دلبند تونی موریسون
شیریندخت دقیقیان: سخنرانیهای نویسندگان برندهی جایزهی نوبل ادبیات، آیینه یا شاید برش کوتاهی از زندگی و سبک آثار و اندیشههای آنها است. تونی موریسون، زنی سیاهپوست از تبار بردگان جنوب آمریکا بود که ۱۸ فوریه ۱۹۳۱ در ایالت اوهایو به دنیا آمد، موفق به تحصیلات عالی و استادی در دانشگاه هاروارد شد. نوبل ادبیات را در سال ۱۹۹۳ به دلیل تسلط بر زبان و توصیفهای ادبی در رمان دلبند و دیگر آثارش به دست آورد. جایزههای پولیتزر و ایمی و چندین دکترای افتخاری از دانشگاههای جهان دریافت کرد و در ۵ اوت ۲۰۱۹ در نیویورک درگذشت.
در این مجال میکوشم به عنوان مترجم فارسی رمان «دلبند» نکاتی درباره دیدگاههای توری موریسون بگویم. سپس متن فارسی سخنرانی نوبل او را به خوانندگان تقدیم میکنم.
دلبند: روح همنشین
با درگذشت تونی موریسون دنیا یکی از بهترین رمان نویسهای صد سال اخیر را از دست داد. بدون تردید در میان آثار او دلبند که برندهی جایزهی نوبل ادبی شد، جایگاه تراز اولی دارد و آشنایی فارسی زبانان با این رمان گسترده است. دلبند اندکی پس از انتشار شهرتی جهانی پیداکرد و فیلمی به همین نام (Beloved) از روی آن ساخته شد. رمان دلبند بر اساس واقعیتهای زندگی بردگان سرزمینهای جنوبی پیش از الغای برده داری و پس از آن نوشته شد. تونی موریسون رئالسیم خود را به گونهای شگفت انگیز با باورهای انیمیستی و روح گرایی سیاهپوستان آفریقایی پیوند زد و فضایی پر از دلهرههای ماوراء طبیعی که همزمان، معناهایی بسیار انسانی و ملموس دربردارد، آفرید.
داستان دلبند و روایت خانهی ۱۲۴ با این اطلاع شروع میشود که: “۱۲۴ کینه توز بود”. کلمهی “کینه” رمزی کلیدی است و از مصیبتی رسوب کرده و دردی بدخیم خبر میدهد. ردیابی این درد از روی کلمهی کینه، راز روح همنشین شده با خانهی ۱۲۴ را آشکار میسازد. اما این روحی خبیث نیست، روح دخترکی است خشمگین، دردکشیده و در جستجوی محبتی نادیده.
رویدادهای خانه در دورانی اتفاق میافتند که به تازگی از پی جنگ داخلی در سرزمینهای شمالی بردگان از مناسبات برده داری رهایی یافتهاند. ست بردهای فراری است که سر راه فرار در ساحل رود میسی سی پی در یک قایق و با تنی خیس و زخمی، دختر خود دنور را به دنیا آورده و با پشت سر گذراندن دهشتهای جنوب برده دار به مادرشوهر خود میپیوندد که سه فرزند دیگر او را پیشتر فراری داده است. پس از مرگ مادرشوهر، اینک ست همراه تنها دخترش دنور در خانهی شمارهی ۱۲۴ زندگی میکند. پس کودکان دیگر کجا هستند؟
تونی موریسون: دلبند، ترجمهٴ شیریندخت دقیقیاندر آن خانه همواره نور قرمز شومی حاکم است. روحی همنشین آنها شده که ست نام او را دلبند گذاشته است. دلبند که بود؟ دلبند دخترک او بود که از مادرشوهرش تحویل گرفت، اما وقتی ماموران دستگیری بردگان فراری به این سو آمدند، ست در یک جنون آنی برای خلاصی او از یک عمر بردگی و تجاوز با دستان خودش او را کشت. دلبند کلمهای بود که روی سنگ قبر دخترک حک کرد. ماموران آنها را نبردند، اما حالا این روح دلبند است که در خانه رعب و وحشت آفریده، آرامش نسبی زندگی این بردگان رها شده را بر هم میزند.
پل دی بردهی رهاشده به آنها میپیوندد. او پیشتر ست را از خانهی یک برده دار بیرحم و جنایتکار میشناخته و خودش از قتل عام در همان ملک اربابی فرارکرده است. او پس از کشتار بردگان شورشی، از جمله شوهر ست، از آنجا گریخته، میدانهای خونین نبرد الغای بردگی را پشت سر گذاشته، و اینک ست و دخترش را یافته و به آنها پیوسته است. پل دی از واقعیت شوم خبر دارد و میداند ست برای آنکه دخترش را از او جدانکنند و همان رنجهای طاقت فرسای بردگی و تجاوز را نبیند، او را کشته بود. ست، دو پسرش و دنور به زودی فهمیدندکه خانه یک روح همنشین خشمناک دارد که ساکنان را آزار میدهد. پسرها از ترس روح آزارگر خیلی پیش از آمدن پل دی گریخته بودند. پل دی هم این راز را میداند و یک روز که روح خشمگین آشوب به پا میکند، او با سر و صدا و کوبیدن اسبابهای خانه روح را فراری میدهد.
چند روزی این آدمها زندگی زندگی آرامی دارند، تا آنکه سر و کلهی دختر جوانی که موجودی هیبرید از انسان زنده، زامبی (مردهی بیرون آمده از قبر) و روح است پیدا میشود و ست میپذیرد که او هم در خانه زندگی کند. روح آزارگر اینک به صورت دختر جوان زامبی مانندی در زیر یک سقف با آنها زندگی میکند و اسمش هم دلبند است. او اندک احساس خوشبختی ست و پل دی و دنور را دوباره به وحشت تبدیل میکند. و باقی داستان…
لایههای معنایی دلبند
نبوغ و زیبایی کار تونی موریسون در خلق لایههای معنایی این رمان است. در یک لایه میتوان داستان را در چارچوب تاریخی مناسبات برده داری و سالهای جنگ داخلی و الغای برده داری خواند، البته با یک چاشنی تخیلی. در لایهای دیگر میتوان آنرا در چارچوب باورهای انیمیستی سیاهپوستان آفریقایی و باور به زامبی و نگاه خاص آنها به گذشته و رویدادهای زندگی، فهمید. در یک لایهی دیگر میتوان مشکلات زندگی بردگان رهاشده در سازگاری آنها با دنیای جدید را بررسی کرد.
اما یک لایهی دیگر هم در دلبند میتوان دید که میکوشم خوانشی فلسفی از آن به دست بدهم. لایهای هست که از مجموع لایههای دیگر درست میشود، اما ورای همهی آنها قرار میگیرد: یک فهم فلسفی از تفاوت میان رهایی و آزادی؛ از مفهوم خودآگاهی. اگر رهایی اتفاق بیفتد اما آزادی به سطح خودآگاهی ارتقا نیابد، روح ِ گذشته و حس ِ خود قربانی پنداری، همچنان با انسان همنشین خواهد بود، مانند ست. روح ِ خودقربانی پنداری همواره آزارگر و ویرانگر نیز هست؛ درست مانند روح دلبند. این روح است که امنیت، عشق و شادمانی را از خانه و اهالی آن میگیرد وگرنه، دلبند، موجودی تخیلی بیش نیست. گذشتهی حل نشده و زخم روحی آن، منشاء کینهی لانه کرده در ۱۲۴ بوده، در کار است تا شیرینیها را از اجاق بیرون بریزد و روی زمین خرد کند، اشیاء را بشکند و خطر برای افراد خانه ایجاد کند.
این روح آزارگر با آنها همنشین است، زیرا رهایی انجام شده، ولی آزادی کامل برای هیچ یک از آنها تحقق نیافته است. آنها هنوز سوژه و فاعل اندیشندهی آزاد زندگی خود نیستند. رنج دههها بردگی و حافظهی جمعی ِ نسلهای قربانی شده به شکل اختلال زخم روحی بعد از فاجعه همچنان فعال است. شاید وضعیت دنور که زادهی زایمان ست در هنگام فرار و پناه گرفتن در سرزمینهای رهاشده است، کمی بهتر باشد. دنور از همسایگان کمک میگیرد تا خوراکی برای مادر فقیر و روان پریش خود که از شکنجهها و کشتن جنون آمیز فرزند خردسال خود آسیب دیده، فراهم کند. پل دی، بردهی فراری که قساوت دیده، تا مرز مردن، بیگاری داده، فرارکرده و در جنگهای رهایی بوده، پس از ابتلا به بیماری عصبی لرزش در سراسر بدن، ابتدا به یک ذهنیت خوش باشی پناه میبرد تا از شکنجههای حافظهی خود بگریزد. با این حال او سرانجام خانهی طلسم شده را ترک میکند، سواد میآموزد و مشغول کار میشود. پل دی این گونه میان رهایی و خودآگاهی آزادی، در تلاش است. وضعیت ست از همه بدتر است. ست خیال پرداز و افسرده در کنج خانه مانده و به فقر و فلاکت تن داده است. روح شرور خانهی ۱۲۴ از این منظر روح بردگی است که دگردیسی کرد، به خودآگاهی ِ خودقربانی پنداری تبدیل و سرآخر، با ست همنشین شد. این روح روزگار آنها را سیاه کرد و هر کس خود را از دست آن نجات داد، زندگی دوباره یافت.
ست نسل خط اول آسیب است. اما آیا دنور که با تعریف آن دهشتها بزرگ شد به خودآگاهی آزادی رسید؟ دنور حکایت نسلهای بعد از بردگی در آمریکا و دورانهای سیاه در هر جای دیگر دنیا است که وارث زخمهای روحی بودهاند و هنوز باید با غلبه بر آن و رسیدن به خودآگاهی آزادی کوشش کنند.
جوامع، کاری طولانی در پیش دارند تا آسیبهای اجتماعی را پشت سر بگذرانند و خودآگاهی نوینی را پایه بریزند. همیشه در نبود برنامه ریزی اجتماعی برای توسعهی فردی، افراد و حتی نسلهایی در دورانهای انتقالی تلف میشوند. از بردگی به آزادی رسیدن با یک بیانیه تحقق نمییابد و این حقیقتی است که به عریانی در دلبند روایت میشود. بیرون آمدن از بردگی امری نیست که فقط با گذشت زمان درست شود. زمان به تنهایی چه بسا زخمها را به اعماق مهلک تری ببرد: مانند خانهی ۱۲۴ که در روزهایی که دیگر بردگی رسمیت ندارد، بر سر ساکنانش بیداد میکند. تغییرات و تحولها باید در خودآگاهی انسانها و جوامع نقش ببندند و این تنها در بستر کنشگری فردی و جمعی با خودآگاهی آزادی و نه خودقربانی پنداری ممکن میشود.
روایت و زبان، دو عنصر هموند با خودآگاهی آزادی
برای تونی موریسون، روایت و زبان، دو عنصر هموند با خودآگاهی آزادی هستند. او در سخنرانی مراسم اهدای جایزهی نوبل ادبیات، تمرکز خود را بر زبان و ظرفیتهای آن برای بازنمایی و سخن گفتن از دنیا و ارتباط گیری نسلها در بستر خودآگاهی فردی و جمعی میگذارد. او در قالب حکایتی مردمی، زبان مرده و زبان زنده را بررسی میکند.
فضای این سخنرانی مانند سبک داستانی او حکایتگر، پیچاپیچ، توصیفگر، کوبندهی هنجارها و رادیکال است. موریسون که استاد گفتگوپردازی است، به این سخنرانی، ساختاری گفتگویی داده است: درست در لحظهای که شنونده خود را با سخنان طرف اول هماهنگ میبیند، تصورات او را در هم میریزد و روی دیگر حقیقت را از زبان طرف دوم بیان میکند. در این سخنرانی که متن فارسی آن در زیر میآید، نسلها رو در روی هم میایستند تا تکلیف خود را با زبان سلطه و فریب یکسره سازند…
متن سخنرانی تونی موریسون در مراسم اهدای نوبل ادبیات (۷ دسامبر ۱۹۹۳)
ترجمهی شیریندخت دقیقیان
“روزی روزگاری زنی سالخورده بود. نابینا و دانا”. شاید هم مردی سالخورده؟ گویا یک مربی معنوی بود. یا قصه گوی قبیله که کودکان ناآرام را به خواب میبرد. من با همین قصه یا درست مانند آن در بسیاری از فرهنگهای محلی برخورد کرده ام.
“روزی روزگاری زنی سالخورده بود. نابینا و دانا”.
در نسخهای که با آن آشنا هستم، آن زن از بردگان سیاه آمریکا است که در کلبهای کوچک بیرون شهر، تنها زندگی میکند. شهرت خردمندی او بیمانند و بی چون و چرا است. او در میان مردمان خودش هم قانون است و هم سرپیچی از آن. حرمتی که به او میشود و هیبتی که دارد از مرزهای محله اش بس فراتر رفته و به شهری رسیده که در آن هوشمندی حکیمان روستایی، مایهی شوخی و تمسخر است.
Toni Morrison (born Chloe Ardelia Wofford; February 18, 1931 – August 5, 2019)روزی چند جوان که گویا خیال دارند، ذهن روشن بین آن زن را زیر سوال ببرند و متقلب بودن او را به خودش ثابت کنند، به دیدارش میروند. نقشهی آنها ساده است: وارد خانه اش میشوند و از او پرسشی میکنند که پاسخ به آن وابسته به تنها فرق او با آنها است، فرقی که آنرا یک معلولیت عمیق میدانند: نابینایی او. دربرابر زن سالخورده میایستند و یکی از آنها میگوید: “پیرزن! من در دستم یک پرنده دارم. به من بگو آیا پرنده زنده است یا مرده؟ “
او پاسخ نمیدهد و پرسش تکرار میشود. “آیا پرندهای که در دست من است، زنده است یا مرده؟ “
او همچنان پاسخ نمیدهد. نابینا است و نمیتواند بازدیدگران خود را ببیند، چه رسد به دیدن آنچه در دست دارند. رنگ پوست، جنسیت یا ملیت آنها را نمیبیند. فقط انگیزهی آنها را میداند.
سکوت زن سالخورده آن قدر طولانی است که آن جوانان به سختی میتوانند جلوی خندهی خود را بگیرند.
او سرانجام به سخن در میآید. صدایش آرام اما استوار است. میگوید: “نمی دانم. نمیدانم که آیا پرندهای که در دست دارید، مرده است یا زنده، اما میدانم که پرنده، در دستان شما است. در دستان شما است.”
پاسخ او را میتوان به این معنا گرفت: اگر مرده باشد، یعنی یا آنرا پیداکرده اید و یا کشته اید. اگر زنده باشد، همچنان میتوانید آنرا بکشید. این که زنده باشد، تصمیم شما است. هر طور بشود، مسئولیت با شما است.
بازدیدگران جوان که از نمایش بیچارگی او و قدرت خود پشیمان شده اند، میگویند که نه تنها مسئول مسخره کردن او، بلکه همچنین مسئول آن موجود زندهی کوچک که برای رسیدن به هدف خود قربانی کرده اند، میباشند. زن نابینا توجه خود را از قدرت نمایی آنها گرفت و روی ابزاری تمرکز کرد که از راه آن، قدرت اعمال شده بود.
تامل در معنای آن پرندهی در دست (غیر از جسم ظریف او) همیشه مورد توجه من بوده، به ویژه در مورد کارم که به مناسبت آن در این جمع حضور دارم. به این ترتیب، من پرنده را مانند زبان میدانم و آن زن را همچون نویسندهی باتجربه. نویسنده دلمشغول نوشتن و کار بر روی زبانی است که با آن رویاپردازی میکند و از زمان تولد به او سپرده اند، یا حتی به دلایلی بداندیشانه از او دریغ شده است.
او در جایگاه یک نویسنده به زبان همچون یک سیستم و همزمان یک موجود زنده که بر روی آن کنترل دارد، مینگرد، اما هر امر مربوط به زبان برای او یک امکان و ظرفیت است و کنشی پیامددار. پس پرسشی که آن جوانان دربرابر او قراردادند، که آیا “زنده است یا مرده؟ “، غیرواقعی نیست، زیرا او زبان را دستخوش مردن و فرسایش میداند و بی تردید تنها با تلاشی ارادی از خطر میجهد و نجات مییابد. او باور دارد که اگر پرنده در دستان بازدیدگران او مرده، سرپرستانش مسئول جسم بیجان آن هستند. برای او یک زبان مرده زبانی نیست که دیگر با آن گفتگو یا نوشتن انجام نمیشود. زبان مرده زمانی اتفاق میافتد که بگذاریم زبان به تحسین فلج شدگی خود دلخوش باشد، مانند زبان ایستا، سانسورشده و سانسورگر. زبانی که در وظایف پلیسی خود بیرحم است و هیچ میل یا هدفی جز حفظ قلمرو آزاد خودشیفتگی تخدیری، انحصارگر و سلطه جوی خود ندارد. با وجود مردگی، فعالیت آن جهت سرکوب خرد و خاموش کردن وجدان و بالقوگیهای انسانی بی تاثیر نیست. زبان مرده پذیرای پرسشگری نیست و نمیتواند به ایدههای نو و اندیشههای دیگر، شکل داده یا آنها را تحمل کند. نمیتواند داستان دیگری بگوید و سکوتهای سرسام آور را پر کند. زبان رسمی که نادانی را دامن میزند و امتیازها را حفظ میکند، زرهی است صیقل خورده؛ پوششی که شوالیهها دیرزمانی است از آن دست کشیدهاند. با این حال، زبانی است ابلهانه، فریبکار و احساساتی: احترام پرشور به بچههای دبستانی، دادن سرپناه به فقیران، یادآوری حافظههای دروغین ثبات و هماهنگی در میان مردم.
