اسطوره و فلسفه

اسطوره و فلسفه
رادیو زمانه

اشاره‌ی مترجم: متن پیش رو برگرفته از مجموعه‌گفتاری با نام «واقعیت اسطوره» است. این کتاب گردآوری دیدگاه‌های چند نویسنده، از جمله کارل یاسپرس، فیلسوف آلمانی، درباره‌ی نسبت پدیده‌ی اسطوره با فلسفه، زبان، دین و سیاست است. یاسپرس در این گفتار به نسبت اسطوره با فلسفه می‌پردازد و با اشاره به نمونه‌هایی از تمدن‌های گوناگون شیوه‌های رویارویی با درونمایه‌ی آن را نشان می‌دهد.
عکس‌ها و نقاشی‌ها در متن اصلی نبوده‌اند و تنها برای انتشار اینترنتی، نمایش بهتر محتوا و دیداری‌سازی ارجاع‌های تاریخی و اسطوره‌ای متن انتخاب و به آن افزوده شده‌اند.

در دین‌های همه‌ی ملت‌ها آیینی ویژه برای زندگی، این جریان پیوسته‌ی زایش و مرگ، نابودی و بازپیدایش، به چشم می‌خورد. در منطقه‌ی آناتولی کیبِلِه، ایزدمادر و اَبَرمادرِ[1] آسیای کوچک، در مصر ایزیس[2]، ایزدبانوی طبیعت و در هند دورگا[3]، ایزدمادران و پروردگاران آن سرزمین‌ها بوده‌اند. آ‌ن‌ها پسرانی با نام‌های آدونیس[4]، آتیس [5] و اوزیریس[6] دارند که می‌میرند و باز زنده می‌شوند. همسران چنین ایزدبانوانی، در خاور نزدیک بَعل و در هند شیوا، نیز همان خصلت طبیعت‌سرشتی را دارند.

تندیس‌ شیوا، خداوند نگهدار آسمان و زمین در باورهای هندو، پرستشگاه موردِشوار، هند

پیروان آیین‌های آن‌ها، در پناهِ مهرورزی و مهربانی چنین ایزدمادرانی احساس آسایش و از بی‌مهری و سنگدلی آن‌ها احساس بی‌پناهی می‌کنند. در اصل، این دو قطب مخالف، با یکدیگر همبستگی دارند. باروریِ بی‌پایان با ویرانگریِ افسارگسیخته، پاکی با ناپاکی و نیکی با پلیدی هماورد و همراه می‌شوند. در پایکوبی پرشتاب شیوای هندی، همان رقص خدایی که حقیقت ایمان‌آوردگان باید در آن به ظهور و سرور برسد، شُکوه و هراس، شوری آتشین و رنجی هولناک، عشق و سنگدلی و سرانجام، مرگ و زندگی به یکدیگر می‌پیوندند. در این دین‌ها هم آیین‌های شهوترانی به چشم می‌خورد، هم راهبان پرهیزکار یا اخته وجود دارند.[7]

موسی بر کوه سینا، اثر ژان لئون ژروم

یک تصویر اسطوره‌ای دیگر: موسی بر کوه سینا. قوم او از وحشت غرش‌های تندر، آذرخش‌ها و کوهی به خود می‌لرزیدند که دود از آن بر‌می‌خاست. آن‌ها، دور از او، از حرکت بازمی‌ایستند و به موسی می‌گویند: «بهتر است خداوند با ما سخن نگوید، وگرنه، بر اثر این کار به مرگ تن خواهیم داد. تو نزد او برو و پیامش را برای‌مان بیاور! سپس، سخن او را خواهیم شنید.» موسی به درون توده‌‌اَبر تیره‌ای رفت که خداوند در آن حضور داشت. خداوند با او سخن گفت و به موسی ده فرمان داد و او آن‌ها را به قوم خود رساند. آن فرمان‌ها این‌گونه بودند:

۱. همانا، من پرودگار تو هستم که تو را از مصر، خانه‌ی بردگی‌ات، رهایی بخشید. نباید خدای دیگری جز مرا بپرستی.

۲. نباید هیچ تصویر یا تمثالی از خدای دیگری داشته باشی.

۳. نباید نام خداوند آفریننده‌ات را بیهوده بر زبان بیاوری.

۴. باید روز شنبه را به یاد آوری تا آن را مقدس بداری.

۵. باید به پدر و مادرت احترام بگذاری.

۶. نباید انسانی را بکشی.

۷. نباید زنا کنی.

۸. نباید دزدی کنی.

۹. نباید به دروغ شهادت دهی.

۱۰. نباید به مال و ناموس همسایه چشم داشته باشی.

سومین نمونه‌ی اسطوره‌: آتِنا[8]، ایزدبانوی دانایی یونان باستان، نه از یک زن، بلکه از شقیقه‌ی زئوس، اَبَرخداوند اسطوره‌های یونان، زاده شده بود. خرد و هوشمندی او به پدرش می‌مانست و پیکری نیرومند داشت. پس از زایش از شقیقه‌ی خدای خدایان، یکباره، در پوشش رزمی ظاهر شد و خدایان از دیدن او به هراس افتادند. در وجود آتنا خرد بی‌ هیچ کاستی‌ای با دلاوری، بدور از گردنکشی و طغیانگری، به هم پیوسته‌‌اند.

جدال آشیل با آگاممنون، اثر پی‌یر نارسیس گِرَن

هنگامی که آشیلِ[9] رویین‌تن غرق در خشم بی‌حدش، به روی آگامِمنون، فرمانده یونانیان در جنگ تروا، شمشیر می‌کشد، ناگهان آتنا در برابر چشم باطن او پدیدار می‌شود. او بی‌درنگ شمشیر را غلاف می‌کند. آتنا نیروی خرد قهرمان خود را بیدار می‌کند. او در جایگاه ایزدبانویی دلیر و شکست‌ناپذیر، در نبرد، به آن جنگاور یاری می‎رساند، اما خود از آرِس[10]، خداوند جنگ، از شهوت نبرد نابخردانه و بیگانه با حق و ناحق، بیزار است. آتنا، آرِس، خداوند بلاهت‌زده‌ی جنگ را در صحنه‌ی نبرد به‌آسانی شکست می‌دهد.

او به شهامت یاری می‎رساند، نه وحشی‌گری، به خرد، نه جنون، به والامنشی، نه فرومایگی.

آتنا را به‌خاطر چشم‌های فراخش جغدی-چشم[11] می‌نامند. همه‌ی روشنی‌ها و هر چیز درخشان، هم‌تبار درخشش چشم‌های او هستند: روشنی دریا، ستارگان، سپیده‌دمان، آسمان و حتا جلای درخت زیتون.

نگاه نافذ او است که حضور روح خرد و همچنین، الهامی حیاتی را در لحظه‌ی تهدید در وجود آشیل برمی‌انگیزد. گرایش او به انسانی است که نخست، جایگاهی انسانی دارد و سپس، یک مرد یا زن است. عشق جنسی را به ایزدبانو آفرودیت و دشمنی جنسی را به آرتمیس[12]، دختر زئوس، وامی‌گذارد؛ او از هر دوی آن‌ها به یک اندازه دور است. در وجود آتنا همخویی و نشانی از زنان جنگاور قبیله‌ی آمازون[13] نیز نیست.

حمله‌ی زن جنگجویی از قبیله‌ی آمازون به سربازی یونانی. نقش‌برجسته‌ای از سده‌ی پنجم پیش از میلاد در یونان، موزه‌ی بریتانیا، لندن

فریدریش نیچه در کتاب «انسانی، بسیار انسانی» درباره‌ی آتنا نوشته است: «تا کنون، هیچ هنرمندی از پس توصیف ساده‌ترین و همزمان، کامل‌ترین انسان برنیامده است: اما شاید، یونانیان در آفرینش اَبَراُلگویی چون آتنا دورنگرترین نگاه‌ها را از میان همه‌ی انسان‌های تاکنون‌زیسته داشته‌اند.»

تا اینجا، از جهان بیکران اسطوره‌ها سه نمونه به دست دادم: ایزدمادران در برخی آیین‌های شرقی، موسی در کوه سینا و آتنا، ایزدبانوی یونان باستان.

۱. ایزدمادر: آیین‌های طبیعت‌مدار، گواه خودنگری و درونی‌نگری انسان بر پایه‌ی طبیعت هستند. در بینش آن‌ها انسان طبیعت محض است. غوطه‌ور در بطن این طبیعت، او شادمانی و ویرانگری زیستن را می‌پذیرد. این روند، سپس، به نوعی طبیعی‌باوری انتزاعی در قالب یکسان‌-بودگی امور و پیشامدباوری بر پایه‌ی همان طبیعت تبدیل می‌شود.

۲. موسی در کوه سینا، آداب قانونی برای آزادگی: در اسطوره‌ی موسی قانون‌های اخلاقی فرمان‌های خداوند هستند. انسان با ترس و لرز با آن قانون‌ها روبه‌رو می‌شود و همزمان، با اختیار پیروی از آن‌ها در فرمانبری از خداوند یا اختیار سرپیچی از آن‌ها در خیانت به او روبه‌رو است. در دوران معاصر، این قانونِ بی‌قیدو‌شرط به «امر مطلق»[14] در فلسفه‌ی کانت تبدیل می‌شود که می‌گوید: «چنان عمل کن که گویا قصد داری با کارت الگوی پیشاروی جهان خود باشی، چنان‌که گویا در قبال تمامی جهان، به خودی خود، مسئولیتی مشترک و فراگیر داری. جهانی که هر آنچه باشد، در شیوه‌ی عمل تو آشکار می‌شود.»

۳. آتنا: نمود فخر انسانیتی است که الگوی خود را در وجود این فرزند زئوس می‌جوید، در شهامت و خرد انسان که در راه پاکی به کمال می‌رسد. او ایزدبانویی است که آتن نام خود را از او می‌گیرد و وصف وجودش با حال و هوای خطابه‌ی پریکلس[15] همساز است، آنجا که این سخنور آتنی در ستایش کشتگان نبرد از عظمت آتن یاد می‌کند. در فهم فلسفی، این ویژگی به نشان شهامت خردورزی تبدیل می‌شود.

در هر یک از سه ساخت اسطوره‌ای پیش‌گفته نیز حقیقتی آشکار می‌شود. تفکر متأخر بر پایه‌ی اسطوره، نمادهای اسطوره‌ای برآمده از خاستگاه محتوایی خود را حفظ می‌کند. این حقیقت‌ها در ضمیر و آگاهی انسان با یکدیگر در ستیزند. در یکی، طبیعت به اصل اختیار که با آن بیگانه است، اجازه‌ی اعتباریابی نمی‌دهد و توان دیدن شکوه آتنا را ندارد. در ساخت اسطوره‌ای دیگر، قانون خداوند بر طبیعت چیره می‌شود و آیین بَعل نیز به رسم‌های طبیعت‌‌محور محدود می‌شود. جایی دیگر، شهامت خردورزی، پرسشگرانه رودرروی طبیعت و الزام‌های فرمانوار آن قرار می‌گیرد. آن‌ها را انکار نمی‌کند، بلکه می‌پذیرد و از آن‌ها فراتر می‌رود.

آیین‌های طبیعت‌محور فراگیر و مطلق هستند. قانون‌های اخلاقی خداوند، خواهان پیروی مطلق‌اند. هرچند، در تاریخ بارها تکرار شده‌اند، اما هیچ‌ کجا مانند سرزمین بنی‌‌ اسرائیل در دوران باستان، با چنین تندی‌ای همراه نبوده‌اند. آتنا، از بعد تاریخی، یگانه و بی‌‌مانند است و همزمان، داعیه‌ی حقیقت مطلق و انحصار نیز ندارد. او نه با اجبار و دستورهای کلی مانند دین، بلکه تنها با حضور خود، در جایگاه راهبری برای خردِ بی‌انحصار انسانِ آزاد باقی می‌ماند. هرچه همانندپذیری یک اسطوره یا شخصیت اسطوره‌ای کم‌تر باشد، به همان نسبت نیز اساسی‌تر و اصیل‌تر است.

این نمونه‌های انگشت‌شمار واقعیتی را نشان می‌دهند: حقیقت اسطوره‌ها از جنس دانش نوین نیست. آن‌ها در چارچوب داعیه‌های برخاسته‌ از تصویرهای ذهنی و همچنین، معیارها سخن می‌گویند.              

بازگشت موسی با ده فرمان، اثر فردیناند بُل

اسطوره (Mythos) از نظر مفهوم واژه به معنای روایت و داستان است و سازنده‌ی درونمایه‌ی آن، رویدادها و شخصیت‌هایی بارز. آن‌ها به این دلیل اسطوره نام گرفته‌اند که به «هستی»، در بنیاد آن، اشاره دارند یا به نظر می‌رسد که از همان سویه‌ به ما می‌رسند؛ انگیزه‌های وجود ما را بیان می‌کنند. در روایت اسطوره امر دست‌نیافتنی تجسم می‌یابد.

از آنجا که واقعیت اسطوره‌ها درونمایه‌ای شناخت‌محور نیست، پژوهش و جست‌وجوی واقعیت‌های آن‌ها در قطب مخالف پدیده‌ی اسطوره قرار می‌گیرد. واقعیت اسطوره خود را تنها در داعیه‌ای نشان می‌دهد که برای ناظر آن اعتبار دارد؛ در هدایت کنش‌‌های درونی انسان. جهان اسطوره‌ها میدان نبرد قدرت‌هایی است که از زبان اسطوره سخن می‌گویند. در متن آن‌ها قدرت‌هایی برای ما نمایان می‌شوند که ما را فرامی‌گیرند و ما در خدمت‌شان هستیم یا در برابرشان می‌ایستیم.

در شخصیت‌های اسطوره‌ای، انسان تصویری از ظرفیت‌های خویش را می‌یابد و می‌بیند که ذات او به کدام سو می‌گرود، به چارچوب‌هایی چون شرافت و فرومایگی، سلطه‌ی آداب اخلاقی فرمان‌گونه و قدرت طبیعت، امر مطلق و امر مشروط.

هنگامی که اسطوره ریشه در آیین‌ دینی داشته باشد، به ذهنیتی جمعی تبدیل شده است. همین آیین‌ و نه اسطوره‌ی روایت‌شده، از نظر تاریخی، مقدم است. در آیین دینی، اسطوره‌ها را از راه تکرارِ زنجیره‌ای از کردارها و تماشای آداب مقدس تجربه می‌کنند. آیین دینی به اسطوره تداوم و قدرت تاثیرگذاری می‌دهد.

اسطوره در دین‌های وحی‌محور پشتوانه‌ی تازه‌ای می‌یابد. این دین‌ها با بهره‌گیری از موجودیت وحی به اسطوره‌ها واقعیت می‌بخشند؛ هرچند وحی در مسیحیت حتا به جدایی از اسطوره می‌گرود، اما خود، در جایگاه اسطوره، به مرجع جذب و گردآوری روایت‌های بزرگِ اسطوره‌وار و تغییریافته از مسیر وحی تبدیل می‌شود.

در عرصه‌ی الاهیات، «اسطوره‌زداییِ» عصر مدرن، شاخه‌ای از روشنگری که با بدفهمی آن همراه است، بر این پیش‌فرض استوار شده که خود پدیده‌ی وحی از جنس اسطوره‌ نیست، بلکه از اساس با همه‌ی امور اسطوره‌ای تفاوت دارد و از این رو، آنجا که به مسئله‌ی وحی می‌رسیم، باید از دگردیسی و مسخ اسطوره از پدیده‌ای سرزنده و مجسم به زبان رمزها دوری جست. اما با این همه، زمانی که اصل ویرانگرِ اسطوره‌زدایی گسترش بیابد، حتا شاید بتواند همان پدیده‌ی ایمان وحیانی را نیز از میان بردارد.

جهان اسطوره‌ها همچون واقعیتی نیرومند و آشکار در تاریخ‌ پیش روی ما است. این واقعیت موضوع پژوهش نیز هست. اسطوره‌ها را گردآوری، توصیف، مقایسه و دسته‌بندی می‌کنند. در حال حاضر، ما نوعی پدیدارشناسیِ (Phänomenologie) اسطوره، یعنی دانشی تاریخی و قوم‌شناسانه‌ از اسطوره‌ها را در گستره‌ای بی‌نظیر – نسبت به دوران‌های گذشته‌ی خود – در دست داریم.

اما رمز این اسطوره‌ها، نخست، هنگامی گشوده می‌شود که آن‌ها را بفهمیم. اسطوره دیگر داستان و روایت به‌ خودی خود نیست، بلکه در گام نخست، چیستی آن همان درونمایه‌ای است که در آن جا دارد. ما معنای نهفته‌ی اسطوره‌ را حس می‌کنیم، بی آن‌‌که شناختی از آن معنا داشته باشیم. آن را نادانسته در زیستار خود تجربه می‌کنیم. اسطوره‌ها همچون دریای همواره پرموجی از معناها هستند که به ژرفای هستی و همچنین، وجود فرد راه می‌یابند.

واقعیتی که در زبان اسطوره‌ها درمی‌یابیم، تنها در همان رمز و رازهای موجود در آن‌ها عینیت می‌یابد و آن زبان، به خودی خود، موضوعیت ندارد. از این رو، رمز و رازهای اسطوره به این مفهوم تعبیرپذیر نیستند که در آن تعبیر، به واقعیت آن‌ها و اصل موضوع دست بیابیم. رمزهای موجود در اسطوره‌ها نشانه‌های زبانی نیستند که بتوان معنای آن‌ها را به شیوه‌‌ و زبانی دیگر و بهتر درآورد. اگر اسطوره‌ها را تفسیر آشکار همان چیزی بنامیم که در اصل هست، به این ترتیب، آن‌ها راز درون‌شان را تنها به گونه‌ای فاش می‌کنند که این انکشاف عینی باز هم برای تفکر ما رازی باقی می‌ماند. از این رو، اسطوره‌ها براساس معنای‌شان، در تفکری پیش‌برنده در چارچوب تصویرهای اسطوره‌ای و در تفکر مفهومی عمق می‌یابند. اگر اسطوره‌ی آغازین را تفسیری از هستی، از آن چیزی بنامیم که هست، در ادامه، چه با تحول ساختار تصویرهای اسطوره‌ای روبه‌رو باشیم چه با اندیشه‌های عقلانی، تفسیر پایان‌ناپذیر برداشت‌های گذشته رخ خواهد داد.

آفرینش آدم، اثر میکل‌آنجلو

در این زمینه، علت تعبیرپذیری بی‌پایان، پایان‌ناپذیری آن اسطوره‌ی پرمایه‌‌ی نخستین است. اما در مقابل، اسطوره‌های ساختگی در معنای پرداخته‌شده برای آن‌ها محدود می‌مانند و از این راه پایان می‌پذیرند. اسطوره‌های آغازین که همزمان، در قالب آنچه آفرینش ویژه‌ی بشر جلوه می‌کند، به بشریت اعطا می‌شوند، به دلیل تعبیرپذیری پایان‌ناپذیر خود در صورت دگرگونی، تنها و تنها در گذر لحظه‌ای، پیکره‌ای تاریخی به خود می‌گیرند و از نظر برداشت عقلانی عمومی، شکلی پایان‌یافته نمی‌یابند.

باید دو شیوه‌ی فهم اسطوره‌ها را از یکدیگر جدا کنیم. فهم اصالت‌باور از زاویه‌ی واقعیت زندگی خود فاعل شناسا به اسطوره‌ها نزدیک می‌شود، به درونی‌ترین لایه‌های اسطوره نفوذ می‌کند، سویه‌های معنایی خاصی را برمی‌گزیند و بر سر آن‌ها به کشمکش می‌افتد. در مقابل، فهم عینیت‌بخش و علمی در فاصله‌‌گیری بی‌طرفانه از موضوع رخ می‌دهد، سویه‌ای خاص را برنمی‌گزیند، کلی است و به سویه‌های درونی‌ موضوع نفوذ نمی‌کند. روان‌شناسی و جامعه‌شناسی مدعی چنین فهم عینیت‌بخش و فراگیری هستند.

اگر این دو شیوه را با یکدیگر اشتباه یا در جای یکدیگر به‌ کار بگیریم، معنایی نادرست به دست می‌دهیم. در روش علمی پژوهشگرانه، تفسیر بی‌پایان از واقعیت هَستایِش (Existenz) فاعل شناسا با خطر از دست رفتن روبه‌رو است؛ همان تفسیرگری‌ای که در تعبیرپذیریِ بی‌نهایت-عقلانی [با رویکرد فلسفی]، مدعی دستیابی به اصل موضوع است. روان‌شناسی و جامعه‌شناسی، مسیر روش پژوهشگرانه را پیش می‌گیرند. از این رو، این دو دانش تا زمانی سودمند هستند که در مرزهای خود بمانند.

امروزه، گروهی بر این باورند که می‌توان درونمایه‌ی مشترک‌ اسطوره‌ها، رویاها و توهم‌ها را تعبیر کرد. خود این رویکرد، از بعد وجودی، به زندگی آشفته‌ای با اسطوره‌ها، به یک واقعیت حیرت‌آور دوران ما، تبدیل شده است؛ واقعیتی که در منابع انبوهی پدیدار می‌شود. اما چگونه درباره‌ی آن‌ها داوری کنیم؟

۱. تفسیر به دانش‌پایگی و علمیت نمی‌رسد، زیرا پیوسته با میزان بالایی از سلیقه-محوری همراه است. تفسیرها و تفسیربراندازی‌ها در فضای اسطوره‌ای تنها باعث به‌هم‌ریختگی توده‌های آشفته و موهوم می‌شوند.

۲. فرایند تفسیر از نظر برداشتش از خود، عملا اسطوره‌ای شبه‌علمی می‌گردد. در این مورد، در پدیده‌ی روان‌آفرینی برای انسان و جهان و روانکاوانه‌سازی تمام امور با نام نظریه‌های علمی، اسطوره‌های روشنفکرانه‌ای از تمامیت وجود انسان و جهان او می‌سازند که برای نمونه، نظریه‌ها درباره‌ی سطح‌های ضمیر ناخودآگاه و کهن‌الگوها در روانکاوی از آن دست هستند.                                       

فروید پشت میز کارش، اثر مکس پالاک

۳. این نوع اسطوره‌پردازی علم‌پرستانه، مانند دانش نوین تبدیل به شناختی پیشرو نخواهد شد، بلکه با مصرف مواد و منابع تاریخی بی‌شمار همواره توده‌ی آشفته‌ و یکسانی باقی می‌ماند. در چنین فضایی این گرایش‌ها را می‌بینیم: یا فرقه‌هایی با اسطوره‌ها‌ی ایمان‌گونه‌ی خود با هم در ستیزند یا گروهی با اداهای عینیت‌گرایی علمی هر ذهنیت ممکن را گرد می‌آورند تا بسته به نیازشان این یا آن موضوع را برجسته کنند. در این روند، قاعده‌ی تاثیرگذاری و انگیزش، حاکم است. نوعی صحنه‌پردازی در جریان است، نه ایمان؛ شعبده‌بازی در کار است، نه علم. این جریان به خوابگزاران پایان دوران باستان، پیامبران، معجزه‌گران و افسونگران تشبیه‌پذیر است. تندروی عقلانی-سفسطه‌پردازانه‌ در این روش و همبستگی سهیم‌شدگان آن از نظر نوع فکرشان، ریشه در نیست‌پنداری آشکار در عمل‌شان و نادیده‌انگاری دیگری دارد.

۴. تفسیرها به مفهوم والای اسطوره‌ها نفوذ نمی‌کنند؛ مفهومی که همچنان در شیوه‌ی درک امر نازل نیز پابرجا می‌ماند. آن‌ها بیشتر منکر امر والا و قدسی‌ای هستند که درون اسطوره به زبان می‌آید. تفسیرهای اسطوره‌ به فروکاستن چنین اموری گرایش دارند. آن‌ها روشنفکرانگی بی‌اندازه‌ی استدلال‌ را می‌شناسند، اما با تجربه‌ی تفکر عقلانی مستقل بیگانه‌اند. آن‌ تفسیرها واقعیت یافتن امر نازل را درون خود می‌پذیرند – در حالی که در اصل، در داعیه‌های خود آن امر نازل را واقعیت معرفی می‌کنند و طرح نوعی روش زندگی را درمی‌اندازند که در آن، امر فرومایه نیز توجیه‌پذیر می‌شود. در چنین روندی، آن‌ها به نام حقیقتی ژرف‌تر، تمامی حقیقت را حذف می‌کنند.‌

روان‌شناسی و جامعه‌شناسی تا زمانی که دانش‌بنیاد بمانند، واقعیت‌های عینی و آشکار جهان اسطوره‌ها و رابطه‌های واقعی آن‌ها را نشان می‌دهند. اما در جایگاه دانش، آن‌ها باید برونماندگار پیش بروند و از همین رو، محدود می‌مانند. اما همان‌گونه که توصیف شد، اگر این دانش‌ها خود شبه‌اسطوره‌ و آمیزه‌ای از اسطوره‌ها شوند، آن‌گاه [مانند جایگزینی] اسطوره‌ی مبدا را نابود می‌کنند و انسان را به دست آشفتگی می‌سپارند.

در برخی روش‌های روان‌درمانگری روانکاوان، اجرای روش‌هایی رواج یافته که برای بیماران و در گام بعد، همه‌ی انسان‌های دیگر، از اساس وجود، تخریبگر است. این توصیف، دربرگیرنده‌ی روان قربانیان پنهانی است که می‌توان آن‌ها را با قربانیان آشکار سانحه‌های هرروزه در دوران فن‌آوری‌ها مقایسه کرد. اما در حالی که می‌توان در رویارویی با آن سانحه‌ها به کامیابی رسید، ویرانگری‌های روانی همچنان روا هستند؛ زیرا چنین آسیب‌هایی یکسره از مسئولیت‌گریزی تک‌تک افراد برمی‌خیزند که امکان مهار عینی و محسوس آن‌ وجود ندارد. تنها با روشنگری پیوسته می‌توان از شمار چنین قربانیانی در محراب یک شبه‌اسطوره کاست.

کیرکه‌گور در جایی نوشته است: «عصر ما در این ویژگی خستگی‌ناپذیر بوده که به هر چیزی اجازه‌ی داشتن هرگونه جایگاهی را می‌دهد. به چشم عده‌ای، چه زبردست است کاهن پراظهارفضلی که تمامی شناختش از اسطوره‌ای را به تن‌فروشی می‌گذارد تا از این راه، هر اسطوره‌ی منفرد، تنها از راه نگاه به‌اصطلاح تیزبین او، ضرباهنگ زنبورک کلامش شود!»

اکنون، به خود پدیده‌ی اسطوره بازگردیم. از آغاز تاریخ بشر تا امروز، تفکر چه رابطه‌ای با اسطوره داشته است؟ اسطوره‌ی آغازین بشر، بدون هر گونه پرسش یا تردیدی، از یکی‌شدگی تخیل و تفکر ناشی شده است. از آن پس، دو روند ادامه می‌یابند. نخست، اسطوره توجیه‌پذیر و خِردپرداخته می‌شود و از این راه، ابزار اعمال جبر خدایان با شگرد کارهای سحرآمیز آیینی برای دستیابی به هدف‌هایی خاص می‌گردد. در مرحله‌ی دوم، تفکر در فضای اسطوره رخ می‌دهد. اسطوره در هیئتی آشکار، به ژرفای دست‌نیافتنی و اسرارآمیز خود بازمی‌گردد، مانند آنچه در نمونه‌‌ی تراژدی‌نویسانی مانند اِسخیلوس[16] و سوفکلس[17] می‌بینیم.

اما فلسفه چگونه رابطه‌ای با اسطوره برقرار می‌کند؟ تا آنجا که اسطوره با قدرت افسونگر خود، تبدیل روایت به مفهوم‌های عقلانی را ناکام می‌گذارد، فلسفه آن را هماورد خود دیده است. از یک سو، اسطوره موضوعی شده که فلسفه قصد فهم و دریافت آن را دارد و به حجاب چهره‌ی حقیقت می‌ماند؛ حجابی ناشناخته اما جایگزین‌ناپذیر. سرانجام، اسطوره مرزگاهی برای فلسفه باقی می‌ماند: چون هنگامی که فلسفه در پهنه‌ی تفکر به کرانه‌ها و سرآغازهای تاریخی می‌رسد، همچنان، پژواک اسطوره را می‌شنود. با این رویکرد، اسطوره سویه‌ای از خودِ فلسفه‌ می‌شود که در ذهنیت خود – حتا با وجود و در صورت بیهودگی – اسطوره‌‌هایی دیگر می‌سازد. واقعیت برعکس این است: درونمایه‌ی اسطوره خاستگاه فلسفه است. هنگامی که فلسفه اسطوره را به زبان تفکر خود ترجمه می‌کند، نمی‌تواند جایگزینی برای بیان و صورت توصیفی خود اسطوره بیابد. اما کسی که به فلسفه می‌پردازد، می‌خواهد به رابطه‌ای آزاد با جهان اسطوره دست یابد؛ جهانی که دربردارنده‌ی آن حقیقت جایگزین‌ناپذیر است.

رابطه با اسطوره زمانی آزادانه و وارسته خواهد بود که اسطوره از کردارهای آیینی، تجسم وحی و در روزگار ما، از علم‌پرستی به شیوه‌ی روان‌شناسانه‌سازی و جامعه‌شناسانه‌سازی محض جهان زیست انسان رها شده باشد.

آیا می‌توان رمزهای جهان استعلا را در چندمعنایی‌شان بی‌‌ هیچ‌ خطا و فریبکاری‌ای دریافت؟ این موضوع به شیوه‌ی دریافت ما بازمی‌گردد و پس از آن، به این‌که آیا در آن دریافت نوعی الزام‌آوری برای زندگی می‌یابیم.

این الزام‌آوری به لذت زیبایی‌شناسانه‌ از اسطوره ربطی ندارد، زیرا چنین اختیاری در لذت بردن، جدی نیست. حتا کم‌تر از این، از کنجکاوی نسبت به امر شگفت نیز سرچشمه نمی‌گیرد. با فهم فرهیخته‌ی علم از شعر و هنر هم پیوند ندارد، چون فهم یادشده تا زمانی که در محدوده‌ی دانش بماند، تنها از نظر درستی دستیابی به مفهوم پرداخته‌ی شاعر و هنرمند سنجش‌پذیر است. اما آنچه دستاورد این علم باشد که امروزه، شرطی ضروری گشته، به سنجش دوباره نیاز دارد و هر فرد می‌تواند به خود بگوید: نمی‌خواهم در شیفتگی‌‌ام، به خودی خود، از آن نوع که از آن یاد شد، متوقف بمانم و هرگونه تجربه‌ی نوعی با اسطوره را بپذیرم، بلکه بیشتر قصد دارم احساس‌ها و پسندهای بیدارشده در رویارویی با اسطوره را درون خود بکاوم و از این راه، آن‌ها را در جایگاه حقیقتی در وجودم بپذیرم تا با آن‌ها به خود بیایم یا آن‌ها را همچون اشتباهی از خود دور کنم، به گونه‌ای که آن‌ها را همچون ذهنیت‌هایی گمراه‌کننده از درون خود برانم.

با این پیش‌زمینه، آزادی فهم، در گام نخست، به این معنی است که با رعایت بی‌طرفی علمی احساسات خود را تنها در جایگاه ابزار شناخت به‌ کار ببریم. با چنین رویکردی، آزادی، کوششی بی‌پایان در کار فهم تبدیل خواهد شد که من نوعی قصد افتادن در تنگنای آن را ندارم. در این کوشش، عامل گمراه‌کننده نوعی بازیگری ناگزیر با خویش و در برابر خویش است که در آن، من نوعی، دیگر در مواجهه با اسطوره بی‌ نیستم و نمی‌توانم دریابم که خود در این مواجهه محو شده‌ام.

در گام دوم، آزادی فهم، در اصل، آزادی خودشکوفایی در کنش درونیِ از راه فهم‌اندوزی و پرده‌براندازی از رمزهای اسطوره‌ها است. اسطوره‌ی پرایهام، در جایگاه آنچه بیان شد، نوعی گواهی‌دهی بر امری خاص به شمار نمی‌رود. سخن روشنی‌بخش و تصدیق‌گر در آن نوعی بازی است که در آن، هر جا حقیقتی نهفته باشد، جدیتی ژرف وجود دارد. اگر این جدیت زبان، بیان و مفهوم خود را در بازی تصویرهای اسطوره‌ای و رویدادهای آن نمی‌یافت، گنگ باقی می‌ماند. شاید بتوان در رمزهای اسطوره‌ها، نامستقیم، با تعویق و تعلیق هر داعیه‌‌ی معنایی، به روشنایی حضور حیات دست یافت.

الگوی این نوع ارتباط وارسته با اسطوره، ذهن یونانی است که تفکر اسطوره‌ای را به ناب‌ترین و پربارترین شکل‌های ممکن رساند و سرانجام، آن را پشت سر گذاشت.

دین یونانیان حقیقت بزرگ چندخدایی و چندگانه‌باوری و همسنگ‌ آن، تک‌خدایی و یگانه‌باوری محض را می‌شناخت. دورترین اندیشه‌ها و حتا ژرف‌ترین آن‌ها را از ذهن گذرانده بود. این دین در آیین‌ها و جشن‌های دولت‌شهر[18]، پلیس، و رازهای فلسفه‌ی پیشاسقراطیان، سقراط و در پایان‌، فلسفه‌ی افلاطون، به اوج خود رسید. در یونان باستان، الگوهای دین‌ وحیانی به دایره‌ای کوچک (در باورهای اُرفِئوسیان[19] و فیثاغوریان) محدود می‌شود. به همین علت، یونانیان در فرهنگ خود اجازه‌ی چیرگی هیچ کتاب مقدسی را ندادند. آن‌ها با بنیان‌های ایمانی و عقیدتی جهان‌روا سر و کاری نداشتند و اجازه‌ی دفن جهانِ ذهنی پرکشمکش، آزاد و سرشار خود را نیز در کلیتی ندادند که می‌توانست همسنگ کلیسا و مرجعیت انحصاری باشد.

یونانیان به آزادی سیاسی دست یافتند، چون همزمان، از درون به آزادگی رسیده بودند. این آزادگی توانست در جنگ‌های ماراتن[20] و سالامیس[21] به خجستگی نبوغ سیاسی تمیستوکلس[22] در کنار خوی جنگاوری برخاسته از آن آزادی درونی، لشکر بسیار نیرومند شاهنشاهی ایران باستان را پس براند. چنین آزادی‌‌ای تنها زمانی به شکوفایی می‌رسد که شهامت ابراز وجود نیز همراه آن باشد. از آنجا که یونانیان – از جمله اِسخیلوس شاعر و هرودوتِ تاریخ‌نگار- از درون به آزادگی رسیده بودند، می‌توانستند به‌جای نفرت‌ محض از دشمن مرگ‌آفرین خود، ذهنیت او را نیز بفهمند. اما برعکس، راهبان معبد دلفی[23] در نبرد آزادیخواهانه‌ی یونانیان با سپاه ایران همراه شدند. در صورت پیروزی ایرانیان، آزادی یونیانیان در نوعی حکومت دینی نابود می‌شد. این درست مانند کاری بود که عزْرا[24] قصد داشت در فلسطین، با دین پیامبرآورده‌ی یهودیان – به نفع سیاست‌ ایران باستان – انجام دهد. یونانیان برای ما نمادی بزرگ هستند. پس از سده‌ها، فروپاشی سیاسی موجودیت آن‌ها را به خاک فراموشی سپرد. اما خود یونانیان و جهان‌بینی‌شان در مقایسه با دین‌های پیامبرآورده تا امروز تنها تکیه‌گاه معنوی و ذهنی ممکن برای آزادی ما مانده و تا زمانی که انسان‌های آزاد وجود دارند، سرزنده خواهند ماند. آن‌ها پس از جنگ‌های ایران و یونان، در زمانه‌ی رهایی از این بار نیز اسطوره‌های باستانی خود را به زیباترین و ژرف‌ترین شکل‌ها رساندند. آن‌که نتواند با یونانیان زندگی کند، معنای آزادی را درنیافته است.

مکتب آتن، اثر رافائل، نمادی از بنیان‌های فلسفه، هنر و ادبیاتِ یونان باستان

آزادی در هم‌پیوندی با اسطوره‌ را – با نزدیکی بیشتری به جهان روزگار خود – از راه آثار ویلیام شکسپیر تجربه می‌کنیم. درونمایه‌هایی که تصوربردار نباشند، از هیچ فلسفه‌ای برنخاسته‌اند. درست مانند شاعران، در نزد هنرمندانی چون فیدیاس، لئوناردو داوینچی، میکل آنجلو و رامبرانت نیز معجزه‌ی ذهن و آفرینندگی بخشیده به آن است که در بینش سرشار از استعلا نسبت به آنچه هست، نمایان می‌شود.

اما همان‌‌گونه که آزادی وضعیتی تضمینی نیست، رویارویی آزاد و وارسته با اسطوره نیز پرخطر است. از آنجا که جنگ قدرت‌هایی که در چارچوب اسطوره‌ها سخن می‌گویند، در فضای آزادی رخ می‌دهد، سهمگینی این قدرت‌ها و همچنین، خود آزادی را نشان می‌دهد. به دلیل انسان بودن و بر مبنای آن، پدیده‌ای نمایان می‌شود و ما آن را این‌گونه در اسطوره تجربه می‌کنیم: انسان موجودی‌ است که برای خود بزرگ‌ترین خطر به شمار می‌رود. هنگامی که به فرد امکان دهند، در عمق هستی پا بگیرد و هنگامی که اراده‌اش او را به دریایِ آزادیِ بی‌کرانی از امکان‌های پیش رو بکشاند، به‌خوبی این خطر را باور می‌کند. اما انسان برای خود ناایمن می‌شود، چون طنین و سخن آن نیروهای اسطوره‌ای واپس‌زده را می‌شنود. نمی‌خواهد پیرو آن‌ها باشد. یقین دارد که با کرنش در برابرشان بزرگ‌ترین تیره‌بختی را خواهد دید و از سوی دیگر، نمی‌تواند با خودبستگی و خودبسندگی محض امکان دست‌اندازی خدایان بیگانه به زندگی خویش را از بین ببرد.

اگر انسان با وفاداری به خاستگاه خویش راه خطرناک را برگزیند که یونانیان نشان داده‌اند، آن‌گاه موقعیت عینا تعریف‌پذیری برایش وجود نخواهد داشت، بلکه بیشتر دستاویزی تاریخی خواهد یافت. با آزادی دست زدن به هر عملی، از یک سو، ممکن است به دامان پوچی بیفتد و حتا همان آزادی دست‌یافته را نیز از دست بدهد. از سوی دیگر، ممکن است بر اثر تداوم درونی زندگیش به خود بیاید. انسان در فضای سرشار از شخصیت‌های اسطوره‌ای احساس تهدید و گمراهی از سوی دسته‌ای از همان نیروهای اسطوره‌ای را دارد و همزمان، نیروهای اسطوره‌ای دیگری را پشت و پناه خود می‌پندارد. در این میان، روند زندگی او است که همه چیز را تعیین می‌کند.

اما امروز وضعیت چگونه است؟ شاید، در آشفتگی معنوی ما آزادی باشکوهی وجود داشته باشد، اما بیشتر از آن، اختیاری خردکننده هست. در این آشفتگی ریسمان فراگیر عقل و افزون بر آن، باورهای اتفاقی نیز وجود دارند که بعد به درستی، فقط می‌توانند موضوع بررسی دانش‌های روان‌شناسی و جامعه‌شناسی باشند. آیا اسطوره امروز هنوز پابرجا است؟ آیا اسطوره‌های نوین نیز وجود دارند؟

به نظر می‌رسد ایدئولوژی‌ها و آموزه‌های روشنفکری جای اسطوره‌ها را گرفته‌اند، اما همزمان، با نیروی نوعی ایمان عرضه می‌شوند؛ نوعی باور که با رهبری قوای حکومت در قالب کتاب‌های قانونی‌ای به همان اندازه مقدس همراه با تفسیرهای‌شان به مشابهی برای الاهیات تبدیل می‌شود. در این نقطه، پایان زندگی در اسطوره فرا‌ می‌رسد.

آیا هنوز می‌توانیم در دنیای اسطوره‌های یونان با زئوس، آتنا، آفرودیت، پرومتئوس و اُدیپوس بر تپه‌ها زندگی کنیم؟ برای ما این اسطوره‌ها از بستره‌ی پیدایش خود جدا شده‌اند و دیگر پیوندی با آیین، مراسم و نیایش‌ خاصی ندارند. این اسطوره‌ها همان‌گونه که هگل در «پدیدارشناسی ذهن» (۱۸۰۷) می‌نویسد «برای ما مانند میوه‌های زیبای افتاده از درخت‌اند؛ سرنوشتی بکام آن‌ها را به دست ما رسانده است… آثار هنری نه جهان عینی‌ خاستگاه‌شان را، بلکه تنها خاطره‌ای سربسته از آن واقعیت را به ما می‌رسانند…» اما «روح آن سرنوشتی که همان آثار هنری را به ما عرضه می‌دارد، خاطره‌ای در ذهن آگاه ما است، همچون خود آن روح.»[25]

همان پرسش‌های پیشین دوباره مطرح می‌شوند: آیا ما می‌توانیم با روایت کوه سینا، ایوب و پیامبران دیگر زندگی کنیم؟ آیا هنوز می‌توانیم در دنیای اسطوره‌های آثار هنری عظیم شکسپیر (شاه لیر و هملت)، لئوناردو داوینچی، میکل آنجلو و رامبرانت زندگی کنیم؟

از دید من، در این ویژگی تردیدی نیست که اسطوره‌های گذشته امکان تاثیرگذاری روشنی‌بخش و مانا بر ما را دارند، اما این ویژگی با وجود شرط‌ها و رعایت پیش‌نیازهایی پذیرفتنی است:      

۱. نخست، نیاز بررسی روش اکتساب و درونی‌سازی آن‌ اسطوره‌ها.

۲. توجه به سلسله مراتب و ترتیب نظام‌هایی که با کاربرد آن‌ها به رسمیت می‌شناسیم و آنچه به‌کارگیری خود اسطوره از ما می‌سازد.

۳. و سرانجام، پا گذاشتن به میدان جنگ قدرت‌های برخاسته از اسطوره که ما نیز در آن شرکت می‌کنیم.

اما آیا ما تنها به روایت‌ اسطوره‌ها تکیه داریم؟ آیا از مدت‌ها پیش اسطوره‌های نوین، اسطوره‌های عصر ما، سر برنیاورده‌اند؟

در این باره، تنها به یادآوری دو نکته بسنده می‌کنم: در قرن نوزدهم انسان‌هایی دیگرگونه پدیدار شدند: هولدرلین، کیرکه‌گور، داستایوفسکی، نیچه، فان خوخ و دیگران از آن جمله هستند. آن‌ها رخدادهایی بودند که روزگار همانندشان را پیش‌تر هرگز ندیده بود و آفریننده‌ی آثاری شدند که درونمایه‌ی‌شان را پیش‌تر، کسی هرگز نشنیده و ندیده بود. آن‌ها برای جهان پیرامون‌شان بیگانه بودند. دست رد به سینه‌ی دوران خود زدند، اما به شیوه‌ای که در این نفی، فراگیرترین اندیشه‌ها، تصویرها و شخصیت‌ها را پدید آوردند. آثار فکری و شخصیت‌های آن‌ها در اوج ژرف‌اندیشی، زبان بحران جهانی و همچنین، بحران غرب هستند.

آن‌ها مانند انسان‌های الگوبخش (از نوع سقراط و عیسی مسیح) نیروی بنیادین و پیوسته-تفسیرپذیرخاستگاه وجود نبودند. به همین دلیل، تاثیرشان تزلزل‌ناپذیر و یکپارچه نیست. آن‌ها نیروی آن را داشته‌اند که با تمام وجود در برابر دوران بنیان‌باخته‌‌ی خود قرار بگیرند. با وجود این، توان آن‌ها بسیار گسترده‌تر از این است: آن‌ها می‌توانند نگاه‌شان را به بشریت، در کلیت آن، معطوف کنند و در گستره‌ای کاملا بی‌سابقه امکان‌های پیش روی انسان را دیدارپذیر، احساس‌پذیر و تجربه‌پذیر سازند. آن ذهن‌های بزرگ در پیکره‌ی شخصیت‌هایی فهم‌پذیر و سنجیده به طرح‌اندازی همانی می‌پردازند که خود نبوده‌اند. اما اثر و کار آن‌ها نه ارائه‌ی گزیده‌ای قدرتمند از چیزی که انسان، تاکنون می‌توانسته باشد یا پدید بیاورد، آن‌گونه که هگل در بیان آن کوشید، بلکه سرآغازی است برای راهی شدن بشریت به سوی امکان‌های همواره ناشناخته.

آن‌ها انسان‌هایی بودند با موجودیتی بیمار که موهومیت عصر خود و انسانیت در آن را با دادن قربانی ناخواسته‌ی وجود خود آشکار کردند. آن‌ها بهای انجام کارشان را با زندگی خود، با بیماری، جنون و نابودی پرداختند و سویه‌ای از خشونت داشته‌اند که خود نیز به جنگ آن رفته‌اند. از دید ما آن‌ها به گذشته پیوسته‌اند. آن‌گونه که آن‌ها گذشته‌ را تجربه می‌کردند، ما امروز دیگر تجربه نمی‌کنیم. آن‌ها مدتی شگفتی‌سازهای زمان و شکلی از زیستن بودند که همروزگاران‌شان شگفت‌انگیزی آن‌ها را جسته و گریخته دریافته‌اند. ما امروز واقعیت آن‌ ذهن‌های بزرگ را با بی‌پروایی دانش‌ نوین می‌شناسیم، اما آن‌ها در جایگاه همین واقعیت، آرام آرام، به شخصیت‌های خاص اسطوره‌ای و انسان‌هایی تبدیل می‌شوند که زبان گویای واقعیت فراگیر ما هستند؛ واقعیتی که ما اسیر آن شده‌ایم.

گویی، در وجود آن‌ها انفجاری از انسانیت رخ داده است. این پرسش که آیا آن‌ها پایانگاه هستند یا آغازگاه تازه‌ای پیش روی ما گشوده‌اند، تا امروز بی‌پاسخ مانده است. این پرسش نه با رخدادی نامعلوم که مجبور به پذیرش آن باشیم، بلکه تنها با آزادی خود انسان، آزادی تک‌تک انسان‌ها، پاسخ خواهد گرفت.

نکته‌ی دوم آن‌که از ویژگی‌های عصر ما تصور آخرالزمان یا موعودپنداری، رستاخیزپنداری‌ها و پایان‌انگاری‌های دوران نوین است. عیسی مسیح و نخستین پیروان او، از جمله پولس قدیس، باور داشتند که پایان جهان به‌زودی فراخواهد رسید. شیوه‌ی زندگی، داوری‌ها و هدف آن‌ها در سایه‌ی همین پایان‌ جهان تعیین می‌شد که قرار بود در آن فرمانروایی خداوند شکل بگیرد. حتا تصور می‌کردند نسل همروزگار آن‌ها نیز این فاجعه‌ی مسخره و فرارسیدن دوران فرمانفرمایی خداوند را تجربه می‌کند. با این حال، این باور اشتباه بود. اما همین اشتباه به داعیه‌داری واقعی حکومت بر انسان‌ها تبدیل و عملی شد: چرخشی که هدفش – به زبان رمزهای اسطوره‌ای – سهیم شدن در فرمانروایی خداوند بود. اما امروز مسئله کاملا متفاوت است: احتمال نابودی بشریت و پایان هر گونه حیات بر روی کره‌ی زمین پیوسته بیشتر می‌شود. این باور دیگر اشتباه نیست. اما چرخشی که تنها بتواند مانع این نابودی شود، تا کنون به هستی‌پذیری نرسیده است.

اسطوره‌های روایت‌شده از زمان‌های دور درباره‌ی پایان هستی با واقعیت آشکاره از زمان بمباران اتمی هیروشیما همخوانی دارند. مقصود آن اسطوره‌ها وضعیتی واقعی بود و آن‌ها را همچون نظامی شناختی روایت می‌‌کردند. اسطوره‌‌ی جهان‌پایانی لودویک کلاگس[26]، عارف عصر مدرن، نیز همین وضعیت را داشت. در نزد هربرت جرج ولز[27]، نویسنده‌ی انگلیسی داستان‌های علمی-تخیلی، نیز در هیئتی دیگر به وضعی مشابه برمی‌خوریم.

این تاریخدان و رمان‌نویس سرشناس در پوشش استدلال‌های علمی نگره‌ای عارفانه را از پایان جهان شکل داده است. این در حالی است که او پیش‌تر، در تمام زندگی‌‌اش نماینده‌ی دیدگاهی خوش‌بینانه و روشنگرانه به جهان بود. در هر دو مورد، شیوه‌ی توصیف او حیرت‌انگیز، اما همزمان، سطحی است. کتابچه‌ی مختصر و شگفت او ظاهرا در سال ۱۹۴۵ پیش از حادثه‌ی بمباران هیروشیما، در لندن منتشر شده است. به نظر می‌رسد، این کتابچه دیگر تقریبا نایاب شده و به زبان آلمانی نیز ترجمه نشده است.

ولز قصد دارد بر مبنای بسط ماده، زندگی، انسان و دانش ثابت کند که بیرون از کهکشان ما قدرتی وجود دارد که با ما در نبرد است. او در ادامه‌ی کار باز این شیوه‌ی بیان را هم کنار می‌گذارد، اما از هماورد (به معنای دشمن یا همان ابلیس) می‌گوید و قصد دارد از این راه، وجود امر ناشناخته و آشتی‌ناپذیر را بیان کند. چند جمله از او را بخوانیم: «در پس چهره‌ی این هستی آرام، سویه‌های تضادآمیز یکی پس از دیگری آشکار شده است. از آن میان، معمای اورانیوم و سرب تنها یکی از تازه‌ترین این مسائل پوچ است. در مرحله‌ی تازه و شگفت کهکشان ما در دوران معاصر مشخص می‌شود که آن رخدادهای پوچ بار دیگر تکرار نخواهند شد. آن‌ها به سوی تاریکی گنگ و بی‌پایانی پیش می‌روند و می‌روند. ماشین‌های زباله‌کش زمان همین پسمانده‌ی روایت‌ها را به سوی کوره‌های زباله‌سوزی می‌برند تا در آنجا به کارش پایان بدهند.

جهان ما همچون ناوگانی است که در ظلمت ساحلی سنگلاخی و ناشناخته رها شده، با دزدان دریایی ستیزه‌جو که به سکان ناوبری آن رسیده‌اند، با وحشیانی که خود را از دیواره‌های کشتی‌ها بالا می‌کشند تا آن‌ها را غارت کنند. راه رهایی برای برون‌رفت، دور زدن یا گذر از این تنگنا نیست. پایان هر آنچه ما زندگی می‌نامیم، ناگزیر می‌رسد. ما در میانه‌ی بهانه‌تراشی‌ها و حماقت‌های خود غرق خواهیم شد.»

من در کار ولز تصور پایان‌انگاری مختص دوران نوین را می‌بینم که فلسفه‌ای به آن اعتبار نمی‌دهد، بلکه بیشتر نوعی بی‌مهری و در نتیجه، بینش‌باختگی و رویارویی سوگوار با حقیقتی مسخ‌شده و سرانجام، نوعی یاوه‌گویی فاضلانه در آن به چشم می‌خورد.

در پایان، شیوه‌های ممکن رویارویی با اسطوره‌ را خلاصه می‌کنم:

۱. رویکردی که نفی تمام اسطوره‌ها را به مثابه‌ی تخیلات واهی پیش می‌گیرد. در این حالت، اسطوره‌ها نوعی یاوه‌سرایی و نمایش‌هایی تزئینی هستند. بر پایه‌ی این رویکرد، دانش بشری از جهان جادوزدایی کرده است. چیزی جز آنچه با ابزار دانش می‌شناسیم، وجود ندارد. در این مطلقیت‌بخشی به علم، تسلیم امری می‌شویم که علم کاذب داعیه‌دار آن است. در این رویکرد، پایان‌ناپذیری فهم علمی محض ما را فرومی‌بلعد.

اما صداقت و فروتنی تازه‌ای نیز بر این مبنا وجود دارد که قدر مطلق علم واقعی با شناخت‌های خود، تنها گستره‌ی دسترسی‌پذیرش از جهان را ابهام‌زدایی و آن را شناسایی می‌کند، نه تمامی جهان و وجود انسان را در جلوه‌ی کامل واقعیت‌شان. ما، دانسته یا نادانسته، در جهانی از تصویرها و نمادها نیز زندگی می‌کنیم. ما در این جهان به طنین زبان رمزها گوش می‌سپاریم. آنجا که چنین زبانی در میان نباشد، این زندگی به گم‌شدگی در نیستی می‌رسد. بنابراین، رویارویی ما با اسطوره پایان نمی‌یابد.

۲. اگر با فریبکاری، راز و رمزهای اسطوره‌ها را به یافته‌هایی آگاهانه یا موضوع‌هایی مجسم تبدیل کنیم، در تنگنای محدودیت‌های ذهنی خودساخته و قیدوبندهای نادرست ناشی از تفسیر اسطوره گرفتار می‌شویم. در خرافات زندگی می‌کنیم و در ذهنیت خرافی به خودباوری و با خودداری از پاسخگویی به هرگونه انتقاد، در اصل، به خاموشی می‌رسیم. البته، می‌توانیم با قدرت تمام، از سیر عقلی‌ای که در قالب اسطوره‌ها و تصویرهایی از این دست می‌اندیشد، سر باز بزنیم.

۳. رویکرد دیگر، دریافت حقیقت بر پایه‌ی آزادی احاطه‌شدن با اسطوره‌ها است. در پی این رویکرد، استواری دلیل و پایه‌ی جاودانی‌ای که در گذر زمان پدیدار می‌شود، مانع تحقق و بازسازی دستمایه‌ی اسطوره‌ها و مانع تجسم سطحی آن‌ها می‌شود. چندمعنایی بودن رمزهای اسطوره صراحت ناگفتنی‌ای را در وفاداری تاریخی وجود به واقعیت زندگی و دوری از اسطوره‌زدگی ممکن می‌سازد.

انسان می‌تواند با شناور شدن در فضای رمزها زمین خاستگاه آن‌ها را حس کند؛ در حالی که می‌کوشد، فراتر از تمام رمز و رازهای اسطوره، جایی لنگر یقین خود را فروبیندازد.

منبع:

واقعیت اسطوره، مجموعه‌ گفتارهایی درباره‌ی اسطوره، گردآوری: کورت هوفمان

Die Wirklichkeit des Mythos, eingeleitet und herausgegeben von Kurt Hoffmann, Mai 1965, S. 53-65

__________________

پانویس‌ها

[1] magna mater

[2] Isis

[3] همسر شیوا، از خدایان هندو م.

[4]  واژه‌ی آدونیس به معنای جوان زیبارو و در اسطوره‌های یونان نام معشوق آفرودیت، ایزدبانوی زیبایی، بوده است. م.

[5]  Attis

[6]  خداوند باروری در مصر باستان م.  

[7] عقیم‌سازی آیینی در نزد معتقدان به ایزدبانوی کیبِلِه در آسیای صغیر و سپس، در یونان و پس از آن، در سراسر شاهنشاهی روم وجود داشته است. برخی پیروان آیین‌هایی از این دست، گاهی خودشان دست به این کار می‌زدند. م.

[8] َAthene

[9] Achilles

[10] Iris

[11] Glaukopis

[12] Arthemis

[13] آمازون (Amazone) در اسطوره‌های یونان نام قبیله‌ای از زنان جنگاور آسیای صغیر بوده است. م.

[14] Kategorischer Imperativ

[15] Perikles

[16] Aeschylus

[17] Sophokles

[18] Polis

[19] جریانی فکری در سده‌ی پنجم و ششم پیشامیلادی که پیروان آن به ارفئوس، خواننده و شاعر افسانه‌ای یونان باستان، باور داشتند. بنا بر افسانه‌ها، اومی‌توانست با آواز خود حیوان‌ها، درختان و حتا سنگ‌ها را جادو و جابه‌جا کند. آموزه‌های این مکتب به سرنوشت روح در دنیای دیگر می‌پرداخت. شباهت‌های این شخصیت و داوود پیامبر در متن‌های دینی یهودیان و مسلمانان چشمگیر است. م.

[20] در سال ۴۹۰ پیشامیلادی یونانیان در صحرای ماراتن لشکر ایران را شکست دادند. م.

[21] در سال ۴۸۰ پیشامیلادی ناوگان دریایی هخامنشیان در نبرد سالامیس در جزیره‌ای با همین نام از یونانیان شکست خورد. م.

[22] سیاستمدار آتنی که با ساماندهی بندر پیرئاس در جنوب شرقی یونان زمینه‌ی بازرگانی دریایی و شکل‌گیری نیروی دریایی آتن را فراهم کرد. او سرانجام تسلیم اردشیر اول، شاه هخامنشی، شد. پیرئاس همچنان یکی از مهم‌ترین بندرهای اروپا است. م.

[23] Delphi

[24] عزرای کاتب در سال ۴۵۸ پیشامیلادی یهودیان را از اسارت بابلی‌ها آزاد کرد. او همدوران اردشیر اول بود. م.

[25] Hegel-W Bd. 3, S. 547

[26] Ludwig Klages

[27] H. G. Wells

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: اسطوره و فلسفه