سریال خاتون قسمت ۲۰

نام قسمت بیستم سریال خاتون این است: «تنها دلیل ادامه این زندگی سگی»

در ابتدای ماجرا می‌بینیم که دکتر بوکوفسکی کشته شده است و بالای سر او هم نماینده انگلیس و هم جهانگیر روزبه و البته شیرزاد ملک هستند. تعجب می‌کنند که چرا حماقت به خرج داده‌اند و برای پنی‌سیلین این خطر را به جان خریده‌اند. جهانگیر روزبه متهم است. ویلسون انگلیسی می‌گوید تو مجوز تردد خواهرزاده‌ات، خاتون را گرفتی و زنی که با رضا فخار است اوست.

شیرزاد تایید می‌کند که آن زن خواهرزاده جهانگیر روزبه است. روزبه می‌گوید طلاق گرفتی بس کن سرهنگ، دست از کینه‌ات بردار. ازدواج کرده‌ای. دیگر با خاتون چه‌کار داری؟ شیرزاد می‌گوید که خودم به فخار حمله کرده‌ام و پنی‌سیلین را برای او می‌خواسته‌اند.

از ملنا می‌پرسد که چه کسی تیراندازی کرده؟‌ پاسخ می‌دهد نه من نه بوکوفسکی تیراندازی بلد نبودیم. شیرزاد می‌گوید می‌خواستم همین را بشنوم. شیرزاد می‌گوید باید دنبالش بگردیم. مرد انگلیسی که حالا فارسی صحبت می‌کند می‌گوید که آن‌جا مجوز عبور به جنوب را دارند.

می‌بینیم که جهانگیر روزبه و ملنا در اتومبیل می‌نشینند.روزبه می‌پرسد به نظرت ارزشش را داشت که دکتر بوکوفسکی جانش را به خطر بیندازد برای کسی که نمی‌شناخت؟ ملنا، فکر نمی‌کنم بیشتر از من خواهرزاده‌ام را دوست داشته باشی. قرار گذاشتیم هیچ‌وقت به هم دروغ نگوییم. دیروز دیدی آن‌ها را ؟ پاسخ بله است. پنی‌سیلین مال او بود؟ بله. و زنی که همراه دکتر بود خاتون بود؟ ملنا سکوت می‌کند. روزبه می‌پرسد چرا به من نگفتی؟ می‌توانستم بدون خونریزی این ماجرا را جمع کنم. خاتون زندانی فراری روس‌هاست. کلی هزینه کردم تا از آن مرد انگلیسی کثافت مجوز عبور بگیرم. ملنا می‌گوید واقعا دوستم داری؟‌ ملنا می‌گوید ترجیح می‌دادی کنارت نبودم؟ من این‌که این‌جا هستم به خاطر این است که آن مرد و خاتون من را نجات دادند. نباید کمکشان می‌کردم؟‌روزبه می‌گوید به من می‌گفتی من کمکشان می‌کردم خوشگلِ من.

شیرزاد در حال فکر کردن و سیگار کشیدن است که ماریا می‌پرسد چرا می‌خواهی با من ازدواج کنی؟ شیرزاد می‌گوید مادرم راست می‌گفت کبوتر با کبوتر باز با باز. این طور نیست که چون از خاتون ناامید شده‌ام می‌خواهم با تو ازدواج کنم. می‌پرسد تو چی؟ می‌خواهی با من ازدواج کنی؟ می‌خواهی به افسر رکن ۲ بگویی حواسش نبوده چقدر دوستش داری؟ ماریا می‌گوید این روزها به خاطر گم شدن مادرم به اندازه کافی پریشانم. برای من دلیل خوبی برای زندگی است این ازدواج. اما برای تو چی؟ هست؟ شیرزاد می‌گوید هست.

شیرزاد در این‌جا زیر لب می‌گوید: تنها دلیل ادامه این زندگی سگی. آه خاتون، خاتون.

ماریا می‌گوید باورم نمی‌شود خوب می‌دانم چه می‌کنی پس نگو. شیرزاد جواب می‌دهد زخمی‌ام. بفهم. ماریا می‌پرسد می‌خواهی من زخم‌هات رو تیمار کنم؟‌ شیرزاد می‌گوید نه. ماریا می‌گوید به خاطر کسی با من ازدواج نکن بعد باز می‌گویی خاتون؟ این زندگی هنوز شروع نشده با اسم من میگی زندگی سگی. من اون قدر دوستت ندارم که به خاطر خودت از خودم و آینده‌ام بگذرم. یا از من بخواه بمانم که بمانم چون دوستت دارم. یا ازم بخواهی که بروم که همین الان می‌روم. انتخاب کن. شیرزاد می‌گوید بمون. بمون کمکم کن. ماریا می‌گوید تا مطمئن نشده باشم که ماجرای خاتون تمام شده باهات ازدواج نمی‌کنم. باید بمونم تهران و مادرم را پیدا کنم پس بابا و عمه نباید بفهمند ازدواج نکرده‌ایم. می‌گوییم باید اینطور بگوییم. بدون حضور مادرم لباس عقد نمی‌پوشم.

در مخفی‌گاه می‌بینیم که همه کنار رضا هستند. رضا پیِ ماجرای بوکوفسکی را می‌گیرد. خاتون می‌گوید برگشت کمپ. و مشکلی نیست. می‌گویند که باید بروید از تهران هرچه زودتر. زنی که فعالیت حزبی می‌کند و آن‌ها را مخفی کرده می‌گوید ببینم مجوز را. رضا پیگیر ماجرای مهدی می‌شود.

بحث تغییر مسیر می‌شود. خاتون می‌گوید جای امن در گیلان می‌شناسم. همه می‌گویند آن‌جا بیشه شیرزاد است. خاتون می‌گوید مطمئنم که می‌خواهم بروم آن‌جا. خاتون رو به رضا می‌گوید باید با هم برویم. رضا می‌گوید با هم می‌رویم. زن، مجوز را جعل می‌کند.

وارد یک فضای حزبی می‌شویم که مردی در حال سخنرانی علیه استبداد و ارتجاع است و بر ضرورت عملکرد حزبی و سازماندهی صحبت می‌کند. می‌گوید از رفیق ایرانیِ کمیسرمون درخواست کردم در جلسه آینده درباره ایران با ما صحبت کنند. حزب، حزب توده ایران است. اسفندیار بختیاری شاکی است. کمیسر همان کمیسر روس است. هاجر تربیت، صفیه فیروز و دولت‌آبادی هم حضور دارند.

اسفندیار به یونیفرم نظامی شوروی در جلسه حزبی ایراد دارد. کمیسر می‌گوید اشکالی دارد حزب در نیروهای اشغالگر نفوذی داشته باشد؟ اسفندیار را معرفی می‌کنند و کمیسر می‌گوید در گیلان با دختر شما آشنا شدم. بنده رجب‌اف هستم. شیرزنی است خاتون. چیزی درباره من به شما نگفتند؟ الان کجاست؟ اسفندیار می گوید بی‌خبرم از ایشان و می‌رود.اسفندیار می‌گوید من دیگر با این حزب کاری ندارم تو هم نداشته باش. لطفا.

در واقع مخفیگاه لو رفته و رجب‌اف آن‌جا را فهمیده. اسفندیار هم به خاتون می‌گوید باید بروید. سجل و مجوز عبور جعلی ساخته و آماده است. رضا می‌گوید من یک مجوز می‌خواهم به اسم مهدی فخار.

خاتون به سراغ مهدی می‌رود. بچه‌ها از بود و نبود مهدی ابراز بی‌اطلاعی می‌کنند. گوهر می‌آید و ممانعت می‌کند. با خاتون دعوا می‌کنند. رضا هم وارد می‌شود و برای گوهر، کری می‌خواند.

حکم اخراج شیرزاد ملک صادر شده و او معتقد است کارهایش را درست انجام داده و فعالیت‌هایش هم در حال پیش‌رفتن است. می‌گوید حتی رضا فخار را دستگیر کردم. کمیسر روس می‌گوید به خاطر علاقه شما اما خاتون از دست رفت. بحث به رضاشاه می‌رسد و شیرزاد از رضاشاه و خروجش از کشور برای جلوگیری از جنگ دفاع می‌کند. کمیسر می‌گوید در رساندن آذوقه به جبهه شمال ما و متفقین از هیچ‌چیز نمی‌گذریم. جنگ بیداد می‌کنه ولی ما چند بچه جلوی ما را نمی‌توانند بگیرند. معتقدیم با سهل‌انگاری شما آن‌ها خارج شده‌اند. شیرزاد می‌گوید یک روز وقت می‌خواهم. ۴۸ ساعت برای خلع درجه وقت می‌گیرد.

پای فرار، رضا می‌خواهد دیرتر برسد تا مراقب میرعظیم و بچه‌ها باشد. همه برای فرار آماده می‌شوند. رضا می‌خواهد پوشش باشد و در صورتی که مشکلی باشد جلوی لو رفتن را بگیرد. اسم رمزی بین خاتون و رضا تعیین می‌شود: «ضرابی زنده‌ است.» قرار می‌شود هر روز جلوی سینما مایاک روی تیرِ برق علامت بزنند.

رضا به خاتون می‌گوید هیچ‌چیز قدر دور شدن از تو من را عذاب نمی‌دهد. هر اتفاقی،‌ هر اتفاقی افتاد این را از یاد نبر که خیلی عاشقتم خاتون.

اسفند و دوستش مهربانو می‌بینند در باز است و جا لو رفته است. همه جا به هم ریخته است. اگر عکاسخانه را دیده باشند عکس‌ها را دیده‌اند و فهمیده‌اند که قرار است بروند. اسفندیار می‌گوید می‌روم راه‌آهن مثلا بلیت بخرم. محاله بذارم خاتون بره در زندان. بچه‌اش در زندان یا خاک شوروی به دنیا بیاید. از شیرزاد حامله است. اگر گرفتندش ببریدش خیاط‌خانه خواهرم. مهربانو می‌گوید می‌برمش پیش خواهر خودم. این همه زحمت کشیدیم برای عبور و جعل. اسفندیار می‌گوید اگر من را بگیرند هم بد نیست. مدتی سرگرم من می‌شوند و می‌توانید خاتون را ببرید. اسفندیار می‌گوید می‌روم مثل هر شب خانه خودم. مهربانو نگران می‌شود. اسفندیار می‌گوید مراقب خودت باش. من برمی‌گردم بانو.

در ارتش،شیرزاد خبر می‌دهد که اسفندیار بختیاری پدر خاتون را در ایستگاه راه‌آهن دستگیر کرده‌اند. تیمسار دنبال کمیسر روس است. اسفندیار بختیاری می‌گوید شرم آور است که ارتش ایران با نیروی اجنبی صلاح مشورت می‌کند.

رجب‌اف وارد می‌شود و می‌گوید رفیق بختیاری. دوست دیروز و آشنای امروز. کمیسر می‌گوید من دیروز در یک میهمانی حزبی با ایشان آشنا شدم اگر نیاز بود دستگیرش می‌کردم. شما با مامور مخفی هم نفهمیدید رضا فخار زخمی در عکاسی رفیق ایشان پنهان بوده. و شاید هم می‌دانستید و همه این‌ها بازی است. شما با یک کمونیست طرفید. زندانی سابق قدیمی که حتما به بچه‌اش یاد داده این قدر راحت خودش را نشان ندهد.

خودش را طعمه کرده و شما قصد فریب ما را دارید. اسفندیار می‌گوید متاسفم برات شیرزاد. دخترم حق داشت نخواهد با تو زندگی کند. شیرزاد می‌گوید این درست است که شما با یک رگ ایرانی‌ بیایید و سرزمین مادری را اشغال کنید و از من بخواهید که جوانان مردم را تحویل شما بدهم که قتل عامشان کنید؟ یا به خاطر حفظ درجه و اعتبار و آبرو زنم را، همه زندگی‌ام را از من بگیری و به ریشم بخندی؟ تیمسار می‌گوید شما راه درست را رفتید و تا فردا فرصت دارید با بازجویی از بختیاری به بقیه برسید. شیرزاد می‌گوید نه تیمسار. من حاضرم تا ابد برای ایران و زیر برچم ایران خدمت کنم ولی نه وقتی دست ایناست. دیگه برای خوش‌آمد چهار تا افسر روسی و انگلیسی پا نمی‌کوبم. تیمسار آریا که تیربارانش کردی می‌گفت اگر یک قدم بروی عقب دشمن صد قدم می‌آید جلو. بعد یک روز به خودت می‌آیی می‌بینی دشمن اومده توی خونه‌ت و تا خصوصی‌ترین بخش زندگی‌ت. این رو نامجو فهمید. من نفهمیدم.

شیرزاد درجه‌هایش را باز می‌کند و می‌اندازد.

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: سریال خاتون قسمت ۲۰