او متقاعد شده که وقتی زبان در اثر بی مبالاتی، سوء استفاده، بیتفاوتی و نبود حرمت میمیرد، یا با دستور اقتدارگران به قتل میرسد، نه تنها خود او، بلکه همهی کاربران و سازندگان دربرابر مرگ آن مسئولیت دارند.
در قرن او کودکان، زبان در دهان کشیده و از گلوله استفاده میکنند، به جای آنکه صدای بیزبانها و صدای زبان ناتوان شده و علیه زبان ناتوانگر باشند، صدای زبانی که بزرگسالان همچون ابزاری برای درگیر شدن با معناها، راهنمایی کردن یا ابراز عشق، یکسره کنار گذشتهاند. اما او میداند که خودکشی ِ زبانی تنها در میان کودکان اتفاق نمیافتد. در میان روسای کودک صفت کشورها و سوداگران قدرت نیز پیش میآید که زبان تهی شده شان جلوی دسترسی آنها به باقیماندهی غریزهی انسانی شان را میگیرد، زیرا فقط با کسانی سخن میگویند که اطاعت میکنند یا برای وادارکردن به اطاعت به سخن میآیند.
غارت سیستماتیک زبان را میتوان از روی گرایش کاربران آن به درگذشتن از ویژگیهای رنگارنگ، پیچیده و زایانندهی زبان در زیر تهدید و سلطه فهمید. زبان سرکوبگر فقط خشونت را نمایندگی نمیکند، بلکه خود ِ خشونت است؛ چیزی بیش از نمایندهی محدوده گذاشتن بر شناخت است؛ خود، محدودههای شناخت است. خواه زبان حکومتی تحمیق گر و خواه زبانهای مصنوعی رسانههای بی مغز؛ خواه زبان مغرور اما خشکیدهی آکادمیک یا زبان کالامحور علم؛ زبان فریبکار قانون بی اخلاق، یا زبان طراحی شده برای بیگانه سازی اقلیتها که غارت نژادپرستانهی خود را در زیر ادبیات پرطمطراق خود پنهان میکند – در هر حال زبان ِ سرکوبگر باید پس زده، دگرگون و افشاء شود. این زبان خون مینوشد، آسیب پذیریها را نشانه میرود، چکمههای فاشیست خود را زیر پوشش محترمانه و وطن پرستی، پیوسته به مرزهای درونی و بیرونی ذهن میتازاند. زبان تبعیض جنسیتی، زبان نژادپرستانه، زبان دین محور، همگی نمونههای اعمال زبانهای سلطه بوده اند، نمیتوانند به شناخت جدید میدان بدهند و نمیدهند و قادر به تشویق تبادل متقابل ایدهها نیستند.
او به خوبی آگاه است که هیچ سوداگر فکری یا هیچ دیکتاتور سیری ناپذیر و سیاستمدار مزدور و مردم فریبی، هیچ خبرنگار متقلبی نمیتواند تحت تاثیر افکارش قرار بگیرد. زبانی در حال برآمد است که شهروندان را مسلح و دست به سلاح میخواهد که در فروشگاههای بزرگ، دادگاه ها، مراکز پست، زمینهای ورزشی، اتاق خوابها و بلوارها کشته شوند و بکشند؛ زبان را برای پوشاندن حقارت و خسارت تلفات انسانی بی دلیل، تجهیز میکنند. زبان سیاستمدارانه برای توجیه تجاوز، شکنجه و قتل نیز خواهد بود. زبانی پیوسته در تغییر و فریبکارانه طراحی شده تا زنان را محدود و کلمات ناگفته و سرکشانهی آنها را در گلو خفه کند؛ زبانهای دیگری خواهد بود برای جاسوسی دربارهی مردم در لباس پژوهشگری؛ زبان سیاست و تاریخ که هنگام انتقال رنج میلیونها انسان خاموش، حسابگری میکنند؛ زبان شکوهمندنما برای هیجان زده ساختن انسانهای ناخشنود و سوگوار برای همسایگان درهم شکسته؛ زبان متکبرانهی شبه تجربه گرا برای زندانی کردن افراد خلاق درون قفسهای فرودستی و بی امیدی.
اما قلب زبان که به چنین روزی افتاده، در زیر پوشش سخنوری و شکوه انجمنهای پژوهشی جهتمند و فریبکار، در ضعف میتپد؛ یا شاید هم اصلا نیپد، اگر پرنده دیگر مرده باشد.
او به این اندیشیده که آیا تاریخ فکری هر رشتهای چه میبود اگر عقل محاسبه گر و بازنماییهای سلطه به آنها تحمیل و اجبار نمیشد و وقت و زندگی به هدر نمیرفت برای گفتمانهای انحصار طلب و مرگبار جهت بستن راه شناخت هم انحصار طلب و هم قربانی آن؟
عقل قراردادی دربارهی داستان برج بابل بر آن است که فروریختن آن یک مصیبت بود و یک گسست و یا وزن تعدد زبانها بنا را فروریخت. آن زبان واحد میتوانست ساختن برج بابل را سرعت بخشد و دسترسی به آسمانها ممکن گردد. او از خود میپرسد: آسمانهای که؟ چگونه آسمان هایی؟ شاید هنوز وقت دستیابی به بهشت نرسیده بود، شاید شتابزدگی بود، چون هنوز هیچ کس فرصت نیافته بود زبانهای دیگر، دیدگاههای دیگر و روایتهای دیگر را یادبگیرد. اگر یادگرفته بودند، آسمانهای تخیلی آنها، ممکن بود پیش پایشان باشد. هرقدر هم پیچیده تر و دشوارتر باشد: فهمیدن آسمانها همچون زندگی ترجیح دارد بر آسمانها همچون پسازندگی.
او نمیخواهد این حس را به بازدیدگران جوان خود بدهد که زبان را باید مجبور به زنده ماندن کرد تا بماند. زنده بودن زبان در توانایی آن برای ترسیم زندگیهای واقعی، تخیلی و ممکن گویندگان، خوانندگان و نویسندگان به آن زبان است. هرچند گاه جای تجربه را میگیرد، اما جایگزینی برای خودش وجود ندارد. زبان خود را روی جایی که احتمال حضور معنا میرود، سایه گستر میکند. وقتی یک رئیس جمهور آمریکا با فکر به کشورش که به قبرستان تبدیل شده بود، گفت: “دنیا اندکی از آنچه ما امروز میگوییم، خواهد فهمید و یا اصلا آنرا به یاد نخواهد آورد. اما هرگز فراموش نخواهد کرد که آنها اینجا چه کردند.” کلمات سادهی این رئیس جمهور از ویژگیهای ماندگاری خود شادمانند، زیرا از دربرگرفتن واقعیت ششصد هزار تلفات در فاجعهی جنگ نژادی خودداری میکنند. کلمات او با پرهیز از بیان شکوهمند و نگفتن “حرف آخر” نفرت انگیز و با پذیرش بی قدرتی در افزودن و کاستن کلمات، به دسترس ناپذیری آن زندگی که در سوگش به سر میبرد، ادای احترام میکند. این ادای احترام و درک این که زبان هرگز نمیتواند از زندگی جلو بزند، نویسنده را به حرکت در میآورد. نباید هم جلو بزند. زبان هرگز نمیتواند بردگی، نسل کشی و جنگ را متوقف کند. حتی نمیتواند تکبر و تصور انجام آنرا داشته باشد. قدرت و پیروزمندی آن در حرکت به سوی امر بیان ناشدنی است. زبانی که مورد آزار قرار نگرفته باشد، خواه فربه یا نحیف، نقب زننده یا انفجاری، تقدیس گریز، خواه بلند بخندد یا بی واژگان بگرید، با گزینش واژه، یا با گزینش سکوت، در هر حال، به سوی شناخت حرکت میکند و نه به سوی ویرانی خود. اما چه کسی ادبیاتی را نمیشناسد که ممنوع شده چون پرسشگر است؟ بی اعتبار شده چون انتقادی است و آنرا محو کرده اند، چون تحول آفرین است؟ و چه تعداد آدمها از زبانی که سر سبز بر باد میدهد، خشمگین نشده اند؟
نویسنده میاندیشد که کار کلمه، کار والایی است، زیرا تولیدگر است و معنا را که تفاوتهای انسانی منحصر به فرد ما را تضمین میکند، پدید میآورد.
ما میمیریم، این میتواند معنای زندگی باشد. اما این که ما از زبان استفاده میکنیم، میتواند ملاک زندگیهای ما باشد.
“روزی روزگاری…” بازدیدگران از زن سالخورده سوالی میپرسند. این جوانها که هستند؟ از آن دیدار چه به دست آوردند؟ آنها در قالب کلمات آخر “پرنده در دستان شما است” چه شنیدند؟ جملهای که به سوی امکانی میرود یا جملهای برای شانه خالی کردن از مسئولیت؟ شاید آن جوانها چنین شنیدند: “این مشکل من نیست. من زنی سالخورده، سیاهپوست و نابینا هستم. تنها خرد من اکنون این است که نمیتوانم به شما کمک کنم. آیندهی زبان در اختیار شما است.”
