پروتوتیپ (سرنمون) چیست؟
پیشگفتار: در سالهای پایانی دههی شصت در تهران، زمانی که هنوز استاد امیرحسین آریانپور در قید حیات بود، به کمک دوست فرهیخته خانم مریم محبوب، قرار ملاقاتی برای دیدار با او در خانه اش در حوالی نیاوران گرفتم. سالها بود که با خواندن رمانها و آثار داستانی مهم دنیا، زندگینامههای نویسندگان و نقدهای آنها دچار کنجکاوی بی امانی شده، یک خط را در این مسیر دنبال میکردم و طی حدود هفت سال، یادداشتهای بسیاری روی هم انباشته بودم.
کنجکاوی من این بود: آیا همهی کاراکترهای آثار برجستهی ادبیات داستانی دنیا، سرنمونها یا به عبارتی پروتوتیپهایی در زندگی واقعی داشته اند؟ آیا نویسندگان، خطوط شخصیتی کاراکترهای خود را از خویشان، اطرافیان، شخصیتی تاریخی یا آثار ادبی دیگر الهام گرفته اند؟ آیا آنها جایی به خاستگاه این الهامها اشاره کرده اند؟ و در این رهگذر، ساز و کار خلاقیت نویسندگان در شخصیت پردازی، چه مناسبتی با چهرههای زندگی واقعی آنها دارند؟ مرزهای قصه/داستان کجا با مرز انسانهای حقیقی مماس میشوند؟
آن روز دور، همسر استاد با خوشرویی در را گشود. همان گونه که شنیده بودیم، او زنی زیبا و سالها جوانتر از استاد بود که عاشقانه از او که اینک روی صندلی چرخدار بود، مراقبت میکرد. آریانپور هر چند در بند آن صندلی، پتویی روی پاهای بی حرکتش کشیده بود، اما بیدرنگ، برق تند چشمها و لبخند جاندارش، فضای پرشور و هیجانی پدید آورد. او به دقت به فکرهایم گوش داد و نیز به پرسش لرزان و نامطمئن من – که حدودا سی سال داشتم و با اخراج از دانشگاه در اثر انقلاب فرهنگی، در دانشجو بودن گیر کرده یا شاید جاودانی شده بودم- “آیا این موضوع پروتوتیپها در ادبیات جهان و ایران میتواند پژوهشی موجه باشد؟ ” استاد با حالتی سرزنش آمیز به من خیره شد و گفت: “این چه پرسشی است؟ در این شرایط که همه چیز به سکوت و سکون کشیده شده، تحقیق کردن، یعنی نبوغ! “
آن زندهنام پذیرفت که طرح پژوهشی خامی را که روی کاغذ آورده بودم، همراه یادداشتهای چند فصل از نوشته هایم مرور کند. در طول ماههای بعد، سه بار دیگر موفق به نشستن در محضر آریانپور و گرفتن راهنماییهایش شدم. چه سخاوتمند بود و چه خوب اگر او سرمشق همه پیشکسوتان در برخورد با تازه کارها باشد.
آن طرح و یادداشتها بعدا به صورت کتابی به نام نقش پروتوتیپها در آفرینش هنری (منشاء شخصیت در ادبیات داستانی) منتشر شد. از آن پس، یادداشتها به مناسبتهای گوناگون گسترش یافتهاند.
با درگذشت ایرج پزشک زاد، نویسندهای که او را بسیار میستودم، به فکر نوشتن دربارهی دایی جان ناپلئون و بر اساس گفتههای پزشک زاد در مورد چهرههای واقعی الهام بخش کاراکترهای رمان جاودانه اش افتادم و نیز مطرح کردن نظرم در مورد ارتباط پروتوتیپی میان دن کیخوته (دن کیشوت)/خدمتکارش سانچو پانزادر اثر میگل سروانتس و دایی جان ناپلئون/مش قاسم در دایی جان ناپلئون اثر ایرج پزشک زاد. در کتاب نقش پروتوتیپها در آفرینش هنری که در سال۱۳۷۱ در تهران منتشر شد، مختصری به این مقایسه پرداختم. این نوشتار مقایسهای تطبیقی خواهد بود و نه فقط به شباهتها، بلکه به تفاوتهای این شخصیتهای دو رمان نویس بزرگ خواهد پرداخت.
