هفتادونهمین جلسه دادگاه حمید نوری: «مسئول بند بودم و بارها نوری را دیدم»

حمید نوری ۶۰ ساله، دادیار سابق قوه قضائیه، زمانی که برای دیدار با اقوامش به کشور سوئد سفر کرده بود، شنبه ۹ نوامبر ۲۰۱۹ / ۱۸ آبان ۱۳۹۸ در فرودگاه بین‌المللی آرلاندای استکهلم با حکم دادسرای این شهر به صورت موقت بازداشت شد و یک سال و ۹ماه در بازداشت موقت ماند. دادستانی سوئد ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۱ (۵ مرداد ۱۴۰۰) در اطلاعیه‌ای تحت عنوان «پیگرد جنایات جنگی در ایران» خبر از تحویل رسمی کیفرخواست حمید نوری به دادگاه داد. بر اساس این کیفرخواست حمید نوری با دو اتهام اصلی روبه‌روست: جنایت جنگی (نقض حقوق عمومی بین‌الملل، از نوع سنگین) و قتل. هر دوی این اتهام‌ها به دلیل نقش مستقیم در کشتار بیش از ۱۰۰ تن از مخالفان و زندانیان سیاسی در سال‌های پایانی جنگ ایران و عراق (در دهه ۶۰ و مشخصاً سال ۱۳۶۷) علیه نوری مطرح شده است.

هفتادونهمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری، متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در سال ۶۷ صبح روز سه‌شنبه ۲۹ مارس/ ۹ فروردین در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم برگزار شد. این جلسه به استماع شهادت محمود خلیلی اختصاص یافت.

دادگاه #حمید_نوری
رشته توئیت
۱-هفتادونهمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری، متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت در سال ۶۷ از صبح روز سه‌شنبه ۲۹ مارس/۹ فروردین در سالن ۳۷ دادگاه بدوی استکهلم آغاز شد. این جلسه به استماع شهادت محمود خلیلی اختصاص یافت. https://t.co/x3ZTtA4lSL pic.twitter.com/9JfjnT9GVo

— Radio Zamaneh (@RadioZamaneh) March 29, 2022

محمود خلیلی، زندانی سیاسی دهه ۶۰ و از جان به در بردگان اعدام‌ها در سال ۶۷ است که پیش از این نامش در دادگاه حمید نوری و از زبان خود او برده شده است:

«دو سال است در اصل در زندان رجایی‌شهر هستم و با رجایی‌شهر زندگی می‌کنم. تمام کتاب‌های ایرج مصداقی را خوانده‌ام و ۲۵ جلد کتابِ او را حفظ هستم. پنج جلد کتاب محمود رویایی را خوانده و کتاب‌های حسین فارسی، “محمود خلیلی” و مهری حاجی‌نژاد را هم خوانده‌ام.»
(اولین جلسه دفاع حمید نوری، دوم آذر ۱۴۰۰)

محمود خلیلی که آبان سال ۱۳۶۰ دستگیر و اسفند سال ۶۷ از زندان آزاد شده است، در گفت‌وگویی با نشریه “پیام فدایی” به مرور سال‌های زندان، تجربیات و خاطره‌هایش پرداخته و از جمله درباره خودش و شرایط دستگیری‌اش گفته است:

«من متولد یکی از روستاهای لرستان هستم. در تاریخ چهارم آبان ۱۳۶۰ ساعت ۹ صبح در حوالی محل کارم در تهران، کوچه برلن با راهنمایی، همراهی و مشارکت مستقیم خواهرزاده‌ام که یک بسیجی بود و برادر یکی از دوستان دبیرستانی‌ام که از قدیم با همدیگر معاشرت فراوانی داشتیم و آنها از تفکرات من مطلع بودند، دستگیر شدم. در همین جا بی‌مناسبت نیست که بگویم بعد از قیام، آن دو برادر به عنوان هواداران رژیم در کمیته و ارگان‌های امنیتی نظام فعالیت می‌کردند و هم اکنون از مأموران رده بالای وزارت اطلاعات هستند!»

محمود خلیلی در بخش دیگری از گفته‌های خود‌ در این مصاحبه، با اشاره به انتقالش از زندان قزلحصار به زندان گوهردشت در سال ۶۵ گفته است:

«در اواخر بهار ۱۳۶۵ تصمیم بر این گرفته شده بود که واحد یک و سه زندان قزلحصار را از زندانیان سیاسی تخلیه کنند و در اختیار زندانیان عادی قرار دهند. ظاهرا کمبود جا و حجم بالای جرایم اجتماعی باعث این شده بود که واحد دو زندان قزلحصار به تنهایی جوابگوی تعداد زیاد مجرمان عادی نباشد و نیاز به فضای بیشتر داشتند برای مجرمان این جرایم که رو به ازدیاد بودند. … ما را به صورت جمعی به گوهردشت منتقل کردند. تقریبا ۱۹۳ نفر با هم بودیم که از بند یک واحد یک با چند اتوبوس به زندان گوهردشت منتقل شدیم. البته وسایلمان را با یک کامیون کانتینردار سبز رنگ حمل کردند. … زندان گوهردشت کلا از هشت بلوک سه طبقه ساخته شده بود و سالن‌ها در دو طرف یک راهروی اصلی بزرگ قرار داشتند. البته پنج سالن یک و سه و پنج و شش و هشت در یک ردیف، یک طرف راهرو و سالن‌های دو و چهار و هفت در ردیف دیگر یا سمت دیگر راهرو قرار داشتند. سه سالن اول یعنی سالن یک، سالن دو و سالن سه دارای سلول‌های بزرگ‌تر بودند؛ یعنی در بند یک، دو و سه، تیغه بین ۲۸ سلول انفرادی را برداشته بودند. دو سلول را به یک سلول نسبتا بزرگ‌تر تبدیل کرده بودند و ۱۴ سلول بزرگ‌تر به وجود آورده بودند و در انتهای هر یک از این سه سالن و در هر طرف، تیغه بین سه سلول را برداشته و دو سلول بزرگ‌تر از سلول‌های داخل این سالن‌ها درست کرده بودند ولی سالن‌های دیگر فقط از سلول های کوچک تشکیل شده بودند. سالن‌های چهار و هفت فاقد حسینیه بودند ولی شش سالن دیگر دارای حسینیه بودند. هر بلوک از سه طبقه تشکیل می‌شد که غالبا طبقه اول تمام این بلوک‌ها خالی بود. البته گاهی مواقع افرادی را به صورت انفرادی در آنجا برای چند ساعت یا چند روز نگهداری می‌کردند. آنجا را به این خاطر خالی نگاه می‌داشتند چون می‌شد از حیاط و هواخوری به راحتی با افراد داخل این سلول‌ها تماس گرفت. به طور مثال در یک زمان ما توانستیم با دو پزشکی که در اعتراضات نسبت به انتخابات نظام پزشکی شرکت داشتند، در طبقه اول سالن دو تماس بگیریم. همچنین توانستیم با بعضی از زندانیانی که در بهداری بستری بودند صحبت کنیم ….»

محمود خلیلی در بخش دیگری از اظهاراتش در این گفت‌و‌گو، از فراهم شدن زمینه آغاز اعدام‌های سال۶۷ در زندان گوهردشت گفته و به مواجهه‌اش با هیأت مرگ هم اشاره کرده است:

«چند روز بعد از آخرین ملاقات، درست روز پنجم مرداد ۱۳۶۷ چند پاسدار به سالن شش و احتمالا همزمان به همه سالن‌ها وارد شده و تلویزیون‌ها را به بهانه تعمیر از بند خارج کردند. آن روز به ما هواخوری ندادند. روزنامه هم ندادند. روز بعد هم که کارگری مسأله هواخوری را مطرح کرد با جواب سربالای پاسدار سالن روبه‌رو شد. در مقابل این برخوردها ما تصمیم به تحریم غذای یک روزه گرفتیم. جالب‌ترین نکته در این تحریم‌ها این بود که بهایی‌ها با وجود اینکه به ظاهر در تحریم غذا مشارکت نمی‌کردند اما جیره غذایی خود را دور می‌ریختند و نمی‌خوردند. این تحریم غذایی واکنش پاسدارها را برنیانگیخت و بر خلاف همیشه با عکس‌العمل خاصی مواجه نشد …. بر اساس محاسبات ما ۱۸ مرداد، روز ملاقاتمان بود. از این رو قرار گذاشتیم اگر باز هم ملاقات ندادند غذا را بیرون بگذاریم. این کار را کردیم ولی آن روز هم بی‌هیچ واکنشی از طرف زندانبانان این کار صورت پذیرفت و ما نتیجه‌ای نگرفتیم. آخرین روزهای مرداد بود و زندانیان نگران بوته‌های گلی بودند که در باغچه حیاط کاشته بودند و آنها به علت قطع هواخوری دچار بی‌آبی شده بودند. برای آبیاری گل‌ها، جانفشان حسین حاج محسن، ابتکاری به خرج داده بود. او با بریدن ابتدا و انتهای قوطی‌های پلاستیکی ریکا (مایع ظرفشویی)، لوله بلندی درست کرده و این لوله را پس از عبور دادن از عرض دستشویی، از لای پلیت‌ها (منظور ورقه‌های افقی آهن مثل پرده کرکره است که جلوی پنجره هر سلولی قرار داشتند) رد و آن را تا وسط باغچه فرستاده بود. وقت آبیاری شب هنگام بود. به این ترتیب شب از طبقه سوم آب با شر شر فراوان وسط باغچه می ریخت. در این رابطه چند پاسدار وارد بند شده و پس از قطع آب و درآوردن لوله‌ها دنبالِ عامل این کار گشتند. حسین حاج محسن اعلام کرد: “من این کار را کردم!” او را از بند خارج کردند. ما فکر می‌کردیم مدتی طولانی او را به انفرادی می‌برند ولی بعد از مدت کوتاهی به سالن برگشت؛ در حالی که یک طرف صورتش سرخ شده بود. او (حسین) توضیح داد که در راهرو اصلی پرسیده بودند که چرا آب را هدر می‌داده و او گفته بود به این دلیل که گل‌های باغچه در حال پژمردن و پرپر شدن هستند. بی‌درنگ یکی از پاسدارها در جواب او گفته بود که گل‌های باغچه مهم نیستند، گل‌های عمر شما دارند پرپر می‌شوند! حسین در جواب گفته بود: “گل‌های عمر کسانی پرپر می‌شود که زیر قطعنامه را امضا کرده‌اند!” پاسدار با خشم سیلی محکمی به صورت او زده و او را به  سالن برمی‌گرداند. … دوباره همه تصمیم گرفتیم در اعتراض به این موضوع روز بعد از گرفتن غذا خودداری کنیم. این کار را کردیم اما باز این عمل ما با هیچ واکنشی از طرف زندانبانان مواجه نشد ….»

محمود خلیلی درباره حضور خودش در اتاق هیأت مرگ در جریان اعدام‌های سال ۶۷ هم گفته است:

«روز پنجم شهریور حدود ساعت یک، من و داوود، یكی از همبندی‌هایم را صدا زدند و با چشمبند به طبقه پایین بردند. در راهرو تردد زیادی بود. پیش از اینكه وارد سالن و راهروی اصلی شویم، ما را از یک راهروی باریک عبور دادند، در آنجا صدای کریه داوود لشكری بلند شد. تنها یک سؤال می‌کرد: “نماز می‌خوانی یا نه؟” وقتی به او جواب نه دادم، بین دو پاسدار قرار گرفتم و قبل از ورود به راهرو اصلی، ناصریان پرسید: “مصاحبه می کنی؟” گفتم: “نه!” گفت: “ببریدش!” آن دو پاسدار مرا وارد راهروی اصلی کردند و در کنار دیوار نشاندند. در شرایط عجیبی قرار گرفته بودم. از خود می‌پرسیدم: “چه شده و اینها چه می‌خواهند؟” تقریبا دو ساعت بعد گروهی زندانی را از جلویم عبور دادند و در کنار دیوار مقابل نشاندند. پس از مدتی یكی از پاسدارها فریاد زد: “حاجی شروع کنیم؟” من فكر کردم قصد ضرب و شتم دارند. هر لحظه منتظر بودم که مشت و لگد بر سر و صورتم ببارند! منظور از حاجی همان ناصریان بود. او گفت: “اینها کارشان تمام شده. می‌توانید ببریدشان بند بالا!” آنها را بردند. بعد از حدود یک ساعت عده دیگری را آوردند و همان مراحل دوباره طی شدند با این تفاوت که این بار داوود داد زد که “کار من هم تمام شده. من را ببرید بند!” پاسداری در جواب او گفت: “عجله نداشته باش. نوبت تو هم می‌رسد!” از پاسداری که آنجا بود خواستم مرا به دستشویی ببرد. قصدم این بود که موقع برگشتن به زندانی‌های دیگر نزدیک شوم و کمی اطلاعات به دست آورم. وقتی برگشتم پاسدار به اشتباه مرا عكس جهتی که نشسته بودم نشاند. من صدای یكی دو ماشین سنگین را می‌شنیدم. اول فكر کردم اتوبوس یا مینی‌بوس کارکنان است. بعد فكر کردم شاید قصد تبعید زندانیان را به جای دیگری دارند اما پس از چند لحظه فریاد پاسداری را شنیدم که گفت: “حاجی کامیون‌ها آمدند!” این بار لشكری گفت: “ما هم کارمان را شروع کردیم!” تا ساعتِ هفت شب من در راهرو منتظر نشسته بودم. کم‌کم راهرو خلوت شده بود. احساس می‌کردم تنها من در آنجا هستم ولی از صدای سرفه‌ای متوجه شدم یک نفر دیگر هم در آن نزدیكی است. یكی دو بار آهسته حرف زدم اما او چیزی نگفت! پاسداری آمد و به او گفت: “بلند شو!” پس از آن وقتی به نزدیكی من رسید گفت: “تو هم بلند شو!” بعد ما را همراه خود برد. پشت اتاقی ایستادیم. پاسدار در زد و کسی در را باز کرد و زندانی همراهم را به داخل برد. به من گفت: “همین جا بنشین. بعد از اینکه کار این یكی تمام شد نوبت تو می‌رسد!” بعد از حدود ۱۰ دقیقه او را بیرون بردند و در جهت عكس راهرو نشاندند. سپس مرا به داخل اتاق بردند! … وقتی چشمبندم را برداشتند، میزی را روبه‌روی خود دیدم. چند نفر پشت آن نشسته بودند. در میان آنها نیری و اشراقی را شناختم. در کنار آنها ناصریان ایستاده بود. مرا روبه‌روی آنها روی صندلی نشاندند. چند نفر هم پشت سرم در تاریكی ایستاده بودند. … ابتدا نیری اسم و مشخصات و اتهامم را پرسید. بعد گفت: “ما هیأتی هستیم از طرف امام برای عفو زندانیان. اگر می‌خواهی عفو شوی فرمی را که به تو می‌دهند امضا کن!” ناصریان فرمی را جلوی من گذاشت که روی آن نوشته شده بود: “من با علم و اطلاع از آیین شریف اسلام انزجار خود را از مارکسیسم و تمام جریانات اشتراکی به ویژه سازمانی که هوادار آن بودم، اعلام می‌دارم!” (البته در خصوص معاد و عدل و … هم نوشته شده بود) … وقتی آن فرم را خواندم به آنها گفتم: “حكم من ۱۵ سال است و تقاضای عفو ندارم. اگر قرار است عفو داده شود دیگر نیازی به امضای این فرم نیست!” در اینجا اشراقی شروع به صحبت کرد و گفت: “تا به حال نماز خوانده‌ای؟” گفتم: “نه!” گفت: “زیارت مشهد رفته‌ای؟” گفتم: “نه!” گفت: “پدرت نماز می‌خواند؟” گفتم: “پدرم مرده است!” گفت: “قبل از مرگ او که یادت هست؟” گفتم: “تا جایی که به خاطر دارم پدرم نماز نمی‌خواند و من هیچ وقت ندیدم او نماز بخواند!” ناصریان گفت: “حاج آقا ولش کن! این آدم بشو نیست.” نیری گفت: “من هم می‌دانم!” اما اشراقی گفت: “تو که بچه مسلمان هستی و اعتقاد به قیامت داری باید نماز بخوانی!” گفتم: “من نماز نمی‌خوانم!” گفت: “چرا، باید بخوانی!” گفتم: “نه! من نماز نمی‌خوانم!” گفت: “ببریدش بیرون و سه وعده با شلاق او را بزنید، اگر نماز نخواند اعدامش کنید!” گفتم: “من نماز نمی‌خوانم!” در حالی که مرا از اتاق بیرون می‌بردند نیری گفت: “خوب کاری می‌کنی!” اشراقی گفت: “غلط می‌کنی!” در حیرت بودم که اینها چه می‌گویند و چه می‌خواهند؟ البته همان‌طور که گفتم اینها (دست‌اندرکاران اعدام‌ها) به خود من گفتند هیأتی هستند از طرف امام که برای عفو زندانیان آمده‌اند ولی بعضی از پاسدارها به بچه‌های دیگر گفته بودند: “چاه‌های فاضلاب پر شده‌اند، در حال تخلیه آنها هستیم!”»

محمود خلیلی، مقیم آلمان اما با حضور در جلسه امروز دادگاه حمید نوری در برابر هیأت قضایی ابتدا به سوال‌های دادستان‌ها پاسخ داد. پیش از آغاز بازپرسی از او اما توماس ساندر، رئیس دادگاه، به او خوش‌آمد گفت و بابت حضورش به عنوان شاهد تشکر کرد. او سپس به ارائه توضیحات مقدماتی پرداخت و بعد، از شاهد خواست تا “سوگند شهادت” یاد کند. پس از ادای سوگند، قاضی ساندر برای محمود خلیلی توضیح داد که به دنبال این سوگند چه بار حقوقی‌ای بر دوش خواهد داشت. او گفت که شاهد بر اساس شهادتش زیر بار مسئولیت کیفری خواهد بود و ملزم است حقیقت را بگوید. در ادامه جلسه، قاضی به شاهد گفت با توجه به اینکه وقایع مورد نظر مربوط به سال‌های دور هستند، لازم است او هر جا که از موضوع مطمئن نیست، بگوید که مطمئن نیست.

او سپس از دادستان‌ها خواست تا بازپرسی از محمود خلیلی به عنوان شاهد را آغاز کنند. پیش از آن اما شاهد از رئیس دادگاه اجازه خواست تا یک برگه کاغذ سفید و یک خودکار در اختیار داشته باشد. قاضی ساندر این اجازه را به او داد و بعد با اعلام آغاز ضبط صدا‌ و تصویر، بازپرسی از محمود خلیلی آغاز شد. او در آغاز و در پاسخ به سوال‌های مقدماتی دادستان، کریستینا لیندهف کارلسون، درباره دلیل دستگیری‌اش گفت:

«من چهارم آبان سال ۶۰ به اتهام هواداری از سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران دستگیر شدم.… این سازمان با فداییان یکی نیست. در آن مقطع یک بخش بود که با رژیم همکاری می‌کرد اما سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، خواستار سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی بود. ما عضو این سازمان قدیمی مارکسیست-لنینیستی بودیم که از سال ۱۹۴۹ فعالیتش را آغاز کرده بود.… من به ۱۲ سال زندان -بر اساس حکمی که دیدم- محکوم شدم. … مسأله این است که چیزی را که دادند من امضا کردم … من سال ۶۰ با همکاری پسر خواهرم دستگیر شدم. پسر خواهرم کسی بود که پنج سال کلاس اول را خوانده بود و هر سال رد شده بود …. من زمانی که نزد هیأت مرگ رفتم، حکم اعدام خودم را هم آنجا دیدم. آن حکم سال ۶۲ صادر شده بود. … آنها از من مقداری شعر و مقاله گرفته بودند که برای نشریه کار می‌فرستادم. شاید برای شما خیلی غریب باشد که کسی به خاطر شعر گفتن یا مقاله نوشتن به اعدام محکوم شده باشد. اما همه حقیقت این نیست. وقتی من را گرفتند من اعدام مصنوعی شدم، وصیتنامه نوشتم و این وصیتنامه و آن اشعار به عنوان سند محکومیت من، دو بار در دادگاه استفاده شد….»

محمود خلیلی در ادامه شهادتش در دادگاه حمید نوری به حضورش در زندان‌های اوین، قزلحصار و گوهردشت پرداخت و گفت که از سال ۶۵ تا اواخر بهمن ۶۷ در زندان گوهردشت بوده است:

«… بعد ما را به اوین بردند. من مدت زیادی آنجا نبودم. شاید ۱۰ روز تا دو هفته. بعد ما را فرستادند بیرون.»

دادستان در ادامه از محمود خلیلی به عنوان شاهد دادگاه حمید نوری درباره اینکه آیا در زندان گوهردشت نام دیگری داشته است سوال کرد و او در پاسخ به این سوال دادستان گفت:

«از زندان قزلحصار، رفقای زندانی به من می‌گفتند عمو.»

محمود خلیلی در ادامه اظهارتش گفت که در زندان گوهردشت ابتدا در سالن دو بوده است، بعد به انفرادی رفته و سپس در سالن یک بوده است:

«وقتی زندانی‌ها را در سال ۶۶ بر اساس احکام و مذهبی بودن و نبودن تقسیم کردند، من به سالن شش منتقل شدم. در سالن شش چیزی حدود ۶۰ زندانی سیاسی چپ داشت. این زندانیان عمدتا مارکسیست بودند. چیزی حدود ۳۸ -در این حدودها- زندانی بهایی هم آنجا بودند. … من در مرداد و شهریور ۶۷ هم در سالن شش بودم. ما طبقه سوم بودیم و بالای ما بند دیگری نبود. اگر بر اساس سیستم اروپایی در نظر بگیرید، دو طبقه بعد از همکف. طبقه زیر ما هم دو بند -دو سالن- محسوب می‌شد. … تغییرات زیادی روی نام سالن‌ها و بندها می‌دادند. یک وقت می‌گفتند سالن ۱۳، یک وقت می‌گفتند ۱۴. حتی سالن خود ما را یک بار اسمش را گذاشتند ۱۶. اما در مرداد و شهریور ۶۷ دقیقا نمی‌توانم بگویم … احتمال دارد ۱۳ بوده باشد. از زمانی که ما رفتیم در سالن شش، برخوردها و مسائلی داشتیم با پاسدارها. ما تحریم غذا داشتیم، قطع هواخوری داشتیم یا تحریم ملاقات داشتیم. تمام اینها تا قبل از مرداد و شهریور است.»

محمود خلیلی سپس در پاسخ به سوال دادستان، شرح وقایع مرداد و شهریور ۶۷ را از روز چهارشنبه پنجم مرداد آغاز کرد:

«…آمدند تلویزیون را بردند. هواخوری به ما ندادند. روزنامه قطع شد و ملاقات‌ها هم قطع شد. در رابطه با بردن تلویزیون‌ها و قطع هواخوری، چون هنوز نوبت ملاقاتمان نشده بود، ما دست به تحریم غذا زدیم اما بر خلاف دفعات قبل که می‌آمدند و به ما حمله می‌کردند و اذیت می‌کردند، این بار هیچ واکنشی نشان ندادند. در اواخر مرداد هم که دوباره نوبت ملاقاتمان شده بود، ما‌ تحریم ملاقات کردیم. یک بار هم در رابطه با کتک خوردن حسین حاج محسن، ما پیش از پنجم شهریور تحریم غذا کردیم اما باز هیچ واکنشی نشان ندادند.… اواسط مرداد ما سروصداهایی در حیاط شنیدیم. از لای پلیت‌ها نگاه کردیم توی حیاط را. چیزی حدود ۵۰-۶۰ زندانی از در اصلی (در بیرون)، آمده بودند توی حیاط. … من خودم دیدم که در همچنان باز بود و اینها توی حیاط بودند. دقیقا چیزی که من دیدم، این تعداد افرادی که آمده بودند، داشتند از توالت حیاط استفاده می‌کردند. لباس‌هایی که تن اینها بود لباس‌های تمیزی بود. یعنی لباس نظامی نبود که آدم فکر کند اینها را از مرز و عملیات فروغ جاویدان گرفته‌اند و آورده‌اند یا اینکه از توی بندشان همین‌طور سریع کشیده باشندشان بیرون. حالت وقتی را داشت که بچه‌ها را می‌بردند ملاقات؛ ما را می‌بردند ملاقات. چون جو جامعه متشنج بود، ما فکر می‌کردیم امکان دارد تظاهراتی چیزی بیرون بوده باشد و اینها را گرفته باشند …. ولی از طرف دیگر می‌دیدیم همه‌شان دمپایی پایشان است و این جور درنمی‌آمد. روز بعدش و وقتی که اینها رفتند، زمانی که ما از پلیت‌ها نگاه می‌کردیم، در آهنی حیاط بسته بود اما تلی از دمپایی پشت در بود. من خودم اینها را دیدم. … زمانی که تلویزیون را بردند و روزنامه‌ها قطع شد، ما با استفاده از سمعک یکی از بهایی‌های همبند، یک رادیوی تک‌موج درست کردیم. آن کسی که این رادیو را درست کرده بود، اخبار را به ما می‌داد. … از طریق مورس هم به ما اطلاعات می‌رسد اما برای ما این مسأله قابل پذیرش نبود. … از فرعی بند خود ما تماس گرفتند گفتند مجاهدین می‌گویند ۲۰۰ نفر از آنها را اعدام کرده‌اند. این در ذهن ما جور درنمی‌آمد. ما در بند درباره این موضوع زیاد بحث می‌کردیم. … این ماجراها تقریبا مربوط به اواخر مرداد بود ….»

محمود خلیلی در ادامه بیان اظهارات و شهادتش در دادگاه حمید نوری به روز پنجم شهریور ۶۷ رسید و این روز به عنوان روز آغاز «چپ‌کُشی» در زندان گوهردشت یاد کرد و گفت که در این روز او را از بند بیرون برده‌اند:

«من و یکی از همبندی‌ها به نام داوود را ساعت حدود ۱۲:۳۰ از بند بردند بیرون. به ما گفتند چشم‌بند بزنید بیایید بیرون. پاسداری که صدا زد پاسدار غریبه بود. یعنی پاسدارهایِ بند ما در دوره مرداد و شهریور ۶۷ عوض شده بودند تقریبا. … ما اینها را زیاد ندیده بودیم اما قبلی‌ها را همه را می‌شناختیم. شاید از سالن‌های دیگر آمده بودند اما برای ما غریبه بودند. بعد ما را بردند توی راهرو. از پله‌ها فرستادندمان پایین؛ توی راه‌پله، حالا پاگرد اول یا دوم یادم نیست اما [داوود] لشکری از من سوال کرد که آیا مصاحبه می‌کنم یا نماز می‌خوانم… یک چنین چیزی پرسید و من گفتم نه! به پاسدار گفت ببرش! یک تعداد پله دیگر را که آمدیم پایین، قبل از اینکه وارد راهروی اصلی بشویم، ناصریان همین سوال را از من پرسید. وقتی گفتم نه، گفت ببریدش! من را آوردند و در راهروی اصلی نشاندند. برای ما همه چیز غریب بود. برای من همه چیز عجیب بود. رفت و آمد زیادی در سالن بود. جمعیت زیادی هم در سالن نشسته بودند. من تا ساعت هفت‌ونیم شب در این راهرو بودم. بعد من را بردند نزد هیأت مرگ ….»

دادستان درباره طبقه از محمود خلیلی سوال کرد و او گفت که در طبقه همکف بوده است.

دادستان: این را از کجا می‌دانید؟

محمود خلیلی: زندانی را در آن شرایط حتی اگر با چشم‌بند رها می‌کردید تا جلوی در زندان می‌رفت. ضمن اینکه وقتی ما‌ را جابه‌جا می‌کردند، پایین می‌رفتیم یا بالا می‌رفتیم، پله‌ها را می‌شمردیم. درست ۳۲ پله می‌خورد تا طبقه همکف …

دادستان در ادامه باز هم سوالاتی درباره روایت محمود خلیلی پرسید و او در پاسخ گفت:

«از سالن شش فقط من و داوود را کشیدند بیرون ….»

دادستان: چرا؟ چرا فقط تو و داوود؟

محمود خلیلی: دلیل این را من دقیقا نمی‌دانم اما روزهای پنجم و ششم شهریور از سالن‌ها گزینشی زندانی می‌بردند؛ به جز فرعی ۲۰.

دادستان سپس درباره جنب و جوش و حرکت زیاد در راهرو از شاهد سوال کرد و حضور اشخاص دیگر در “راهروی مرگ”. محمود خلیلی در جواب این پرسش دادستان گفت:

«… من افراد زیادی از حاضران در سالن را می‌شناختم و تلاش کردم تا با رفتن به توالت به آنان نزدیک بشوم اما باز فاصله داشتم. در آن سالن خیلی از افراد و خیلی از رفقای زندانی‌ام را می‌شناختم.»

دادستان: الان و امروز فرد خاصی را به یاد دارید که بگویید؟

محمود خلیلی: دقیقا! جهانبخش سرخوش، مجید ولی، محمدعلی بهکیش، محسن رجب‌زاده، کیوان مصطفوی ….

دادستان: با جهانبخش سرخوش شروع کنیم. از کجا می‌دانید که او آنجا بود؟

محمود خلیلی در پاسخ به این سوال و پرسش‌های بعدی دادستان گفت:

«من جهانبخش سرخوش را از زیر چشم‌بند دیدم. صدای او را هم شنیدم و وقتی هم که او را بردند، دیدم …. اسامی را شروع کردند به خواندن؛ از حدود ساعت سه، سه‌ونیم بعدازظهر. اسم کوچک را می‌گفتند همراه با نام پدر. من از صداها می‌فهمیدم که این بچه‌ها را می‌شناسم. تک‌تک اینها را می‌شناختم چون سال‌ها با ایشان زندگی کرده بودم. در این جمع یک‌سری از بچه‌های توده‌ای-اکثریتی از فرعی ۲۰ هم بودند …. اسامی را که خواندند، من صدای یک سری ماشین‌های سنگین را هم شنیدم. اولش فکر کردم اتوبوسی چیزی است و می‌خواهند ما را تبعید کنند اما این صداهای کامیون بود … چنین صداهایی به گوش می‌رسید. قبل از اینکه من این صداها را بشنوم، یک سری را برداشتند بردند؛ همین اسامی‌ای که من گفتم …. لشکری گفت اینها را بردارید ببرید بندشان، بالا! و این خیلی غریب بود. بندشان بالا …. برای همین چند نفر از جمله داوود گفتند که ما هم می‌خواهیم برویم. کیوان، کیوان مصطفوی هم گفت من هم کارم تمام شده و می‌خواهم بروم اما پاسدار گفت که نوبت شما هم می‌رسد. وقتی صدای ماشین‌های سنگین را شنیدیم … من خودم شنیدم و کسی برایم تعریف نکرده است. من فکر می‌کردم می‌خواهند ما را تبعید کنند. چه برنامه‌ای داشتند نمی‌دانستم. بعد انگار پاسداری از بیرون آمد گفتش که: حاجی! کامیون‌ها رسیدند. منظور اینجا لشکری بود. لشکری هم برگشت گفت ما هم کارمان را شروع کردیم ….»

دادستان: اگر برگردیم به جهانبخش سرخوش … درباره خود او من چه برداشتی بکنم از صحبت‌های شما؟

محمود خلیلی: من صدای او را شنیدم. از زیر چشم‌بند … فاصله‌اش با من زیاد بود اما صدایش را می‌شناختم. اینها را بردند و اعدام کردند؛ یعنی به دار کشیدند.

دادستان: شما او را از کجا می‌شناختید؟

محمود خلیلی: از قزلحصار او را می‌شناختم. در سالن دو زندان گوهردشت هم با ما بود؛ قبل از اینکه من را به انفرادی ببرند.

دادستان: شما می‌گویید او اعدام شد. این را از کجا می‌دانید؟

محمود خلیلی: خیلی ساده است. الان بهرنگ سرخوش در اروپاست. ۱۲ یا ۱۳ سالش بوده آن زمان. او پسر جهانبخش سرخوش است. بعد از کشتارها با مادرش می‌رود؛ وقتی که تلفن می‌کنند بیایید وسایلش [جهانبخش سرخوش] را بگیرید، خودش می‌رود آنجا. به او می‌گویند پنجم شهریور جهانبخش را اعدام کردیم. این وسایلش. اگر مراسم برایش بگیرید یا کاری انجام بدهید، ما با شدت با شما برخورد می‌کنیم. جنازه‌ای هم به شما نمی‌دهیم.

دادستان: شما اینها را از کجا می‌دانید؟

محمود خلیلی: من با بهرنگ سرخوش تماس دارم. اگر دادگاه اجازه بدهد می‌توانید با او تماس بگیرید …. او نوزاد نبوده. ۱۳ سالش بوده.

دادستان سپس درباره اسامی دیگر از محمود خلیلی به عنوان شاهد دادگاه حمید نوری سوال کرد و او در پاسخ گفت که این افراد اعدام شدند:

«وقتی گروه دوم را می‌بردند برای اعدام، کیوان [مصطفوی] چند بار گفت او هم کارش تمام شده و او را هم ببرند. پاسدارها اما می‌گفتند که نوبت تو هم می‌رسد. یک لحظه که پاسدارها خواسشان نبود، کیوان بلند شد و رفت انتهای صف ایستاد. صفی که می‌رفت سمت آمفی تئاتر مرگ….»

دادستان: این را شما از کجا می‌دانید و از کجا می‌گویید؟

محمود خلیلی: این را من خودم داشتم می‌دیدم. من آنجا در راهرو بودم. فاصله من با کیوان چیزی حدود ۱۰-۱۲ متر بود. بعد هم که اعدام شد، یکی از کسانی که وسایل او را جمع کرد خودم بودم. من وسایل او را جمع کردم. احتمالا اگر خانواده او ساکش را داشته باشند، دستخط من روی آن هست. من سعی می‌کردم ساک کسانی را که برده بودند اعدام کرده بودند ببندم ….

دادستان: آیا شما با خانواده کیوان در ارتباط نیستید؟

محمود خلیلی: دایی کیوان در شهرِ یوتبوری (گوتنبرگ) است. برادرش آراز هم در یوتبوری است. وقتی من ساک‌های اینها را می‌بستم، عکس به عنوان یادگار برمی‌داشتم. الان ۷۰ عکس همراه من است؛ عکس‌هایی که خانواده‌ها برای زندانیان فرستاده بودند. عکس آراز همین‌جاست.

محمود خلیلی در شهادتش در دادگاه حمید نوری در پاسخ به سوال دادستان درباره دیدن از زیر چشم‌بند گفت:

«من چشم‌بند داشتم. الان هم دو چشم‌بند به همراه دارم. اگر به من اجازه داده بشود، چشم‌بند می‌زنم و هر کجا و هر چیزی را که خواستید به شما نشان می‌دهم.»

دادستان: نیازی به این کار نیست اما می‌توانید کوتاه بگویید که چطور از زیر‌ چشم‌بند کیوان را می‌دیدید و تشخیص می‌دادید؟

محمود خلیلی: یک صدایش بود. دو از زیر چشم‌بندی که نخ‌کش شده بود و من از زیر آن می‌دیدم. بعد هم آن روز شرایط خیلی غریبی بود. پاسدارها اصلا به آن شکل کاری نداشتند و سرشان به چیز دیگری گرم بود. شاید فکر می‌کردند همه اعدامی هستیم و در نتیجه مهم نیست [که چه ببینیم].

رئیس دادگاه: از شما خواهش می‌کنم بدون طرح حدس و گمان و اینکه آنها احتمالا چگونه فکر می‌کردند، به سوال دادستان پاسخ دهید. سوال ساده است: شما از زیر چشم‌بند چگونه می‌دیدید؟

محمود خلیلی: من از درز چشم‌بند می‌دیدم. چشم‌بندی که نخ‌کش شده بود.

دادستان در ادامه اسم افراد نام برده شده را در‌ لیست‌های اسامی دادگاه مشخص کرد و گفت که هر نام در کدام لیست است. او سپس نام محسن رجب‌زاده را که از سوی محمود خلیلی مطرح شد به میان آورد و از این شاهد دادگاه حمید نوری خواست اگر اطلاعی از سرنوشت این زندانی دارد، بگوید. خلیلی گفت به طور غیرمستقیم اطلاع دارد و از طریقِ خانواده‌ها شنیده است که او هم اعدام شده است. دادستان سپس نام محمدعلی بهکیش را به میان آورد و محمود خلیلی، شاهد دادگاه حمید نوری، درباره این زندانی سیاسی دهه ۶۰ و سرنوشت او گفت:

«محمدعلی و محمود بهکیش، دو برادر بودند که در راهرو بودند. اینها از فرعی ۲۰ بودند. افراد دیگری از فرعی ۲۰ هم آنجا بودند. … من یک: از صدایشان و از زیر چشم‌بند آنها را شناختم. دو: شبی که -آخر شب- که توی سالن یک بودیم و ما را آنجا انداخته بودند فهمیدیم که چه اتفاقی برای این دو برادر افتاد. بعد از مواجهه من با هیأت مرگ ….»

دادستان: به این موضوع برمی‌گردیم پس. شما نامی از مجید ولی هم آوردید ….

محمود خلیلی در پاسخ به این پرسش و سوال‌های بعدی دادستان درباره مجید ولی گفت:

«مجید ولی هم در راهرو بود. او هم اعدام شد …. مجید را هم از طریق خانواده‌ها می‌دانم که اعدام شد.»

دادستان: بسیار خوب! بعد شما گفتید که ساعت هفت‌ونیم شب اتفاقی برای خودتان افتاد.

محمود خلیلی: ساعت این حدودها بود که من احساس کردم هیچ‌کس دیگر در راهرو نیست. یا من هستم و یک نفر دیگر. تلاش کردم با او ارتباط بگیرم اما جواب نداد. ساعت حدود هفت‌ونیم پاسداری آمد و او را بلند کرد. بعد من را هم صدا کرد و گفت بلند شو دنبال این بیا! دست گذاشتم روی شانه او و رفتم. او ما را پشت یک در نگه داشت، او را فرستاد تو و به من گفت بعد از این نوبت تو است که بروی تو.

دادستان: این پاسدار را شناختید که چه کسی بود؟

محمود خلیلی: نه، من او را نشناختم. فکر می‌کنم از گروه ضربت زندان بود.

دادستان: منظورتان از گروه ضربت زندان چیست؟

محمود خلیلی: در زندان یک گروه ضربت بود که رئیسش لشکری بود؛ برای سرکوب اعتراضات داخل زندان و هر واکنشی که زندانی‌ها انجان می‌دادند، این گروه ضربت آماده سرکوب کردن بود.

دادستان سپس از محمود خلیلی درباره حضور‌ در اتاق مورد نظر سوال‌ کرد و این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ گفت:

«وقتی آن نفر‌ بعد از چند دقیقه از اتاق آمد بیرون، به من گفتند که بلند شوم. من بلند شدم، هلم دادند و یعنی فرستادندم داخل. از پشت چشم‌بندم را باز کردند و دادند به خودم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، یک میز روبه‌روی من بود که چهار نفر پشت آن نشسته بودند و یک صندلی هم روبه‌روی آن بود. پشت این افراد تاریک بود. حالا پرده بود، تاریکی بود، نمی‌دانم. نور متمرکز بود روی این میز. احساس می‌کردم در این اتاق نفرات زیادی هستند اما نمی‌دانستم. من ناصریان را هم دیدم آنجا. نیری بود، اشراقی بود و دو نفر‌ دیگر بودند که من نمی‌شناختمشان و نشسته بودند. به من گفتند بنشین. ناصریان گفت بنشین! صندلی‌ای بود مثل صندلی مدارس که -دسته دارد و می‌شود روی آن نوشت. اینجا من روبه‌روی هیأت مرگ قرار گرفتم که البته این را نمی‌دانستم. از من سوال شد اتهامم،…: خودت را معرفی کن، اتهامت چیست، مدت حکمت چقدر است؟…. سازمانت را قبول داری یا نه؟ من گفتم مدت حکمم زیاد است؛ فاصله دارم از ماجراها و کاری ندارم از اینجا. نیری گفت: ما هیأتی هستیم از طرف امام و برای عفو زندانیان آمده‌ایم. بلافاصله ناصریان یک برگه کاغذ برداشت و گذاشت جلوی من …. گفت امضایش کن! [نیری] من نگاه کردم، خواندم و گفتم که امضا نمی‌کنم: من مدت زیادی حکم دارم، تقاضای عفو نکرده‌ام و اگر قرار است زندانیان را آزاد کنید، من هم مثل بقیه.»

محمود خلیلی در ادامه شهادت خود در دادگاه حمید نوری به جزییات مندرج در فرمی پرداخت که در اتاق هیأت مرگ روبه‌روی او گذاشته شد.

محمود خلیلی در ادامه جزییات مواجهه‌اش با “هیأت مرگ” را شرح داد و از جمله گفت که در پاسخ به سوالات اشراقی درباره نماز خواندن یا نخواندن پدرش گفته است که پدرش وقتی که او در زندان بوده است، فوت کرده است:

«… اشراقی پرسید وقتی زنده بود نماز می‌خواند؟ من گفتم تا جایی که یادم است هیچ‌وقت ندیدم پدرم نماز بخواند. نیری بود یا یکی دیگرشان نمی‌دانم اما برگشت گفت خب یک‌راست بگو پدرت هم کمونیست بوده …. گفتم اتفاقا دقیقا پدرم هم کمونیست بوده…. اینجا اشراقی میدان را دست گرفت و گفت: تو مسلمان زاده‌ای و باید نماز بخوانی. من گفتم تا حالا نخوانده‌ام و نمی‌خوانم. او گفت: ولی از الان به بعد باید بخوانی. گفتم: من نمیخوانم. او گفت: ببریدش بیرون، …. بلند شدم چشم‌بندم را زدم. گفت: می‌روی و نماز می‌خوانی. گفتم: نه! نمی‌خوانم. او گفت: می‌بریدش و اگر سه وعده نماز نخواند، دارش می‌زنید! من اصلا برایم خیلی عجیب بود. گفتم اینها چه اتفاقی برایشان افتاده؟ قاطی کرده‌اند؟ دیوانه شده‌اند؟ این چه حرف‌هایی‌ست که دارند می‌زنند …. ناصریان من را برداشت آورد بیرون و سمت چپ راهرو نگه داشت. چند دقیقه بعد برگشت و گفت برای چه اینجا ایستاده‌ای؟ گفتم تو خودت من را اینجا گذاشتی. گفت مگر تو می‌بینی؟ گفتم نمی‌بینم اما کر نیستم. او گفت یعنی فهمیدی من کی هستم؟ گفتم ناصریان هستی. او جهت من را عوض کرد و سمت راست راهرو من را نگه داشت. بعد از چند لحظه پاسداری را صدا زد و گفت این را ببرید بند نمازخوان‌ها. گفتم حاجی من نماز نمی‌خوانم. گفت چرا، می‌خوانی؟ گفتم نمی‌خوانم. گفت باشد ببریدش … نماز نمی‌خواند. من به همراه و پشت پنج-شش نفر دیگر حرکت کردیم. البته قبل از اینکه راه بیفتیم، ناصریان برگشت به آن پاسدار گفت اشتباه نبری! او گفت نه. ناصریان گفت نشود حکایت آن ۳۷ نفر که اشتباه بردی …. گفت نه برادر، اشتباه نمی‌شود. ما حرکت کردیم و تا دم پله‌ها رفتیم. از آنجا به بعد ما را سپردند دستِ علی شاه‌عبدالعظیمی (شابدولعظیمی). او هم یک پاسداری بود که توی بندها بود. مجددا این ما را برداشت برد طبقه سوم، پشت بند یک یعنی سالن یک.»

در اینجا دادستان روند طرح روایت را متوقف کرد و درباره جزییات ماجرا و اینکه محمود خلیلی، نیری و اشراقی را از همانجا می‌شناخته یا بعدا آنها را شناخته از شاهد سوال کرد. محمود خلیلی در پاسخ به این گروه از سوالات دادستان گفت:

«من این دو را همانجا شناختم اما دو نفر هم بودند که آنها را نمی‌شناختم. اینها به عنوان دادستان و حاکم شرع بودند و مطبوعات با ایشان مصاحبه می‌کردند و در تلویزیون بودند. اینها را من از قبل می‌شناختم. ناصریان را هم از قبل می‌شناختم. آن روز هم گذری توی راهرو دیده بودمش اما در اصل توی اتاق دیدمش.… پاسداری که ناصریان بعد از خروج از اتاق من را به او سپرد و گفت این را ببر، حمید عباسی (حمید نوری) بود.… من هم صدای او را می‌شناختم و هم از طریق چشم‌بندی که “چیز” بود تشخیصش دادم. … صدای او و لحنش برای من خیلی آشنا بود. شلوار سبز رنگ نظامی هم به پا داشت ولی پیراهن و بولیزش را یادم نیست. احتمال می‌دهم که مشکی بود یا رنگ دیگر … چون آن زمان ماه و زمان “ایام سوگواری” بود. … من الان دقیق یادم نیست که چقدر از صورت او را دیدم یا چگونه دیدم اما به طور کلی می‌توانم بگویم که می‌دیدم؛ طوری که می‌شد گفت این همان صورت یا همان حالت است چون بیشترین حد برخوردی که بوده را من فکر می‌کنم که خودم با عباسی (حمید نوری) داشته‌ام. هم عباسی من را خوب می‌شناسد و هم من خوب او را می‌شناسم. چهره الان من را شاید عباسی نشناسد اما عکسی دارم از سال ۶۸؛ چهار ماه بعد از آزادی که عباسی آن چهره را حتما به یاد می‌آورد.»

دادستان: گفتید که صحبت‌هایی میان ناصریان و عباسی رد و بدل شد درباره اشتباه نکردن و غیره. شما در زمان این صحبت‌ها کجا بودید و چه می‌کردید؟

محمود خلیلی: شاید مثلا پنج-شش متر فاصله داشت با آن پنج-شش نفرِ دیگر. آنها را قرار بود ببرد که ناصریان صدایش کرد. … نسبت به من چهار-پنج متر بیشتر فاصله نداشت و من راحت می‌توانستم تشخیصش بدهم. … من ثابت ایستاده بودم پیش ناصریان. از در آن اتاق به قولی هیأت مرگ که بیرون آمدیم، سمت چپ که بعد تغییر جهت داد … آنجا را اگر در نظر بگیریم، چهار تا پنج متر فاصله بود با آن گروه.

دادستان: پس وقتی صحبت این ۳۷ نفر اشتباهی می‌شود شما پهلوی ناصریان ایستاده‌اید و عباسی جای دیگری‌ست. درست فهمیدم؟

محمود خلیلی: من بین این دو قرار گرفتم چون ناصریان به نحوی من را راهنمایی کرد که این را ببر! چون پاسدار یا عباسی داشت سمت من می‌آمد و من هم داشتم سمت او می‌رفتم. او می‌خواست من را ببرد و پشت آن صف نگه دارد. [عباسی] از اینجای شانه من گرفت و پشت آن صف قرارم داد.

دادستان: بعد که شما به این صف رسیدید چه شد؟

محمود خلیلی: [عباسی یا آن پاسداری که دارد ما را می‌برد] برگشت گفت بروید! حرکت کنید! حرف و صحبتی نباشد ….

دادستان: شما می‌گویید “یا …”. یعنی دقیقا مطمئن نیستید که عباسی بود؟

محمود خلیلی: دقیقا عباسی بود اما چون اولش گفتم یک پاسدار، … او برای من یک پاسدار است. پاسدار عباسی. منظور من دقیقا اوست.

دادستان: وقتی شما را می‌برند عباسی هم با شما می‌آید یا پاسدارهای دیگری شما را می‌برند؟

محمود خلیلی: عباسی تا پای پله‌های طبقه اول ما را برد. آنجا او ما را تحویل علی شابدولعظیمی داد. شاید یکی-دو کلمه هم با هم حرف زدند. او گفت ببرشان و ما را از پله‌ها بردند بالا…. علی شابدولعظیمی را من از سالن دو، سال ۶۵ می‌شناختم.

پس از این پاسخ محمود خلیلی، دادستان تقاضای وقت تنفس کرد که با موافقت قاضی توماس‌ساندر، رئیس دادگاه روبه‌رو شد.

در رویدادی بی‌سابقه، با گذشت بیش از سه دهه از کشتار جمعی زندانیان سیاسی در #تابستان۶۷، یکی از متهمان به دست داشتن در این جنایت در دادگاه محاکمه می‌شود. این «مومنت» بخشی از گزارش‌های زمانه از روند دادگاه #حمید_نوری را دنبال می‌کند.https://t.co/BRNm7Bzpzc

— Radio Zamaneh (@RadioZamaneh) October 4, 2021

جلسه هفتادونهم رسیدگی به اتهامات حمید نوری برای ۱۵ دقیقه متوقف شد و با پایان این زمان و از سر گرفته شدن روند دادرسی، دادستان، کریستینا لیندهف کارلسون، بازپرسی از محمود خلیلی، شاهد جلسه امروز را از سر گرفت. او باز هم از خلیلی درباره عباسی سوال کرد و پرسید:

«آیا آن روز این اولین و آخرین بار بود که شما عباسی را در کریدور دیدید؟»

محمود خلیلی در پاسخ به این گروه از سوال‌های دادستان گفت:

«بله، آن روز اولین و آخرین باری بود که او را دیدم …. بعد ما را بردند پشت بند یک. اصطلاحی هست که می‌گویند زیر هشت بند. آنجا ما چشم‌بندها را زدیم بالا و من دیدم که غیر از خودم، داوود، سیاوش سلطانی و پنج-شش نفر‌ از بچه‌های توده‌ای-اکثریتی مثل محمد زاهدی، یکی به نام رضا که الان نمی‌دانم کجاست و برای همین فامیلی‌اش را نمی‌گویم [کسی نبود]. ما آنجا ایستاده بودیم که علی شابدولعظیمی آمد با یک قیچی و یک خط‌کش. قیچی را گذاشته بود بغل سبیل محمد زاهدی و یک سمت سبیلش را قطع کرد. او اعتراض کرد که شروع کرد با خط‌کش زدن. به ترتیب همه آن بچه‌ها را یک طرف سبیل‌هایشان را زد … و وقتی به من رسید، یک طرف سبیلم را زد. من چیزی نگفتم، صورتم را چرخاندم و گفتم این‌طرفش را هم بزن! خیلی عصبانی شد و شروع کرد با خط‌کش من را زدن. بعد سخنرانی و صحبت کرد و گفت دیگر شرایط فرق کرده! اینجا دیگر بند شما نیست. اینجا من حکم می‌کنم. اعتصاب غذا، دستشویی، نوبت دستشویی و جیره غذا خبری نیست؛ اگر اعتراض کنید. سه نوبت دستشویی می‌روید و جیره‌ای که به شما می‌دهیم، می‌خورید. ما را بردند انداختند در بزرگ‌ترین اتاق سالن یک، اتاق ۱۸. … اینجا بود که ما از بچه‌های فرعی ۲۰ شنیدیم که دارند می‌کشند و این دادگاه، دادگاه مرگ است. من تا قبل از آن اصلا نمی‌دانستم چه بر سرمان می‌آید یا آمده. برای من سوال بود که آنها چطور چنین چیزی را می‌گویند و این حرف را می‌زنند. به طور مشخص محمد زاهدی برگشت گفت که ما خودمان دیدیم! کامیون‌ها را ما دیدیم، جنازه‌ها را دیدیم و سم‌پاشی کردن را دیدیم. وقتی در رابطه با محمدعلی بهکیش صحبت کرد، عمق فاجعه بیشتر مشخص شد. او پشت در ایستاده بوده و صحبت‌های توی راهروی پشت فرعی را دزدکی می‌شنیده. یک آخوند صحبت می‌کرده و می‌گفته اینهایی را که دار می‌کشید، مدت بیشتری نگه دارید چون وقتی کم نگهشان می‌دارید و می‌آوریدشان پایین، اینها نه مرده‌اند و نه زنده. به خاطر همین هم تمام بدنشان سیاه می‌شود و حالت خون‌مردگی پیدا می‌شود. بعد ناگهان در بند باز می‌شود و پاسداری محمدعلی بهکیش را می‌کشد بیرون. بد جور او را کتکش می‌زند و می‌برندش. روز پنجم شهریور هم محمدعلی بهکیش فکر می‌کرده به خاطر اینکه گوش ایستاده، می‌خواهند او را ببرند و اعدام کنند ….»

دادستان سپس از محمود خلیلی خواست تا درباره سرنوشت این دو برادر (محمدعلی و محمد بهکیش صحبت کند و این شاهد دادگاه حمید نوری در پاسخ گفت:

«هر دوی آنان را روز پنجم شهریور به دار کشیدند. … من با خانواده‌هایشان تماس دارم. جای تأسف است که جعفر یا منصوره بهکیش اینجا نیستند تا خودشان توضیح بدهند. من الان نامه‌های زندان محمود و محمدعلی بهکیش را همراه دارم.… من با جفت آنها از سال ۶۵ در بندِ یک سالن گوهردشت آشنا شدم.»

دادستان: آن روز اتفاق خاص دیگری افتاد؟

محمود خلیلی: آخر شب که شد، آمدند در را باز کردند و ما را بردند به راهروی اصلی. آنجا تخت گذاشته بودند و می‌گفتند که می‌خواهیم کافر مسلمان کنیم. ما را خواباندند و شروع کردند شلاق زدن برای نماز خواندن.

دادستان: شما را هم شلاق زدند؟

محمود خلیلی: من هم شلاق خوردم ….

دادستان: ادامه می‌دهیم …. شما تا کی‌ در این بند بودید؟

محمود خلیلی: تا روز هشتم شهریور.

دادستان: بعد کجا بردندتان؟

محمود خلیلی: آن روز ما را بردند به سالن هشت در طبقه سوم … سالن را کامل خالی کرده بودند. هم هفت و هم هشت را خالی کرده بودند. همه را آن روز برده بودند پیش هیأت مرگ. … ما تماس گرفتیم با بند هفت و هیچ‌کس جواب نداد. از اینجا فهمیدیم که بند هفت را هم خالی کرده‌اند.… بعد از آن، حوالی غروب بود، از طریق هواکش -توی سلول‌ها یک هواکش بود-، دریچه هواکش را برداشتیم، صدا از پایین می‌آمد؛ طبقه همکف. بچه‌ها را انداخته بودند توی سلول‌های طبقه همکف. من خودم شنیدم که پاسدار به آنان می‌گفت وصیت‌نامه بنویسید. احتمالا کیسه‌ای، پلاستیکی چیزی هم به آنان داده بود چون می‌گفت پول، ساعت، عینک و هر چیزی که دارید بریزید توی این ….

دادستان: حالا شما از کجا می‌دانید که کیسه پلاستیکی بوده است؟

محمود خلیلی (با خنده): چون که کیسه پارچه‌ای گران تمام می‌شود و این‌قدر هزینه نمی‌کند جمهوری اسلامی … اما می‌دانم که کیسه‌ای بوده. … بچه‌ها مسخره می‌کردند و می‌خندیدند. فکر می‌کردند شوخی‌ست که به ایشان می‌گفتند وصیت کنید … غروب که شد، اوایل شب، باقی‌مانده این بچه‌ها را شلاق خورده و زخمی آوردند توی بند. حوالی ساعت ۱۱ شب، من صدای کامیون را که شنیدم رفتم توی حسینیه. منظور حسینیه بند است. از لای پلیت‌ها نگاه کردم. دو کامیون با فاصله ایستاده بودند. یکیشان درست زیر چراغ برق بود. پارچه روی این کنار رفته بود.… انبوه جنازه‌ها …. توی هیچ‌چیزی پوشیده نشده بودند. اینها را ریخته بودند روی هم. انسان‌هایی که تا چند ساعت قبلش در طبقه زیر ما نفس می‌کشیدند ….

دادستان: یعنی آنها را شناختی؟

محمود خلیلی: چهره نمی‌دیدم. جنازه می‌دیدم ….

در ادامه این جلسه دادگاه حمید نوری، دادستان از شاهد، محمود خلیلی، پرسید که فاصله‌اش با این کامیون‌ها چقدر بوده و او در پاسخ گفت:

«اگر در نظر بگیریم که یک کامیون، یک‌ونیم تا دو متر ارتفاع دارد، در نتیجه یک طبقه باقی می‌ماند. یعنی این یک طبقه را پر می‌کند. می‌ماند طبقه دوم تا

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: هفتادونهمین جلسه دادگاه حمید نوری: «مسئول بند بودم و بارها نوری را دیدم»