سریال آلپ ارسلان قسمت ۱۶ | پاورقی و دانلود

در محوطه ی قصر بست، آلپ ارسلان و سلیمان و چغری بیگ با شهور سلطان دیدار می کنند و بخاطر بلایی که سر او آمده ابراز تاسف می کنند و می گویند که همه جوره حاضرند پشت او و پسرش مسعود باشند و با امیر بوزان مقابله کنند. بوزان که خودش آنجا ایستاده حرفی نمی زند اما شهور کاملا از او حمایت می کند و می گویدامیر بوزان دیگه وزیر این مملکته. شما حق ندارید باهاش اینجوری حرف بزنید و از این به بعد هم نباید توی مسائل داخلی غزنین دخالت کنید. اگه دست به دخالت بزنید سربازان مارو پیش روی خودتون می بینیدچغری بیگ و پسرانش از تعجب هاج و واج به شهور خیره می شوند. آنها به شهور می گویند که اگر امیر بوزان با تهدید او را مجبور به این کار کرده تسلیم نشود و واقعیت را بگوید اما شهور سلطان سرد و جدی به آنها توصیه می کند که از بست بروند و دیگر بی اجازه وارد خاکهای غزنین نشوند. چغری بیگ و پسرهایش آنجا را ترک می کنند اما در جنگل بعد از مشورت کوتاهی به این نتیجه می رسند که نمی توانند شهور و پسرش مسعود را تنها بگذارند. قرار می شود که آلپ ارسلان به قصر بست نفوذ کند و هرطور شده شهور و مسعود را به جای امن ببرد. 

یکی از شاهزاده های زندانی از مخفیگاه بوزان فرار می کند اما در بین راه توسط سربازان غزنوی دستگیر می شود. سربازان برای تعیین حکم شاهزاده او را پیش شهور سلطان می برند. شاهزاده از شهور سلطان می خواهد که او را آزاد کند  تا با امیر بوزان مبارزه کنند. او قول می دهد که برای گرفتن تاج و تخت با مسعود مبارزه نکند. شهور سلطان دستور آزادی شاهزاده را می دهد اما امیر بوزان وارد اتاق می شود و در مقابل دستور شهور مقاومت می کند. در اتاق بین سربازان تحت فرمان شهور و قرمطی های تحت فرمان بوزان درگیری پیش می آید و افراد بوزان پیروز می شوند و شاهزاده دوبار دستگیر می شود. این بار شاهزاده ها به مکان دورتر و مخفی تری فرستاده می شوند.

آلپ ارسلان از تونل زیرزمینی که از جنگل به قصر بست راه دارد عبور می کند و خودش را به قصر می رساند. او چند سرباز غزنوی را بی هوش می کند و راه اتاق مسعود را پیدا می کند و پنهانی به آنجا می رود. آلپ ارسلان به مسعودِ ده نه ساله می گویداگه کاری که می گمو انجام بدی با هم به قبیله ی مرو پیش پدربزرگت می ریممسعود خوشحال می شود و طبق خواسته ی آلپ ارسلان از نگهبان جلوی در می خواهد که مادرش را صدا بزند. وقتی سلطان شهور وارد اتاق می شود آلپ ارسلان از پشت ستون بیرون می آید تا با او صحبت کند اما فرصت نمی شود چون امیر بوزان بلافاصله در اتاق را باز می کند و آنها را در کنار هم می بیند. شهور سلطان با دیدن بوزان به ناچار به آلپ ارسلان می گویدچند بار باید تکرار کنم دیگه حق نداری به اینجا بیای. زود از اینجا برو و دیگه از کنار بست هم عبور نکنآلپ ارسلان بعد از تهدید کردن امیر بوزان آنجا را ترک می کند.

به دستور زنرال دوکاس چند سرباز بیزانسی مامور می شوند که تمام اتاقهای قلعه را بگردند و وسیله های همه ی سربازان را بررسی کنند تا سربازان مشکوک را دستگیر و مجازات کنند. در همین گیر و دار سربازی برای جست و جو وارد اتاق آلپاگوت می شود. آلپاگوت که از چیزی خبر ندارد یادداشت مهمی را در قالب یک قالی کوچک می بافد و با داخل شدن سرباز هول می شود. سرباز یادداشت را از دست او می گیرد و آن را می خواند.

چغری بیگ پیش سلطان طغرل می رود و همه چیز را برای او تعریف می کند و پیشنهاد می دهد که برای نجات دادن شهور و مسعود و محافظت از دولت غزنین به بوزان و افرادش حمله کنند. سلطان طغرل قبول نمی کند و می گویدنمی تونیم به خاک غزنویان حمله کنیم، این به معنای اعلام جنگ با غزنویانهچغری بیگ می گویداما تشخیص سرباز غزنوی و سرباز قرمطی از هم غیر ممکنه. نمی تونیم دست روی دست بذاریم بایدکاری کنیمسلطان طغرل باز هم قبول نمی کند و پیشنهاد حمله به بست را رد می کند. چغری بیگ از تصمیم او دلخور می شود.

آلپاگوت که برای محافظت از خودش مجبور شده سرباز بیزانسی را بکشد جنازه ی او را به تالار بزرگ می برد و پیش پای ککومنوس می اندازد و وانمود می کند که آن سرباز هم یکی از خائن های قرمطی بوده است. در اتاق چند سرباز بیزانسی دیگر هم لباسهای سیاه رنگ مخصوص قرمطیان پیدا شده و مقامات بیزانسی آنها را به قتل می رسانند. ناگهان سربازی قالی کوچکی که آلپاگوت پشت شومینه پنهان کرده را به تالار می آورد و آن را نشان مقامات می دهد. دیوژن که شنیده ترکها می توانند به وسیله ی طرح های قالی پیام هایی را رد و بدل کنند مطمئن می شود که یک جاسوس ترک در قلعه هست و از این موضوع ابراز نگرانی می کند و می گوید باید هرطور شده جاسوس را پیدا کنند. آلپاگوت که هویتش را در خطر می بیند مضطرب می شود.

مادر آکینای در چادرش قالی بافی و خواندن و نوشتن رموز قالی را به اکچا یاد می دهد و وقتی مطمئن می شود که آکچا به خوبی کار او را یاد گرفته به او توصیه می کند که یک علامت مخصوص برای خودش پیدا کند تا تاجری که قالی ها را به قبیله می آورد با دیدن علامت آکچا بداند قالی را باید به چه کسی بدهد. 

در چادر چغری بیگ، جلسه ای در رابطه با امیر بوزان و شهور سلطان برگزار می شود و هر کس برای نجات دادن شهور سلطان از این وضعیت و گرفتن قدرت از امیر بوزان پیشنهادی می دهد. در همین موقع ناگهان شهور سلطان که قبلا از امیر بوزان دستور گرفته به قبیله می آید و وارد چادر چغری بیگ می شود. دیگران که انتظار داشتند شهور توان خارج شدن از بست را نداشته باشد تعجب می کنند. شهور سلطان رو به همه و مخصوصا چغری بیگ می گویدامیر بوزان خودش بهم توصیه کرد که به اینجا بیام و توضیحاتی بدم. امیر بوزان خائن نیست و با لیاقتش وزیر دولت ما شده. پسر من مسعود هم سلطان و من نایب اون هستم. تنها خواسته م از شما اینه که توی امور مربوط به ما دخالت نکنیدوقتی شهور این حرفهای را می زند ندیمه ی قرمطی او کاملا صحبتهایش را زیر نظر دارد و با دقت گوش می دهد. شهور سلطان موقع رفتن کاغذ کوچکی را روی زمین می اندازد اما کاراجا که به برادرش بوزان اعتماد دارد زود پایش را روی کاغذ قرار می دهد و بدون اینکه کسی را متوجه خودش کند کاغذ را برمی دارد. کاراجا در گوشه ای نامه را باز می کند و آن را می خواند. شهور در نامه نوشتهامیر بوزان با دستگیر کردن شاهزاده ها و پسرم مسعود منو مجبور به این کارا می کنه. برای محافظت از پسرم مجبورم اطاعت کنم. منو ببخشید و دیگه سعی نکنید کمکم کنیدکاراجا با خواندن این نامه گریه اش می گیرد و ساعتی بعد راهی بست می شود.

دیوژن در بازار واسپوراگان می چرخد، به همه ی قالی فروشی ها سر می زند و در نهایت قالی ای شبیه قالی ای که در قلعه پیدا شده را پیدا می کند و فروشنده ی آن قالی ها خلیل را دستگیر می کند. او با شکنجه دادن خلیل سعی می کند جاسوس قلعه را پیدا کند اما فقط موفق می شود به اسامی کسانی که قالی ها برای آنها ارسال می شود برسد. در بین اسامی اسم مادر آکینای از قبیله ی مرو هم وجود دارد. 

آکچا به قلعه ی واسپوراکان احضار می شود. مقامات بیزانسی در تالار بزرگ از او درمورد آکینای سوال می پرسند و آکچا می گویدمن و آکینای توی یه چادر زندگی می کنیم. منم به تازگی فهمیدم که اون سردسته ی خبرچینای قبیله ست. آکینای به من اعتماد زیادی داره و حتی خوندن پیامهای قالی رو بهم یاد داده. اون شفاگر قبیله هم هست و هر چند روز یکبار به جنگل می ره تا گیاه دارویی جمع کنهککومنوس از او می خواهد که آکینای را بکشد. آلپاگوت با شنیدن این حرف شوکه و نگران می شود. آکچا به ککومنوس می گویداگه الان بکشمش نمی تونم جاشو بگیرم چون دیگران بهم اعتماد ندارن. اون شخص مهمیه و اگه همینجوری به اعتماد کردن به من ادامه بده یه روزی وقتی بمیره می تونم جایگاه اونو توی قبیله بدست بیارممقامات با حرفهای او قانع می شوند. دیوژن قالی ای که در قلعه پیدا شده را به آکچا نشان می دهد و از او می خواهد آن را بخواند. آکچا پیامهای قالی را در دلش می خواند اما آن را با صدای بلند مطرح نمی کند چون در آن نوشته شدهژنرال دوکاس توی مرگ پدر اودوکیا دست داشتهآکچا به بهانه ی اینکه هنوز خوب خواندن قالی را یاد نگرفته همه را دست به سر می کند.

کاراجا به قصر بست می رود و با عصانیت وارد اتاق خصوصی بوزان می شود. بوزان به او خوش آمد می گوید اما کاراجا با خشم به سینه ی او می کوبد و می گویدوقتی من فکر می کردم تو مرد درستکار و با ایمانی هستی مشخص شد که همه ی کثافتکاریا زیر سر تو بودهاو نامه ی شهور را به بوزان نشان می دهد. بوزان با خواندن نامه دیگر دلیلی برای توجیه کارهایش در مقابل کاراجا نمی بیند و می گویدتوی این دنیا قدرت حرف اولو می زنه. من چون قوی بودم این مقام رو بدست آوردم. تو هم خواهر منی و با قدرتمند شدنم قدرتمند می شی. اگه من از سلیمان حمایت کنم اونم می تونه یه روز سلطان بشهکاراجا با شنیدن این حرفها کم کم نرم می شود. هنگام خداحافظی انها، آلپ ارسلان که مامور برگرداندن کاراجا به قبیله شده وارد قصر بست می شود تا کاراجا را با خود ببرد. او همانجا به امیر بوزان و کاراجا می گوید که دیگر حق ندارند با هم ملاقات کنند و سپس همراه کاراجا به قبیله برمی گردد.

در قبیله ی مرو سلیمان که درمورد شاهزاده های غزنوی تحقیق کرده به پدرش می گود که خبری از شاهزاده ها نیست و به احتمال زیاد بوزان آنها را دستگیر و زندانی کرده است. این حرف گروگان بودن مسعود و تحت فشار بودن شهور را تا حدودی ثابت می کند. 

در شواری مشورت قبیله، وقتی آلپ ارسلان و چغری بیگ از کاراجا می پرسند که آیا اطلاعاتی درمورد مکان زندانی شدن شاهزاده ها بدست آورده یا نه کارجا جلوی همه وانمود می کند که به امیر بوزان اعتماد دارد چون از او فقط حرفهایی در دفاع از خودش شنیده است. آلپ ارسلان قصد دارد با آزاد کردن شاهزاده ها برگ برنده ای در مقابل امیر بوزان داشته باشد و به کمک جانشینان سلطان مودود صلاحیت دخالت و مقابله با بوزان را پیدا کند. 

کاراجا در اتاق خصوصی اش همه ی واقعیات در مورد امیر بوزان و نامه ی شهور را برای سلیمان تعریف می کند. او که حرفهای خصوصی بین بوزان و یکی از قرمطی ها را شنیده جای زندانی شدن شاهزاده ها را می داند و آدرس آنجا را به سلیمان می دهد و می گویدنمی خوام بازم آلپ ارسلان ماموریت رو انجام بده و اون پیروز بشه. تو باید تنهایی شاهزاده ها رو نجات بدی تا خودی نشون بدی و یه روز بتونی جانشین سلطان بشی. با موفقیت توی این ماموریت هم جون خواهرتو نجات بده و هم آینده ی غزنین رو

سلیمان به قصر بست می رود و با امیر بوزان دیدار می کند و به او می گویدمن هوش و سیاست تورو تحسین می کنم. کاراجا همه چیزو بهم گفت می دونم می خوای کمکم کنی. بدون که منم توی این راه با تو هستم و دوست دارم در آینده بیشتر با هم همکاری کنیمبوزان حرفهای او را باور می کند و او را در آغوش می گیرد. سلیمان هنگام برگشتن مخفیانه به دیدن شهور می رود و ماجرای نقشه ای که به کمک آلپ ارسلان کشیده را تعریف می کند و می گویدما قراره بریم و شاهزاده ها رو نجات بدیم. بعد به کمک تو و مسعود می یایم. به سربازهای قرمطی دستور بده که راه رو برای آلپ ارسلان باز کنن تا بتونه وارد بست بشه 

سلیمان همراه با حکم شهور به آلپ ارسلان و جنگوها می پیوندد و آنها با دادن آن حکم به فرمانده مرزبانان اجازه ی عبور می گیرند. چند سرباز قرمطی که از بوزان دستور می گیرند می خواهند مانع آنها شوند اما آلپ ارسلان و سلیمان قرمطی ها را می کشند. آلپ ارسلان به فرمانده می گوید که اگر سرکشی دیگری از سربازانش دید آنها را مجازات کند و اجازه ی رسیدن سربازها به قصر بست را ندهد.

وقتی آکچا و مادر آکینای برای جمع کردن گیاهان دارویی به جنگل می روند، دیوژن و سربازان بیزانسی ای که لباس قرمطی ها را پوشیده اند به آنها حمله می کنند. دیوژن مادر آکینای را دستگیر می کند و او را با خود می برد. آکچا از روی صدای دیوژن او را می شناسد.

آلپ ارسلان و سلیمان و جنگجوها به زندان شاهزاده ها حمله می کنند. آنها تمام قرمطی ها را می کشند و شاهزاده ها را آزاد می کنند و آنها را به قبیله ی مرو می فرستند. از طرفی یکی از سربازان قرمطی از دست فرمانده مرزبانان فرار می کند و خبر نفوز آلپ ارسلان به خاک بست را به بوزان می دهد. امیر بوزان که حدس می زند تا آن موقع شاهزاده ها آزاد شده باشند سراغ شهور می رود. او در مقابل تمام سربازان قصر روی گلوی شهور چاقو می گذارد و اعلام می کند که از این به بعد او حاکم بست است. سربازان وفادار به دولت غزنویان اعتراض می کنند و با سربازان قرمطی می جنگند. داخل قصر اشوب بزرگی به پا می شود و امیر بوزان درحالی که شهور را گروگان گرفته وارد ساختمان قصر می شود.

ککومنوس و دیوژن از آکینای می خواهند که جاسوس قلعه را لو بدهد. آکینای سکوت می کند. دیوژن قالی پیدا شده در قلعه را به او نشان می دهد و دستور می دهد که آن را برایش رمزگشایی کند. آکینای رمز را برای آنها نمی خواند اما با دیدن نشانه ی مخصوص آلپاگوت روی قالی جا می خورد و به یاد می آورد که پسرش آلپاگوت به عنوان خبرچین این نشانه را برای خودش انتخاب کرده بود. مادر آکینای بغض می کند و آلپاگوت که حرفهای دیوژن و ککومنوس و تهدیدهایشان را شنیده نگران مادرش می شود.

آلپ ارسلان و جنگجوها آماده ی رفتن به قصر بست می شوند تا اینبار به کمک شهور به قلعه نفوذ کنند و با بوزان و سربازانش بجنگند اما نرسیده به قلعه صدای شعار های قرمطیان را می شنوند. قرمطیان شعار زنده باد امیر بوزان سر می دهند و آلپ ارسلان که متوجه شده بوزان تخت و سلطنت را بدست آورده فریادی از خشم می زند.

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: سریال آلپ ارسلان قسمت ۱۶ | پاورقی و دانلود