آنها آنجا ایستادهاند. آیا فرض کنند هیچ چیزی در دستانشان نبوده؟ فرض کنند که این دیدار تنها یک شیرینکاری بوده تا سر زبانها بیفتند و برخلاف گذشته جدی گرفته شوند؟ آیا این فرصتی است برای دنیای بزرگترها جهت تودهنی زدن، حتک حرمت و هوای مسموم گفتمانشان دربارهی آنها و برای آنها، اما نه هرگز خطاب به آنها؟ پرسشهای فوری در میان هستند، مانند پرسش آنها: “آیا پرندهای که در دست ماست، زنده است یا مرده”؟ شاید این پرسش به این معنا بود: “آیا کسی میتواند به ما بگوید که زندگی چیست؟ مرگ چیست؟ ” هیچ کلک یا مسخره بازی در کار نیست. این پرسشی سرراست و شایستهی توجه یک انسان خردمند است. یک انسان سالخورده. و اگر انسانهای سالخورده و خردمندی که زندگی کرده و با مرگ رویارو شده اند، نتوانند به آن پاسخ دهند، پس چه کسی میتواند؟ اما او چنین نمیکند و رازش را برای خود نگه میدارد؛ نظر خوب خودش را؛ بیان پرمغزش را؛ هنر بدون تعهدش را. او فاصلهی خود را حفظ نموده، به دیگران نشان میدهد که به خلوت انزوای فردی و فضای خاص و پیچیدهی خود بازمی گردد.
او هیچ چیزی، هیچ کلمهای پس از انتقال مسئولیت به آن جوانان بیان نمیکند. سکوت، عمیق است، ژرفتر از معنایی که درون کلمات بیان شدهی او در دسترس بود. سکوتی یخ زده برقرار است و این بچهها که کسل شده اند، سکوت را با زبانی در دم اختراع شده، میشکنند. میپرسند:
“هیچ کلامی نیست، هیچ واژهای که به ما بگویی و کمک کند که پروندهی شکستهای شما را بازبینی کنیم؟ از راه آموزش و پرورشی که به ما دادید و هیچ آموزشی دربرندارد؟ چون داریم توجه میکنیم به آنچه شما کرده و گفته اید؟ به سدی که شما میان سخاوتمندی و خردمندی برپا کرده اید؟
“ما هیچ پرندهای در دست نداریم، چه زنده، چه مرده. ما فقط تو را داریم و پرسش مهم خود را. آیا این هیچی که در دست ما است، چیزی است که تحمل دیدن یا حدس زدن دربارهی آنرا نداری؟ آیا به یاد نمیآوری وقتی را که جوان بودی و زبان جادویی بیمعنا بود؟ وقتی هر چه میتوانستی بگویی، معنایی نداشت. زمانی که نامرئی چیزی بود که تخیل میخواست ببیند؟ وقتی پرسشها و درخواست پاسخها چنان فروزان سوختند که از خشم ندانستن به خود لرزیدی؟
“آیا ما باید خودآگاهی قهرمانان جنگی زنان و مردانی چون تو را با خود حمل کنیم که جنگ را باخته و چیزی در دستان ما باقی نگذاشتهاند جز آنچه تو خیال کردی در دست ماست؟ پاسخ تو هنرمندانه است، اما بی هنری آن ما را میآزارد و باید تو را نیز اذیت کند. پاسخ تو به دلیل خودمتشکر بودن، بی ادبانه است. پاسخی است که اگر چیزی در دست ما نباشد، مثل متنهای تلویزیونی از آب در میآید.
“چرا به سوی ما نیامدی تا با انگشتان نرم خودت لمس کنی و تا نفهمیدهای ما که هستیم، بیانیه و درس خود را به عقب بیندازی؟ آیا با وجود کلک و چشمبندی ما نفهمیدی که ما خواهان جلب توجه تو بودیم؟ ما جوان هستیم. ناپخته ایم. در تمام طول عمر کوتاه خود شنیده ایم که باید مسئول باشیم. این مسئولیت در میان فاجعهای که امروز دنیا با آن درگیر است چه معنایی دارد؟ در جایی که شاعری گفته: “دیگر لازم نیست چیزی را افشا کنیم، زیرا همه چیز بی نقاب جلوی چشمان ما هستند.” میراث ما در انظار بی آبرو شده است. تو میخواهی ما چشمان پیر و توخالی تو را داشته باشیم و فقط شقاوت و متوسط بودن را ببینیم. آیا فکر میکنی ما آن قدر بی شعوریم که خود را با افسانهی ملت بودن بارها و بارها پیشداوری کنیم؟ با چه جراتی با ما از وظیفه میگویی وقتی که تا کمر در سموم گذشتهی تو فرو رفته ایم؟
“تو ما و پرندهای که در دستان ما نیست را بی اهمیت میکنی. آیا زندگیهای ما هیچ پیش زمینهای ندارند؟ هیچ ترانه ای، هیچ ادبیاتی، هیچ شعر روحیه بخشی یا هیچ تاریخ تجربه مندی داری که به ما انتقال دهی و ما را قادر به آغازی نیرومند بسازد؟ تو یک بزرگسال هستی. سالخورده و خردمند. از نجات دادن آبروی خود دست بکش. به زندگیهای ما فکر کن و به ما از دنیای خاص خودت بگو. داستانی بساز. روایت، انقلابی است و همان لحظه که خلق شدن آن آغاز میشود، به خلق ما میپردازد. ما تو را سرزنش نمیکنیم اگر در پی ناممکن باشی؛ اگر عشق چنان کلماتت را به شعله بکشد که در آتش بسوزند و چیزی جز خاکستر نماند. و یا کلمات تو مانند مهارت دستان یک جراح، تنها قسمتهایی را ببرد که خون در آنها جریان دارد. ما میدانیم که هرگز نمیتوانی کار را به درستی انجام دهی. عشق هیچ گاه کافی نیست؛ مهارت نیز کافی نیست. اما کوشش خودت را بکن. به خاطر ما و خودت نام خود را در خیابان فراموش کن؛ به ما بگو که دنیا را در مکانهای تاریک و در روشنایی چگونه دیدی؟ به ما نگو به چه چیز باور داشته باشیم و از چه بترسیم. تو ای زن سالخورده که به برکت نابینایی رسیدهای میتوانی به زبانی حرف بزنی که به ما آنچه فقط از زبان برمی آید را بگویی: این که چگونه بدون تصاویر ببینیم. فقط زبان، ما را از وحشت چیزهای بدون نام محافظت میکند. زبان به تنهایی یک مراقبهی عرفانی است.
یادآوری وحشت استعمار و همدردی در آثار تونی موریسون“به ما بگو زن بودن چیست تا شاید بفهمیم مرد بودن چیست. در حاشیه چه خبر است. نداشتن هیچ خانهای در این دنیا به چه معنایی است. جدا افتادن از کسی که میشناختی و زندگی در حاشیهی شهرستانی که نمیتواند حضور تو را تحمل کند، چگونه است؟
“به ما دربارهی کشتیهایی بگو که در روز عید ایستر از سواحل دور میشدند. از زایمان در صحرا. از دلیجانی پر از بردگان بگو و این که چگونه آنقدر به آرامی ترانه میخواندند که نفس آنها از صدای برفی که میبارید قابل تشخیص نبود. چگونه از تکان شانههای پهلودستی میفهمیدند که توقف بعدی، آخرین ایستگاه آنها خواهد بود. چگونه با گذاشتن دستها در میان پاهای خود به گرما و سپس آفتاب فکر میکردند. سرک میکشیدند و میچرخیدند تا بدانند آنها را کجا میبردند. در مهمانخانهای توقف میکنند. راننده و کمک راننده آنها را در حال پچپچه تنها گذاشته، با چراغی به داخل میروند. بخار دهان اسبها به برف روی زمین میخورد و آن بخار و ذوب شدن، حسرت بردگان یخ زده است.
“در مهمانخانه باز میشود: یک دختر و یک پسر از فضای روشن آن بیرون میآیند و به داخل دلیجان میآیند. پسر تا سه سال دیگر تفنگ خواهد داشت، اما حالا فانوسی و کوزهای از آب سیب گرم در دست دارد. آنرا دهان به دهان میگرداند. دختر نان و تکههای گوشت میگرداند، به اضافهی نگاهی به چشمان کسی که به او تعارف میکند. یک نگاه به مردها و دو نگاه به زن ها. و یک نظر. آنها به پشت سر نظری میاندازند. توقف بعدی آخرین ایستگاهشان خواهد بود. اما نه این یکی. اینجا گرم است.”
وقتی جوانها از حرف زدن دست میکشند، سکوت دوباره برقرار میشود، تا آنکه زن سالخورده سکوت را میشکند.
او میگوید: “سرانجام، اکنون به شما اعتماد میکنم. به شما اعتماد دارم که پرنده در دستانتان نبود، زیرا شما به راستی آنرا گرفته اید. نگاه کنید! چه دوست داشتنی است، این کار را با کمک یکدیگر انجام دادهایم.”
بیشتر بخوانید
برای چه کسی مینویسیم؟منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: دلبند تونی موریسون
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران