عاشقانه‌های یک معلم برای شاگردانش که بوی گل شمعدانی می‌دهند

عاشقانه‌های یک معلم برای شاگردانش که بوی گل شمعدانی می‌دهند
ایسنا

« فاطمه ظرافت انگیز»، تبلور عینیت یافته "خواستن" و "تلاش برای رسیدن" است؛ هرچند هنوز خودش را فرد موفقی نمی داند اما زندگی پرفراز و نشیبش سرشار از امید، پویایی و خستگی ناپذیری ست. او که با نابینایی مادرزادی دیده به جهان گشوده با حمایت و همراهی خانواده و اعتماد به نفس مثال زدنی‌اش به زندگی "آری" گفته، درس خوانده، به تحصیل در مقطع دکتری رسیده و ۲۸ سال است که معلم کودکان آسیب دیده بینایی‌ست؛ وقتی از رابطه عاطفی با شاگردانش سخن می گوید بارها و بارها بغض می‌کند و شاید بتوان گفت "معلمی" که نه، برای آنها "مادری" می‌کند.

گپ و گفت ایسنا با او به مناسبت روز گرامیداشت مقام شامخ «معلم» که در مجتمع نابینایان حضرت عبدالعظیم شهرری انجام شد را می‌توانید در ادامه بخوانید؛ این گزارش، ادای دینی به همه معلمان دلسوز و تلاشگر میهن‌مان است که خالصانه و عاشقانه، درس زندگی به فرزندان‌مان می‌آموزند، باشد که مانا و برقرار باشند:

- لطفا خودتان را معرفی کنید.

بنده فاطمه ظرافیت‌انگیز هستم، دانشجوی مقطع دکترای زبان و ادبیات فارسی و دارای ۲۸ سابقه کار درزمینهٔ تدریس کودکان با آسیب بینایی. متولد سال ۱۳۵۰ در شهر رشت استان گیلان هستم.

مقطع ابتدایی را در مدرسه استثنایی «دکتر محمد خزائلی» در شهر رشت سپری کردم. وارد مقطع متوسطه اول امروزی یا همان راهنمایی قدیم در مدرسه «عفت ۲» شدم و دبیرستان را هم در مدرسه «سعادت» شهر رشت گذراندم. دوره ابتدایی در مدرسه استثنایی درس خواندم و دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه عادی و به‌صورت تلفیقی گذراندم و با بچه‌های عادی درس خواندم. پس از اخذ دیپلم در سال ۶۹ بلافاصله وارد دانشگاه شدم و در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه دولتی گیلان مشغول به تحصیل شدم.

برای دوره کارشناسی ارشد آزمون دادم و چون معدل بالایی داشتم بورسیه دانشگاه تربیت‌معلم یا همان خوارزمی فعلی شدم و از آن زمان ساکن تهران هستم. بنده نابینای مادرزاد هستم و فقط درک نور دارم.

- درباره خانواده‌تان توضیح دهید؛ چند خواهر و برادر دارید و رابطه‌تان با آنها در دوران کودکی چه طور بود؟

من سه خواهر و دو برادر دارم که هیچ‌کدام دچار نقص بینایی و هیچ معلولیت دیگری نیستند. خودم فرزند آخرم و رابطه بسیار خوبی با اعضای خانواده داشتم. پدرم نظامی و مادرم خانه‌دار بود. اما چون یکی از برادرها، یک خواهر و همسر یکی از خواهرهایم فرهنگی بودند تأثیر خوبی روی من گذاشتند. یکی از خواهرهایم باآنکه خانه‌دار بود، اما بسیار اهل مطالعه بود و کتاب و روزنامه بسیار می‌خواند.

او داستان زندگی نابینایان را در مجلات خوانده بود و به همین خاطر رابطه بسیار خوبی با من داشت و اولین بار او بود که مرا به مدرسه برد و روزهای اول مدرسه همراهی‌ام می‌کرد و در افزایش اعتمادبه‌نفسم نقش بسیار مثبتی داشت. خواهرم تأثیر بسیاری در علاقه‌مند کردن من به درس و مهارت‌های زندگی داشت. او کارِ خانه را به من آموخت. مثلاً خاطرم هست که مرا پای اجاق گاز می‌برد و می‌گفت گاز را روشن کن می‌خواهیم با همدیگر نیمرو درست کنیم.

- رابطه‌تان با پدر و مادر چه طور بود؟

با مادر رابطه بسیار خوبی داشتم. پدر اکثر مواقع بیرون از منزل بود، اما خوب خاطرم هست که خیلی چیزها مانند جهات جغرافیایی را به من آموخت. مثلاً می‌گفت گوشه اتاق بایست، اگر روبه‌رویت شمال باشد جنوب کجا می‌شود و ...

مادر، سنگ صبورم بود، با من به مدرسه می‌آمد و همراهی‌ام می‌کرد. آن زمان جهت‌یابی بلد نبودم و زندگی مستقل نداشتم و با یک همراه، رفت‌وآمد می‌کردم.

- زندگی را در دوران کودکی چه طور می‌دیدید و چه طور تجربه کردید؟

من از حواسم خیلی استفاده کردم. دوران کودکی یک فرد نابینا بسیار مهم است و اگر دوره کودکی خوبی نداشته باشد رشد بزرگ‌سالی خوبی هم نخواهد داشت. البته نمی‌خواهم خودم را موفق بدانم، زیرا نتوانستم به یک سری خواسته‌هایم برسم، اما همین موفقیت جزئی که دارم مدیون دوران کودکی‌ام هستم. برای آنکه از حس لامسه خیلی استفاده کردم.

وقتی خانواده مرا به پارک می‌بردند اجازه می‌دادند به گل‌ها و تنه درختان دست بزنم. وقتی به دریا، رودخانه، چشمه و کوه می‌رفتم همه چیز را از نزدیک لمس می‌کردم. حیوانات را لمس می‌کردم و کلاً حواسم بسیار تقویت شد.

بچه‌ای نبودم که یک‌گوشه بنشینم، خاطرم هست که دوچرخه‌سواری می‌کردم. هر نابینایی نمی‌تواند این کار را انجام دهد اما من تا دوم راهنمایی دوچرخه‌سواری می‌کردم و دوچرخه شخصی داشتم. در کوچه و خیابان های محله‌مان دوچرخه‌سواری می‌کردم و کاملاً بلد بودم، می‌دانستم کجا باید بپیچم، یا مثلا می‌دانستم که سه کوچه سمت راستم هست یا یک بقالی سر کوچه هست و غیره. من سایه ماشین‌های پارک شده را می‌دیدم و نور را درک می‌کردم. مقدار کمی درکِ نور داشتم، ولی خب بسیار جسور بودم و اعتمادبه‌نفس بالایی به من داده شده بود.

- گفتید که در مدرسه عادی درس خواندید، تجربه شما از درس خواندن در مدرسه عادی چگونه بود؟ برخورد معلم ها چه طور بود و آیا شما را در کنار خود به‌خوبی پذیرفتند؟

آن اوایل بسیار سخت بود. مدیر مدرسه‌ای که می‌خواستم در آنجا درس بخوانم من را نمی‌پذیرفت و می‌گفت دانش‌آموز نابینا قبول نمی‌کنم. به اداره رفتیم و نامه گرفتیم و می‌خواستیم مجابش کنیم. او مرا ندیده بود. به مادرم گفته بودند فرزندت را بیاور که مدیر او را ببیند. به همراه مادرم رفتم؛ ضمن آنکه در پرانتز بگویم خودم اصلاً مایل نبودم در کنار بچه‌های دیگر درس بخوانم. کوک نابینا خودش به این آسانی رضایت نمی‌دهد که در کنار بچه‌های عادی قرار بگیرد و باید مجابش کرد.

خلاصه همراه مادرم رفتم و وقتی مدیر مدرسه وارد شد ایستادم و با او سلام و احوالپرسی که کردم مدیر مدرسه تعجب کرد و تصور نمی‌کرد من این‌گونه باشم. این‌طور شد که با طیب خاطرم ثبت‌نامم کردند و معلم‌ها را توجیه کردند که با من چگونه برخورد کنند. آن زمان هنوز طرح تلفیقی همانند حالا، جا نیفتاده بود.

یادش به خیر، معلم‌هایم چقدر خوب و دلسوزانه به من درس دادند. معلم ریاضی ام اشکال هندسی و قضایای تالس و فیثاغورث را کف دستم می‌کشید یا معلم علومم مرا به آزمایشگاه می‌برد و از من نمونه کار هم می‌خواست و یا معلم حرفه‌وفنم از من کار می‌خواست. از من مطالبه می‌کردند و این‌طور نبود که بگویند چون نابینا هستی به‌اندازه بچه‌های دیگر از تو توقع نداریم.

- رفتار همکلاسی‌ها با شما چه طور بود؟

برقراری رابطه با همکلاسی‌هایم نیز اوایل کمی سختی بود. آن زمان در بهترین مدرسه رشت درس می‌خواندم و دانش آموز با معدل زیر ۱۸ نداشت و بچه ها عمدتا از خانواده‌های فرهیخته بودند. بااین‌حال کسانی هم بودند که به‌جای آنکه به من بگویند "نابینا"، "کور" خطابم می‌کردند و اوایل ناراحت می‌شدم و حتی خاطرم هست که به خانه رفتم و گفتم دیگر به این مدرسه نمی‌روم. خانواده با مدیر صحبت کردند و مدیر هم با همکلاسی‌هایم صحبت کرده بود. مدیر مدرسه نمی‌گفت بیا در دفتر بنشین تا مراقبت باشم، بلکه می‌گفت باید در بین بچه‌ها باشی و با آنها تعامل برقرار کنی. خوشبختانه از عهده این کار برآمدم و بعد از یک ماه این مشکلات حل شد.

- هنوز هم با همکلاسی‌هایتان در ارتباط هستید؟

 بله، نه‌تنها با دوستانم، بلکه با معلم هایم از جمله معلم علوم دوره راهنمایی‌ام در تماس هستم و رابطه خانوادگی داریم و بسیاری از روابطم را حفظ کرده‌ام.

- با توجه به تجربه‌ای که هم در تحصیل و هم در تدریس دارید درس خواندن کودک نابینا در مدرسه عادی را توصیه می‌کنید؟

اول آنکه گذراندن مقطع ابتدایی در مدرسه عادی را به‌هیچ‌وجه توصیه نمی‌کنم، زیرا مقطع سنگینی است. ما الآن در مدرسه‌مان برای خانواده‌ها کارگاه برگزار می کنیم و به آنها آموزش می‌دهیم. همه خانواده‌ها شبیه خانواده من نیستند و مشکلاتی دارند. فقر فرهنگی در برخی خانواده‌ها وجود دارد و بچه نابینا وقتی وارد مدرسه می‌شود معلم ابتدایی نقش اساسی در شکل‌گیری تربیت وی دارد. معلم ابتدایی در آموختن مطالب به دانش‌آموزان در جایگاه مادر است.

اما در مقطع متوسطه یک و دو تحصیل به شیوه تلفیقی بد نیست؛ اما باز هم‌فکر می‌کنم تحصیل در مدرسه عادی برای دانش‌آموزان نابینا از دوره متوسطه دوم به بعد بهتر است، زیرا آنها دوره بلوغشان را پشت سر گذاشته و برای ورود به مدرسه عادی آماده‌تر هستند. از آن‌سو باید معلم و مدیر مدرسه هم توجیه باشند و بدانند چه طور باید با دانش‌آموز نابینا برخورد کنند.

- خب برسیم به دوران معلمی؛ چه شد که پا به عرصه معلمی گذاشتید؟ رویای کودکی شما چه بود؟

رویایم از کودکی، معلمی بود. معلم‌هایم را بسیار دوست داشتم، به‌خصوص معلم‌های دوره راهنمایی ام را بسیار دوست داشتم و همین در ذهنم جرقه زد که می‌توانم معلم خوبی باشم. در دوره دبیرستان با بچه‌ها درس کار می‌کردم و عربی و زبان به آنها درس می‌دادم.

همیشه با خودم می گویم کاش به‌جای ادبیات محض در دوره کارشناسی، دبیری ادبیات را انتخاب می‌کردم.

- رابطه و حس و حالتان با دانش‌آموزانتان چه طور است؟

من عاشق شاگردهایم هستم. اکنون بسیاری از شاگردهایم فوق‌لیسانس و دکترا گرفته‌اند. دانش‌آموزی داشتم که حالا وکیل است. دانش‌آموزی دارم که ساکن اروپاست اما هنوز به من زنگ می زند. دانش‌آموزی به من تبریک عید می‌گوید که ۲۶ سال قبل معلمش بودم و هنوز مرا از خاطر نبرده است. ارتباطم با بچه‌ها بسیار گسترده و خوب است. چه با آنها که قبلاً شاگردم بودند و چه آنها که حالا در کلاسم هستند.

- تلاشتان این بوده است که چه چیزی را به‌عنوان درس زندگی به شاگردانتان هدیه کنید؟

همیشه چند چیز را به بچه‌ها توصیه کرده‌ام؛ مسئولیت‌پذیری و صداقت داشتن را همیشه تأکید کرده‌ام. همیشه به آنها می گویم عمل شماست که نشان‌دهنده شخصیت شماست و نه صرفاً گفتارتان. همیشه بعد از کلاس برای بچه‌ها وقت می‌گذارم و درباره مسائل زندگی با آنها سخن می گویم و سعی می‌کنم به آنها آگاهی بدهم، زیرا کودک نابینا مانند کودک عادی نیست که بتواند ارتباط گسترده با محیط بیرونی داشته باشد. گرچه اکنون شبکه‌های مجازی را داریم و نابینایان هم می‌توانند از آن استفاده کنند اما اگر راه را غلط انتخاب کنند آسیب می‌بینند.

- در طول این ۲۸ سال، دانش‌آموزی داشته‌اید که خلق و خوی ویژه‌ای داشته و همیشه در خاطرتان باقی مانده باشد؟

هر گلی یک بویی دارد. هر دانش‌آموزم برای من مانند یک گل‌ است. اما خب دانش‌آموزی داشتم که ضعیف بود و هر کاری می‌کردم می‌گفت «حسی به من می‌گوید که درس نخوان». همیشه به او می‌گفتم چرا این حس برعکس عمل نمی‌کند. استعداد خوبی داشت، اما درس نمی‌خواند اما خب به‌هرحال به او کمک کردم و رابطه خوبی با او داشتم. به او کمک کردم که اگر درس نمی‌خواهد بخواند حتما یکی از علاقه‌هایش را در زندگی پیدا کند و به دنبال آن برود و کار کند. مثلاً یکی از دانش‌آموزانم در ورزش بسیار خوب بود و در شطرنج مقام کسب کرد. یا دانش‌آموزانی دارم که وارد عرصه‌های هنری شدند و کسب درآمد می‌کنند.

- تلخ‌ترین و شیرین خاطره دوره معلمی شما چه بوده؟

خاطره تلخی از معلمی کردن ندارم و برای هر چیزی یک راهکار پیدا می‌کردم. بااین‌حال یکی از خاطرات تلخ و بسیار پررنگ من به از دست دادن یکی از دانش‌آموزانم برمی‌گردد. او چهار سال شاگردم بود، از اول راهنمایی تا اول دبیرستان. دچار سردردهای مزمن می‌شد و درنهایت متوجه شدیم تومور دارد. دچار ایست قلبی شد و ۱۷ روز در بیمارستان در کما بود. بدون استثنا هرروز به بیمارستان می‌رفتم و آنقدر برای کادر بیمارستان عجیب شده بود که دکترش از من می‌پرسید تو خواهرش هستی یا مادرش، چه نسبتی با او داری که هرروز به بیمارستان می‌آیی؟ حتی بیمارستانش خوب نبود و به بیمارستان دیگری منتقلش کردیم و در همه این امور دخیل بودم.

روز فوتش انگار به من الهام شده بود، همه جا بوی گل شمعدانی می‌آمد. هر جا می‌رفتم بوی گل شمعدانی می‌آمد و مدام با خودم می‌گفتم خدایا یعنی همه‌جا گل شمعدانی هست؟ از آن زمان، بوی گل شمعدانی من را یاد «اعظم حدادیان» می‌اندازد.

خاطرات خوش خیلی زیادی هم دارم. یکی از خاطراتم که خوش تمام شد این بود که یک‌بار می‌خواستم از بچه‌ها آزمون بگیرم، همه کلاس جمعی تقلب می‌کردند و خب متوجه شده بودم. آنها برگه‌هایشان را باهم عوض کرده بودند و دقیقاً فهمیدم یکی از آنها نمی‌نویسد و هرازگاهی دو کلمه می‌نویسد ولی دیگری دو برگه داشت و برای هم می‌نوشت. دیگری زیر میزش کتاب باز کرده بود و متوجه نبود که وقتی روی خط بریل دست می‌کشد من که گوشم بسیار حساس است صدای دستش را می‌شنوم. به‌هرحال متوجه تقلب همه آن کلاس هشت نفره شدم. که البته هرکدام را تک‌تک به اتاق مشاوره بردم و با آنها صحبت کردم و خودم مشکل را حل کردم و آنها هم قول دادند که درس می‌خوانند و حاضرند دوباره امتحان بدهند و همه هم نمره خوبی گرفتند. کسی نمی‌تواند در کلاسم تقلب کند.

- از سختی‌ها و مشکلاتی که در سال های تدریس داشتید برایمان بگویید؟

سختی‌های کار یک معلم به‌ویژه معلم استثنایی بسیار زیاد است؛ به خصوص معلمی که نابیناست و می‌خواهد رفت‌وآمد کند یکی از مهم‌ترین مسائلش ایاب و ذهاب است. من هم مانند شاگردهایم ضربه‌پذیر هستم. درست است که مستقل هستم و کارها، خرید و رفت‌وآمدم را خودم انجام می‌دهم و خیلی کم از کسی در کارهایم کمک می‌گیرم اما باز هم در برخی مسائل دچار مشکل می شوم. معتقدم این خداست که در خیابان و سر چهارراه‌ها، مراقب منِ نابیناست و اگر این‌طور نباشد هرآن ممکن است دچار حادثه‌ای شوم. با عصای سفید تردد می‌کنم و هنوز آن‌قدر جا نیفتاده و راننده نمی‌داند که عصای سفید می‌بیند باید بایستد و غیره. این خداست که ما را حفظ می‌کند. ما سرویس نداریم و من خودم باید رفت‌وآمد کنم و این یک مشکل به‌ویژه برای معلم‌های نابیناست.

مشکل دیگر هم به عدم وجود وسایل کمک‌آموزشی برمی‌گردد.

- دوران کرونا را چه طور پشت سر گذاشتید؟

دوران کرونا برای ما بسیار سخت بود. بچه‌های ما باید ارتباط حضوری با معلم داشته باشند. خودم ارتباط حسی لامسه با بچه ها دارم. دست آنها را می‌گیرم و ارتباط عاطفی داریم. مشکل دیگر فقر مادی شاگردهایم بود. برخی گوشی نداشتند و فقط با گوشی پدرشان می‌توانستند به کلاس وصل شوند و صبح ها نمی‌توانستند در کلاس درس حاضر باشند و باید عصرها جداگانه به برخی تدریس می کردم. الآن اوضاع با حضوری شدن دوباره مدارس خوب شده است. با بچه‌ها رابطه عاطفی دارم و این دوران دوری از آنها بسیار به من سخت گذشت. هرچند سعی می‌کردم دیدارهای حضوری کوتاهی با آنها داشته باشم اما کافی نبود.

- شما به‌جز معلمی در دو حوزه دیگر نیز کارهایی کرده و علاقه‌مندی‌هایی دارید که یکی ادبیات و شعر و شاعری و دیگری آشپزی است؛ چه طور شد به دنیای ادبیات و پس از آن به آشپزی علاقه‌مند شدید؟

بله، من دو کتاب دارم که یکی مهارت‌های آشپزی برای نابینایان و دیگری مجموعه اشعارم با عنوان «قفس تنگ لحظه‌ها» است که سال ۹۴ به چاپ رسید. من از سال ۶۵ شعر می‌گفتم و بسیار علاقه داشتم. به شب‌شعرهای مختلف می‌رفتم و شعرهایم از همان زمان نقد می‌شد و متوجه شدم این خلاقیت و استعداد در وجودم نهفته است. اکنون هم در مقطع دکترا در رشته ادبیات تحصیل می‌کنم و برای کلاس ها به دانشگاه آزاد ساوه می‌رفتم. ساعت ۵ صبح بیدار می‌شدم و به‌تنهایی به ساوه می‌رفتم و برمی‌گشتم.

درباره آشپزی هم باید بگویم در روزنامه «ایران سپید» که ویژه نابینایان بود ستونی درباره آشپزی، خانه‌داری و کودک یاری داشتم که درنهایت مجموعه این نوشته‌ها به یک کتاب تبدیل شد. در انجمن باور هم در دوره‌های توانمندسازی، این مهارت‌ها را آموزش می‌دادم. قرار است کتابی مربوط به کودک یاری را هم چاپ و منتشر کنم.

من اکثر غذاها را خوب درست می‌کنم و آشپزی‌ام خوب است.

- صاحب فرزند هم هستید؟

بله یک دختر دارم که متولد ۱۳۷۱ است و شش سال است که ازدواج کرده است. دخترم بیناست. رابطه بسیار خوبی با همدیگر داریم و یک‌بار به من گفت از اینکه مادرم هستی ناراضی نیستم و طوری نبوده که با خودم بگویم کاش مادرم بینا بود.

- با توجه به اینکه آشپزی هم می‌کنید معلمی برای شما چه مزه و طعمی داشته است؟

معلمی برای من ملس است؛ هم شیرین است و هم ترش.

- یک‌بار دیگر روزتان را تبریک می گویم؛ ما را به یکی از اشعارتان مهمان می‌کنید؟

ممنونم، اجازه بدهید یکی از اشعارم را که برای معلم اول ابتدایی‌ام سروده بودم بخوانم:

سپاس سبز درختان نثار قامت توست

صدای سرخ قلم در سکوت ساحت توست

تو خود دلیل گم‌شدگان طلسم دریایی

تو آن ابهت معنای طور سینایی

هنوز برق نگاه تو آشیان من است

تو آفتاب و مهر تو سایبان من است

کلام آبی آب عاشق زلالی توست

ستاره سحری محو جای خالی توست

تو خود پیام قاصدکان فرشته آیینی

شراب ناب بهشتی ز تاک پروینی

هنوزت از بن قلبم سپاس میگویم

فروغ هر قدمت تا ستاره می‌جویم

سرشک سرخ قلمدانت آبروی من است

ادای دین به پیشگاهت آرزوی من است

سپاس خنده خورشید رهگشای تو باد

معلمم طبق عرش جای پای تو باد

تو خود بخوان غزل بی‌کلام سیمایم

هنوز غرق تپش‌های زنگ انشایم

انتهای پیام

منبع خبر: ایسنا

اخبار مرتبط: عاشقانه‌های یک معلم برای شاگردانش که بوی گل شمعدانی می‌دهند