از کف خیابان تا بند ۲۰۹؛ رنجنامه حامد کریمی، زندانی سابق

    خانه  > slide, سایر گروهها  >  از کف خیابان تا بند ۲۰۹؛ رنجنامه حامد کریمی، زندانی سابق

  •  تاریخ : ۱۴۰۱/۰۱/۲۱
  •  دسته : slide,سایر گروهها
  •   لینک کوتاه :
  •  کد خبر : 0101211032
چاپ خبر

از کف خیابان تا بند ۲۰۹؛ رنجنامه حامد کریمی، زندانی سابق

خبرگزاری هرانا – حامد کریمی، یکی از جوانان بازداشت شده در جریان اعتراضات آبان ۹۸ با نوشتن یادداشتی مسیر زندگی خود، چگونگی بازداشت و انتقال به بازداشتگاه ۲۰۹ زندان اوین را شرح داده است.

به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، حامد کریمی، یکی از جوانان بازداشت شده در جریان اعتراضات آبان ۹۸ با نوشتن یادداشتی، مسیر زندگی خود از کودکی تاکنون را شرح داده است.

وی در این نامه با پرداختن به مشکلات و دشواری های خود از کودکی تا زمان بازداشت، به تفضیل به چگونگی بازداشت و انتقال به بازداشتگاه وزارت اطلاعات، موسوم به بند ۲۰۹ زندان اوین را شرح داده است.

متن این نامه، که جهت انتشار به دست هرانا رسیده است، در ادامه می آید:

‌«سلام به تمام آزادی خواهان جهان

من حامد کریمی هستم، اهل زاهدان شیرآباد، ۲۲ سال سن دارم. ما یک خانواده ۹ نفره بودیم، البته پیش از فوت پدرم. پیش از زاده شدن من، پدرم فوت شد. ما مشکلات زیادی داشتیم هم مشکلات خیلی بد مالی و هم مشکلات خانوادگی. داداش بزرگم یک روز با مادرم دعوا کرد، داداش بزرگم مشکل عصبی داشت و آخرش مادرم داداشم را از خانه بیرون کرد. یعنی احمد را، احمد رفت شمال، در چالوس در یک رستوران مشغول به کار شد. مادرم وقتی فهمید کجاست با من رفتیم دیدنش و آشتی کردند، البته پس از ۲ یا ۳ سال. در آنجا خوب کار می‌کرد شرایطش بهتر از ما بود. بعد از چند ماه شنیدیم داداشم بخاطر اینکه صاحب کارش پولش را نداده خانه‌اش را وقتی خالی بوده با کپسول های گاز آتش زده و فرار میکند، هیچکس نفهمید که کجا رفته، ناگهان غیب شد ماهم هیچ خبری از او نداشتیم!.

رفتیم پیش دختر عمه مادرم آمدیم در ورامین تهران. پس از چند سال مادرم تصمیم گرفت برای اولین بار و به اجبار دست به فروش مواد مخدر بزند و ۲ کیلو تریاک از زاهدان ببرد مشهد که در ایست بازرسی گیر کرد و روانه زندان شد. در آن هنگام محکوم به تحمل ۳ سال حبس شد و دیگر به خانه نیامد.

من و برادرهایم مهدی و هادی خردسال بودیم و من از همه کوچکتر. داداش بزرگم همیشه مشغول کار در بلورسازی بود و هرگز به مدرسه نرفت، فقط داداش وسطیم مدرسه میرفت که او نیز هر روز فرار میکرد و هر روز از دست خواهرهایم کتک میخورد، هر روز کارش همین بود. تا اینکه یک روز در خانه را زدند، من رفتم در را باز کردم یهو دیدم داداشم بعد حدود ۴ سال اومد خونه. من تا‌ کمرش بودم، بغلش که کردم، زد به شونم گفت گمشو اونور خیلی ناراحت شدم. یک ساک مشکی خیلی بزرگ دستش بود وقتی با همه خیلی سرد سلام کرد چایی خورد ساک رو که باز کرد کامل تا جایی که زیپش بسته میشد پر از هزاری و دو هزاری بود یک مدت همش خرج و مخارج ما رو میداد همیشه دنبال دردسر بود. خونه صاحب خونه با ما یک جا بود، یک حیاط داشت که خیلی بزرگ بود صاحب خونه ما هم آدم خوبی نبود اسمش جعفر بود بهش میگفتن “جعفر چش پاره” چون یکی از چشاش مشکل داشت، بزرگ تر از اون یکی چشمش بود یک پسر هم داشت به اسم هومن که اونم پسر خیلی شری بود. داخل خونه ما یک در داشت و بالاش یک پنجره بود که میشد داخل خونه اونها رو دید.

داداشم همیشه میرفت بالای چار پایه تا خونه اونها رو نگاه کنه. خواهر وسطیم میگفت نکن اینکا رو زشته ولی همش جواب بد میداد. به خواهرم میگفت به تو ربطی نداره. میخوام ببینم چیکار میکنن، سر همین موضوع همیشه دعوا داشتن با هم یک روز که من رفتم نانوایی نون بگیرم زمانی که اومدم خونه صدای جیغ زدن خواهرمو شنیدیم، بدو بدو رفتم که ببینم چی شده؟ دیدم داداشم تلویزیون خونه رو گرفته بالای سرش داد میرنه میگه من اینو میشکنم. خواهرم جیغ میزد، ما همینو فقط داریم! نکن اینکارو! التماسش کرد. گذاشت زمین، وسیله هاش رو جمع کرد ساکش رو برداشت و رفت دوباره از خونه. دیگه هیچوقت تا الان برنگشت خونه. ما هم وقتمون تموم شد و باید خونه رو خالی میکردیم و یه خونه چهار تا کوچه اونورتر پیدا کردیم. خونه آقای داداشی، خواهرم اونجا هم میرفت خیاطی انجام میداد برای یک آقایی به اسم احسان، آدم خوبی بود تا اینکه برای خواهر کوچیکم خواستگار میاد. اون زمان خواهر وسطی ما حکم پدر و مادر رو برای‌ ما داشت اجازه داد تا خواهر کوچیکم ازدواج کنه و خواهر وسطیم بهش گفت که ما هیچ جهیزیه ای نداریم که بدیم، گفت اشکال نداره خلاصه یه عروسی مختصری گرفتن و رفتن سر خونه زندگیشون و خداروشکر خوشبخت هم شد. دومادمون معمار ساختمون بود از اونا که همه جای بالاشهر تهران کار انجام میداد و معماری میکرد، بعد اینکه خواهرم رفت خونه خودش، ما سه تا داداش موندیم و یک خواهر.

یک روز جمعه بود در رو زدن و داداش وسطیم رفت درو باز کرد یهو بلند داد زد مامان! همه با هم بدو بدو رفتیم سمت در دیدیم مادرمونه خیلی خوشحال شده بودیم من که سنمم پایین بود نمیتونستم از مادرم دیگه جدا بشم بعد خوردن چایی گفت از روی پرده‌های خونه فهمیدم اینجایید البته بهش آدرس داده بودن که ما کجاییم ولی خب آدرس خونه قبلی رو داشت انقد گشته بود تا خونه رو پیدا کرده بود هوا هم خیلی گرم بود تابستون بود. بعد کلی از کیف هایی که تو زندان درست کرده بود کفش و کتونی و خلاصه همه چی در آورد به ما داد‌. خیلی ذوق داشتیم، آخه اولین باری بود که وسیله خریده بود کسی برامون. همون روز غروب آقای داداشی یعنی صاحب خونه اومدن خونه ما، همیشه خدا خیرشون بده برای ما هروقت میومدن میوه و خوراکی میگرفتن وقتی دید مادرمم برگشته خیلی خوشحال شد و کلی با مادرم حرف زد که دیگه نکنه این کارها رو. خیلی مرد شریفی بودن، بنده خدا هیچوقت هم از کرایه خونه حرف نمیزدن که کرایه خونه بدین اصلا نمیگفت. بعد دو روز مادرم گفت باید برم تربت حیدریه یک برگه ای بگیرم بیام، یادم نیست چه نوع برگه‌ای بود.

اما رفت تا اون برگه رو بگیره با یکی ازدوستاش به اسم مریم اومد. مریم هم مثل مادرم زندان بود و اونجا‌ با هم دوست شدن مریم بعد یک مدت رفت از خونه ما و ما باز شدیم مثل قبل یک خانواده معمولی. مادرم اون زمان حالش کاملا خوب بود. زمانی که خواستن منو بفرستن برم مدرسه مادرم هم اونجا با مدیر مدرسه یعنی آقای ادبی آشنا شد و قرار شد مادر من هم اونجا کار کنه. مادرم نظافت و تمیز کاری و جارو زدن اونجارو قبول کرد. ما ۳ نفر هم یعنی من و داداشام هم باید کمک مادرم میکردیم. مدرسه بیش از حد بزرگ بود و کلاس ها خیلی خیلی زیاد بود. مادرم ۳ سال اونجا کار کرد. هم نظافت میکرد، هم خوراکی میفروخت برای مدرسه. بعد ۲ سال تو همون مدرسه به دلیل گرد و خاک آسم شدید گرفت. سال سوم بود که کلا کار رو ول کرد و دیگه انجام نداد. اون زمان هم مادر من به فال و دعانویس خیلی اعتقاد داشت. هرکاری میکرد اول میرفت سراغ دعانویس بعد انجام میداد. در همین حال که همیشه دنبال دعانویس بود یکی پیدا شد به اسم آقاسید که گفت من شما رو میبرم ترکیه تا راحت زندگی کنید. مادرمم قبول کرد. بعد چند وقت گفت پسر وسطی تو ما میخوایم از هوشش استفاده کنیم و ببریمش تو گلد کوئست که تو اون شرکت کار کنه. آخه داداشم هادی ذهنش خیلی فعال و بیش از حد پسر زرنگی بود.

بعد یک مدت که هادی رو میخواستن ببرن، یکی از همون شرکت دلش بحال سادگی مادرم سوخت و گفت پسرتو بردار برو اینا میخوان به بهونه اینکه پسرتو می‌بریم خارج و کار اعضای بدنشو بردارن، فقط به کسی نگو که این حرفو از من شنیدی برو!. مادرم دیگه اجازه نداد هادی بمونه اونجا. از این داستان یک سال گذشت و برادرم مهدی که از ما بزرگ تر بود تصادف کرد. یک ماشین پیکان میزنه بهش و پاش میشکنه. پول دیه مهدی اون زمان شد ۴ میلیون.

وضع مالیمون یک مقدار خوب شده بود که مادرم شروع به خرج اضافی کرد. تو کمتر از یک ماه همه فرشهای خونه رو عوض میکرد. همیشه به اینو اون پول دستی میداد تا اینکه اون آقا سید باز سرو کلش پیدا شد و گفت من میخوام ببرمتون شما باید ۴۰ میلیون جور کنید تا ببرم.

مادرم هرچی داشتیم وسیله خونه فروخت حتی ساعت رو دیوار خونه رو! ما دیگه حتی خبر نداشتیم که مثلا الان چه ساعتی هست. هرچی بود فروخت و ما موندیم و خونه خالی که وقتی حرف میزدیم انگار توی حمام داریم حرف میزنیم، صدا همه جا می پیچید.

از تموم اون همه وسیله فقط برای ما یک موکت موند و چهارتا رختخواب. مادرم حتی پول پیش خونه رو از صاحب خونه جلوجلو با التماس گرفته بود و اون هم کلا به ما یک هفته وقت داده بود که خونه رو خالی کنیم و بریم. مادرم بعد چند روز رفت سراغ سید که ببینه چیشد ما کی باید بریم؟ دفعه اول رفت گفتن نیست. دفعه دوم رفت بازم گفتن نیست. دفعه سوم که رفت گفتن سید دیشب اسباب کشی کرده و رفته از اینجا. مادرم هر روز زنگ میزد ولی گوشی خاموش بود. بعد فهمیدیم که سید سر خیلی ها کلاه گذاشته و الان هم فرار کرده رفته ترکیه.

مادرم یک دوستی داشت البته آقا بود و کرد کرمانشاه به اسم علی آقا. از زندان با هم آشنا شده بودن. کلا ۲ روز مونده بود زنگ زد به علی آقا ماجرا رو گفت بهش که چه اتفاقی افتاده. علی آقا اون زمان افسریه بود یک کانکس کوچیک کوچیک داشت منو داداشام رفتیم اونجا که هم مراقب اون چند تا تیکه وسیله باشیم و هم بمونیم اونجا چون جایی رو نداشتیم. مادرمم رفت خونه خواهر وسطیم که تازه ازدواج کرده بود. قبل این اتفاق‌ها خونه دوماد ما اسلامشهر قائمیه بود و خیاطی انجام میداد. یک مدت موند و ما هم افسریه بودیم اون یکی خواهرم که رباط کریم بود یک نگهبانی برای ما پیدا کرد و گفت شما که پول ندارین اجاره خونه بدین بیاید اینجا و برید نگهبانی وایسید. مادرم هم از ناچاری قبول کرد. وقتی رفتیم اونجا خوب بود اوایل البته، که بعد یک مدت داداش وسطیم یعنی همون هادی اونجا دوستای بدی پیدا کرد که شیشه مصرف میکردن و مواد میکشیدن.

داداشم اون موقع حول و حوش ۱۸ سالش بود شروع کرد با اون دوستاش به گشتن و رفاقت کردن و کم‌کم افتاد تو کار شیشه. بعد از یک مدت اون یکی داداش بزرگمم افتاد تو کشیدن هروئین و شیشه هردو معتاد شدن.

هیچکسی نبود که خرج ما رو بده جز من! من یک دوستی پیدا کردم به اسم حسین که اون منو برد به تعویض روغنی. اون زمان خیلی کوچیک بودم و ماهی ۱۰۰ هزار تومن کار میکردم و انعام هم میدادن بهم. وقتی میرسیدم خونه هادی اولین نفر جلوی راهمو میگرفت، “حامد داداش چقد پول داری” اوایل که نمیدونستم پولم رو قایم نمیکردم و میگفتم این ۳ هزارتومنو دارم. میگفت میدی بهم لازم دارم. میگفتم باشه میدادم بهش میرسیدم دم در که برم داخل دادش بزرگم ینی مهدی میگفتی “حامد چقد پول داری” میگفتم هیچی ندارم همه رو دادم به هادی میرفتم میرسیدم خونه مادرم میگفت حامد چقد پول داری میگفتم بخدا هیچی مامان همشو دادم به هادی. مادرم گفت دیگه حق نداری بدی به اونا گفتم باشه و از اون موقع نصف پول انعامم رو یه جیبم و نصفشو یه جیبم. فردا شب که رسیدم میخواستم برم خونه هادی بازم جلوی راهم رو گرفت و گفت حامد چقد پول داری؟ گفتم دو هزارتومن. گفت میدی بهم لازم دارم بهت پس میدم تو الان بده بعدا بهت پس میدم. الکی البته میگفت تا ازم پول بگیره بعد که رسیدم داخل خونه مهدی جلوی راهم رو گرفت و گفت حامد پول داری؟ گفتم اره این دوهزار تومن و بهشون دادم و کلا پولی که برام موند ۵ هزار تومن بود و اونم دادم به مادرم تا پول یه نون خالی فردامون رو بتونیم بخریم. این عادت رو داداشام همیشه داشتن.

یکی از دوستای اون صاحب باغ، یعنی آقا محمود آدم خیلی خوبی بود و توی کار مداد روزنامه‌ای بود. وقتی آقا فریبرز یعنی صاحب باغ قبول کرد که مداد بیارن، هر دو با مادرم صحبت کردن که میتونی کار کنی؟ یعنی مدادی که خامه و از روزنامه هست رو جلد کنی؟ مادرم گفت: بله میتونم و اون زمان شروع به کار کرد. منم وقتی از سر کار میومدم تا ۱۲ یا ۳ شب کمک مادرم میکردم، اون زمان هادی یعنی داداش وسطیم یه موتور هوندای ۷۰ خرید، البته به زور از مادرم ۵۰ هزار تومن پول گرفت و اون موتور رو خرید. بعد از اون هیچوقت خونه نبود و دائم موتورسواری میکرد، مواد خرید و فروش میکرد و در کنارش مصرف هم داشت. مهدی یعنی داداش بزرگم هم تو یه باغ انگور کار میکرد و خرج مصرف موادش رو در میاورد، چند مدتی اینجوری گذشت. یک روز مهدی اومد خونه و خیلی عصبانی بود، من و هادی هم خونه نبودیم مادرم مریض شده بود و تقریبا یک ماهی میشد که ناراحتی قلبی و تشنج پیدا کرده بود. جوری بود که دست و پاهاش  وقتی عصبی میشد، قفل میشد. مهدی اومد خونه و خیلی حالش بد بود روی مادرم چاقو کشید که باید به من پول بدی. من خمارم! هادی هم بیرون دنبال موتورسواری بود. وقتی مهدی روی مادرم چاقو کشید و میخواست با یه چاقوی آشپزخونه خیلی بلند و خیلی تیز هجوم ببره روی مادرم هادی سر میرسه.

هادی همونجور که با مادرم همیشه دعوا میکرد. همونجوری هم دوسش داشت، وقتی مهدی رو توی اون حال دید که چاقو دستشه و مادرم هم داره جیغ میزنه و حالش خیلی خیلی بد شده خیلی عصبانی شد و رفت جلوی مهدی یه مشت خیلی محکم زد تو صورتش و کشون کشون بردش تو حیاط. خیلی زد مهدی رو و صورتشو مالید به ماسه‌های تو حیاط و گفت دیگه نبینم این کار رو کنی و خیلی بهش فحش و بدوبیراه گفت وقتی حسابی حالش رو گرفت اومد خونه و به مادرم دلداری میداد و میگفت مهدی اشتباه کرده بیجا کرده گریه نکن و آرومش کرد. مادرم از اون روز فهمید که هادی چقد دوسش داره شروع کرد به الکی دعوا درست کردن، همش دعوا، همش بحث، همش اعصاب خوردی، همش به داداش هام میگفت گمشید برید بیرون بازم هادی التماس میکرد پیشش که ببخشید. اون زمان من فقط تنها جایی که غذا میخوردم سر کارم بود یعنی فقط یک وعده ناهار که حسین آقا میداد بهم بقیه اش یا نون خالی با چای شرین بود یا نون تیلیت میکردیم تو آب دوغ خالی چون مادرم به هیچ عنوان برای ما غذایی درست نمیکرد.

با این حال که من بهش پول میدادم صاحب کار خودش که کار میکرد براش پول میداد اما تا پول دستش میومد میرفت خونه خواهرم اسلامشهر و تا چند روز نمی اومد و مرخصی میگرفت از صاحب کارش. بعد از ۳ سال بابای صاحب باغ تصادف میکنه، خاور میزنه بهش تو اتوبان و میمیره. اون موقع ۶۰ ملیون پول دیه پدرش رو که میگیره باغشون هم میفروشه و به ما هم گفتن باید یه جایی رو پیدا کنید برید، من دارم میرم. مادرمم ۶ میلیون از خواهرم قرض میگیره و بلوار پرندک یه خونه کوچیک اجاره کردیم. هر ماه اجاره خونه و خرج خونه رو خودم میدادم. یک سال هم اونجا بودیم بعد رفتیم خیابون مخابرات همون الارد اونجا دعوای ما بیشتر شد، خلاف های هادی بیشتر شد مهدی هم که از روزی که روی مادرم چاقو کشید و کتکش رو خورد، رفت و دیگه نیومد. منم تازه حقوقم شده بود ماهی ۱۵۰ هزار تومن. یه بار نزدیک آخر ماه بود و من قرار بود حقوق بگیرم. قبل از اینکه حقوق بگیرم به مادرم گفتم مامان میتونم وقتی حقوق گرفتم باهاش یه کفش بخرم؟ یه کفش دیدم خیلی خوشم میاد ازش. گفت باشه من خیییلی خوشحال شدم و هر روز به شوق اون کفش میرفتم سر کار وقتی حقوقم رو گرفتم، گفتم مامان پول میدی برم کفشی که دوست دارم بخرم؟ یه بالشت زیر دستش بود و سرش رو دستش فقط سرشو تکون داد و گفت: نه نمیشه! باورم نشد که بگه نه دوباره گفتم. گفتم: میتونم بخرم؟ گفت: نوچ! نه نمیشه! واقعا اون ثانیه دفعه اول بود که واقعا حس کردم از درون قلبم خورد شد و شکست با اون جمله مادرم. چون واقعا با شوق و ذوق اون روز که کفش بخرم برای خودم روز شماری میکردم.

آخر شب بود زیر پتو گریه کردم و همش میگفتم چرا آخه؟ چرا؟ چرا نمیخره؟ و گریه میکردم بعد یه مدت که مادر فهمید هادی معتاد شده گفت من میخوام برم رودهن یه سرایداری میخوام بگیرم و زندگی کنم به منم گفت تو باید بیای من مخالفت کردم گفتم من نمیام میخوام بمونم همین رباط کریم پیش حسین آقا و کار کنم. من نرفتم باهاشون و موندم پیش حسین آقا و کار میکردم و یه گوشه کنار چال سرویس یه پتو و یه زیرانداز بهم داده بودن که بخوابم اونجا و همون الارد یه نمره بود (که هنوزم هست) میرفتم حموم.  بعد از ۳ ماه داداشم با یکی از دوستاش به اسم وحید ترکه اومد پیش من و گفت میخوایم بریم استخر بیا توام با هم بریم، منم خیلی خوشحال بودم گفتم باشه میام ولی خبر نداشتم که هادی داره گولم میزنه که منو ببره پیش مادر ما. رفتیم سوار مترو شدیم، من جایی رو بلد نبودم و روز جمعه بود همش میگفتم: چرا نمیرسیم؟ من دیرم شده! باید برگردم. اونم همش میگفت: نترس، الان میرسیم! تا اینکه بلاخره از مترو پیاده شدیم و رسیده بودیم به رودهن. کوچه پس کوچه هاش رو رفتیم و یه استخر کوچیک بود گفت: عه بسته اس، نیستن! گفت بریم بالاتر هم یکی دیگه هست ببینم اونجا بازه یا نه؟ رفتیم و زنگ یه آپارتمان رو زد دیدم صدای مادرمه یهو هادی گفت دیگه نمیریم رباط کریممم! با خوشحالی! گفتم چیییی؟ گفت آوردمت پیش مامان! با هادی حسابی دعوا کردم و یه کتک حسابی هم ازش خوردم رفتیم داخل خیلی مادرم خوشحال بود بعد یک هفته اونجا یه لوله کشی آب پیدا کردم و رفتم سر کار شروع به کار کردم اما بعد از ۲ ماه صاحب کارم اومد پیش مادرم و گفت حاج خانوم پسرت به درد کار ما نمیخوره و بلد نیست و گفت بذارید این بره سمت کاری که دوسش داره بذارید بره همون تعویض روغنی رو انجام بده. مادرم چیزی نگفت و ۸۰۰ تومن کلا پول منو گرفت و مثل عادت همیشه منو تنها گذاشت و رفت. من موندم و نظافت یه ساختمون ۴ طبقه و کارهای همسایه ها.

یک هفته نبود و رفته بود خونه خواهرم همون اسلامشهر من کلا ۶ هزارتومن داشتم فقط برای خورد و خوراکم! اون زمان تازه سیگاری شده بودم، کارهای همسایه ها رو که انجام میدادم یه پول چایی هم بهم میدادن آشغالی بود که باید میبردم بیرون یا کاری داخل خونشون انجام میدادم، از اینجور کارها! بعد یک هفته مادرم که پولش تموم شد برگشت. دو روز که از اومدنش گذشته بود، حسین آقا زنگ زد گفت شما بیاین من براتون خونه اجاره میکنم و پولش رو خودم میدم خیلی خوشحال شدیم گفت اینکار رو به خاطر حامد‌ میکنم، چون پسر زحمت کشیه نمیخوام از خودم تعریف کنم اما کاری که من میکردم اون کارگر جدیدی که آورده بود نمیتونست انجام بده. من دستم تند بود و سریع کار میکردم و سنم پایین بود با این وجود هر بار من دو تا ایسوز رو بار خالی میکردم. خلاصه مادرم قبول کرد و گفت باشه برو پیش حسین آقا کار کن و ما باز برگشتیم همون رباط کریم. اون زمان بود که من برای حسین آقا بابت ۳ میلیون شدم یک برده و یک تو سری خور. زمستون همون سال بود و برف خیلی سنگینی می بارید یک هفته بود که رفته بودیم توی خونه ای که حسین آقا گرفته بود و وقتی برف اومده بود من رفتم سرکار ساعت ۸ صبح رسیدم تا ساعت ۱۰ منتظر شدم اما نیومد. یه ویدئو کلوپی به اسم امید رو به روی مغازه حسین آقا بود رفتم و توی اون مغازه منتظر شدم. گفتم امید ساعت چنده؟ گفت ساعت ۱۰ شده بابا برو خونه حسین نمیاد! واینستا توی این سرما، برو! منم خوشحال شدم، شب قبلش مادرم رفته بود خونه خواهرم اسلامشهر منم همون موقع رفتم شریندر یعنی خونه ای که حسین آقا گرفته بود و لباس عوض کردم و رفتم اسلامشهر خونه خواهرم هنوز سلام نکرده بودم که حسین آقا زنگ زد به مادرم گفت حامد پیش شماست؟ مادرم گفت بله حسین آقا اینجاست گفت گوشی رو بده بهش گوشی رو که گرفتم یه عالمه فحش داد بهم که چرا به من زنگ نزدی و رفتی؟ گفتم: گوشی نداشتم حسین آقا! از ساعت ۸ وایساده بودم تا ۱۰ خیلی سرد بود برگشتم گفت تو گوه خوردی برگشتی مگه دست توعه که برگردی گمشو بدو بیا در مغازه! هیچی نگفتم دیگه و گفتم چشم! رفتم در مغازه یه عالمه بهم فحش داد.

حسین آقایی که هیچوقت به من توهین نمیکرد تلفن داخلی مغازه زنگ خورد خانومش بود انگشت اشاره اش رو دراز کرد به سمت بیرون و گفت گمشو برو بیرون آشغال! خیلی ناراحت شدم و چون سنم پایین بود میخواستم گریه کنم سرم رو انداختم پایین و رفتم بیرون جلو مغازه به فکر این بودم که چرا قبول کردم که حسین آقا برام خونه اجاره کنه که الان اینجوری بهم توهین کنه؟ یه مدت گذشت داداشم یک معتاد کامل شده بود و همه کلانتری ها میشناختنش و با یکی از دوستاش خلاف میکرد و خونه همونم می موندن یه شب منو مادرم خونه خواب بودیم که در زدن هادی بود. حسین آقا از هادی خیلی بدش میومد بخاطر عملش و میگفت اجازه ندین هادی بیاد خونه وقتی هادی اومد دیدم غرقه خون هست و با همون دوستش که خونه شون می موند دعوا کرده و اتفاقی چاقو رو تا نصف کرده بود توی سفید رون هادی. هادی داشت از حال میرفت مادرم که اینجوری دید هادی رو دعوا کرد و با همون حالتی که داشتو با همون شدت خون ریزی هادی رو از خونه انداخت بیرون! بعد از اینکه هادی رفت من با مادرم دعوا کردم که چرا نذاشتی دستکم هادی پاش رو ببنده و خونریزی زیاد نکنه گفت به تو ربطی نداره و کلی با هم دعوا کردیم.

من خبر نداشتم که مادرم بابت چی میره خونه خواهرم نگو اون یکی دختر عمه مادرم براش شوهر پیدا کرده و میخواد هر جوری شده بره و دنبال شوهر کردنشه و ما اصلا مهم نیستیم براش. من اون موقع نزدیک ۱۴ یا ۱۵ سالم بود منو مادرم همیشه دعوا داشتیم ولی من همیشه وقتی از سرکار میومدم خونه معذرت خواهی میکردم از مادرم و میگفتم من غلط کردم، ببخشید. ما چند روز اینجوری بودیم که من بازم یه شب باهاش بحثم شد و گفت من میرم تو کوچه میشینم هرکی پرسید میگم بچم منو انداخته بیرون! درحالی که من التماسش میکردم نرو بیرون! داد نزن، زشته! ولی اون بازم میرفت بیرون و به همسایه ها میگفت منو پسرم انداخته بیرون، درحالی که من هیچوقت این کار رو نمیکردم. شاید خودم میرفتم اما مادرم رو نمیداختم بیرون. اصلا همچین حرفی نمیزدم چند روز که اینجوری گذشت من صبح رفتم سرکار دیدم مادرم با یک خانومی اومد در مغازه و تا منو دید گفت این حامده جلوی صورتشو گرفت و گریه کرد! کل حقوق من ۱۸۰ تومن مونده بود اومد اونو از صاحب کارم گرفت و رفت منم پیش خودم این فکر رو میکردم که خب حتما مهمون داریم که پول گرفته و رفته ولی اشتباه میکردم اون پول برای کرایه ماشینش بود که میخواست کرایه بده به نیسان تا وسیله ها رو ببره براش!

شب وقتی من رفتم سمت خونه فکر نمیکردم مادرم نباشه، وقتی کلید خونه رو انداختم و در رو باز کردم دیدم هیچکس و هیچ چیزی نیست! تنها چیزی که برای من گذاشته بود ۲ یا ۳ تا لیوان بود یه پتو و یه ماهیتابه! دیگه هیچی نذاشته بود. اون روز مهدی داداشمم رو آورده بود برای کمک وقتی رسیدم خونه دیدم مهدی لای پتو خودشو پیچ کرده خوابیده تا دیدمش محکم با لگد زدم تو کمرش و از خواب پرید و گفت چی شده گفتم: مامان کو؟ گفت: مامان رفت! گفتم: کجا رفت؟ گفت: نمیدونم وسیله ها رو جمع کرد و رفت. منم بهش کمک کردم حالش خوب نبود. گفتم گوشیت رو بده تا بهش زنگ بزنم. گفت بیا منم هرچیز زشتی که بلد بودم بهش گفتم گفتم چرا رفتی گفت بخاطر شماها گفتم من چی کم گذاشتم برات چیکار خواستی که نکردم برات؟ هیچی نگفت و گوشی رو روم قطع کرد و دیگه جوابم هم نداد. بعد رفتن مادرم بود که دیگه یه برده واقعی شدم برای صاحب کارم تا کوچک ترین اشتباهی میکردم یه چک افسری میزد توی گوشم! صاحب کارم شیشه میرال گذاشته بود داخل اتاقک مغازه کنار لاستیک درار هر وقت با چک میزد توی گوشم با سر میخوردم به شیشه یک بار یه کار اشتباه کوچیک انجام دادم که یادم نیست اون موقع تازه مادرم از پیشم رفته بود بابت یه کار کوچیک یه چک افسری زد تو گوشم و بازم با سر رفتم تو شیشه همون. موقع بود که مشتری برامون اومد که پنچری بود و باید چرخش رو باز میکردم. زمانی که رفتم چرخ رو باز کنم یهو یاد مادرم افتادم. پیش خودم میگفتم الان میرم خونه و مادرم نازم رو میکشه و میگه اشکالی نداره و نازم میکنه ولی کمتر از یک چشم به هم زدن یادم افتاد عه خونه که کسی نیست! این دومین باری بود که تو زندگیم قلبم خورد میشد یهو اشکم ریخت و واقعا حس کردم از درون خرد شدم.

۲ سال اینجوری بودیم و من اونقدر کتک خوردم ازش که فکم الان یه ضربه کوچیک به سمت چپم میخوره حس میکنم یه استخونی میره تو گوش سمت راستم و درد خیلی شدیدی میگیره. بعد از چند سال اینجوری کار کردن و کتک خوردن و تحقیر شدن من با یکی از دوستام به اسم وحید دعوام میشه و وقتی باهاش دعوام شد و کتکش زدم، فردا شبش اومد مغازه و گفت حامد دیونه است با رفیقش دعوا میکنه بعد آشتی میکنه! گفتم رفاقت همینه، همیشه که آشتی نیست یه روزم دعواست، بازم آشتی! باز گفت: تو دیوونه ای. اینو که گفت حسین آقا خودش رو دخالت داد منم چون عصبی شده بودم گفتم حسین آقا ببخشیدااا ولی به شما ربطی نداره! حسین آقا هیچی نگفت اون شب و فردا صبح که اومدم در مغازه گفت از این به بعد قانون میذارم گفتم حسین اقا هر روز که نمیشه یه قانون جدید بذارین گفت من دوست ندارم با هرکسی حرف بزنی با مشتری نباید حرف بزنی رفیقت رو دیدی حق حرف زدن نداری. گفت: میتونی؟ گفتم: حقیقت نه! حسین آقا دست داد و گفت پس به سلامت. گفتم باشه گفت برو خونه رو خالی کن بیام تحویل بدم به صاحب خونه گفتم باشه. منم هرچی داشتم جمع کردم و کلا همه وسیله های من شد دو تا پلاستیک …

من قبل اون شب نمیدونستم ۱۲ شب بیرون یعنی چی میگفتن دزد داره قاتل داره ولی معنی اش رو نمیدونستم که یعنی چی و چی هستن؟ تا اینکه اولین شب کارتن خوابی بعد از اینکه رفیقام رفتن، پیش خودم گفتم حالا چیکار کنم؟ هوا داشت رو به سرما میرفت و خیلی خیلی سرد بود و من اولین شب کارتن خوابی زندگیم رو داشتم شروع میکردم تو محله فرهنگیان یه پارکی بود به اسم پارک‌ فاطی دلیلشو نمیدونم که چرا این اسم رو روش گذاشتن اما من اونجا بودم همیشه. یک شب هوا خیلی سرد بود بیش از اندازه بارون هم می بارید چوبها خیس بود هوای بادی خییلی باد شدید و بیش از حد سرد میومد نمیدونستم چیکار کنم یه کانکس بدون در و پنجره بود که تازه آورده بودنش اما همه چیش رو معتادها و کارتن خواب های دیگه دزدیده بودن که فقط یه سقف بالاش بود و داخلش دو تا تیکه موکت بود، که یکی اش خیس شده بود و یکی دیگه اش که کوچیک بود نمناک بود. از ناچاری کشیدم روی خودم تا بخوابم! هی خوابم میبرد هی بیدار میشدم. پاهام بی حس شده بود و هیچ حسی تو پاهام نداشتم ساعت ۳:۳۰ دقیقه صبح بود، هم سیگار نداشتم هم پول منی که هیچوقت گشنه سر نمیذاشتم رو بالشت اون شب از صبح هیچی نخورده بودم تا اون موقع شب وقتی دیگه خسته شدم از اون حالت گفتم هرجور شده یه آتیش روشن کنم.

کل دار و ندارم یه فندک بود و جز اون فندک هیچی دیگه نداشتم. خواستم پام رو بذارم رو زمین وقتی که پام رسید به زمین حس کردم از کف پام تا رون پامو نصف کردن! از درد تا یک ربع نمیتونستم تکون بخورم لنگ میزدم و به سختی راه میرفتم، نمیتونستم اصلا پامو بذارم روی زمین از درد زیادی و بی حسی پام از سرما کل بدنم انگاری منجمد شده بود! از یه طرف بارون از یه طرف باد و سرما کلا کلافه شده بودم. کم‌کم شد یک هفته بعد دو هفته… من توی این مدت فقط تونستم نهایتا دو تا تیکه خیلی کوچیک از کیکی که رفیقام میگرفتن و تعارف میکردن رو بخورم و هیچی جز آبی که شهرداری به درخت ها میداد یا آب مسجد نخوردم. کل لباسی که داشتم هم یک بافت با سوراخ های بزرگ بود و یک تیشرت خیلی خیلی نازک تابستونی که هیچ کاری برای من در برابر سرما انجام نمیدادن. منم مجبور شدم برم داخل یه چاله که چسبیده به اتوبان آبشناسان بود بخوابم و لباسای تیکه پاره معتاد ها رو بکشم روی خودم. هیچ سقفی یا هیچ جایی نبود که جلوی سرما یا جلوی بارون رو بگیره بخوابم. وقتی یه تیکه لباس پاره پوره پیدا میکردم حس میکردم دنیا مال من شده اونقدر سرد بود تا اینکه یکی از رفیقام یه سویشرت سبز رنگ بهم داد تا بپوشم. بازم بد نبود، خوب بود، من همیشه پاتوقم تو باشگاه بیلیارد بود که رفیقام میرفتن منم میرفتم و وقتی میومدن پیشم یکی یه کیک یا بیسکوییت میخرید میگفتن نمیتونم بخورم تا خرخره خوردم دیگه جا ندارم پیش خودم میگفتم خوش به حالتون کاش من جای تو بودم وقتی تو خیابون راه میرفتم تنهایی تو سرما گشنه نگاه میکردم به پنجره های خونه بقیه فقط میگفتم خوش به حالشون شامشون رو خوردن و راحت کنار بخاری تخت خوابیدن! خوش به حالتون! کاش منم مثل شماها بودم. همه آرزوم شده بود فقط یک شب با شکم سیر خوابیدن و یه جای گرم با یه پتو وقتی یکی میگفت آخ جون میخواد بارون بیاد هوا دو نفره میشه و از این حرفا بهشون میگفتم: هوای عاشقون رو یه شب که جای من باشی یادت میره و از خدا میخوای هیچوقت تو سرما بارون نیاد یا اصلا بارونی وجود نداشته باشه. میگفتن راست میگی! سخته حق داری! پیش خودم میگفتم کاش میشد فقط یک شب تو جای من باشی و من جای تو، تو یه شب سختی رو تحمل میکردی من راحتی رو.

یه بار دیگه حس میکردم بدون استرس خفت شدن بدون حس خطر که خدایا نشه کسی پیدا بشه هی چاقو بزنه بهم و بره خدارو شکر معجزه خدا رو زمانی دیدم که تو اوج سرما زیر بارون بدون سرپناه بودم اما مریض نشدم تب نکردم یه شب سرد بود میخواستم بخوابم ساعت ۵ صبح بود و منم مث همیشه تو چاله بودم دیدم یه مقدار گوشم خیس شد فکر کردم الان بارون بند میاد اما تازه شروع بارون بود کلاه سویشرتمو کشیدم سرم که بخوابم اما بارون از روی کلاه سوییشرتم داشت رد میشد و کاملا خیس خیس شده بودم. به قدری که بارون از سویشرتم رد میشد و داشت میرفت تو گوشم. آستین سویشرتم رو که میچلوندم انگار شیر آب وصل شده به آستینم اونجوری ازش آب میومد بیرون. خیلی هم سرد بود نمیدونستم چیکار کنم بارون شدت گرفته بود حسابی و من تو خیابون قشنگ زیر بارون راه میرفتم بدون اینکه هدفی داشته باشم. خیس خیس هرکی میدید میگفت بچه سرما میخوری برو لباستو عوض کن پیش خودم میگفتم ایکاش داشتم اینکارو میکردم خیابون دادگستری یه دادگاه بود هر روز یا هرشب از اونجا رد میشدم شبا دنبال ته سیگار مردم بودم که کشیده بودن و نصفه انداختن تا برن دادگاه صبح ها که رد میشدم هرکی رو می دیدم یه تیکه کیک یا یه لیوان چایی یا آب میوه میخورن دهنم آب میوفتاد. یه وقتایی هم دوست داشتم بهشون بگم آقا ببخشید میشه یه لیوان چایی یا یه کیک برام بخری؟ ولی روم نمیشد و میگفتم مگه من گدا هستم و هیچوقت نگفتم تا اینکه یه روز رفتم پیش رفیق داداشم حمید که هم معتاد بود و هم فروشنده هروئین و شیشه رفتم پیشش گفتم حمید میشه یه شب بمونم اینجا گفت اره چرا که نه بمون شب موندم پیششون فرداش دیدم داره جنس آب بندی میکنه گفتم حمید کارگر نمیخوای؟ کارگر یعنی همون فروشنده، گفتم کارگر نمیخوای گفت موتور ندارماااا میتونی گیر نکنی جنس هارم به باد ندی؟ گفتم اره، چرا نتونم؟ گفت حله. گفت بلدی چیکار کنی؟ گفتم نه والا تا حالا از این کارا نکردم. خودت که میدونی. گفت میدونم گفت پس بذار بهت اول یاد بدم بعد برو بفروش گفتم حله حمید کم کم ازم خوشش اومد که هم خوب فرار میکنم هم جنساش کم نمیشه هم قابل اعتمادم همیشه جنساشو بیشتر میکرد میگفت من به هرکی جنس میدم کمو زیاد میشه حوصله دعوا ندارم تو باشی خیالم راحته پول بیشتریم بهت میدم نسبت به بقیه، گفتم حله.

کم کم آب بندی وزن کردن جنسو یاد گرفتم تا اینکه یه روز رفتم یه بیابون تنهایی تا جنس بدم گفت کارگر کی تو؟ گفتم کارگر نیستم گف پ چی؟ گفتم رفیقشم گف خب رفیق کی گفتم حمید گف عه رفیق حمیدی؟ گفتم اره براچی گفت هیچی گفت یه دهی دوا بده گفتم بیا وقتی جنس دادم بهش گفت یکی دیگه بده حال داد نشستم پیشش که فرار نکنه یهو که رفیقش بهم یه آب میوه تعارف زد منم گفتم اگه نخورم فک میکنن ترسیدم اخه خیلی کله ام باد داشت و خیلی عشق لاتی داشتم. منم خوردم دیگه نفهمیدم چیشد یهو بیدار شدم دیدم تو همون بیابونم سر گیجه داشتم دست انداختم تو جیبم دیدم هیچی نیس مونده بودم به حمید چی بگم چیکار کنم کلا اون موقع ۷۰۰ هزارتومن پول جنسا بود ۲۰۰ تومنش مال من بود رفتم بهش گفتم گفتم حمید آبکی بهم دادن جنساتو بردن حمید عصبی شد خیلی عصبی شد یه مقدار فحش بد بهم داد یقمو گرفت گفت یا پولشو میاری یا جنسارو بدون کمو کسری گفتم نمیدونم کیا بودن ندارم اون همه پول گفت به من ربطی نداره حامد من روز اول گفتم همه بهم زدن تو نمیتونی اون روز گذشت بعد چن روز دیدمش گفتم حمید پولتو نمیتونم جور کنم گفت اشکال نداره دیگه باهم میرفتیم برا فروش یا پخش بعد یه مدت کلانتری گرفتنم کلانتری‌ منجیل اباد آقای چمنی همه جنسارو کردم تو دهنم داشتم قورت میدادم دست بند بهم زدن از پشت دوتا دستمو میکشید سرمو کرده بود تو جوب پر از لجن از یه طرف جلبک های جوب یه طرف آب نجس یه طرف دستم که حس میکردم وقتی میکشید داره از جاش در میاد‌ هی درم میاورد باز میکرد تو آب سرمو هی چنبار این کارو کرد یه مقدارم کتکمم زدن رفتن این دستگیری ها برام عادی شده بود دیگه خبر داشتیم چه ساعتی میان چه ساعتی شیفتا عوض میشه خبر داشتیم هر روز ساعت ۶ صبح میریختن تو خونه ‌بعد اینکه ۳ ماه اینجوری زندگی کردم رفتم تو فرهنگیان.

تو باشگاه بیلیارد آقا مهران منو رفیقام همیشه اونجا پلاس بودیم اقا مهران می دید که وقتی اونا دعوا میکردن من اولین نفر بدو بدو میرفتم من از هیچی خبر نداشتم که اقا مهران یواشکی هواسش به من هست یه روز که رفتم باشگاه و بقیه درحال بازی بودنو من نگا میکردم گفت حامد بیا اینجا گفتم چشم رفتم نشستم رو صندلی کناریش گفت حامد تو چیکار میکنی همیشه اینجایی مگه. سرکار یا خونه نمیری منم حقیقتو گفتم و گفتم آقا مهران حقیقت جایی رو ندارم و کارتن خواب شدم خودمو به طور خلاصه بهش گفتم من همیشه میخواستم یکی بیاد دنبالم تا منو ببره یه جا سرکار یا پیشنهاد کاری بده تا ببرتم همیشه هم پیش خودم منتظر یه تلنگر بودم تا اینکه‌ اون روز اقا مهران بهم گفت حامد (تا خودت نخوای کسی برات کاری نمیکنه) و این کاملا رفت توی ذهن من همش دنبال کار بودم همش فکرم رفته بود جایی که حامد تو باید خودت بخوای چن روزی من بازم اومدم تو باشگاه و رفتم یه روز ظهر بود واقعا میشه گفت من از آخرین چیزی که خورده بودم ۳ روز می‌گذشت رفتم و واقعا داشتم از حال میرفتم واقعا هوا گرم بود رفتم کنار آب سرد کن اجازه گرفتم و ۴ لیوان پشت سر هم آب خوردم. آقا مهران داشت ناهار میخورد بهم تعارف کرد حامد ناهار میخوری گفتم نه دستت درد نکنه آقا‌ مهران داشتم میومدم خوردم البته الکی تا نفهمه من چیزی نخوردم یه کارگری داشت به اسم تیمور یعنی فامیلیش بود که همه با این فامیلی میشناختنش. رفیق بودیم با هم درگوشش یه چیزی گفت و تیمور رفت بالا آخه باشگاه اقا مهران تو یه زیر زمین خیلی بزرگی بود و بالای باشگاه یه رستوران کوچیک بود تیمور رفت بالا و من خبر نداشتم وقتی اومد یه ظرف غذا دستش بود با کلی نون و یه نوشابه داد بهم گفت برو رو میز بشین بخور میدونم هیچی نخوردی برو. آقا مهرانم گفت اون روز باشگاه هیچکس نیومده بود و خلوت خلوت بود بعد که غذا رو با کلی تعارف گرفتم حس میکردم اومدم بهشت واقعا حس خوبی بود برام چون از گشنگی داشتم ضعف میکردم و بیحال بودم رفتم ناهار خوردم خیلی ازش تشکر کردم الانم میگم ایشالا خدا همیشه پناهش باشه اون روز تموم شد. چند روزی گذشت یه روز با تیمور رو پله های باشگاه نشسته بودیم یه نخ سیگار بهم داد باهم شروع کردیم به حرف زدن یهو گفت حامد کارواش کار میکنی؟ گفتم کارواش چجوریه چیکار باید کنم گفت هیچ کار شاخی نمیخواد کنی بری خودش بهت یاد میده گفتم آدرسشو بده میرم گفت باش آدرس داد و من رفتم تعویض پلاک رباط کریم اونجا هم صاف کاری بود هم نقاشی هم مکانیکی و کارواش که مال آقا محسن کفاش بود یه روز اول صبح ساعت ۸ بود از تو چاله که بلند شدم رفتم یه راست جایی که تیمور آدرس داده بود رفتم اونجا و داخل گاراژ که شدم دیدم یه آقای جوونی داره ماشین تمیز میکنه سلام کردم و گفتم ببخشید شما آقا محسنی؟ گفت بله جانم. همیشه خوش برخورد بود. گفتم من از تیمورم گفته شما نیاز به کارگر دارید گفت اره میخوام گفتم باشه روم نشد بگم من لباس ندارم و کارتن خوابم بعد که گفت اره من برگشتم گفت کجا گفتم برم میام. برگشت گفت نمیخواد بیا بعد خیلی خوشحال شدم رفتم و اولین کار گفت کف پاشو پر کن گفتم بلد نیستم گف اشکال نداره بیست لیتری ها رو آب کن بیار.

گفتم چشم زودی رفتمو پر کردم آوردم براش خیلی هم جدی بود هم خیلی شوخ خلاصه واقعا خییلی آدم خوبی بود گفت ببین این فلکه رو باز میکنی تا هواش خالی بشه خالی شد اب رو بریز داخلش بعد این مایع گلی رو بریز توش همین این کف پر کردن میشه من یاد گرفتم اوایل میگفت فقط کف پایی های ماشینو بشور منم زود به زود انجام میدادم و کم کم عاشق این کار شدم بعد که بیکار میشدم میگفت حامد داداش یه خز بیار تا بگم میگفتم چشم کامل کارو بهم میگفت و منم واقعا براش کار میکردم ناهار شد رفتیم ناهار غذاشون همیشه اضافه میومد از وقتی من رفتم دیگه هیچوقت اضافه نیومد یه بابا هم داشت به اسم آقا مسعود که من خیلی دوسش داشتم همیشه هم باهم بگو بخند میکردیم ما ۳ نفری با هم خوب کار میکردیم همیشه با بگو بخند همیشه شاد بودیم یه روز گفت حامد نظرت چیه میخوام یکی دیگه کارگر اضافه کنم که کمک حالت باشه گفتم خوبه کارمونم راحت میشه قبول کرد و یه پسری رو آورد که اسمش مهدی بود. مهدی موسوی اونم کار بلد نبود من فقط تو یک ماه طبق علاقه ای که داشتم کار رو زود زود یاد گرفتم مهدی اومد زیر دست من و بهش گفت مهدی در نبود من هرچی حامد گفت همونه قبول کرد ما هم شروع به کار کردیم منم مثل آقا محسن بودم براش. این بعد ۳ ماه کار رو یاد گرفت با هم کار میکردیم که دم محرم شد من قبلا تو تعویض روغنی که بودم چنتا دوست پیدا کرده بودم که هیئت میرفتن و من نمیرفتم خب من اهل تسنن بودم و اونا اهل تشیع باعث شدن که من همونجوری به طور عادی و نه مثل کشورهای دیگه ک برم قانونی دین خودمو تغییر بدم.

همونجوری میرفتم هیئت و تو عزاداریشون شرکت میکردم وقتی وارد میشدم موهای بدنم سیخ میشد از شدت بلند گفتن اسم (یا حسین) از اونجا منم شیعه شدم دم محرم بود، گفتم عمو میشه پولای انعام منو شما برام جمع کنی تا برای محرم یه لباس بخرم گفت باشه چرا که نه قبول کردن و من همیشه پولمو میدادم بهشون محرم که شد کلا پول من شد ۱۰۰ هزارتومن و خیییلی خوشحال بودم که برای اولین بار دارم لباس میخرم لباسمو خریدم و عید یه تیپ خوبی زدم البته اقا محسن که نه ولی همه کاره اون گاراژ اقا هاشم بود اقا هاشم به من اعتماد نداشت و منم مجبور بودم روزا کار کنم شبا برم تو اون چاله بخوابم روز اولی بود که لباس خریده بودم و اقا هاشم از من بدون هیچ دلیلی بدش میومد یه مدت گذشته بود که من دیگه اجازه داشتم تا داخل کارواش بخوابم همونجور که گفتم اقا هاشم از من خوشش نمیومد و یه وقتایی در رو برام باز نمیکرد منم رفته بودم هئیت و دیر شد که بیام گفته بودن هرجا میری ساعت ۱۰ گاراژ باش من شب اول که لباس خریده بودم ذوق داشتم و رفته بودم پیش رفیقام دیر شد که بیام اون شب با همون لباس رفتم تو چاله ای و همیشه میخوابیدم خوابیدم. لباسم کامل شده بود خاک خالی، خیلی ناراحت بودم ولی گفتم اشکال نداره.

بعد دو سال اینجوری کارکردن آقا محسن با آقا هاشم به مشکل میخورن و میگن باید جمع کنید. روز اول عید بود کخ اقا محسن یهو اومد پیش من و گفت حامد وسیله هات رو جمع کن من با هاشم بحثم شده میریم منم فقط یه کلمه گفتم گفتم چشم اقا محسن و اون شب میخواستیم بریم اقا هاشم گفت تو میخوای وایسا کار کن گفتم من بخاطر اقا محسن اینجا بودم نباشه منم نمی مونم و رفتم وقتی رفتم بازم رفتم پیش آقا مهران و باشگاه بیلیاردش اخه من موقعی که پیش اقا محسن بودمم میرفتم پیششون. رفتم و گفتم بازم بیکار شدم و خندیدم و همون موقع گفتم اقا مهران تیمور کجاست گفت اون رفته میخوای تو بیا اینجا کار کن گفتم چشم و وایسادم و کار کردم یه مدت کار کردم تا اینکه اینستا نصب کردم من. در حین اینکه پیش اقا مهران کار میکردم با مادرمم تقریبا اشتی کرده بودم و یه وقتایی زنگ میزدم حالش رو می پرسیدم اما نمیگفت که کجا زندگی میکنه اولین بار که زنگ زدم به مادرم یهو جواب که دادم گفت شما گفتم منم مادر حامدم زد زیر گریه گفت من خیلی وقت پیش منتظر زنگت بودم با هم خیلی گریه کردیم من اونجا تو باشگاه کار میکردم که اینستا نصب کردم و همیشه تو اینستا سرم گرم بود و پست های سیاسی میذاشتم در باره آخوندهای کثیف و کاراشون یه روز یه درخواست داشتم از اینستا پیام نگاه کردم یه خانومی ب اسم الف.میم فکر کنم شروع کرد با من حرف زدن من خیلی کم از حرفاشو یادمه. اخه مال خیلی وقت پیشه گفت اسمت چیه گفتم حامد گفت کارت چیه گفتم بیلیارد کار میکنم گفت دوست داری زندگیت درست بشه گفتم ینی چی اینو که گفت فکرم رفت پیش مادرم ک مریضیش خوب بشه گفتم اره گفت ماهی چقد حقوق میگیری گفتم ماهی ۴۰۰ تومن گفت کجا زندگی میکنی گفتم خونه ای ندارم تو باشگاه بهم جای خواب داده و در اصل خودم کارتن خواب هستم گفت پدر مادر چی گفتم پدرم قبل به دنیا اومدنم مرده من ندیدم مادرمم با ناپدریم زندگی میکنه گفت چنتا بچه هستین گفتم ما ۷ تا بچه بودیم ک همه رفتن پی زندگی خودشون فقط داداش وسطیم مونده و من. که داداشم معتاده منم که اینجا کار میکنم اخه مهدی داداشم یه روز رفتم کیکاور الارد اونجا کار میکرد.

رفتم دنبالش که بیارمش خونه یهو تو تاکسی گفت حامد من میخوام برم گفتم کجا بری گفت میخوام برم هرچی گفتم نگفت گفتم بمون پیش من اون زمان پیش حسین اقا بودم گفت نه من روزی ۲۰ تومن شیشه میکشم گفتم باشه اونم من میدم بمون پیشم فقط و گفت نه گفتم هرکاری بخوای من میکنم برات تو بمون گفت نه اخرش رفت و تا همین ثانیه دیگه ندیدمش. گفت دوست داری مادرت بره بیمارستان خوب بشه داداشتم خوب بشه خودتم از این وضع در بیای گفتم اره خیلی میخوام گفت خب هرکاری کخ من میگم انجام بده گفتم باید چیکار کنم گفت برو دیوارها شعارنویسی کن بنر آتیش بزن عکس خمینی دیدی آتیش بزن فیلم بگیر بفرست برای من منم خبر نداشتم که این کار یعنی جرم گفتم باشه اولین بار درباره یکی از رهبران اپوزیسیون بود که گفته بود بنویس حاکمیت و سلطنت آخوندی باید پایان یابد فکر میکنم همین بود این نوشته رو به من داد و گفت اینو بنویس روی دیوار گفته بودم من سواد درستی ندارم شاید بد بنوسیم گفت اشکال نداره فقط بنویس من میزارم تو رسانه ها پخش میکنم همه می بینن گفتم باشه تقریبا فکر کنم ۶ ماه به ۲۲ بهمن مونده بود من رفتم و این شعار رو نوشتم شب، بهم گفته بود حواست باشه دوربین نباشه جایی گفتم باشه نوشتم فرستادم براش خیلی خوشحال شد و تشویقم کرد خیلی خوشحال بودم

و گفت تو خیلی زرنگی میتونی و لیاقت زندگی خوب رو داری من خیلی خوشحال بودم و من تصمیم گرفتم همیشه انجام بدم و اون نوشته ای ک من شب نوشتم فردا شب که رفتم باز بنویسم دیدم پاک شده خیلی تعجب کردم بهش گفتم گفتم خانم اون نوشته من پاک شده گفت اشکال نداره برو یه جای دیگه جایی که دورتر از محل کارت باشه و از جایی این بار اسپری رو بخر که خیلی دور باشه محل خودت نخر گفتم چشم رفتم و از سمت رباط کریم خریدم و رفتم یه محله دیگه به اسم ۵ پل نوشتم و فیلم گرفتم و فرستادم براشون و گفت این یکی خیلی عالی شده از اون یکی بهتره اینجوری بنویس همیشه میگفت چتارو پاک کن خطر داره من فکر میکردم الکی میگه پاک نمیکردم هیچوقت همیشه تاکید میکرد و میگفت که جایی برو که دور باشه و نزدیک محل کارت نباشه منم انجام میدادم اما هیچ پولی به من ندادن و منم نمیدونستم بعضیا که اینکارو میکنن پول میگیرن و هیچوقت حرف از پول نزدم من همیشه هم انجام میدادم ۲۲ بهمن هم رفتم انجام دادم شعار نویسی رو

و همیشه تشویقم میکرد به این کار و من همیشه ییشتر شوق این کارو پیدا میکردم که انجام بدم اما بدون هیچ پولی تا اینکه از باشگاه بیلیارد هم رفتم بیرون یه کارواش دیگه مشغول کار شدم اونجا هم با من در تماس بود تا اینکه از اونجا هم اومدم بیرون و یه دوستی داشتم که پمپ بنزین فرودگاه امام خمینی کار میکرد رفتم تو پارک گل نرگس که دیدم اونم هست گفت اینجا چیکار میکنی چرا سر کار نیستی گفتم اومدم بیرون باهم خیلی رفیق بودیم گفت فرودگاه امام خمینی کارگر میخواد میری کار کنی خوبم کار میکنی ادم خوبی هم هست گفتم اره حرف بزن صبح بریم گفت امشب بریم خونه من یه خونه مجردی داشت صبح باهم رفتیم اقا افش

منبع خبر: هرانا

اخبار مرتبط: از کف خیابان تا بند ۲۰۹؛ رنجنامه حامد کریمی، زندانی سابق