هشتادوچهارمین جلسه دادگاه حمید نوری: «طنابهای دار را دیدم که آنجا آویزان است»
حمید نوری ۶۰ ساله، دادیار سابق قوه قضائیه، زمانی که برای دیدار با اقوامش به کشور سوئد سفر کرده بود، شنبه ۹ نوامبر ۲۰۱۹ / ۱۸ آبان ۱۳۹۸ در فرودگاه بینالمللی آرلاندای استکهلم با حکم دادسرای این شهر به صورت موقت بازداشت شد و یک سال و ۹ماه در بازداشت موقت ماند. دادستانی سوئد ۲۷ ژوئیه ۲۰۲۱ (۵ مرداد ۱۴۰۰) در اطلاعیهای تحت عنوان «پیگرد جنایات جنگی در ایران» خبر از تحویل رسمی کیفرخواست حمید نوری به دادگاه داد. بر اساس این کیفرخواست حمید نوری با دو اتهام اصلی روبهروست: جنایت جنگی (نقض حقوق عمومی بینالملل، از نوع سنگین) و قتل. هر دوی این اتهامها به دلیل نقش مستقیم در کشتار بیش از ۱۰۰ تن از مخالفان و زندانیان سیاسی در سالهای پایانی جنگ ایران و عراق (در دهه ۶۰ و مشخصاً سال ۱۳۶۷) علیه نوری مطرح شده است.
هشتادوچهارمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامهای حمید نوری، متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ در زندان گوهردشت (رجاییشهر)، روز پنجشنبه هفتم آپریل/۱۸ فروردین برگزار شد. این جلسه دادگاه به استماع شهادت عبدالرضا (شهاب) شکوهی اختصاص یافت.
دادگاه #حمید_نوری
رشته توئیت
۱-هشتادوچهارمین جلسه دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری، متهم به دست داشتن در اعدام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ در زندان گوهردشت (رجاییشهر)، روز پنجشنبه هفتم آپریل/۱۸ فروردین برگزار شد. این جلسه دادگاه به استماع شهادت عبدالرضا (شهاب) شکوهی اختصاص یافت. https://t.co/sr2pbHg7Hu pic.twitter.com/hqMI1FvwIu
عبدالرضا (شهاب) شکوهی، زندانی سیاسی دهه ۶۰ و جانبهدر برده از اعدامهای سال۶۷، ابتدا قرار بود ۱۹ ژانویه/۲۹ دی شهادت دهد اما با اعلام رئیس دادگاه، این جلسه به روز هشتم فوریه منتقل شد که در این روز هم دادگاه برگزار نشد. در نهایت در حالی که قرار بود شکوهی روز ۲۲ مارس/دوم فروردین شهادت دهد، زمانِ حضور او در دادگاه جلو افتاد و او روز پنجشنبه ۱۷ مارس (با اعلام ناگهانی رئیس دادگاه در پایان جلسه هفتادوپنجم) به عنوان شاهد جلسه فوقالعاده معرفی شد که این جلسه نیز لغو شد. گفته میشود دلیل لغو جلسه فوقالعاده روز جمعه ۱۸ مارس/۲۷ اسفند، بیمار شدن یکی از اعضای دادگاه بوده است.
از عبدالرضا (شهاب) شکوهی در برخی جلسات دادگاه حمید نوری نام برده شده است؛ از جمله در جلسه شهادت جعفر یعقوبی که دادستان از او پرسید: «آیا عبدالرضا (شهاب) شکوهی را میشناسید؟» یعقوبی در پاسخ به این سوال دادستان گفت: «شهابِ شکوهی شنیدهام اما شخصا نمیشناسم ….»
https://www.radiozamaneh.com/703924/او در ادامه و در پاسخ به سوال بعدی دادستان در ارتباط با همین آشنایی گفت: «یکی دو نفر با نام شکوهی فعال بودند در زندان. یکیشان در گروهِ “راه کارگر” بود و در گروههای دیگر [هم] بودند. من از آنجا یادم است.»
در جلسه شصتوششم دادگاه رسیدگی به اتهامات حمید نوری هم دادستان از شاهد، جلال سعیدی خواست تا درباره عبدالرضا (شهاب) شکوهی صحبت کند -“اگر او را میشناسد و به خاطر میآورد”. جلال سعیدی در پاسخ به این سوال دادستان گفت: «بله! او همسازمانی من است و ما قبل از زندان با هم بودیم. در زندان اوین و اواخر بهمن ۶۷ هم مدت کوتاهی با هم بودیم و بعد از آن هم همیشه با هم بودیم. چند سال پیش رفته بودم خانهشان. او یک کشور دیگر است اما من رفته بودم خانهشان. در گوهردشت هم در بند بغل ما بود؛ در بند اوینیها…. من بعد از اعدامها در بهمن ۶۷ او را دیدم؛ در زندان اوین.»
https://www.radiozamaneh.com/704353/جلال سعیدی در پاسخ به سوالهای دادستان گفت که عبدالرضا (شهاب) شکوهی بارها در زندان اوین و همینطور بارها بعد از آن، برای او تعریف کرده که در مقطع اعدامها چه بر او رفته. سعیدی در جواب دادستان که از او خواست این شنیدهها را تعریف کند، گفت که او خودش قرار است بیاید و تعریف کند:
دادستان: بله! میدانم. اما شما هم میتوانید برای ما تعریف کنید؟
جلال سعیدی: مهمترین چیزی که او [عبدالرضا (شهاب) شکوهی] برایم تعریف کرد درباره اعدام جعفر و صادق ریاحی بود. او این مورد را تعریف کرد و اینکه او را به تنهایی برده بودند به آن سالنی که در آن رفقای ما را پرپر کردند.
دادستان: میدانید چرا ایشان را به آن سالن برده بودند و آنجا چه اتفاقی برایشان افتاد؟
جلال سعیدی: دقیق نمیدانم. چرایش را نمیگفتند به ما.
عبدالرضا (شهاب) شکوهی برای اولین بار در سال ۱۳۵۳ دستگیر و در زمان حکومت محمدرضا پهلوی، بیش از یک سال زندانی شد. او در اردیبهشت سال ۶۰ بار دیگر دستگیر شد و تا شهریور سال ۶۱ در زندان قم بود. این فعال سیاسی را برای سومین بار در خرداد ۶۲ بازداشت کردند و تا اسفند ۶۷ زندانی بود. عبدالرضا (شهاب) شکوهی در مجموع بیش از هشت سال در دوره پهلوی و جمهوری اسلامی حبس کشید. از او درباره اعدامهای سال ۶۷ چنین روایت شده است:
«… مرا به سلول کوچکی بردند. از پشت پنجره صداهایی شنیدم. سعی کردم از درز پنجره نگاه کنم. یک کامیون بزرگ از آن نوع که یخچال دارند دیدم و چند پاسدار که اجسادی را پشت کامیون میگذاشتند …. پس آن همه آدم را کشته بودند؟ … وقتی متوجه ابعاد کشتار شدیم در حالت شوک دچار یأس و دلزدگی شدیم و تخمین زدیم که از هزاران زندانی گوهردشت و اوین تنها ۸۰۰ نفر باقی ماندهاند!»
عبدالرضا (شهاب) شکوهی در شهادتی که از او در کتابِ “ضمیمه: کشتار زندانیان سیاسی در ایران، ۱۳۶۷، روایت بازماندگان و اظهارات مسئولان – بنیاد عبدالرحمن برومند” منتشر شده، گفته است:
«اسم من شهاب (در شناسنامه عبدالرضا) شکوهی است. به مدت هشتسالونیم در ایران زندانی سیاسی بودم. من در زندانهای اوین و گوهردشت نگهداری میشدم. در سال ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت بودم. در رابطه با سازمان کارگران انقلابی ایران، راه کارگر (مارکسیست-لنینیست) دستگیر شدم. برادرم، علیرضا شکوهی، عضو همین سازمان بود و در سال ۱۳۶۲ اعدام شد. من ایران را در سال ۱۳۷۸ ترک کردم و در انگلستان پناهنده سیاسی شدم.»
او در بخشی از همین شهادت درباره اعدامهای سال ۶۷ و مواجهه با “هیأت مرگ” و پس از آن گفته است:
«پیش از اینکه نوبتم برای رفتن به دادگاه برسد، مرا برای ساعتها در راهرو نگه داشتند. راهرو مملو از آدم بود؛ از جمله زندانیانی از دیگر بندها که نمیشناختم. دادگاه اتاقی معمولی بود که به صورت محکمه درآمده بود. وقتی نوبتم رسید پاسداری مرا به داخل اتاق همراهی کرد و گفت که چشمبندم را بردارم. داخل اتاق تنها نیری و اشراقی را شناختم. دیگرانی نیز کنار نشسته بودند اما به من گفتند به آنها نگاه نکنم! توانستم یکی از آنها را ببینم اما او را نشناختم. نیری پرسید: “آیا مسلمان هستی؟ “
گفتم: نه!
گفت: “از چه زمانی مسلمان نبودهای؟ “
گفتم: هرگز به یاد ندارم که نماز خوانده باشم یا گفته باشم خدا!
گفت: آیا والدین تو مسلمان بودند؟
گفتم: بله!
گفت: چطور والدین تو میتوانند مسلمان باشند ولی تو نیستی؟
آنها این پرسش را برای به دام انداختن من کردند چرا که اگر میگفتم در مقطعی از زندگیام مسلمان
بودهام اما حالا نیستم بنابراین مرتد شناخته شده و مرا میکشتند.
پاسخ دادم: “شما را با ملاهای محله خودمان آشنا میکنم که مشروب الکلی مینوشند و روزهای جمعه میرقصند! “
نیری خیلی ناراحت شد. فریاد زد که او را ببرید و آنقدر شلاق بزنید تا مسلمان شود!
پاسدارها من را برای شلاق خوردن بیرون بردند. حکم من ۵۰ ضربه بود. بعد غروب شد و نمیدانستند باید با من چه کنند. پاسدار رفت تا بپرسد. بازگشت و مرا به آمفی تئاتر برد. وقتی در باز شد متعجب شد و با خود گفت: “چرا اینقدر تاریک و ساکت است؟ ” سر من داد زد که: “همینجا بمان! دست به چشمبندت هم نزن تا من برگردم. ” به محض اینکه فهمیدم رفته است چشمبندم را بالا بردم. واقعا تاریک بود اما کمی نور در حوالی صحنه بود و میتوانستم توده عظیم کفشهای زندانیان را که روی کف صحنه قرار داشت -همچون کپههای لباس- ببینم. بدون فکر به بالا نگاه کردم …. شش طناب آویزان را در طول صحنه دیدم ….»
ارائه شهادت شهاب شکوهی در جلسه امروز دادگاه حمید نوری اما پس از صحبتهای مقدماتی رئیس دادگاه و دادستان آغاز شد. پیش از آغاز شهادت او، قاضی توماس ساندر پس از صحبتهای مقدماتی و خوشامدگویی به شاهد، روند دادرسی را برای شهاب شکوهی توضیح داد و گفت این شهادت به درخواست دادستانها گرفته میشود. او سپس از شاهد خواست تا “سوگند شهادت” یاد کند. بعد از ادای سوگندِ شهادت، قاضی برای شکوهی توضیح داد که به دنبال این سوگند چه بار حقوقیای بر دوش خواهد داشت و ملزم است حقیقت را بگوید. او از شاهد خواست آنچه را مطرح میکند دقیق بگوید و اگر از چیزی مطمئن نیست بگوید که مطمئن نیست و دیدهها و شنیدههایش را از هم تفکیک کند.
پس از این توضیحات رئیس دادگاه، با آغاز ضبط صدا و تصویر، بازپرسی دادستانها از شهاب شکوهی آغاز شد.
دادستان ابتدا و پیش از طرح سوال از عبدالرضا (شهاب) شکوهی، توضیحاتی درباره ادله اثباتی در ارتباط با شهادت این شاهد داد و قصد آغاز طرح سوالاتش را داشت که قاضی خطاب به شاهد گفت:
«به من اطلاع دادند که پرواز برگشت شما ساعت ۲۱ است اما شما گفتید که ساعت ۱۸ است. بلیتی را که ما برایتان گرفته بودیم تغییر دادید آیا؟»
شهاب شکوهی: با من از شرکت هواپیمایی تماس گرفتند و گفتند که آن بلیت کنسل شده. به من پیشنهاد ساعت ۱۸ را دادند و من چارهای نداشتم جز اینکه قبول کنم.
قاضی توماس ساندر: آها! بسیار خوب! پس تمام طرفین حقوقی دعوا در اینجا لطفا تمام سعی خودشان را بکنند تا جلسه به موقع تمام شود و ایشان در وقت مناسب به فرودگاه برسد.
پس از این صحبتها، دادستان بازپرسی از عبدالرضا (شهاب) شکوهی را آغاز کرد: «صبح به خیر عبدالرضا! … آیا من شما را عبدالرضا صدا کنم؟»
شاهد: اگر اجازه بدهید من سلام بکنم به دادگاه. به مترجمین و تمام کسانی که صدای من را میشنوند و میبینند به هر حال. اسم من در شناسنامه عبدالرضاست اما من را از بچگی شهاب صدا کردهاند. شما هر کدام را که راحت هستید میتوانید بگویید.
دادستان: بسیار خوب! به هر حال اسم من مارتینا وینسلو است و یکی از دو دادستان در این پرونده هستم. همکار من امروز از طریق لینک حرفهای شما را میشنود؛ کریستینا لیندهوف کارلسون. من متوجه شدم که شما در دهه ۶۰ در ایران زندانی بودید. اگر ممکن است کوتاه به ما بگویید که شما چه زمانی دستگیر شدید و دلیل دستگیریتان چه بود؟
شهاب شکوهی در پاسخ به این سوال و پرسشهای بعدی دادستان گفت:
«من سعی میکنم موارد را خیلی کوتاه بگویم. یک بار در ۱۵سالگی در زمان شاه دستگیر شدم. بار دوم در سال ۶۰ که سه ماه زندان به من دادند که خورد به سرکوب شدیدی که در ایران از طرف حکومت به راه افتاد. اعدامها شروع شد و رسما اعدامها را ساعت شش بعدازظهر در رادیو اعلام میکردند. من در شهرستان قم دستگیر شده بودم و تعداد محدود بود. آنجا من را شناختند و دوباره به دادگاه بردند. من جزو آخرین نفراتی بودم که به دادگاه یا محکمهای که بود برده شدم. تا قبل از من تقریبا همه آنها که بردند به آن محکمه اعدام شدند. یک نفر را قبل از من بردند که پسر یکی از مسئولان قم بود؛ به نام علی شریعتمداری. از این فقط یک دفترچه خاطرات گرفته بودند. او هم متأسفانه اعدام شد. وقتی من و چند نفر دیگر را به عنوان آخرین نفرات به دادگاه بردند، دستور آمده بود که آن حاکم شرع عوض شود. موسوی اردبیلی این را در نماز جمعه اعلام کرد و گفت که اشتباهاتی شده و روی قبر آن “پسر” نوشتند شهید، یعنی کسی که از خودشان بوده و در راه خدا کشته شده.»
دادستان: عبدالرضا من نمیخواهم بیادبی کنم و صحبتهای شما را قطع کنم یا به شما استرس بدهم اما خواهش میکنم از ارائه جزییات در این بخش از روایتت پرهیز کن! میدانم برای شما ممکن است سخت باشد که بفمید من میخواهم چه چیزی را بشنوم و چه چیزی برایم مهم است. به هر حال بحث ما درباره وقایع زندان گوهردشت و اوین است. از آنجا بگویید که شما را گرفتهاند به این زندانها بردهاند. آنچه درباره بازداشتتان گفتید کفایت میکند.
عبدالرضا (شهاب) شکوهی در پاسخ به دادستان گفت:
«من حتما قول میدهم که خیلی کوتاه بگویم اما اگر این موارد پراکنده و جزیی را نگویم، آنوقت وقتی بگویم حکم اعدام گرفتهام اما زندهام نمیتوانید بفهمیدش. … سال ۶۱ از زندان به من مرخصی دادند، آن چند نفری که مانده بودند و من فرار کردم. سال ۶۲ محاصرهام کردند، به من تیر زدند و من را گرفتند. از آنجا بردند کمیته مشترک، بعد از یکماه و نیم انتقال دادند به اوین. بردند به بند ۲۰۹ و سرپا بستند به در. ۱۱ شبانهروز سرپا بودم. بعد باز کردند و چهار روز کامل خواب بودم. بعد هفت ماه در انفرادی بودم. برادرم را گرفتند و من متأسفانه همان تاریخی که من آنجا بودم بردندش برای اعدام. سال ۶۳ انتقال دادند به اتاقهای در بسته. فضای زندان کمی تغییر کرد. سال ۶۴ (من سعی میکنم کوتاه کنم) من را بردند دادگاه. همین نیری معروف رئیس دادگاه بود. … (سوال دادستان در این میان) در این سالها مطلقا حکمی به من داده نشد. … من عضو سازمان کارگران انقلابی ایران، راه کارگر بودم. داشتم یکسری اسناد درونسازمانی را به جنوب کشور میبردم. در راه دستگیر شدم و آن اسناد را گرفتند. …
دادستان: آیا شما را در این دوران به زندان گوهردشت بردند؟
– بله … ما را سال ۶۶، اواخر ۶۶ بردند به گوهردشت. من از سال ۶۲ تا ۶۶ در اوین بودم. … من را سال ۶۴ بردند دادگاه. نیری بعد از اینکه اسم و مشخصاتم را پرسید، به من گفت که برادرت اعدام شد. البته کلمه معدوم را به کار برد؛ یعنی خودش باعث مرگ خودش شده. بعد هم گفت که تو را هم میفرستیم پیش او …. گفت حرفی نداری؟ گفتم نه. گفت بلند شو برو گم شو! تمام شد! … بعد حکم اعدام داد. یعنی من برای بار دوم در جمهوری اسلامی حکم اعدام گرفتم.»
دادستان: سال ۱۳۶۶ که شما را به زندان گوهردشت منتقل کردند، آیا دلیل این انتقال را میدانستید؟
شهاب شکوهی: دلیلش به تمام شرایط آن موقع برمیگردد و توضیحاتش زیاد است اما یک بار در سال ۶۵ تعدادی از بچهها را بردند و از آنها سوال و جواب کردند. سوالات ایدئولوژیک بود و به نظر میآمد که اینها برنامههایی مد نظرشان است. ما را بر اساس حکم -که حکممان چقدر است، بالای ۱۰ سال و پنج سال و اینها- جدا کردند. بعد آن موقع ما در اعتصاب غذا بودیم که ما را منتقل کردند به بندهای قدیمی معروف به بندهای اسرائیلی. در آنجا بودیم که اواخر ۶۶ ما را منتقل کردند به گوهردشت.
دادستان: چند نفر بودید که منتقل شدید به گوهردشت؟ …
شهاب شکوهی: تا قبل از اینکه ما را منتقل کنند، ما مختل بودیم در زندانهای در بسته. بعد ما در اعتصاب بودیم و تعدادی از بچهها را که سبیلهایشان بلند بود، سبیلهایشان را زدند. بعد از آن با تهدید و اینها انتقالمان دادند به یک بند. من اشتباها گفته بودم پنج که البته علت داشت که گفته بودم پنج …. بازجویی پلیس گفته بودم پنج که بعد توضیح میدهم چرا گفتم پنج.
دادستان: الان شما در کدام زندان هستید؟ …
شاهد: شما گفتید از گوهردشت بگویم و من هم خودم را رساندم به گوهردشت.
دادستان: بسیار خوب اما وقتی به زندان گوهردشت منتقل شدید، یادتان هست که چند نفر بودید؟
شاهد: چند نفر از اوین یا چند نفر وقتی وارد گوهردشت شدیم؟ … نمیدانم. شاید ۲۰۰-۳۰۰ نفر را آوردند ولی البته من که نشمردم اما میشنیدم که تعداد زیاد بود. آن تعدادی از ما که وارد یک بند شدیم، من یک بار از مسئول غذا شنیدم که گفت ۷۲ نفر هستیم. …
عبدالرضا (شهاب) شکوهی در پاسخ به سوالهای بعدی دادستان گفت:
«ما را به بند ۱۴ منتقل کردند نه بند پنج که من به اشتباه گفتم. … آن چیزی که باعث شد من بگویم پنج دلیلش این بود که بند ما بین بند شش و هفت بود و ما با آنها تماس داشتیم و من اسم بند آنها را شنیده بودم و برای همین ناخودآگاه در ذهنم فکر میکردم و تصورم این بود که ما باید پنج باشیم وقتی آنها شش و هفت هستند. اما بعدا از خانواده خواستم که اگر نامهای چیزی دارند، برای من کپیاش را بفرستند و خوشبختانه یک نامه را که من برای مادرم فرستاده بودم داشتند و روی آن نوشته شده بود بند ۱۴.»
دادستان: پس بند شما اگر درست متوجه شده باشم بین بند شش و هفت بوده ….
شاهد: بله … سه ردیف بلوک بود، یک ردیف بلوک سمت راست ما، یک ردیف سمت چپ ما و ما هم وسطی بودیم.
دادستان از شاهد، عبدالرضا (شهاب) شکوهی خواست تا از روی ماکت زندان گوهردشت حاضر در صحن دادگاه، محل بند مورد نظر را نشان دهد. در این مورد گفتوگویی میان دادستان و رئیس دادگاه انجام شد و سپس قاضی ساندر به شاهد اجازه داد تا بلند شود و محل مورد نظر را نشان دهد. او خطاب به حمید نوری هم گفت که اگر بخواهد میتواند بلند شود تا ببیند شاهد کجا را نشان میدهد.
پس از این فعل و انفعالات و صحبتها درباره محل مورد نظر که شاهد گفت در طبقه وسط (یک طبقه بالاتر از همکف) بوده و زیر بند ملیکشها، دادستان از عبدالرضا (شهاب) شکوهی پرسید: «پس با این حساب شما اشراف داشتهاید و میتوانستید توی حیاط را ببینید و هم با بند هفت و هم با بند شش در ارتباط بودهاید. درست است؟»
شاهد در پاسخ به این سوال دادستان گفت:
«ما کاملا میتوانستیم ببینیم و تماس مرتب هم داشتیم با همدیگر.»
دادستان سپس گفت که سوال دیگری در ارتباط با ماکت زندان گوهردشت ندارد و از شاهد خواست تا به جای خود برگردد و بنشیند. او بعد به موضوع گروهبندی زندانیان برگشت و از شکوهی خواست تا بگوید در بند ۱۴ زندانیان از کدام گروهها بودهاند.
عبدالرضا (شهاب) شکوهی در جواب این سوال و پرسشهای بعدی دادستان گفت:
«تمام کسانی که در بند ۱۴ بودند چپ بودند. قبل از آن ما با مجاهدین بودیم اما بعد جدایمان کردند. … وقتی ما به زندان گوهردشت رسیدیم خیلی استقبال گرمی از ما شد! چنان کتکی به ما زدند که فکر میکنم حداقل تا یک ماه تن و بدنمان درد میکرد. یک دیوار در دو ردیف درست کرده بودند پاسدارها و به محض وارد شدن ما با مشت و لگد به جان ما افتادند. … (سوال دادستان) یک مورد که در بهار ۶۷ اتفاق افتاد و حائز اهمیت است، یک هیأتی آمده بود و ما را بردند پیش این هیأت. هیچکدام اینها آخوند نبودند و همه لباس شخصی داشتند. سوالاتی کردند، سوالات ایدئولوژیک. من یادم است بعد از اینکه این سوالها را از ما کردند و برگشتیم به بند، بین بچههای خودمان بحث بود که هر کدام چه گفتهایم و چه جوابی دادهایم. زندهیاد صادق ریاحی به ایشان گفته بود که مارکسیست است. او به آنها گفته بود که سوالهایشان تفتیش عقاید است. برادرش جعفر ریاحی عصبانی شد که تو نباید قبل از اینکه آنها موضعشان را مشخص کنند جواب میدادی. به هر حال سوال و جواب مشکوکی بود آن زمان. بعد رسیدیم به مرداد ماه. در این زمان چون وضعیت جنگ و جامعه خیلی بحرانی بود، این روی ما هم خیلی تأثیر داشت، به ویژه اینکه آخر تیر ماه، جام زهر را خمینی نوشیده بود و جنگ هم تمام شده بود. ما احساسی دوگانه داشتیم: از یک طرف میگفتیم ممکن است آزادمان کنند و از طرف دیگر میگفتیم ممکن است خیلی از ما را بکشند. بعد اولین بار فکر میکنم پنجم مرداد بود که ما از طریقِ مورس خبر شنیدیم که یک هیأت وارد زندان شده است اما خبرها خیلی متناقض بود. در هفت مرداد -که البته من این را بعد از طریق گوگل درآوردم و خودم مطمئن نبودم- رفسنجانی سخنرانی کرد و شعارهایی علیه مجاهدین در نماز جمعه داده شد. بعد هم آمدند یک روز قبل یا همان روزها بود که تلویزیون را از بند بردند. آنجا اولین بار بود که من یک کسی را همراه با پاسدار بند با لباس شخصی دیدم که بعد توضیح میدهم آن شخص که بود. زمان همینطور میگذشت و این دلنگرانیای که ما داشتیم بیشتر و بیشتر میشد. البته این را هم بگویم که ملاقاتهایی را که ما داشتیم هم قطع شد، روزنامه هم قطع شد و خلاصه تمام رفتوآمدها و ارتباطهایی که ما آن روزها با بیرون داشتیم، قطع شدند. ما در بیخبری کامل قرار گرفتیم که بسیار نگرانکننده بود. یک هفته بعدش باز شاید برای پنج دقیقه روشن شد و موسوی اردبیلی باز در نماز جمعه صحبتهایی کرد و باز علیه مجاهدین شعار دادند. این بیخبری ادامه پیدا کرد تا شهریور ماه. در این مدت خبرهای مختلفی به ما میرسید از طریق مورس اما برایمان قابل اعتماد نبودند. گاهی اوقات میآمد که عدهای را اعدام کردهاند، بعضی وقتها خبر میآمد که عدهای را اعزام کردهاند و فرستادهاند به جای دیگر. فکر میکنم پنجم یا ششم شهریور بود که زندهیاد عادل طالبی سرمای شدیدی خورده بود و حالش زیاد خوب نبود. ما این را بهانه قرار دادیم و گفتیم که بفرستیمش برای دکتر. با پاسدار بند صحبت کردیم و او گفت که میرود به یکی از مسئولین میگوید تا تصمیم بگیرد. کمی بعد یک لباس شخصی با پاسدار آمد دم در. عادل را صدا کردند و او را بردند. بعد یک روز، یا دو روز بعدش مورس آمد که او و محمدعلی پژمان را از بند شش بردهاند و اعدام کردهاند. باور کردنش که ساده نبود …. بعد دو روز تقریبا سکوت بود و هیچ صدا و خبری نمیآمد تا نهم شهریور یا دهم که آمدند در بند و ما را صدا کردند. گفتند یکی یکی چشمبند بزنید و بیایید بیرون. مصطفی فرهادی، یکی از همبندیها و همگروهی من، قبلا از اعضای مجاهدین بود و مذهبی بوده و بعد مارکسیست شده بود. او به ما اخطار داد که اگر سوالات ایدئولوژیک باشد بسیار خطرناک است. یک صحبتی هم راجع به مرتد ملی و مرتد فطری کرد که من آن وقت اصلا نمیفهمیدم چه میگوید. ما را یکی یکی صدا کردند و من و جعفر و صادق دنبال هم رفتیم بیرون. سوال این بود که مسلمان هستید یا نه و بهخصوص اینکه نماز میخوانید یا نه. آنها گفتند که میخواهند بند نمازخوانها و نمازنخوانها را از هم جدا کنند. اینجا ناصریان بود و لشکری و لشکری سوال میکرد. تعدادی را برگرداندند داخل بند که من بعدا پرسیدم و گفتند حدود ۱۲ نفر بودند. بقیه ما را از طبقه بالا آوردند طبقه پایین و با چشمبند کنار دیوار نشاندند. آنجا من برای اولین بار سمت چپ و سمت راست را میشنیدم از پاسدارها. ما نشستیم آنجا و کمی بعد، جعفر و صادق (ریاحی) را صدا کردند و بردند به یکی از این فرعیهایی که نزدیک بود. شاید کمی بعد -مدتش یادم نیست- آنها را دوباره برگرداندند و همانجا نشاندند. کلا سروصدای جابهجایی آدمها خیلی زیاد بود و در حال بردن و آوردن افراد بودند. ناصریان آمد بالای سر جعفر و صادق و اسم آنها را صدا کرد بعد به پاسدار گفت که اینها را ببر! پاسدار گفت که حاج آقا اینها برادرند …. گفت میدانم، ببرشان. نمیدانم چقدر طول کشید اما میدانم زمانی طولانی من آنجا نشسته بودم. بالاخره آمدند و من را هم صدا کردند و بردند جلوی اتاق مرگ در واقع. رفتم تو و گفتند چشمبندت را بزن بالا! نیری نشسته بود و اشراقی هم بغل دستش. نیری اسم و مشخصات من را خواند و گفت که مسلمانی؟ گفتم نه. گفت از چه زمان مسلمان نیستی؟ گفتم هیچوقت نبودم. گفت پدر و مادرت چه؟ گفتم پدر و مادرم مسلمان بودند. گفت تو چرا مسلمان نیستی؟ گفتم تمام منطقه ما، آدمها تقریبا توجهی به اسلام نمیکنند. گفت یعنی تو در عمرت یک یا خدا نگفتی؟ گفتم چرا، وقتی میترسیدم از یک چیزی یک یا حضرت عباسی یا خدایی میگفتم. بعد برایش مثال زدم و گفتم میتوانم یک آخوندی را معرفی کنم که در محله ما روزهای جمعه مشروب میخورد و میرقصید. او خیلی عصبانی شد و گفت ببرید بزنیدش تا دروغ نگوید! من را آوردند در همان راهرویی که اتاق مرگ در آن بود؛ ته راهرو در یک اتاق. آنجا من را خواباندند و شروع کردند ۵۰ ضربه شلاق زدند … و بعد در حالی که دیگر از درد نمیتوانستم راه بروم، کشان کشان بردندم به ته راهروی اصلی. آنجا یک سالن بزرگ بود که من بعد فهمیدم به آن آمفیتئاتر میگفتند. پاسدار در را باز کرد و گفت برو داخل! اما بعد یکدفعه با تعجب گفت چرا چراغها خاموش است و کسی اینجا نیست؟! معلوم بود که خیلی تعجب کرده. گفت همین جا بایست و تکان نخور تا برگردم. به محض اینکه صدای پای او آمد که فاصله گرفت، من سعی کردم سرم را بیاورم بالا و ته سالن را ببینم. نسبتا تاریک بود اما چند چراغ کمنور آن ته سالن روشن بود. مقداری دمپایی و لباس، پراکنده ریخته شده بود کف سالن. ناخودآگاه سرم رفت بالا و طنابهای دار را دیدم که آنجا آویزان است. اصلا نفهمیدم و یک لحظه متوجه شدم که پاسدار از پشت زد و گفت کجا را نگاه میکنی؟! گفتم من چشمبند دارم و تاریک هم هست. جایی را نمیبینم. دست من را کشید و برد به سمت پلهها و برد بالا در یک اتاقی انداخت. گفت همینجا میمانی تا بعد بیاییم دنبالت. در آن اتاق من با افکار خودم بودم ساعتها که این چه بود من دیدم …. فکر میکنم پاسی از شب گذشته بود که صدای صحبت آدمها و صدای ماشین شنیدم؛ کامیون. خودم را کشاندم به سمت پنجره و از بعضی قسمتهای پنجره که کمی باز شده بود، سعی کردم بیرون را ببینم. یک کامیونی را از پشت تقریبا میدیدم و تعدادی آدم که لباسهای سفید مثل سمپاشی تنشان بود دیدم و چیزیهایی را که به صورت کیسهها در پتو و … پرت میکردند توی ماشین. حقیقتش چنان بدنم لرزید که همانجا افتادم. دیگر نمیدانم چه شد اما دم صبح دوباره آمدند دنبالم. آنها باز من را بردند جلوی اتاق مرگ. یک صندلی جلوی در بود و من را آنجا نشاندند. تعدادی که شاید حدود ۱۰ نفر بودند، وارد اتاق شدند. یعنی از جلوی من رد شدند و رفتند توی اتاق. بعد به من گفتند که برو توی اتاق. باز هم همانطوری؛ چشمبند را زدم بالا، نیری و اشراقی. صدای صحبت کردن یکی هم که بلند بلند حرف میزد و میخندید میآمد. بعدها انگار این صدا را در تلویزیون شنیدم و به نظرم آمد پورمحمدی بود. نیری گفت تو که مسلمان نیستی اما اصول دین چند تاست؟ گفتم پنج تا. گفت بشمار! دو مورد را گفتم و بقیهاش را گفتم نمیدانم. گفت پیغمبر اکرم که بود؟ گفتم یک فردی در تاریخ بوده و حرفهایی زده. چهرهاش کاملا عصبی شده بود از حرفهای من. گفت ببریدش! اشراقی گفت یک لحظه حاج آقا! … من معذرت میخواهم. یک جمله را یادم رفت از قبلش. وقتی که من دم در اتاق (دادگاه) در راهرو نشسته بودم، “هیأت مرگ” که آمدند رفتند داخل، اشراقی آخرین نفر بود. او آمد بالای سر من، گفت چرا یک کلمه قبولش نمیکنی که مسلمانی و تمامش بکنی؟ گفتم آخر من مسلمان نیستم. چطور قبولش کنم؟ گفت ببین! یا مسلمانی یا هیچ. این را در گوشت فرو کن! خب از همه اینها من نتیجه گرفتم که وضع خیلی خطرناک است. … اشراقی به نیری گفت یک لحظه حاج آقا! بعد به من گفت که اگر آزادت کنیم چه میکنی؟ گفتم میروم و زندگی میکنم. گفت ولی جامعه مسلمانند و تو مسلمان نیستی. گفتم من تابع قوانین جامعهام. مهم نیست. هر چه باشد من میخواهم زندگی کنم. بعد او به نیری گفت که میبینید! او میتواند مسلمان باشد…. نیری با عصبانیت گفت که ببرید مسلمانش کنید! من را آوردند بیرون و بردند در یکی از این فرعیها نشاندند. شاید چند ساعت بعدش بود که آمدند و من را بردند تقریبا ته بند. تعداد دیگری را هم آوردند آنجا. بعد یکدفعه به ما حمله کردند. به شکل وحشتناک و وحشیانهای به ما ضربه میزدند. من سرم را گرفتم توی دستهایم و روی شکمم نشستم (خم شدم). یک آدم سنگینوزنی از بالا پرت شد و افتاد روی من؛ طوری که من تقریبا کامل پهن شدم روی زمین. بعد هم با پوتین ضربات سنگینی به دندههایم زدند. بعدا معلوم شد که دندههایم شکسته. همان موقع که آنجا بودم چون درازکش افتاده بودم، از زیر بعضی صحنهها را هم میدیدم. یک پیرمردی به نام فامیل تفرشی را چنان زدند که فکر میکنم در جا مرد! نمیدانم که زنده ماند یا نه …. یک نفر را هم با سر زدند به پرههای رادیاتور که اصلا سرش باز شد از هم. در جریان داد و بیدادی که بعضی بچهها میکردند که چرا میزنید، یکی از پاسدارها گفت برای کشتن شما ۴۰ روز بهشت به ما وعده دادهاند. بعد از آن همه ما را برداشتند آوردند که ۱۲ نفر بودیم؛ به یکی از فرعیها. هر کدام گوشهای افتاده بودیم. یک آخوند جوان وارد شد؛ با پاسدار. آن فردی هم که لباس شخصی بود، آنجا دم در ایستاده بود. یکی از دوستان ما که سنش از ما همه بیشتر بود و صورتش هم کاملا خونی بود، نزدیک در ایستاده بود. آن آخوند جوان گفت که من آمدهام به شما -اگر نمیدانید- طرز نماز خواندن را یاد بدهم. آن دوست ما گفت که ما الان باید با هم صحبت کنیم که ببینیم کی قبول دارد، کی قبول ندارد و کی میخواهد این کار را بکند. کمی مهلت خواست و آنها رفتند و فردایش برگشتند. فردا همان آدمها بودند و آن آخوند به ما گفت که حاضرید نماز بخوانید؟ آن دوست ما به نمایندگی از ما گفت با این شرایطی که ما داریم اصلا نمیتوانیم سر پا بایستیم، چه برسد به اینکه بخواهیم نماز بخوانیم. آن فرد لباس شخصی گفت که مهم نیست! آن را یاد میگیرید. من بعضی کلمات را نقل به مضمون میکنم یعنی گفت که یادتان میدهیم …. آنها رفتند و روز سوم فقط همین آخوند آمد با یک پاسدار. یادم نیست که آن فرد لباس شخصی همراهشان بود یا نه اما به ما گفتند که آماده شوید! انتقال پیدا میکنید. آن فرد شخصیپوش البته یک بار به ما گفت که اگر نماز نخوانیم میتواند برایمان مشکلات جدی به وجود بیاورد. به هر حال ما را انتقال دادند به یک بندی که تعداد زیادی زندانی آنجا بود که بعد فهمیدیم بند هشت است. آن طور که گفته میشد آنجا نزدیک ۷۰-۸۰ نفر بودیم. هر روز تقریبا ناصریان، لشکری و آن فرد لباس شخصی با چند پاسدار میآمدند داخلِ بند و تهدید میکردند که باید نماز بخوانید، باید مقررات را رعایت کنید و …. خلاصه این تهدید پیوسته وجود داشت. فکر میکنم دو تا سه روز این جریان ادامه داشت اما بعد موضوع کلا منتفی شد. فکر میکنم که حدود یک هفته تا دو هفته، دقیقا یادم نیست … شاید ۱۰ روز گذشته بود که من را صدا کردند. من را بردند به انتهای در ورودی اصلی؛ به آن سمتها رفتیم. وارد اتاق شدیم. معمولا وارد اتاق که میشدیم میگفتند که چشمبندتان را بردارید. همه جا همینطوری بود. در راه که میآمدیم از پاسدار پرسیدم که من را کجا دارید میبرید؟ گفت پیش حاج آقا عباسی! آنجا برای اولین بار من این اسم را شنیدم و چون گفت حاج آقا، من فکر کردم آدم مسنی را میبینم. وارد اتاق که شدم، دیدم همان فرد لباس شخصی که چند جا او را دیده بودم، همان است. نشسته بود. اسم و مشخصات پرسید. گفتم که برای چه من را خواستهاید؟ گفت شما انتقالی به اوین هستید. گفتم برای چه؟ گفت بعدا معلوم میشود و یک لبخندی زد. لبخندی که به شدت نگرانم کرد و در ذهنم ماند. بعد من را برگرداند به بند تا وسایلم را جمع کنم و سپس با یک ماشین شخصی من را به اوین منتقل کردند. در اوین من را بردند به انفرادی. حدود یک ماه و نیم من بیخبر از همهجا در انفرادی بودم. بعد یک ملاقات دادند. خواهرانم (دو خواهرم) بودند. سیاه پوشیده بودند. فهمیدم چیزی شده اما آنها نگفتند. بعد از ملاقات من را انتقال دادند به یک بندی، بند قدیمی. تعداد زیادی زندانی آنجا بود. آنجا متوجه شدم که مادرم فوت کرده. بعد گروه گروه دیگر زندانیان را صدا میکردند در شکلهای مختلف، بعد میبردند و آزاد میکردند ظاهرا. من ماندم تا فروردین ۶۸ با چند نفر دیگر. ما در بندی بودیم و منتظر. فکر کنم ۱۹ فروردین ۶۸ آمدند و اسم ۱۱ نفر را خواندند. من تنها مانده بودم در این بند. چراغها را خاموش کردند، درها را هم بستند و رفتند. پیش خودم گفتم دیدی فراموش کردند تو را؟ اینجا میمانی و اسکلتت را پیدا میکنند …. شروع کردم به سر و صدا کردن و زدن به در. هیچ فایدهای نداشت. کلی از وسایل بچهها ریخته بود در بند، در جاهای مختلف. یک تعدادی از وسایل را جمع کردم و گذاشتم روی گاریهای حمل چایی. روز بعد دیدم صدای در آمد. یک پاسدار آمد تا از این گاریهای مخصوص حملِ غذا ببرد. چراغ را روشن کرد و من یکدفعه صدایش کردم. من در قسمت تاریک توی بند ایستاده بودم و او ترسید و فرار کرد. او بعد از مدتی با تعداد دیگری برگشت. از دور یک نفر که گفت دادیار زندان است، پرسید آنجا چه کار میکنی؟ گفتم از شما باید پرسید من اینجا چه میکنم …. به هر حال با احتیاط آمدند من را بردند بیرون. بعد هم آن موقع یقه من را گرفته بودند برای این ماجرا و میگفتند باید پتو و کاسه و وسایلی را که روز اول تحویلت دادهایم، تحویل بدهی. به سرعت رفتم یک چیزهایی را برایش آوردم و تحویل دادم، کاغذی را امضا کردم و بعد در اصلی زندان باز شد و من آمدم بیرون. دیگر وقتتان را نمیگیرم چون این روایت میتواند همینطور ادامه داشته باشد.»
دادستان: خیلی ممنونم. من مجموعه سوالاتی از شما دارم اما فعلا یک تنفس بگیریم.
رئیس دادگاه: ۱۵ دقیقه تنفس!
در رویدادی بیسابقه، با گذشت بیش از سه دهه از کشتار جمعی زندانیان سیاسی در #تابستان۶۷، یکی از متهمان به دست داشتن در این جنایت در دادگاه محاکمه میشود. این «مومنت» بخشی از گزارشهای زمانه از روند دادگاه #حمید_نوری را دنبال میکند.https://t.co/BRNm7Bzpzc
— Radio Zamaneh (@RadioZamaneh) October 4, 2021با پایان مدت زمان تنفس، دادستان به طرح سوالاتش از شاهد، عبدالرضا (شهاب) شکوهی پرداخت و ابتدا از او درباره ملاقات با “حاج آقا عباسی” سوال کرد و از او خواست توضیح دهد منظورش چه بوده از اینکه گفت او همان فرد لباس شخصی بوده که قبلا دیده بوده. شکوهی در این مورد توضیح داد و گفت که عباسی را قبلا چند نوبت -چنانکه گفت- در هیأت لباس شخصی دیده و آنجا جایی بوده که او را با نام عباسی و در اتاق دادیاری ملاقات کرده است.
دادستان سپس درباره محمدعلی پژمان از شکوهی سوال کرد و این شاهد دادگاه حمید نوری گفت که با پژمان رابطه نزدیکی داشته و او را “کاکو” هم صدا میکردهاند:
«ما قبلا در اوین با هم بودیم. من در گوهردشت اصلا ندیدم. او در بند شش، بند بغلیِ ما بود و بعد خبر به ما رسید که وقتی عادل طالبی را بردند برای اعدام، محمدعلی پژمان را هم از بند شش بردند. من با خانواده پژمان ارتباطی نداشتم و ندارم متأسفانه اما با خواهر عادل طالبی دوست و آشنا هستم؛ الان سالهاست. او از خانوادههای دادخواه است و در این سالها دنبال برادرش بوده و میخواهد بداند که چه بر سر آوردهاند.»
عبدالرضا (شهاب) شکوهی در ادامه و در پاسخ به سوال دادستان درباره مصطفی فرهادی گفت که با توجه به اینکه فرهادی قبلا از مارکسیست شدن مجاهد بوده، اطلاعات مذهبی خوبی داشته:
«او بر اساس همین اطلاعات گفت که اگر سوال ایدئولوژیک بپرسند یعنی اوضاع خراب است! او سعی کرد این را به ما توضیح بدهد اما متأسفانه او جزو اولین نفرات بود که بردندش. لشکری او را میشناخت و جدایش کرده بود و بعد هم دیگر … هیچوقت خبری از او نیست دیگر. … من خانواده او را نمیشناسم اما بعد از اینکه او را بردند و من را هم بردند، دیگر نه من او را دیدم و نه در زندان چیزی از او شنیدم.»
دادستان در ادامه به جریان پیش از اولین حضور عبدالرضا (شهاب) شکوهی در اتاق “هیأت مرگ” پرداخت؛ جایی که لشکری و ناصریان در اتاقی از زندانیان سوال و جواب میکردهاند. او در ادامه سوالاتش از شاهد خواست تا درباره نقش و جایگاه لشکری و ناصریان توضیح دهد که شکوهی در پاسخ گفت:
«من چارت زندان را ندیدم و نمیتوانم این را دقیق بگویم اما ناصریان جایگاه بالایی داشت و حرف او را میخواندند. بعد از او هم لشکری بود که حرفش برش داشت. منتها از همه مهمتر این بود که شرایط ویژهای حاکم شده بود و تمام پرسنل آنجا با هم همکاری میکردند. طبیعتا آنها انتخاب شده بودند تا این نوع فعالیت را پیش ببرند. … من تا قبل از جریان اعدامها نه چندان نامی از این افراد شنیده بودم و نه دیده بودمشان. من در گوهردشت جایی نرفته بودم. نه ملاقاتی رفته بودم و نه بهداری و طبیعتا پرسنل داخلی را اصلا نمیشناختم.»
دادستان در ادامه باز هم درباره ملاقات شاهد با ناصریان و لشکری سوال کرد و شهاب شکوهی در پاسخ گفت:
«… این ملاقات و برخورد در جلوی بند بود و من هنوز چشمبند نزده بودم که آنها سوال پرسیدند. به دنبال سوال آنها [مسلمان، نماز میخوانی و …] اگر قرار بود که برمیگشتیم به بند که هیچ، اما اگر نه، میگفتند که چشمبند بزن و بیا بیرون!»
دادستان در ادامه سوالهای خود از شاهد در مورد صادق و جعفر ریاحی پرسید و عبدالرضا (شهاب) شکوهی در پاسخ گفت:
«… متأسفانه آنها را بردند…. من بعد از آزادی به خانوادهشان سر زدم. روزی رفتم پیششان که مراسم سالگرد برای این دو برادر برپا شده بود….»
دادستان در سوالهای بعدی خود به ترکیب اعضای “هیأت مرگ” پرداخت و از شاهد خواست تا توضیحات بیشتری ارائه کند. شهاب شکوهی در پاسخ به این گروه از سوالهای دادستان گفت:
«نیری را میشناختم چون او قاضی دادگاه شخص خودم بود اما اشراقی را آن زمان نمیشناختم. اسمش را شنیده بودم اما حالا نمیدانم او بود یا نه که میگفتند نسبت نزدیکی با خمینی دارد.»
شهاب شکوهی در روند پاسخ به سوالهای دادستان بار دیگر به نوبت دوم حضور در اتاق هیأت مرگ رسید و جزییات بیشتری ارائه کرد. او گفت:
«وقتی بیرون در نشسته بودم و منتظر بودم، فقط میشنیدم که گفته میشد این را ببرید سمت چپ، این را ببرید سمت راست. این چیزی بود که پیوسته میشنیدم. … اما از اتاق که بیرون آمدم مستقیم بردند و شروع کردند به زدنم ….»
دادستان در ادامه بازپرسی خود از شاهد، عبدالرضا (شهاب) شکوهی به مرور روایت او پرداخت و در سوالهای خود از شاهد خواست تا روشن کند که آیا برداشت او از صحبتها و روایتهایی که مطرح شده است درست است یا نه که شاهد چنین کرد. شکوهی در ادامه گفت:
«… بعد که کتکها تمام شد ما را بردند به یک فرعی و آنجا بود که من متوجه شدم ما ۱۲ نفر هستیم.»
…
دادستان: گفتید که یک شخصی با لباس شخصی دم در (فرعی) آمد. آیا این همان شخصیست که بعدا فهمیدید نامش عباسی یا حاج آقا عباسی است؟
شاهد: بله! دقیقا!
دادستان: گفتید که یک ملا آمد تا به شما یاد بدهد چگونه نماز بخوانید. آیا اینجا چشمبند دارید؟
شاهد: داخل فرعی نه.
دادستان: بعد گفتید اینها رفتند و دوباره فردایش آمدند. حالا همان روز اول که آمدند، قبل از اینکه بروند دوباره کتک زدند، کاری کردند؟
شاهد: نه! فقط تهدید میکردند.
دادستان: این شخصی که بعدا متوجه شدی عباسی است چه؟ کاری کرد یا فقط ایستاده بود؟
شاهد: او آن زمان این حرفها را زد که اگر نماز نخوانید میتواند عواقب ناجوری داشته باشد و اینکه ممکن است اعداممان کنند و اگر بعد از سه روز مسلمان نشویم چنین و چنان میشود. من آنجا یاد حرف مصطفی فرهادی افتادم که صحبت از احکام اسلامی میکرد.… در روز بعدی هم یادم نمیآید که آن فرد باز هم آمده باشد. در هیچکدام از این روزها هم خبری از کتک و شلاق نبود ….
دادستان: شما اولین بار این شخص را که بعد فهمیدید عباسی است، چه زمانی دیدید؟
شاهد: اولین بار فکر میکنم همان وقتی بود که همراه پاسدار آمد و تلویزیون را بردند. البته پاسدار تلویزیون را برد اما او هم دم در بود.
دادستان: آن زمان شما چشمبند داشتید؟
شاهد: نه! ما اصلا داخل بند چشمبند نداشتیم. فقط در راهرو و بیرون باید چشمبند میزدیم.
سوال و جواب دادستان با شاهد درباره حضور احتمالیِ حمید عباسی در موقعیتهای مختلفی که شاهد در ارتباط با هیأت مرگ در آنها قرار گرفته است ادامه پیدا کرد و در نهایت دادستان از شهاب شکوهی پرسید: «ببینید من کمی گیج شدم. شما یک مرتبه هم گفتید که عباسی در ضرب و شتم حضور داشته. یک مرتبه هم گفتید که عباسی را مقابل در دیدید. یعنی شما به دو مورد اشاره کردید ….»
عبدالرضا (شهاب) شکوهی، شاهد امروز دادگاه حمید نوری در پاسخ به دادستان گفت:
«من حداقل به چهار مورد اشاره کردم. یک مرتبه با لباس شخصی، باز یک مرتبه با لباس شخصی و این به جز آن دو سه مرتبهای بود که با ناصریان و لشکری آمدند به بند و خلاصه در مجموع شش یا هفت بار میشود. آنجا که من اسم نبردم عباسی، برای این بود که آن زمان هنوز نمیدانستم او عباسی است اما از وقتی که پاسدار گفت میبرمت پیش حاج آقا عباسی و من او را دیدم، فهمیدم که عباسی کیست.»
دادستان سپس از شاهد خواست تا بگوید منظورش از لباس شخصی که بر تن عباسی بوده است چیست. شهاب شکوهی در پاسخ گفت:
«یک پیراهنی که معمولا روی شلوارش میانداخت. او نسبتا لاغر و بلندقد بود یا به نظر من چنین میآمد. یقه سه سانتی که ما به آن میگوییم آخوندی میپوشید و یقهاش هم تا بالا بسته بود. … او یونیفرم نمیپوشید و من اصلا یادم نمیآید او را با یونیفرم دیده باشم.»
دادستان: گفتید قدبلند و لاغر بود. دیگر از ظاهر او چه به خاطر دارید؟
شهاب شکوهی: مهمترین چیزی که در واقع روی من تأثیر گذاشت همان لبخندش بود. اما موهایش کمی روشن بود و صاف، چشمهایش هم خیلی تیز آدم را نگاه میکرد….
دادستان: در پیوند با بازداشت حمید نوری که اکنون در اینجا و در این سالن نشسته آیا شما عکسی از او پس از انتشار خبر دستگیریاش دیدید یا نه؟
شهاب شکوهی: بله! یکی از دوستان من به من زنگ زد و گفت دادیار زندان گوهردشت یادت هست؟ بعد به من گفت که فیسبوک را یک نگاه بکن لطفا! چون من همینطور پراکنده نگاه میکنم. وقتی که عکس را دیدم، بلافاصله من با دوستم تماس گرفتم و گفتم این که عباسی است! او گفت دقیقا! درست است. او دستگیر شده.
دادستان: این عکسی را که در فیسبوک دیدید یادتان هست چگونه عکسی بود؟
شهاب شکوهی: اولین عکسی که دیدم همان عکسی بود که صورتش کاملا معلوم بود و لبخند بر لب داشت.
دادستان: یادتان میآید این عکس پیشزمینه یا پسزمینهاش چه بود و آیا معلوم بود که در کجا گرفته شده؟
شهاب شکوهی: نمیدانم توی فرودگاه است یا در یک سالن است. انگار یک پسزمینه اینچنینی دارد.
دادستان: نمیدانم که آیا شما در طول زمانی که در دادگاه بودهاید و تا به حال به حمید نوری نگاه کردهاید یا نه ….
شهاب شکوهی: نه! نگاهش نکردهام.
دادستان: میخواهم از شما بخواهم این کار را بکنید و بعد از اینکه او را دیدید برای ما توضیح بدهید که آیا شخصی که الان اینجا میبینید همان حمید عباسی در ذهن شماست و لطفا اگر کوچکترین تردیدی در این مورد دارید با ما مطرح کنید.
شهاب شکوهی پس از چند لحظه نگاه کردن به حمید نوری در پاسخ به دادستان گفت:
«من میتوانم از شما خواهش کنم از او بخواهید آن لبخند را بزند؟»
دادستان: خیر ، همانطور که هستش نگاهش کنید دیگر ….
قاضی توماس ساندر: خیر … لطفا او را از همان جا که هستید ببینید و سپس به دادستان و هیأت حاضر در دادگاه بگویید که آیا او همان فرد است؟ … بفرمایید ….
شهاب شکوهی: خودش است.
دادستان: قبل از اینکه ما برویم برای ناهار….
رئیس دادگاه: بله! اتفاقا من هم میخواستم از شما خواهش کنم که زودتر کار را جمعوجور بکنید؛ با توجه به کمبود وقت و اینکه شاهد باید سر ساعت برود.
دادستان: بله! من تقریبا دیگر سوالی ندارم اما ممکن است بعد از ناهار همکارم سوالاتی داشته باشد که از طریق لینک خواهد پرسید.
دادستان سپس به حضور عبدالرضا (شهاب) شکوهی در یک گزارش اشاره کرد و این شاهد دادگاه حمید نوری از دادستان خواست تا منظورش را روشنتر بیان کند:
«من نمیدانم شما کدام گزارش را میگویید چون من حتی با تلویزیون بیبیسی درباره این موضوع صحبت کردهام ….»
دادستان: گزارشی که از سوی بنیاد عبدالرحمن برومند منتشر شده است. آنها سال ۲۰۰۹ با شما تماس داشتهاند و صحبتهایی را از شما در گزارششان نقل کردهاند.
شاهد: بله! درست است!
دادستان: آیا شما آنچه را ارائه کردید در قالب یک مصاحبه شفاهی بود ی
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: هشتادوچهارمین جلسه دادگاه حمید نوری: «طنابهای دار را دیدم که آنجا آویزان است»
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران