهایی بزرگ به بارمی‌نشاند.

آنچه در ادامه می‌خوانید روایت خبرنگار ایسنا از گفت‌وگو با احمد حسینی بنده قرائی، استاد شیمی و جزو یک درصد دانشمندان برتر جهان در سال ۲۰۲۱، در نخستین گفت‌وگوی «خرده روایت‌های امید» است. 

به دنبال سوژه هستم. پرس‌­وجو می‌­کنم. چشم می‌­دوزم. گوش می‌خوابانم و اسم او درست همان وقتی که حواسم نیست؛ ناغافل از لابه‌­لای گفت‌وگویی شوخ و بی‌­خیال پیدایش می­‌شود. منصوره خویشاوندم و رفیق کودکی‌­هایم بعد از سال‌ها تحصیل در رشته مهندسی کامپیوتر به‌ تازگی شغل معلمی را در روستای کوچکی شروع کرده‌ است. می‌پرسم از کار و بار چه خبر؟ می‌­گوید «بچه‌­ها انگیزه ندارند؛ کم سن و سالند و خیلی زود به خانه شوهر رفته‌­اند. فوق لیسانس گرفته‌­ام اما در اتاقی کوچک و دورافتاده دارم برای چند تا دستور ساده و ورد و اکسل با این خانم­‌های خانه‌­دار بی‌­آینده سروکله می‌­زنم که داشتند رد می‌­شدند و گفتند حالا که دور همیم یک دیپلمی هم بگیریم! اگر در شهر بزرگتری زندگی می‌­کردم، شاید اوضاعم این نبود». همینطور می‌­گوید و می‌­خندیم اما یک‌باره کسی را به یاد می‌­آورد و صدایش از امیدی خوشایند گرم می‌­شود. کسی که زندگی‌اش درست برخلاف تصورها و حرف­‌های ماست. منصوره می‌­گوید «اما هستند کسانی که از همین شهرها و روستاهای کوچک به بزرگترین افتخارات جهان رسیده‌­اند». از برادر یکی از رفقایش حرف می‌­زند. مردی از اهالی روستای بند­قراء کوهسرخ که در سال ۲۰۲۱ برای دومین بار در زمره دانشمندان برتر جهان قرار گرفته‌ است. آن امید خوشایند به دل من هم سرایت کرد. آنچه در پی‌­اش بودم پیدا شد. شماره تلفنش را خواستم و منصوره برایم فرستاد.

۲ روز بعد آفتاب نزده از مشهد به سوی محل مصاحبه در کاشمر حرکت می‌کنیم. هنگامی که به محل گفت‌وگو می‌رسیم، او قبل از ما رسیده است. صمیمی و خویشتن‌دار و جوان است. احمد حسینی بنده قرائی زاده ۱۳۵۷ در روستای بندقرا حوالی شهرستان کوهسرخ. گفت‌وگو خیلی زود گل می‌کند. روستای او بر دامنه کوه قلوری و همسایگی قله باغ‌دشت نشسته. در ارتفاعات جنوبی بینالود. پیشه مردمانش و نیز پدر احمد، از قدیم کشاورزی دیم و دام‌پروری بوده‌ است. با زمین‌های زراعی کوچک و باران‌های خُرد. زندگی‌هایی که گذرانش چندان راحت نیست.

در ۱۰ سالگی یک‌پا قصاب بودم!

می‌گوید: «یادم می‌آید چهار پنج ساله بودم که پدرم یک جفت چکمه پلاستیکی برایم خرید و گفت «تو دیگر بزرگ شده‌ای. از فردا باید گله را به کوه ببری و کمک حال خانواده باشی!» این اتفاق، الان عجیب و سخت به نظر می‌رسد، اما پدر من با این کار از کودکی احساس مسئولیت را در من نهادینه کرد. گله ما و گله همسایه روی هم گاهی حدود ۴۰۰ گوسفند داشت. گاهی گله‌ها را درهم می‌کردیم و با بزرگ‌ترها چند نفری می‌رفتیم. گاهی هم که گله خلوت‌تر می‌شد و کار آسان‌تر، چوپانش تنها من بودم. من بودم و کوهستان و آسمان پهناور. پیش می‌آمد که حدود پنج تا ۱۰ کیلومتر از روستا دور می‌شدیم. روستای ما یک مدرسه ابتدایی هم داشت. ۶ سالگی به کلاس اول رفتم و در کنار درس، چوپانی کردم و در هوای کوهستان بزرگ شدم. روزهایی بود که بعد از مدرسه گله را به چرا می‌بردم و تا صبح روز بعد در طبیعت می‌ماندم و باز از همان‌جا به مدرسه می‌رفتم. اجیر خواب بودم. لحافم آسمان و پلاسم زمین.»

می‌شنوم که می‌گوید روزها نیم ساعتی زودتر گله را ترک می‌کرده و به مدرسه می‌رفته و مشق‌های دیروز را می‌نوشته. معلم‌ها به‌خاطر هوش و سرآمدی‌اش و قدم‌های سخت‌کوش و باتجربه‌اش سر مشق شب به او سخت نمی‌گرفته‌اند. آن‌ها فهمیده بودند بچه‌­ای که کلاس اول است و کتاب‌­های پنجم را می‌­خواند و هر روز پای درس کوهستان می‌­نشیند و به راز ریشه­‌های شفابخش و گل­‌های وحشی فکر می‌­کند نیازی ندارد به رج‌­زدن و رونویسی‌­کردن. بین حدود ۴۰ شاگرد فقط همین یکی‌است که گله به صحرا می‌­برد و از صحرا به کلاس می‌­آید تا بیاموزد و  و مهیا شود برای سال‌های سخت و سرشاری که از پی خواهد آمد.

از سختی‌ها و خطرهای چوپانی می‌پرسم. می‌گوید: «گرگ‌ها که حمله می‌کردند با کمک سگ گله دنبال‌شان می‌کردم و گوسفند را از دهان‌شان پس می‌گرفتم و حلال می‌کردم. به اقتضای شرایط زندگی ۱۰ ساله که شدم دیگر خودم یک‌پا قصاب بودم. اگر زبان‌بسته کوچک بود و زورم می‌رسید خودم لاشه را به دوش می‌گرفتم. اگر نمی‌شد سفارش می‌کردم الاغ بیاورند و گوسفند را بار کنند و به ده برگردانند.»

همیشه محو گیاهان بودم

می‌پرسم در حال‌وهوای چوپانی، در تنهایی کوه و دشت به چه فکر می‌کردید؟ از رویاهای کودکی و شعرها و آوازهای چوپانی و خاطره نی زدن برای گله چیزی به یاد دارید؟ می‌گوید: «همیشه محو گیاهان بودم. به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود با خاصیت نهفته در گل‌ها و ریشه‌ها، دردی را تسکین داد. هنوز هم برای التیام درد جسم و جان به کوهستان می‌روم. نی نداشتم، ولی با دست خالی نوعی موسیقی ابتدایی می‌نواختم که حال‌وهوای خوشی داشت. پنجه را باز می‌کردم و گودی بین شست و سبابه را زیر چانه می‌گذاشتم و در آن می‌دمیدم. دوبیتی‌هایی هم بود که از پدر و پدربزرگ یاد گرفته‌بودم. بعدها متوجه شدم بخشی از آن‌ها منسوب به باباطاهر عریان است و بخش دیگر از ادبیات عامیانه خراسان. کوهسرخ مثل بسیاری روستاهای دیگر مردمان صبور و قانع و زحمت‌کشی دارد. به همین دلیل هم مضمون بیشتر شعرهای شبانی، قناعت و سختکوشی و پنهان کردن درد عشق است.»

بی‌کندوکاو و درنگی در حافظه چند بیتی برایمان می‌خواند. می‌گوید قبل از وارد شدن به مدرسه ابتدایی در مکتب‌خانه نزد یکی از زنان فاضل روستا قرآن آموخته و در نوجوانی به دعای کمیل و مجموعه‌ای از مرثیه‌های امام حسین(ع) به نام خزائن‌الاشعار علاقه پیدا کرده‌است. این متن‌های مذهبی بعدها در صحرا جای دوبیتی‌خوانی را گرفته و به زمزمه‌اش تبدیل شدند.

از اوضاع معیشت خانه پدری‌اش می‌پرسم. می‌گوید: «آن سال‌ها اهالی روستا از لحاظ اقتصادی تقریباً هم‌سطح و یک‌دست بودند. طمع و حسادت تقریباً معنایی نداشت و همه‌چیز در خانه‌ها تامین می‌شد. دغدغه مردم اقتصاد نبود. جاه‌طلبی و رویاهای دور دست و فکر ثروت‌اندوزی وجود نداشت. سطح زندگی‌ها پایین بود، اما حس استغنا میزان رضایت از زندگی را بالا می‌برد. با اینکه چندان مرفه نبودیم یادم نمی‌آید احساس کمبودی داشته‌ باشم یا از اوضاع زندگی شکایت کنم. اما گاهی در همان عالم بچگی به‌خاطر هم‌زمانی درس و کار احساس می‌کردم باری که بر دوش می‌کشم بیشتر از حد طاقتم است. چون بین دانش‌آموزان مدرسه من تنها کسی بودم که بعد از تعطیلی به خانه نمی‌رفتم و شب را به چوپانی می‌گذراندم، اما همین رنج‌ها در مسیر زندگی برایم به تجربه‌ای ناب و استثنایی تبدیل شد.»

سال‌های سرنوشت‌ساز دبیرستان

احمد در سال ۱۳۶۷ مدرسه ابتدایی را به پایان می‌رساند. پدر و معلم‌ها خیلی زود نشانه‌های استعدادی عجیب را در وجود این کودک می‌بینند. پدر به امید فردایی دور و مبهم بستر آموختن را برایش فراهم می‌کند. به فرزندش اعتقاد دارد و به او می‌گوید می‌دانم یک روز به جایی خواهی رسید. آن سال‌ها از هر روستا دو نفر از دانش‌آموزان برتر را برای مقطع راهنمایی به مدرسه شبانه‌روزی شهید براهنی‌فر کاشمر معرفی می‌کردند. احمد با کارنامه‌ای از نمرات عالی در این مدرسه پذیرفته می‌شود و آخر هفته‌ها و عیدها و تابستان‌ها به خانه برمی‌گردد و همچنان در کار چوپانی کمک‌حال پدر است. این سال‌ها فرصت خوبی بوده تا احمد در محیط علمی و فرهنگی مناسبی پرورش پیدا کند و در جمع‌های دوستانه و اردوهای تفریحی، مستقل‌تر و با تجربه‌تر شود. با پایان دوره راهنمایی، احمد دوباره راهی کاشمر می‌شود و تحصیلاتش را در دبیرستان آیت‌الله خامنه‌ای از سرمی‌گیرد. اتفاق سرنوشت‌ساز زندگی‌اش در همین مدرسه رقم می‌خورد. آشنایی با معلمی کم‌نظیر به نام آقای موسوی که شیمی درس می‌داده و به‌خاطر تسلط بر درس، خلق خوش، شوخی‌ها و رابطه احترام‌آمیزی که با بچه‌ها برقرار می‌کرده احمد را شیفته دانش شیمی کرده‌ است.

می‌گوید «آقای موسوی به ما حرمت می‌گذاشت و به اسم کوچک صدایمان می‌کرد.» وجود این معلم باعث می‌شود که احمد در انتخاب رشته دانشگاهی با آگاهی و عشق شیمی را انتخاب کند. او فقط ۴۰ روز مانده به کنکور با تمام همت و توان درس می‌خواند و بدون حتی یک جلسه کلاس کنکور سال ۱۳۷۷ در رشته شیمی محض دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته می‌شود. اما از بد حادثه شادی این موفقیت چندان پایدار نیست.

سال‌های سخت نبود پدر

سال قبولی او هم‌زمان می‌شود با شروع بیماری پدر. سال‌ها کار سخت در هوای سرد کوهستان پدر را به روماتیسم مفصلی دچار کرده‌است و احمد باید هم‌زمان با مشغله درس و دانشگاه مسئولیت پیگیری درمان پدر را نیز بر عهده بگیرد. روزهایش در کتابخانه به ترجمه و تحقیق می‌گذرند و شب‌هایش در صف انتظار و مطب پزشکان، به آرزوی سلامتی برای پدر. بهبود مختصری هم حاصل می‌شود، اما باز دشواری بزرگ‌تری در راه است. این بار علائم سرطان دستگاه گوارش در جسم پدر پدیدار می‌شود و بیماری بیشتر از ۶ ماه امان نمی‌دهد. احمد فرزند ارشد خانواده است و بعد از او هفت دختر و یک پسر دیگر آمده‌اند. حالا هم‌زمان با دشواری و پیچیدگی درس‌ها، مسئولیت اداره خانه هم به دوش احمد می‌افتد. او که با عشق و اراده از طریق کتاب‌های دبیرستان به شکل خودآموز انگلیسی یاد گرفته برای تامین معاش خانواده و هزینه‌های تحصیل کار ترجمه را آغاز می‌کند.

می‌گوید: «حتی یک جلسه هم کلاس زبان نرفتم. در دوره کارشناسی خیلی زود متوجه شدم که تنها راه رسیدن به آخرین دستاوردهای دانش روز دنیا آموختن انگلیسی است. به همین دلیل تلاش کردم منابع درسی را مستقیماً از نسخه اصلی بخوانم و ذهنم را به درک مفاهیم زبان دوم عادت بدهم. این کار اوایل برایم سخت بود، اما به‌تدریج مهارتم بیشتر شد. وقتی مجبور به اداره خانواده شدم، این مهارت به کمکم آمد. تمام‌وقت ترجمه می‌کردم و یادگار آن روزها جای آبله خودکار است که هنوز روی انگشتانم مانده و مرا به آن روزها می‌برد. کار دانشجویی هم انجام می‌دادم. با تمام وقفه‌های ناگزیر و دشواری‌های پیش‌بینی‌ناپذیر در سال ۱۳۸۳ در مقطع کارشناسی ارشد پذیرفته شدم و به دانشگاه بیرجند رفتم. بخت بزرگ من در این دوره از زندگی، آشنایی با استاد تاثیرگذاری به نام دکتر محمدسعید حسینی بود. او مرا باور کرد و به فعالیت‌هایم جهت داد. کمکم کرد تا علاقه‌ام را جدی‌تر دنبال کنم و با مهم‌ترین اصول پژوهش آشنا شوم».

وی ادامه می‌دهد: «در این سال‌ها باز هم به موازات تحصیل کار دانشجویی را ادامه دادم و متصدی کارگاه کامپیوتر دانشگاه شدم. وظیفه محافظت از سیستم‌ها، نصب و راه‌اندازی ویندوز بر عهده‌ام بود. در ماه حدود ۸۰ ساعت کار می‌کردم. چند تا از خواهرهایم از همین دستمزد ترجمه و پژوهش و کار دانشجویی تحصیل کردند و همه به خانه بخت رفتند. برادرم هم پس از فارغ التحصیلی از رشته پرستاری در اورژانس بیمارستان مشغول کار است.

احمد حسینی بنده قرائی

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: بازدید مجازی بیش از ۲۴۴هزار دانش آموز استان قزوین از راهیان نور