سریال راز بقا قسمت ۸ هشتم

از رحیم و ایرج پذیرایی عجیبی می‌کنند. غذا را با استخوان به آن‌ها تعارف می‌کنند و خودشان با استخوان می‌خورند. ایرج می‌گوید لطفا قاشق چنگالی چیزی برایمان بیاورند ولی جواب این است: مگر خودت چنگول نداری؟

رئیس قوم را خان‌فادر صدا می‌کنند.

فیلمی پخش می‌شود که هندی است. رحیم می‌گوید خنده‌دار است اما خان‌فادر می‌گوید اشک آدم را در می‌آورد. رحیم می‌گوید دروغ زیاد می‌گویند اما او می‌گوید حقیقت زندگی را مثل گوشت لخم می‌کوبند در صورت. رحیم می‌پرسد می‌شود حساب کتاب‌های بار ما را انجام بدهید بعد استخوان بخورید؟ رئیس قبیله می‌گوید خوشم آمد جنم داری. با این‌که دشمن زیاد داریم الان حدود ۴ سال است که از این مسیر هیچ‌کس نیامده مانده‌ام چطوری توانستی این تیرباران را دور بزنی.
رحیم می‌گوید آموزش‌هایی که در شائولین دیده‌ام باید به کارم بیاید. رئیس قبیله بالاخره باور می‌کند. ولی می‌گوید نشانِ شائولینت کجاست پس؟ رحیم پشت کمرش زخمی که دارد را نشان می‌دهد و او هم باور می‌کند.

از رحیم می‌پرسد مجردی؟ اگر بار درست باشد هم پول گیرت میاد هم زن. اولین بار را باز می‌کنند. یخچال است. داخل یخچال جعبه‌های پلاستیکی است. داخل جعبه‌ها چند خزنده وجود دارد. گاندوی پوزه کوتاه است به قول رئیس قبیله، زیباترین موجود جهان.

قسمت جدید سریال راز بقا تازه شروع می‌شود!

مادر رحیم جلوی دوربین در مراسم خاکسپاری است. از بچگی‌ها و شب‌بی‌قراری‌هایش از این می‌گوید که اول اندازه یک کفش بوده و بعد شبیه فیلم وی‌اچ‌اس می‌شود، بچه بعدش شبیه جعبه پرتقال می‌شود می‌گوید تا پیرش درآمده تا شده بچه اندازه یک گیتار آکوستیک!
می‌گوید اگر ۷-۸ تا بچه داشتم بالاخره ته بار یک چیزی برایم می‌ماند. قدیمی‌ها همه حرف‌هایش درست نیست ها. به من گفتند فندق بخور بچه‌ات باهوش شود خوردیم شد حاتم. گفتند سیب بخور بچه‌ت خوشگل بشه خوردیم شد رحیم. نه این‌که بگم زشت بود ها نه، اصلا. بچه من از نیمرخ مثل آدام درایور (هنرپیشه آمریکایی) بود.

به قبیله باز می‌گردیم. از رحیم تعریف می‌کنند ولی بحث به جذابیت‌های رئیس قبیله می‌رسد. ایرج می‌گوید که دو ابروی پرپشت، دو چشم نافذ، یک دماغ مردانه و سبیل پرپشت‌تر از ابرو. ولی می‌گوید خطی که چانه و لب را تفکیک می‌کند را دوست ندارم ولی وقتی شما را دیدم همین محاسنتون من را جذب کرد.

مرد به رحیم پیشنهاد می‌کند بماند همانجا و یکی از ۱۲ دخترش را هم به او بدهد. ۱۹ دختر داشته که ۸ تای آن‌ها ازدواج کرده‌اند.

دخترانش آن‌جا هستند. همه روبنده دارند. می‌گوید این‌ها مثل پنجه‌های آفتاب هستند. رحیم می‌گوید من متاسفانه قولش را به کسی دیگر داده بودم قرار است ازدواج کنم. در این حین بعضی از آن‌ها فقط دستی تکان می‌دهند برای ایرج. ایرج می‌گوید من چون مجرد هستم می‌توانم یکی را مسئولیتش را بر عهده بگیرد. مرد می‌گوید من اگر ۱۰۰ تا دختر هم داشتم یکیش را به تو نمی‌دادم. ایرج می‌گوید مختارید، تولید خودتان است.

تمساح‌های گاندو اصالت آن‌ها تایید می‌شود و پول حاضر است. چمدان چمدان پول است. رحیم شروع به شمردن می‌کند. پولها را برمیدارند و می‌روند.

بعد از رفتن رحیم و ایرج، رئیس قبیله می‌فهمد که سرشون کلاه رفته و ۲ سانت پوزه گاندوها بلندتر است. بقیه می‌گویند فهمیدیم ولی گفتیم به خاطر ۲ سانت معامله را به هم نزنیم اما رئیس قبیله می‌گوید به خاطر همین ۲ سانت ارزشش از بین می‌رود. بروید و تا زنده نگرفته‌اید حق برگشتن ندارید. اما من پسر قد بلنده رو زنده می‌خواهم. یک تار مو هم از او نباید کم بشود.
خان‌فادر به دخترانش می‌گوید برایتان کیس پیدا کردن بلند بالا. پیش به سوی اصلاح ژنتیکی نوادگان خانفادر!

Raze Bagha Serial Part 8


ایرج در راه بازگشت می‌خواهد ۱۰ هزار دلار را بردارد. رحیم می‌گوید از بالای برج میدان آزادی پرتت می‌کنند پایین. ایرج ۵ هزار دلار را کم می‌کند و ۵ هزارتا برمیدارد. رحیم می‌گوید با این کار فقط ارتفاع سقوطت را داری کم می‌کنی و حالا از پل سیدخندان پرت می‌شوی. ۲۰۰ دلار برمیدارد و بقیه را می‌گذارد. رحیم می‌گوید الان دیگه رفتی روی چهارپایه. از پشت هم بیفتی یه جاییت درد می‌کند. ایرج ۲۰۰ دلار را هم می‌گذارد ولی می‌گوید رفاقت ما تمام شد.

این را هم ببینید:  سریال راهزنان قسمت ۲۶۷ دویست و شصت و هفت

ایرج رفاقت را تمام شده فرض می‌کند و می‌گوید از این به بعد به من بگو کاظم‌بیگی. دوست معمولی. در همین لحظه تیراندازی‌ها دوباره شروع می‌شود و توسط ماشین‌های پشتی به رگبار بسته می‌شوند.

کیف را برمیدارند و فرار می‌کنند. ایرج شروع به دعا می‌کند. رحیم می‌گوید باید دعا را با گریه و التماس بگویی. در همین حین اسلحه ها را روی سرشان می‌گیرند.


به سراغ حاتم می‌رویم. کت و شلوار دیپلماتیک رسمی‌اش را پوشیده و جلوی آینه پشت به نقشه ایران ایستاده. مادرش می‌گوید چه خبر است شوکول مامان؟ کجا می‌روی این قدر صاف و صوف؟ حاتم از مادرش می‌خواهد در لباس فرمانروایی من به من شوکول مامان نگو. البته میل به فرمانروایی ندارم نه حکم می‌کنم نه زمینی را تصاحب می‌کنم. این از خصلت‌های انسان‌های متمدن است. مامانش می‌گه دورت بگردم شیطون شهر خوشگلا. آخه تو این حرفها را از کجا یاد گرفتی این درس‌ها را کجا خوندی؟

خاندانی دنبال رخِ شطرنج خودش است. گم کرده. زینت خانم شطرنج داریوش شوهر مرحومش را به او می‌دهد. خاندانی می‌پرسد یعنی شما دارید به من شطرنج هدیه می‌دهید؟ زینت می‌گوید که هدیه که نه. دو بار خواستم بذارمش دم در. از او می‌خواهد که کمی حاتم را تحویل بگیرد. خاندانی می‌گوید فکر کنم ولی سخنرانی‌هایش مال خودش نیستند. مادر توضیح می‌دهد که نه که نیست. مال چارلی چاپلین در فیلم دیکتاتور بزرگ است. ولی به رویت نیاور.

بیشتر ببینید:

سریال سیب ممنوعه قسمت ۳۸۰ دوبله فارسی – سیصد و هشتادم

6 اردیبهشت 1401

سریال جیران قسمت ۱۲ دوازدهم

5 اردیبهشت 1401 قبلی بعدی

در تصویر بعدی حاجی الماسی را می‌بینیم که اهالی محل جمع شده‌اند و سرشان را روی سینه او می‌‌گذارند. هر کدام ۱۰ ثانیه صدای قلب او گوش می‌دهند. از مردم می‌پرسد شما همگی آیا رحیم را می‌شناسید یا نه؟ آیا می‌دانید که این آقا رحیم به بیماری‌ای به نام مردم‌آزاری مبتلاست یا نه‌؟ همه تایید می‌کنند. می‌پرسد خب شما که می‌دانید چرا حرف‌هایش را باور می‌کنید؟ یکی از اهالی می‌گوید آن یک دفعه را جدی می‌گفت و اشک در. چشمانش جمع شده بود. پرسیدم چی شده که نمی‌میری؟ گفت روزی ۱۰ ثانیه صدای قلب حاجی الماسی را گوش می‌کنم دیگر نمی‌میرم. حاجی الماسی می‌گوید مزخرف گفته است. الان من روزی یک ساعت باید بایستم برای شما کنسرت قلب و عروق اجرا کنم؟ این طوری نمی‌شود که. هزار کار دارم و ایرج بیاید باید بروم به کارهایم برسم. یکی از او می‌خواهد که صدای قلب او را ضبط کند و برای مادرش ببرد. حاجی می‌گوید مگر شله‌زرد است ببری پخش کنی؟ از ساندویچی که بیرون می‌آید یکی می‌گوید برای سلطان قلب‌ها صلوات. همه مردم جمع شده‌اند صدای قلب نازنین او را بشنوند. حاجی الماس می‌گوید دو نفر به نمایندگی از خودتون انتخاب کنید برویم پیش رحیم. آن‌جا رحیم را مجبور می‌کنم بنویسد و امضا کند که این ادعاها همه‌اش اراجیفی بیش نیست.

نماینده‌ها انتخاب می‌شوند و با حاجی الماسی سراغ خانه رحیم می‌روند. حاجی از آن‌ها می‌خواهد که مودب باشند. می‌گوید می‌فرمایند میوه ادب، که جمعیت می‌گویند آبدار است. منظورش خوش اخلاقی است. مشغول گفتن روایات است که حاتم سر می‌رسد. می‌گوید ببخشید معارفه دارم نمی‌توانم پاسخگو باشم. جویای رحیم می‌شوند که حاتم می‌گوید خیر نیستند. دیشب هم نیامدند. حاجی سراغ ایرج را می‌گیرد. حاتم موتور می‌گیرد به زور سوار موتور مردم می‌شود. نمی‌خواهند سوارش کنند چون پول نمی‌دهد ولی آویزان می‌شود و می‌روند.

این را هم ببینید:  شبنم مقدمی از انصراف در سریال جیران خبر داد

مردم حالا که رحیم نیست می‌خواهند فعلا امروز را صدای قلب حاجی الماس را گوش کنند. حاجی بدش نمی‌آید ولی از این که مردم چیزی بگویند می‌ترسد.

به قبیله برگردیم. دختران و پسران در قبیله در حال رقصیدن هستند. ایرج هم در حال تماشا. رحیم را خاک کرده‌اند و فقط از گردنش بیرون مانده است. برایش آب نارگیل تگری آورده‌اند. دماغش می‌خارد. برایش می‌خارانند. اره برقی هم کنار اوست. خان‌فادر می‌گوید من بهت پیشنهاد دادم دامادم شوی. هم دست رد بهم زدی هم سرم کلاه گذاشتی.

از رحیم می‌پرسد آدم‌های آن مردک وسط بیابان با شما چیکار داشتند؟ آمده بودند جانتان را نجات بدهند؟ نه. آمده بودند پولشان را نجات بدهند. ولی حالا مجبورم تلافی را سر شما در بیاورم.

رحیم می‌گوید شما فیلم زن‌داداش کینه‌ای را دیده‌اید؟ زن داداش گیوه‌ای را که روی پرده ست نمی‌گویم. ماجرا را طوری تعریف می‌کند که آدم بد ماجرا آدم خوب را همین طوری خاک می‌کند. آمیتا پاچان بزرگواری می‌کند می‌بخشد. اما او می‌گوید نمی‌بخشم می‌دانی چرا؟ چون اعتبارم را از دست می‌دهم. رحیم می‌گوید با ایرج کاری نداشته باشید چون هیچ‌کاره است. جواب این است که دارد پاسوز تو می‌شود. بحث تمساح نیست ها. بحث اینه که هیچ‌کس جرات نکرده دست رد به سینه دختر خانفادر بزند. رحیم می‌گوید به جان سیبیل‌هات من دست نزدم. شاید من چیزی مصرف کنم و لیاقت دامادی شما را نداشته باشم. گیوتین را سفارش می‌دهند. رحیم به دخترانی که می‌رقصند اشاره می‌کند که می‌رقصند. رئیس قبیله شاکی می‌شود که مگر من آن قدر بی‌غیرت شده‌ام که دخترانم اینطور برقصند؟‌ این‌ها دامادهای من هستند.

ایرج از تماشای آن‌ها دارد لذت می‌برد. رئیس قبیله دستور می‌دهد روبنده‌ها را بردارند. ایرج جا می‌خورد. خان‌فادر تصمیم به کشتن ایرج می‌گیرد و به او حمله می‌کنند.

رحیم از فرصت استفاده می‌کند و بیرون می‌آید. خدا را شکر می‌کند و از پروردگار ممنون است. ایرج را بسته‌اند و آویزان کرده‌اند.

رحیم نشسته منتظر دختر خان، صدای دختر است. رحیم می‌گوید ببینید ترانه خانم. او می‌گوید من شیوا هستم. رحیم می‌گوید اگر عاشق شما نبودم که پا پیش نمی‌گذاشتم. من ظاهر برایم مهم نیست استایل برای من مهم است. شما هم که سرپنجه‌دار و چابک و چقر هستید. دختر می‌گوید مگر کشتی‌گیر می‌خواهی؟ ایرج می‌گوید مجبور شده. دختر می‌گوید همیشه شوهرهایش را اینطوری شوهر می‌دهد. دست می‌کند سوئیچ کامیون را می‌دهد و می‌گوید سوار شوید فرار کنید بروید وگرنه چاره‌ای برای زنده ماندن ندارید. اول باور نمی‌کنند ولی دختر دوباره می‌گوید. دختر می‌گوید وقتی خانفادر خواب است همه باید بخوابند. چند بار هم سر همین قضیه شبیخون خوردیم ولی نمی‌توانیم دست از سر فرهنگمان برداریم. دختر روبنده‌اش را برمیدارد و می‌گوید اگر دوباره گیر افتادید کسی نمی‌تواند کمک شما بکند. حالا ایرج عاشق دختر می‌شود و از او خواستگاری می‌کند. رحیم می‌زند توی سر او و ایرج را سوار ماشین می‌کند. ایرج شماره می‌خواهد ولی رحیم گاز می‌دهد و می‌رود.

حاتم شیرینی گرفته و وارد جایی می‌شود. به دنبال افشین‌خان است. در مزرعه بیت‌کوین است. افشین از دور نگاه می‌کند.

مردی وارد مطب ریحان می‌شود. جواب آزمایش برادرشوهر سابق را از آلمان گرفته و می‌آورد. می‌گوید که خلاصه این است که در بدن ایشان بر اثر شوک‌های بزرگ مثل ضربان سنگین یا خونریزی شدید ماده‌ای ترشح می‌شود مخلوطی از مشابه ترکیباتی که برای احیای مریض‌های بدحال استفاده می‌کنیم. نیاز به آزمایش‌های بیشتر است. از بدو تولد امکان ترشح این ماده وجود داشته است و به خاطر همین اندام‌های داخلی‌اش خیلی مقاوم شده و کمک می‌کند که بازسازی کنند خودشان را. داخل بدن ایشان یک بیمارستان سیار و اورژانس اختصاصی است که همیشه یک ثانیه بعد خودش را می‌رساند. نزدیک‌ترین کِیس به رویای جاودانگی بشر است.

این را هم ببینید:  سریال سیب ممنوعه قسمت ۱۳۹ صد و سی و نهم

حاتم سراغ افشین رفته. افشین به او می‌گوید پس رفتید شرکت عموی بنده برای تبلیغات دیدید عکس من آن‌جاست. حاتم می‌گوید بله می‌بینید چقدر دنیای کوچکی است؟ حاتم می‌گوید پدر شما بر اثر خدمت فوت کردند؟ افشین می‌گوید بر اثر نقرس فوت کرده‌اند. حاتم می‌گوید کشت و کار شما چقدر سر و صدا دارد. چی کشت می‌کنید؟ افشین می‌گوید طبیعت کشت قارچ صدفی است! رحیم می‌پرسد چقدر از نظر علمی تا خودکفایی قارچ فاصله داریم؟ افشین کلافه است. می‌پرسد چی می‌خواهی از من؟ حاتم می‌گوید نگرانم. چون سن من دارد می‌رود بالا ولی هنوز وارد عرصه خدمت نشده‌ام. من از بچگی تشنه خدمت و دلباخته سیاستم. افشین می‌گوید اتفاقا یک پست خوب هم برایتان داشتم ولی برادرتان هوش و حواس برای من نگذاشته. رحیم می‌گوید غلط کرده. نان خامه‌ای را برمیدارد و می‌گوید رحیم برای من حکم این را دارد. فشارش بدهم همه چیزش می‌ریزد بیرون. و خامه‌ها بیرون می‌ریزد.

افشین می‌گوید نمی‌خواهد فشارش بدهید ولی همین که حواستان باشد با کی می‌رود با کی می‌آید برای من کافی است.

حاتم می‌گوید این کار جای رشد دارد که برسیم به بالا و خانه ملت؟ افشین را صدا می‌کنند. مردی می‌گوید اهالی محل فهمیده‌اند چیکار داریم می کنیم. من را که می‌بینند می‌ریزند سر و کله‌ام. دندانش را هم ریخته‌اند. همزمان تلویزیون سرود ملی پخش می‌کند و حاتم بر می‌خیزد و سرود را زمزمه می‌کند. افشین و کارمندش می‌روند.

بیتا، دختری که رحیم دوستش دارد در ماشین نشسته و کادویی در دست دارد. افشین سوار می‌شود و می‌گوید اصلا به حرف من گوش نمی‌دهی ها چرا آمدی اینجا؟ من دنبال کارهای بابات هستم. که دختر هدیه را پیش‌کش می‌کند. افشین باز نمی‌کند. می‌پرسد برای اون هم گرفتی؟‌ بیتا می‌گوید اون زندان بوده پیش بابا بوده داشتیم درباره بابا حرف می‌زدیم. افشین می‌گوید ولی بیشتر از یک دوست بابا هوای تو را دارد. بیتا می‌گوید اگر دیگه من رو دوست نداری بهم بگو. افشین جواب میده بیشتر از همیشه می‌خواهمت. بریم همین فردا عقد کنیم. بیتا جواب می‌دهد قرار شد همه چیز باشد برای بعد از بیرون آمدن بابا. افشین می‌گوید پس فروش گالری و این‌ها هم بماند برای بعد از عقد. افشین یک هفته وقت می‌دهد تا خبر عقد را بشنود. و می‌رود.

مردی که رئیس تبه‌کارهاست نشسته و رابطه عاشقانه دو نفر را در شبکه ۳ در یک مسابقه می‌بیند.

رحیم زنگ می‌زند و پشت سر هم در می‌زند. مرد می‌گوید برگشتی پسرم؟ شام خوردی؟ رحیم می‌گوید در را باز کن باهات کار دارم. شام هم با هم می‌خرویم. اهل زود خوابیدن که نیستی؟ مرد می‌گوید اگر پایه‌ی بیداری داشته باشم نه. در را می‌زنم بیا بالا. پول تمساح‌ها را آورده‌ای؟‌ رحیم می‌گوید من را فرستادی در دل جهنم پول هم می‌خواهی؟ مرد می‌گوید ۱۵۰ هزار دلار به من بدهکار شدی. برو هر وقت بدهی را جور کردی برایم بیاور. رحیم می گه من میرم ولی دور و ورمن و خانواده‌ام نباید بپلکی. مرد آدرس خانه رحیم را به او می‌گوید و می‌پرسد هدیه من را به کیانا کوچولو دادی یا نه؟ وقتی رحیم می‌رود پیغام می‌فرستد که دم در نیرو بگذارند.

نگهبان‌ها در حال آماده شدن شلیک می‌کنند و کشته می‌دهند. همزمان رحیم وارد می‌شود. تیراندازی می‌کنند ولی فایده ندارد. به سراغ رئیس مامورها می‌رود. دو اسلحه دستش گرفته و با رئیس کار دارد. اسلحه‌هایش شلیک نمی‌کنند و قفل است.

منبع خبر: پندار

اخبار مرتبط: سریال راز بقا قسمت ۸ هشتم