اما از آنجا که بدون شناخت پروتوتیپها و سابقههای آنها در ادبیات دنیا نمیتوان یکراست به دایی جان ناپلئون پرداخت، در سلسله نوشتههایی به پروتوتیپها و نقش آنها در شخصیت پردازی داستانی میپردازم که بخش پایانی آن به دایی جان ناپلئون اختصاص خواهد داشت.
پروتوتیپهای ادبی
پروتوتیپ واژهای است برگرفته از رشتههای مهندسی و پیش نمونههایی که برای نمایش یک اختراع جدید ساخته میشوند. اما این واژهی مهندسی قلمرو مواد و ماشینها در قلمرو ادبیات داستانی، از سیالیت انسانی و وجودی برخوردار میشود. برای نخستین بار با اصطلاح “پروتوتیپ ادبی” در کتابی دربارهی داستایوسکی اثر نظریه پرداز ادبی لئونید گروسمن آشنا شدم. این که پیش از او منتقدان دیگری این اصطلاح را به کار برده باشند، تا کنون برخورد نکردهام.
کنجکاوی دربارهی چگونگی آفرینش یک کاراکتر یا تیپ ادبی شاید هرگز کسی را به حقیقت کامل رهنمون نگردد، اما در جریان این کنجکاوی، رازهای بسیاری دربارهی روند خلاقیت ادبی و چگونگی تبدیل مواد خام در ذهن خلاق نویسنده به شخصیتهای ادبی آشکار میشود.
خوانندهی کنجکاو یا نوآموز نویسندگی، اغلب پس از مطالعهی آثار ادبی ممتاز، با حیرت از خود میپرسد: نویسنده چگونه و با طی چه مراحلی موفق به آفرینش کاراکترهایی این چنین نیرومند و تأثیرگذار شده است؟ او اغلب، در بین این کاراکترها با یکی همذاتپنداری یا نزدیکی احساس میکند و بسیاری از عواطف، ذهنیات و واکنشهای خود را در او میبیند. گاه حتی نزدیکی یک کاراکتر، به فردی که در زندگی روزمره میشناسیم، حیرتانگیز میشود و این نکته به ذهن راه مییابد که بیشک نویسنده نمونههایی واقعی در نظر داشته، وگرنه با تخیل محض نمیتوان واقعیت را این گونه هنرمندانه بازآفرینی کرد!
چگونه ساختار یک داستان را پردازش کنیم: نکات پایهای پیرامون روایتاما هنوز نکاتی به ما میگویند که نباید یک نمونهسازی ساده و ابتدایی در کار باشد. آندره موروا به درستی میگفت که: «آفرینش هنری، یک آفرینش وجود از عدم نیست، بلکه نوعی تجدید گروهبندی عناصر واقعیت است.»
تاکنون بحثهای بسیاری درباره آثار طراز اول ادبی بر این اساس درگرفته که فلان کاراکتر، چه کسی در زندگی شخصی نویسنده میتواند باشد؟ مراجعه به زندگینامهها و یادداشتهای شخصی نویسندگان و نزدیکان آنها، نخستین چارهی فرونشاندن این کنجکاوی بوده است. اما پرسش بسیار است: آیا همهی این آدمها اختراع ذهن نویسندگان هستند؟ آیا نویسندگان همهی آنها را عینا در زندگی واقعی دیدهاند؟ آیا همهی مختصات آنهایی که نمونههای اولیهی نویسندگان در خلق کاراکتر داستانی بودهاند، یعنی پروتوتیپها، عینا در آثار آنها بازنمایی شدهاند؟ آیا چندین نفر در آن واحد، در ذهن نویسنده به یکدیگر جوش خورده، آمیخته شدهاند و یک کاراکتر واحد را پدید آوردهاند؟ این پرسشها نویسندگان را وادار به پاسخگویی کرده و البته گوناگونی پاسخها نیز، بازتاب گوناگونی بیکران ذهن انسانی است.
هیچ نویسندهای تاکنون نقش پروتوتیپها، یعنی نمونههای اولیهای را که در زندگی واقعی به نوعی ذهن او را برای خلق یک کاراکتر تحریک کرده و به او ابزارها و مواد خام لازم برای این آفرینش را بخشیدهاند، یکسره انکار نکرده است. با این حال، دیدگاهها به حدی متنوع و پیچیدهاند که رسیدن به نتیجهی واحدی را ناممکن میسازد. نمونههایی از این دیدگاهها را مرور میکنیم.
سامرست موام دربارهی کاراکترهای آثار بالزاک مینویسد:
«گمان میکنم که قهرمانان بالزاک مانند بازیگران همه رماننویسها از روی نمونهی مردمی که میشناخت و با آنها آشنا بود، ساخته میشد. ولی وقتی قوهی تخیل خود را روی آنها به کار میانداخت، این بازیگران از هر لحاظ و به تمام معنی، آفریدگان نیروی خیال او میشدند.[1]»
پل والری، شاعر فرانسوی، روند خلق یک کاراکتر را چنین توضیح میدهد:
«هنرمند به وسیله موضوع مقداری تمایلات، مقاصد و حالات را که از کلیه مراکز روح و وجود سرچشمه میگیرد، جمع، متراکم و ترکیب میکند. به علاوه باید افزود که پس از راهاندازی این مکانیسم، خود این مکانیسم با حرکت خاص خود به صورت ژنراتور زندگی درخواهد آمد. چنین است که پروست وقتی «شارلوس» را با استفاده از شخصیت «مونتسکیو» خلق میکند، سریعا این قدرت را مییابد که بدون نیاز به الگو از زبان «شارلوس» سخن بگوید. در مورد بالزاک، این زندگی ویژهی شخصیتهای رمان، بخصوص در اواخر عمر وی بیشتر به چشم میخورد.»
در فرهنگ غرب که زندگینامهنویسی رایج است، نویسندگان و هنرمندان ابایی از برملا کردن رازهای زندگی خصوصی خود ندارند و بیپرده به پرسشهای خوانندگان پاسخ گفتهاند. تورگنیف از جمله نویسندگانی است که درباره پروتوتیپهای آثار خود سخن گفته است. وی دربارهی پروتوتیپ اصلی شخصیت بازاروف در رمان پدران و پسران مینویسد:
«در ماه اوت ۱۸۶۰ در وانتور در جزیره وانت به استفاده از آب دریا مشغول بودم که اولین اندیشهی پدران و پسران به ذهن من خطور کرد. در مقالات انتقادی غالبا خواندهام که من این کتاب را بر مبنای یک تصور ذهنی نوشتهام. به سهم خود باید اقرار کنم که هرگز سعی نکردهام نمونهای را خلق کنم، مگر اینکه منبع الهام من نه یک فکر، بلکه انسانی بوده باشد که عوامل مختلف به طور هماهنگ در او آمیختهاند. من همواره به پایههای محکمی که بتوانم با قدرت به آن تکیه زنم، نیاز داشتهام. در مورد پدران و پسران هم جریان به همین صورت بود. مبنای پیدایش قهرمان اصلی داستان، بازاروف[2]، شخصیت یک پزشک جوان شهرستانی بود. در این انسان شاخص، عنصری که تازه تولد یافته و هنوز در مرحلهی بیشکلی بود و بعدها نام نیهلیسم[3] را به خود گرفت، تجسم یافته بود. احساسی که این مرد برانگیخت بسیار قوی بود. در آغاز من حتی قادر نبودم برای خود تعریفی از او به دست بدهم. اما تا آنجا که توانستم چشم و گوشم را به خدمت گرفتم.»[4]
شکی نیست که قهرمان تورگنیف پس از یافتن چهرهی منحصربهفرد خود در ذهن نویسنده، تفاوتهای فراوانی با پزشک جوان شهرستانی پیدا کرد. اما، نکات اساسی و مایهی اولیه خود را از او گرفت.
استفاده از پروتوتیپ برای نویسندگان چیرهدست، نه یک انگارهبرداری ساده، بلکه جریانی دیالکتیکی است. نمونه اولیه، به عنوان یک نهاد (تز)، با جریان ذهن و نیروی خلاقه نویسنده یا برنهاد (آنتیتز) برخورد میکند و حاصل این رویارویی هم نهادی (سنتز) است که همانا کاراکتر خلق شده توسط نویسنده است. این محصول دارای بسیاری از عناصر موجود در نهاد و برنهاد است، اما به گونهی مطلق هیچیک از آنها نیست. کاراکتر ادبی با طی چنین روندی موجودیت مستقل مییابد.
نویسنده به عنوان کسی که دست به آفرینش منظم و آگاهانه میزند، از محسوسات، ادراکات، شناختهای نظری و تجربی شخص خود برکنار نیست و شاید هنگام دست بردن به قلم، تمامی این ادراکها در مغزش میجوشد. انسانها، ذهنیتها، موقعیتها، رویدادها و همه آنچه که خود از نزدیک با آنها روبهرو بوده، نیز دخیل میشود.
کیفیت آفرینش ادبی هرگز نباید کیفیتی ساده قلمداد گردد؛ بلکه همهی عناصر فوق، در یک ذهن خلاق به تقابل و تضاد با یکدیگر برخاسته، در هم میآمیزند. ذهن خلاق یک نویسنده مانند مجسمه ژینوس از اساطیر یونان باستان است که دو سر دارد و در آن واحد نگاه هر سر به سویی متضاد است. بدون وجود چنین خصلتی، یک کاراکتر ادبی، خشک، بیروح و فاقد جذابیت میگردد. از اینرو شاید خلاقیت را بتوان دیدن ابعاد گوناگون یک پدیده در آن واحد، بررسی روابط آن با پدیدههای دیگر، جمعبندی آن و گام نهادن در قلمروهای تاریک به منظور رسیدن به روشنایی دانست.
برای چه کسی مینویسیم؟اگر شناخت نظری و تجربی نویسنده نسبت به کاراکترهایش، پیشرفته باشد، نتیجه ثمربخش خواهد بود. گاه میبینیم که نویسنده به زمینهای که شناخت محدود از آن دارد، وارد میشود و تیپهای کلیشهای و دور از واقعیت میآفریند. اغلب نویسندگان زیرک در روند خلاقیت ذهنی خود، به چنین قلمروهایی پای نمیگذارند. تولستوی به گورکی گوشزد میکرد که کاراکترهای دهقانی او قالبی هستند. سخن گفتن آنها به دهقانان شبیه نیست و همه گویی مانند گورکی و از زبان او سخن میگویند. تولستوی دربارهی شیوه سخن گفتن موژیکهای آثار گورکی چنین تذکر میدهد:
«موژیکها در نوشته شما با حالتی بسیار هوشمند تجسم میشوند. آنها در زندگی واقعی، ابلهانه و بینظم سخن میگویند و سخنانشان بلافاصله درک نمیشود. در کلام آنها خطاهای لفظی همواره با میل سخن گفتن به گونهای غیرعادی آمیخته میشود. یک موژیک خوب هرگز هوش سرشار خود را به نمایش نمیگذارد. این کار به درد او نمیخورد. او میداند که دیگران به یک انسان نادان بیشتر نزدیک میشوند و این همان چیزی است که به کار او میآید.»
تولستوی درباره شخصیتهای آثار گورکی میگوید:
«شما بیش از اندازه دربارهی افکار خود داد سخن میدهید. از این روست که در آثار شما شخصیتهای گوناگون وجود ندارد و همهی شخصیتها از یک قالب بیرون آمدهاند.[5]»
شاید بیسبب نباشد که خود تولستوی هرگز به صورت گسترده به کاراکترهای کارگری نپرداخته، ولی در ترسیم چهرههای دهقانی نبوغ عظیمی از خود نشان داده است، حال آنکه گورکی به سبب شناخت عمیق و عینی خود از زندگی کارگران شخصیتهای پختهای در این زمینه خلق کرده است.
شان اوکیسی نویسنده و نمایشنامهنویس ایرلندی در اوایل فعالیت خود در زمینهی نوشتن چندان موفق نبود. سرانجام یکی از شاعران ایرلندی به نام ییتز به او چنین رهنمود داد: «از زندگیای که میشناسی بنویس[6]». اوکیسی که در میان کارگران، کودکان فقیر و آوارگان دوبلین میزیست، با استفاده از دیدهها و برداشتهای خود، دست به نوشتن آثار موفق زد.
برخورد تخیل هنرمندانه با پروتوتیپ ها
آیا میتوان گفت که تنها شناخت تجربی و نظری، ابزار شکلگیری کاراکترها و تیپها در ذهن نویسندگان است؟ با در دست داشتن چنین ابزاری، بیشک میتوان مقالهی تحلیلی خوبی نوشت، اما خلق اثر ادبی موضوع دیگری است. عنصر اصلی فراگرد خلاقهی تبدیل پروتوتیپها به تیپهای ادبی، تخیل هنرمندانه است.
تخیل هنرمند در تار و پود یک پروتوتیپ نفوذ میکند و مانند مادهی اسرارآمیزی از جسم سخت آن، سیالی شکلپذیر میسازد و سپس آن را مناسب سلیقه و اندیشههای خود و نیز مطابق طرح کلی اثر ادبی شکل میدهد. همین تخیل است که در برخورد کشاکشی با پروتوتیپ، نقش اصلی را بازی میکند و آن را به موجودی مستقل تغییر شکل میدهد. گاه نویسنده پروتوتیپ خود را در محور زمان و مکان جابهجا میکند و کاراکتر را در زمان و مکان دیگری جا میدهد. بعضی اوقات نیز نویسنده، خصلتهای ظاهری پروتوتیپی را انتزاع میکند و در آفرینش کاراکتر خود از آن کمک میگیرد. انتزاع و تجرید خلاق، که یکی از ابزارهای مهم کارگاه چهرهپردازی ذهن نویسنده است، در قلمروهای اجتماعی، فلسفی، عاطفی و غیره نیز عمل میکند. گاه نویسنده یک خصلت جداگانه را از یک پروتوتیپ انتزاع میکند و در آفرینش تیپی که در همهی خطوط با پروتوتیپ آن یکسان نیست، به کار میبرد. هزاران حالت پیشبینینشده و بدیع وجود دارد که به گوناگونی بیکران ذهن انسان باز میگردد.
پروتوتیپها گاه حتی از قلمرو موجودات انسانی پا فراتر میگذارند و یک وضعیت، یک ماجرا از زندگی واقعی یا یک فلسفه و طرز فکر را دربرمیگیرند. در این میان، تنها به کمک اعترافات خود نویسندهها میتوان به سرچشمهی آنها یقین پیدا کرد. در غیر این صورت، اثر گشوده به تأویلها و تفسیرهای چندگانه خواهد بود.
گفتههای نویسندگان در مورد پروتوتیپهای شخصیتهای خود
نویسندگان همواره آماج کنجکاوی خوانندگان و حتی منتقدان بودهاند. بیشک پاسخهای آنها نیز دربارهی پروتوتیپها دارای گوناگونی و حتی تضاد است. تضادی که گاه از جهانبینی و سبک ادبی آنها ریشه میگیرد.
برخی مانند ادعای گوستاو فلوبر ابتدا به ظاهر به نفی نقش پروتوتیپها در آفرینش کاراکترهای خود میپردازند، اما گفتههای فلوبر، در تحلیل نهایی، خود، آشکارگر نقش تعیینکننده پروتوتیپها در آفرینش ادبی است. مادام بُواری رمان مشهور گوستاو فلوبر، نویسندهی فرانسوی قرن نوزدهم است. اما بواری دختری زیباست که به همسری پزشکی در یک شهرستان در میآید. اما زندگی کسل کننده و کاراکتر پرکار و غیررمانتیک همسرش با روحیهی لطیف، بلندپروازیهای او برای ورود به محافل اشرافی، شیک پوشی و عشق ورزی هماهنگی ندارد. او سرانجام در شهرستان ملال انگیز، به ولخرجیهای شدید روی آورده، قرض بالا میآورد و وارد روابط عاشقانه با مردانی میشود که قلب او را میشکنند. اما بواری که عاشق گلهای صحرایی بود، سرانجام با خوردن زهر گیاهی خودکشی میکند.
داستان: فرد، جمع و امر سیاسیگوستاو فلوبر در پاسخ به کنجکاوی خوانندگان رمان مشهور خود، مادام بواری که از او پرسیده بودند: “مادام بواری واقعی چه کسی است؟ “، میگوید:
«این داستان تماما ساختگی است. بواری هیچ عنصر واقعی ندارد. در این داستان نه چیزی درباره خودم نه احساساتم و نه وجودم به جا نگذاشتهام.[7]»
اما ادعای او چندان دوام نمیآورد. این تضاد شاید ذاتی اندیشهی فلوبر باشد: نویسندهای که یکی از نمایندگان مکتب رئالیسم و در عین حال معتقد به تز هنر برای هنر است، اما خود در آثارش به تحلیل اجتماعی کاراکترهایش میپردازد، ولی در بحث نظری، ارزشی برای آن قائل نیست. چنان که میگوید:
«پرداخت واقعیت به نظر من شرط نخست هنر نیست. پرداختن به زیبایی، هدف اصلی نویسنده است.»[8]
در میان سخنان پراکنده و متناقض فلوبر به این جمله میرسیم:
«هر چه اختراع میکنیم، همه واقعیت است. مطمئن باش.»[9]
فلوبر سرانجام دربارهی شخصیت امابواری در رمان مادام بواری به نتایج چشمگیری میرسد:
«مادام بواری بیچارهی من بیشک در همین لحظه، همزمان، در بیست شهرستان فرانسه رنج میکشد و اشک میریزد.»[10]
فلوبر آنگاه که اثر خود را از دیدگاه فلسفی میکاود، میگوید:
«اما بواری خود من هستم!»
تورگنیف برخلاف فلوبر نویسندهای است که دربارهی اهمیت پروتوتیپها دیدگاهی صریح دارد و بیهیچ پردهپوشی دربارهی پروتوتیپهای آثارش سخن میگوید. تورگنیف حتی در چرکنویسهای آثارش نام پروتوتیپهای کاراکترهایش را مینوشت. تورگنیف که میگفت:
«من هرگز نتوانستهام چیزی را خلق کنم که منحصرا از خیال من ناشی شود، برای این که بتوانم شخصیتی را بیافرینم، نیاز به انسان زنده دارم.»
او در چرکنویس داستان اولین عشق مینویسد:
من: پسر بچه سیزده ساله
پدرم: سی و هشت ساله
مادرم: سی و شش ساله
برخی از خطوط خانوادهی تورگنیف عینا در داستان اولین عشق حفظ شده است. مادر او واروارا پترروونا پیش از ازدواج، دختری بود خشن و با سلیقههای مردانه که به اسبسواری و شکار علاقه داشت و پس از ازدواج با سرهنگ تورگنیف، خوی تند و سلطهطلب خود را در زندگی نشان داد. در حالی که شوهر او افسر بیبند و باری با خصوصیات ملایم بود. خلق و خوی مادر که هرگونه ارادهای را از فرزند خود سلب میکرد و در خانه فرمانروایی مطلق داشت. ضعفهای پدر نیز بر شخصیت و روح تورگنیف تأثیر بسیار گذاشته بود. نویسنده همهی این شرایط را در داستان اولین عشق بازتاب میدهد.
در بخش آیندهی این سلسله جستارها به خطوط زندگینامهای کاراکترهای آثار سامرست موام، مارسل پروست، میلان کوندرا، فرانتس کافکا و ارنست همینگوی و نظر آنها دربارهی پروتوتیپهای الهام بخش رمان هایشان خواهیم پرداخت.
ادامه دارد
––––––––––––
پانویسها
۱. درباره رمان و داستان کوتاه، سامرست موام. ترجمه کاوه دهگان، ۱۳۶۴.
۲. بازاروف نام کاراکتر اصلی رمان پدران و پسران است. او انقلابی دو آتشه جوان و نماینده جوانان نوگرایی است که از انحطاط، فساد و رکود اجتماع به تنگ آمدهاند و دشمنی آشتیناپذیری با دنیای قدیم دارند.
۳. این اصطلاح را نخستین بار تورگنیف در پدران و پسران به کاربرد و آن را این گونه تعریف کرد: نیهلیست در مقابل هیچ قدرتی کرنش نمیکند. حاضر نیست هیچ اصل غیرمعقولی را بپذیرد. حتی اگر تمام مردم دنیا هم آن را قبول داشته باشند. این اصطلاح امروز مترادف هیچ گرایی یا نفیگرایی است.
۴. تورگنیف ـ آندره مورآ. ترجمه دکتر منوچهر عدنانی نشر زمان، ۱۳۶۸.
۵. تولستوی از دریچه یادها ترجمه شیرین دخت دقیقیان، نشر خینا، ۱۳۷۱.
۶. زندگی و آثار شون اوکیسی. بهروز تبریزی، نشر رز، ۱۳۵۱.
[7]Flaubert. ecrivain de toujours. Victor Brombert. 1984. seuil
۸. همانجا
۹. همانجا
۱۰. همانجا
منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: پروتوتیپ (سرنمون) چیست؟
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران