زندگی در سایه طالبانیسم: فقر کارگران افغان در روز فراموش‌شده اول مه

زندگی در سایه طالبانیسم: فقر کارگران افغان در روز فراموش‌شده اول مه
رادیو زمانه

روز شنبه ۱۰ ثور/اردیبهشت ۱۴۰۱ است. به ساعتم نگاه می‌کنم، ۷:۳۰ قبل از ظهر به‌وقت کابل است. از منطقه کارته نو به‌طرف شهر می‌آیم. رفت‌وآمد سابق نیست. خاطرات گذشته مرور می‌شود. وقت که یار و پیمانه بودند؛ اما حال چه؟ همه‌جا خالی. همه کوچ کردند. برخی‌ها که هستند، دیگر افراد قبلی نیستند. به یاد این خواندن «شهر خالی» از امیرجان صبوری می‌افتم:

شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
 جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردن دسته‌دسته آشنایان از دل ما
 باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی
و…

در چوک پایین می‌شوم. چوک، جای است که در مرکز شهر کابل موقعیت دارد. در قدیم همه اطلاعات توسط جارچی‌ها ازآنجا برای مردم کابل پخش می‌شدند. زمانی که رادیو و تلویزیون نبود. فعلاً جای کارگران منتظر کار است. جایکه همه کسبه‌کاران و دست‌فروشان ــ از کودکان وزنان گرفته تا افراد مسن و جوان ــ حضور دارند. ترکیب همه. تنها جایکه سیمای شهر به قشنگی در آن تبلور یافته است. اقوام مختلف، اقشار مختلف کنار همدیگر به تعبیر خودشان غریبی می‌کنند.  

اولین چیزی که متوجه می‌شوم، نبود عکس احمدشاه مسعود و پرچم سه رنگ جمعیتی‌ها بالای منار چوک بود. قبل از حاکمیت دوباره طالبان، عکس احمدشاه مسعود با این سخنش در منار چوک نصب بود: «من باشم و نباشم، این مقاومت ادامه دارد». به فکر فرومی‌روم. در گوشه ایستاده می‌شوم. به‌طرف منار چوک نگاه می‌کنم. به یاد شعار، هم‌رزمان، جبهه شمال و فرزند او احمد مسعود می‌افتم. بعد از کلنجار با خود، به احمدشاه مسعود می‌گویم: تو که نیستی و ببینم که سخنت تحقق پیدا می‌کند یا نه. مدعیان رهبری تاجیک‌ها که سال‌ها از نام، نشان‌ و مبارزه‌ات برای خود دنیا را بهشت درست کردند، چه خواهند کرد؟

به‌طرف مسجد پل خشتی حرکت می‌کنم. دو طرف سرک، کراچی‌ها منظم‌اند. همه یکرنگ، رنگ سفید. خیلی منظم و دیدنی است. خیلی منظرهء قشنگ و دیدنی دارد. دوست داشتم از این صحنه و منظره عکس بگیرم؛ اما گوشی را همرای خود نبرده بودم. حتی اگر می‌بردم، از ترس طالب عکس گرفته نمی‌توانستم. ترس یا توهم ترس! نمی‌دانم! در کنار یکی از غرفه‌ها قرار می‌گیرم. از وضعیت کار سؤال می‌کنم. آه سردی می‌کشد. می‌گوید: «کار نیست. هرسال خوب بود. امسال به‌کلی کار نیست. چند عید داشتیم. امسال عید نوروز را از ما گرفت. هرسال در عید نوروز فروش ما خوب بود. امسال مردم کمتر خرید». حضور طالبان و نگاه آن به نوروز، روی خرید مردم تأثیر گذاشته است. حال که عید روزه نزدیک است، خرید مردم نظر به سابق کم است. مردم از کجا کند و درآمدها صفر شده است. نمی‌تواند بخرد.

 به‌طرف غرفه‌اش نگاه می‌کنم. این غرفه‌ها را طالبان در مقابل دریافت پول توزیع کرده‌اند. سؤال می‌کنم: «غرفه چند تمام‌شده است؟» می‌گوید: «بالای دوازده هزار افغانی.» این غرفه یک و چهل سانتری متر طول و یک و چهل سانتی‌متر عرض دارد. با آهن‌ و کاک کار شده است. بعد از کاکا سؤال می‌کنم: «چند ارزش دارد؟» ــ: «اگر خود ما درست کنیم، شش الی هفت هزار؛ اما این‌ها بالای ما فروختند. چه کنیم! با این‌ها نمی‌شود حرف زد. غریب و کارگر هستیم. کسی حرف ما را نمی‌شنود». در پهلویش غرفه‌دار دیگر، متوجه صحبت من و غرفه‌دار پهلویش می‌شود. می‌گوید: «به خدا اگر ارزش آن‌قدر پول داشته باشد! آهن و کاک این نازک و کم کیفیت‌اند». اشاره می‌کند به تخته‌ای غرفه که از وسط شکاف شده است. می‌گوید: «دیروز این را بالای ما فروخته است و امروز تخته‌اش شکسته است». به‌طرف کراچی و جمعیت نگاه می‌کنم. همه کراچی‌ها از آهن و کاک درست‌شده‌اند. به کاکا می‌گویم این در تابستان گرم خواهد شد، چونکه همه از آهن کارشده و کنارهم قرارگرفته اند. او تأیید می‌کند. «هوا گرم و چاره چیست. بی‌چاره هستیم». اینجا بود، برای اولین بار معنی «بی‌چاره» را فهمیدم. یعنی قرارگرفتن در وضعیت که گزینه و راه حال دیگر نداشته باشید.

ازآنجا حرکت می‌کنم. نزدیک مسجد پل خشتی می‌رسم. چشمم به‌عکس ملأ محمد عمر رهبر طالبان و جلال‌الدین حقانی رهبر شبکه حقانی می‌افتد. عکس‌های بزرگ در قلب شهر کابل و وسط جایکه اکثراً دست‌فروش‌ها هستند. به تابلوی آگهی نگاه می‌کنم که به زبان پشتو نوشته است: «ده اتلانو». به این عکس‌ها خیره می‌شوم. کمی به یاد گذشته می‌افتم. تاریخ و گذشت روزگار چه‌کارها می‌کند. فاصله بین این عکس و عکس احمدشاه مسعود در چوک حدود سه الی پنج دقیقه پیاده بیشتر نیست. چند ماه قبل، عکس احمدشاه مسعود مزین با شعار و بیرق جمعیتی‌ها در آنجا بود؛ اما امروز از عکس او خبری نیست. امروز این‌هاست. با شعار متفاوت و بیرق متفاوت. برایم این سوال پیدا می‌شود: چرا در منار چوک این عکس‌ها و بیرق طالبان نصب نیستند؟

نزدیک مسجد پل خشتی می‌شوم. می‌بینم که پیش روی مسجد پل خشتی اکثراً تسبیح و دستمال، کلاه و دستار می‌فروشند. همه در حال خریدند. اکثراً کلاه می‌خرند؛ و برخی هم دستمال و دستار. بچه‌ای جوان در حال چانه‌زنی با صاحب غرفه است. کلاه می‌خرد. به شوخی سؤال می‌کنم که کلاه را چه می‌کنید؟ می‌گوید: «باید در اداره بپوشی». خودش خنده می‌کند. می‌گوید: «این کلاه که نازک و نرم است. می‌شود مثل دستمال به جیب خود کرد. وقت نزدیک وزارت شدم، به سرم کنم». او آنجا را ترک می‌کند. من هم سراغ کلاه می‌روم. از صاحبان کراچی‌ها دستمال، کلاه و دستار و تسبیح سؤال می‌کنم: «چطور است وضعیت بازار؟» آن‌ها با خوشحالی می‌گویند: «خوب است. شکر خدا». من به شوخی می‌گویم: «بازار شما خوب شده باشند. مردم حال بیشتر کلاه، دستمال و دستار می‌خرند». یکی با خنده تأیید می‌کند. «بله. خوب است.» وقت نگاه می‌کنم، میزان خرید مردم، بالاست. از چندین نفر سؤال می‌کنم. از وضعیت راضی‌اند. برایم جالب بود. بعد از ورود طالبان، اولین گروه از دست‌فروشان که راضی بودند، این‌ها بودند.

به‌طرف سرای شهزاده (مرکز تبادله اسعار افغانستان) حرکت می‌کنم. همه در پیش آن صف‌کشیده اند. یک طالب با شلاق در دست و با بلندگوی صدا می‌کنند: «همه در صف بیایند. وگرنه نمی‌گذارم که بدون صف کسی برود.» همه این وضعیت را نگاه می‌کند. به‌طرف پل باغ عمومی شهر کابل می‌آیم. در راه غرفه‌های که از طرف طالبان توزیع شده اند، می‌بینم. در بالای هر غرفه، بیرق کوچک طالبان نصب است. در کنار یکی از غرفه‌داران قرار می‌گیرم. کمپل می‌فروشند. وضعیت را سؤال می‌کنم. شکایت می‌کند. می‌گوید: «من قبلاً اینجا می‌امدم. کرایه نمی‌دادم. هرچقدر می‌فروختم، ولی کسی کار نداشت. حالا غرفه را به من فروخته است. دوازده هزار گرفتم. این برایم کوچک است. مجبور شدم، یکی دیگر را بنام بچه کاکای خود بگیرم. من ۲۵ هزار افغانی مصرف کرده‌ام. این مشکل است پیداکرده بتوانم. حال معلوم نیست که کرایه غرفه‌ها چند می‌گیرد.» باخنده سوال می‌کنم: «این بیرق‌های سفیدی را خودتان نصب کردید؟» می‌گوید: «نه. آنها(طالبان) به زور نصب کرده است. کیست که بگوید نه.»

به‌طرف کوته سنگی می‌آیم. منطقه بین کوته سنگی و الی پل سوخته، دو طرف سرک، دست‌فروشی بودند؛ اما حالا نیستند. تعداد غرفه‌هایکه طالبان توزیع کرده‌اند، معلوم می‌شوند. در کنار بچه جوان که سمساری دارد، ایستاد می‌شوم. گردوخاک‌های بالای سوداهایش نشسته است. با دستمال پاک می‌کند. سر قصه را باز می‌کنم. می‌گویم کراچی را چند گرفتید؟ می‌گوید: «هفده هزار افغانی». می‌گویم: «چرا این قیمت؟ من سؤال کردم. دیگران دوازه الی سیزده هزار گرفته اند». می‌گوید: «از من متراژش بالاست». از وضعیت‌اش سؤال می‌کنم. پاسخ ناامیدکننده می‌دهد. می‌گوید: «بازار نیست. بخدا مجبوریت نباشد، این کار نمی‌کنم». من به شوخی می‌گویم: «می‌خواهم دست‌فروشی کنم و کراچی بخرم». می‌گوید: «این کار نکنید. غرفه‌داری و دست‌فروشی کار نیست. غریبی است. برای آدم غریب. آدم که از همه‌جا مانده باشد، جایش روی سرک و غریبی و همرای خاگ است. به خدا! اگر من مجبور نباشم، زن و فرزند نمی‌داشتم که باید ماهی شش هزار افغانی درآمد داشته باشم، هرگز این کار نمی‌کردم. ما از همه جا مانده‌ایم.»

اقتصاد سیاسی و وضعیت طبقه کارگر افغانستان در قرنی که گذشت

عتیق اروند، نویسنده و پژوهشگر تاریخ افغانستان در وبیناری در «زمانه» با توجه به وضعیت طبقه کارگر،‌ نگاهی مقدماتی و کلی بر اقتصاد سیاسی افغانستان در قرن چهاردهم انداخت. او در این وبینار دوره‌ی انباشت اولیه و سیاست مالی نادرشاه ـ ظاهرشاه را نقد کرد و با گذر از سیاست اقتصاد مختلط به ادعای داوودخان در باب چیزی به نام اقتصاد ملی پرداخت. عتیق اروند همچنین تلاش کرد که نشان دهد جنگ چطور اقتصاد متمرکز و دولتی کارمل و نجیب را به بحران کشاند؛ او در انتها سراغ سیاست‌های نولیبرال جمهوری کرزی ـ غنی رفت و بررسی کرد که طالبان برای این عصر پیشارو چه سیاستی را برای کنترل سرمایه دست خواهند گرفت.
این وبینار را ببینید

به‌طرف برچی (قسمت غربی شهر کابل) حرکت می‌کنم. در ایستگاه تانک تیل پایین می‌شوم. جایکه اکثراً هزاره‌ها هستند. قدم می‌زنم. دو طرف سرک عمومی، دکان و مارکت‌ها هستند. جاده خیلی تنگ است. پیش روی دکان‌ها و مارکت، دست‌فروش‌ها و کراچی ران‌ها هستند. در پیاده‌روی‌ها و همچنان در کنار سرک عمومی. قدم می‌زنم. می‌بینم کراچی‌ها تغییر کرده‌اند. برخی دارند کراچی‌ها را درست می‌کنند. مردم و بخصوص دخترها و زنان جوان در حال خریدند. شلوغ است. برایم جالب است. متوجه می‌شوم که ظاهر مردم به‌خصوص زنان و دختران جوان تغییر نیامده است. البته نظر به گذشته، هم‌نظر به قسمت شرقی شهر کابل. دختران با لباس کاملاً عادی و لباس‌های که ازنظر طالبان مورد تأیید نیستند. با خود می‌گویم: این هم یک نوع اعتراض است! یا عوامل دیگری دارد؟ ولی پاسخ ندارم.

همانطوریکه قدم می‌زدم، پیش یکی از مراکز تجارتی قرار گرفتم. پیش آن‌ها چندین کراچی و غرفه بودند. با صاحب یک غرفه که از غرفه‌های تازه توزیع‌شده طالبان دارد، سری گفت‌وگو را باز می‌کنم. می‌گویم کراچی چند گرفتید؟ می‌گوید: «۱۲ هزار افغانی». می‌گویم: «کرایه هم می‌دهید؟» پاسخ مثبت است. می‌گویم: «خوشحال هستی؟» می‌گوید: «آری. چون ما قبلاً هم کرایه می‌دادیم. مبلغ چهار هزار افغانی. البته به صاحب مارکت. حال به امارت اسلامی می‌دهیم.» می‌گویم چطور است بازار کار؟ می‌گوید: «خوب است. اولاً خوب نبود. ولی قبل از ماه مبارک رمضان خوب شده بود». وقت سؤال می‌کنم، قبلاً چه‌کار می‌کردید؟ می‌گوید: «درس می‌خوانم. دریکی از دانشگاه‌های خصوصی در کابل. مدت است دانشگاه نرفتم. هیچ دلم نمی‌شود. چندان درس هم نیست. من محصل سمستر هفتم رشته اقتصاد هستم؛ اما بعد آمدن طالبان چندان علاقه‌مند درس نیستم. چندین صنف را یکجا کرده اند، یک صنف تشکیل نمی‌شود. همه‌چیز به‌هم‌ریخته است.»

 به‌طرف بالا قدم می‌زنم. از بین کراچی‌ها. در پهلوی یک غرفه‌ها قرار می‌گیرم که مشتری زیاد دارد. وسایل و سودای زنانه می‌فروشد. بعد از چند دقیقه، کمی خلوت می‌شود. کنارش ایستاده می‌شوم. سری صحبت را باز می‌کنم. می‌گویم: «من سودا کارم است. می‌خواهم عمده بخرم. کمی معلومات در مورد بازار و جنس بدهید». بعد از چند دقیقه، قفل دلش باز می‌شود. درد دل می‌کند. می‌گوید: «ولا من که دلم کفت (عقده) کرده است. می‌خواهم بعد از ده سال دیگر، کشور و این شغل را ترک کنم». می‌گویم چرا؟ می‌گوید: «من ده سال است که کار می‌کنم؛ اما به این مدت یک‌دفعه باکسی سروصدا و دعوا نکرده‌ام. درآمدم هم خوب بوده است. ماهانه درآمد باورنکردنی داشته‌ام. خیلی مشتری دارم. ولی دیروز طالبان آمد، حسابی لت وکوب کرد». گفتم چرا؟ گفت: «من غرفه‌ام را تغییر نداده‌ام. چون من کراچی دارم. رنگش هم سفید است؛ اما کراچی من نیم متر کلانتر است و اگر خرد کنم، سودای من جای نمی‌شود. آن‌ها امروز آمدند بدون کدام حرف، من را لت و کوب کردند. آن‌قدر دلم درد کرده و کفتی شده‌ام که هیچ نگو. به خدا! اگر دیگر وقت می‌بود، اگر صد می‌خوردم، یک را می‌زدم؛ اما دیروز هیچ کار نتوانستم. خیلی درد دارم. با این‌ها چه کنیم. حال دلم از بازار سیاه شده است. می‌خواهم بروم. می‌خواهم از این شهر بروم». باخود شعری را زمزمه می‌کند. من سوال می‌کنم چه گوش می‌کنید؟ می‌گوید این آهنگ را:

من میروم از این شهر این شهر از تو باشد
همه لطف صفای رقیبان از تو باشد
من خوب میدانم من می روم زیادت
آن ظلم و ستم‌ها همه یاد تو باشد

 باز خودش خنده می‌کند. می‌گوید: «خیلی درد دارم. خیلی عقده کردم. می‌روم». این را آن‌قدر از عمق قلب می‌گوید که واقعاً قلب‌ات آتش می‌گیرد.

به‌طرف خانه حرکت می‌کنم. موتر تونس را دست می‌دهم. بالا می‌شوم. نزد موتروان و پیش روی موتر. اندک راه می‌آید که به ایست طالبان می‌رسد. با خود می‌گوید: «بی‌وجدان‌ها! ایست‌کردن خود را هم نمی‌فهمد. اینجا جایش است!» همین‌طوری که موتروانی می‌کند، می‌گوید: «امروز واقعاً کله من را خراب کرده است». می‌گویم که؟ می‌گوید طالبان. شروع می‌کند به توصیف داستان. می‌گوید: «در پل سوخته، جای قبلی موتر خود را ایستاد کردم، نگذاشت. تا حرکت کنم، با شلاق آن قدر زد که هیچ نگو. از اینکه نتوانستم چیز بگویم، کفت(عقده) کرده‌ام. به خدا! از این روز مرگ زیاد است. یکدفعه است. هرلحظه کشته نمی‌شوید. بدون کدام حرف، شلاقت می‌زند. کاش یک قومندان و کلانش باشد. کاش گناه داشته باشید. هرکس دلش شد، می‌زند. اینها امروز بخاطر می‌زند که ما [هزاره‌ها وشیعه‌ها] همرای‌شان عید نکردیم. اینها حتی عیدکردن خود را نمی‌فهمند. یک کشور هم عید نکرده است. خوب است که یکسره کنیم. حداقل اگر دو را زد، یکی را می‌زنید. به خدا امروز، بسته کله من خراب است. با این‌ها نمی‌شود زندگی کرد.»

فردا ممکن است عید شود. به سلمانی می‌روم. ریش، موهای خود را اصلاح کنم. سلمانی مثل قدیم شلوغ نیست. فقط چند نفر بیشتر نیست. نوبت می‌رسد. می‌گوید: «ریش را اصلاح کنم و یا بتراشم؟» من با خنده می‌گویم: «فقط اصلاح کنید. زیاد نتراشید. من در دانشگاه تدریس می‌کنم. امارت اسلامی در دانشگاه آمریت امربالمروف و نهی از منکر ایجاد کرده است، از داشتن و نداشتن ریش و لباس، نمازخواندن نظارت می‌کند. اگر زیاد بتراشید، مشکل ایجاد می‌کند». از سلمان وضعیت کارش را جویا می‌شوم. شکایت می‌کند از کارش. می‌گوید: «من سمستر (ترم) ششم دانشگاه در رشته کامپیوتر ساینس بودم. سال گذشته را نخواندم. چون پول نداشتم. دیگر امید هم نداشتم. مدت سه ماه هیچ کار نبود. تازه کم‌کم کار شروع‌شده است». می‌گوید: «روزگار بود، از صبح تا شب‌کار می‌کردیم و روزانه چای صبح و نان چاشت را نداشتیم. کرایه دکان، خرج خانه و فیس دانشگاه بگذار به‌جایش. این طالبان، همه چیز را خراب کرد.»

 به خانه می‌رسم. خسته و در غرق در افکار خودم هستم. از وضعیت دست‌فروش‌ها و کراچی ران‌ها، کسبه کاران، موتروان‌ها و اقشار مختلف صحبت می‌کنم. از اینکه عید نزدیک است. فردا اول مه است و روز جهانی کارگر. روزی که هیچ کارگری از آن خبر نیست. امسال هیچ‌گونه تجلیل از آن نخواهد شد. برای خانواده می‌گویم، فردا روز کارگر است. روزی کسانی است که مثل کراچی‌ران، موتروان‌ها(راننده‌ها)، کسبه‌کاران و هرکس کار می‌کنند. روز جهانی کارگر یعنی روزی کسانی مثل برادر من که در کارخانه‌های ایران و در سنگ‌بری‌ها کارهای شاقه را انجام می‌دهد. به عمه و خانم کاکایم که شوهرانش در ایران در سنگ‌بری کار می‌کنند، روز آن‌ها است. بیاید فردا، این روز تجلیل کنیم. همه قبول می‌کنند. من مبلغ یک هزار افغانی، یک زن کاکایم ۲۰۰ افغانی و عمه ۳۰۰ افغانی انداز می‌کنیم.

قرارشد که برای ۵۰ نفر دو نان و یک شاخه گل سرخ توزیع کنیم. برایش این روز را تبریک بگویم. خانمم با گل مخالفت کرد. گفت: «برای کارگران، از شاخه گل نان بهتر است»؛ اما من اصرار کردم که آن‌ها خیلی خوشحال خواهند شد. شاید بر لب‌هایش خنده بیاید و قلب آن‌ها کمی روشن شود. حداقل با دادن گل بیشتر از نان خوشحال خواهندشد.

ساعت ۵ بعدازظهر به‌وقت کابل است. تمام نان و گل را می‌گیرم به‌طرف سرک عمومی حرکت می‌کنم. خانمم همرایم است. من نان توزیع می‌کنم و ایشان گل. در سرک (جاده) می‌رسیم. کراچی‌رانها بالای کراچی‌های‌شان نشسته اند. کمی باهم حرف می‌زنیم. برایشان می‌گویم: «امروز روز جهانی کارگر است. برای شما تبریک باشد!» برخی آن‌قدر غم و درد دارد، حتی اندک خنده و خوشی هم در وجودش نیست. مثل زمین تشنه است که قطره آب برای آن‌ها هیچ فهمیده نمی‌شود. برخی خنده می‌کنند. خیلی خوشحال می‌شوند. در کنار یک کراچی‌ران قرار می‌گیرم. در کنارش می‌شینم. باهم صحبت را آغاز می‌کنم. می‌گویم: «امروز چند کارکردی کاکا؟» می‌گوید: «۲۰ افغانی.» ــ: «کل روز را ۲۰ افغانی!؟ یعنی قیمت دو نان خشک!؟» پاسخ بله است. برایم می‌گوید: «مردم‌ باور نمی‌کند. روزهای است که هیچ کار نمی‌کنیم. همین ده افغانی هم به دست نمی‌آید.» می‌گویم: «چند سال است که کار می‌کنید؟» می‌گوید: «۱۵ سال است. قبل از طالبان خوب بود. من هیچ‌وقت بیکار نمی‌شدم. حال هیچ کار نیست. بعد از آمدن طالبان، روزهای که خیلی کارکنم، ۱۰۰ افغانی و روزهای است که ده افغانی هم کار نمی‌توانم. حال خوب است که روزه است. نان کار نیست. روزهای است که کل روز گشته و تشنه می‌مانیم.»

  • عکس: حسین آتش، زمانه
  • عکس: حسین آتش، زمانه
  • عکس: حسین آتش، زمانه
  • عکس: حسین آتش، زمانه

از نزد کاکا دور می‌شوم. در سرک قدم می‌زنم. کراچی ران‌ها جویایی کار و سرگردان یک و پشت دیگر را نظارت می‌کنم. چشمم به یک کراچی‌ران در سرک، بالای کراچی‌اش خواب است، گرم می‌شود. خواب‌رفته است. وقت نزدیک می‌شوم، با خود فکر می‌کنم انسان چه موجود است! در این گرمی، گرد و خاگ و سروصدا خواب‌رفته است! باز یادم می‌آید. شاید از فرط خستگی باشد. شاید لحظه بخواهد از درد و رنج دنیا خداحافظی کرده باشد. یک‌دفعه متوجه افکارم می‌شوم که دارم قضاوت می‌کنم. تو چه می‌دانی از دنیایی او! کمی با فاصله از او می‌نشینم. نظاره می‌کنم. داستان و تجارب ویکتور فرانکل که در کتاب انسان در جستجوی معنی بازتاب یافت است، یکی پشت دیگری برایم مرور می‌شود. ازجمله این سخنش:

هرگز فراموش نمی‌کنم که چگونه یک‌شب از صدای ناله‌های یکی از زندانیان از خواب جستم. او به‌شدت دست‌وپا می‌زد و گویا دچار کابوس وحشتناکی شده بود. ازآنجاکه همیشه نسبت به همه، به‌ویژه کسانی که خواب‌های ترسناک می‌دیدند یا هذیان می‌گفتند حس ترحم داشتم، خواستم مرد بیچاره را از خواب بیدار کنم اما ناگهان دستم را که می‌رفت او را تکان دهد، پس کشیدم چون از عملی که می‌خواستم انجام دهم، وحشت کردم. در آن لحظه به این حقیقت رسیدم که هیچ خوابی هرقدر هولناک نمی‌تواند به تلخی و گزندگی واقعیت زندگی ارودگاهی پیرامون ما باشد و من ناآگاهانه می‌خواستم او را به آن زندگی بازگردانم.

در همین فکر فرورفته بودم. واقعاً چه خواب شیرینی. این دنیایی که او دارد چگونه باشد. منتظر نشستم. چقدر واقعیت زندگی در افغانستان و واقعیت زندگی او تلخ خواهد بود! نمی‌دانم.

از خواب بیدار می‌شود. باهم قصه می‌کنیم. وقت قدم می‌زند، یک‌پایش درست‌کار نمی‌کند. لنگ است. خوب راه‌رفته نمی‌تواند. سؤال می‌کنم، چه کرده است؟ می‌گوید: «بالای پایم آهن افتاده است. در یک کارخانه کار می‌کردم و آهن افتاد. دو سال می‌شود. خوب نشده است. من هم پول‌ ندارم تداوی کنم.» گفتم: «صاحب‌کار تداوی نکرد؟» گفت: «نه. او پول من را نداد. چند هزار افغانی است که نمی‌دهد.» می‌گوید: «هفت نفر نان‌خور هستیم. من تنها کار می‌کنم. کاش کار باشد. روزانه بیرون می‌شوم. حتی روزهای است که ده افغانی هم کار نمی‌توانم. ولی افراد است که نان کمک می‌کنند. روزگار سخت آمده است. کاش کار می‌بودی.»

همین‌طوری قدم می‌زنم و نان و گل را توزیع می‌کنم. پیش یکی از نان نوایی‌ها می‌رسم. در حدود ۱۵ الی ۲۰ نفر کراچی‌ران بالای کراچی‌اش نشسته‌اند. منتظر نان اند. هرکس می‌اید و چند نان می‌خرد و توزیع می‌کند. وقت نان را توزیع می‌کنم، روز کارگر را تبریک گفته و برایشان می‌گویم: «چند کار می‌کنید؟» اکثر بین ۱۰ الی ۴۰ افغانی از اول صبح تا ساعت ۵ بعدازظهر را کارکرده است. معادل یک الی چهار نان. از هرکدامش که سؤال کردم، در خانه‌های کرایه زندگی می‌کنند و در حدود ۳ الی ۷ نفر اعضای فامیلشان هستند.

در یک جای رسیدم، کاکای پیر از راه می‌آمد. آن‌قدر پیر و ناتوان که حتی راندن کراچی خالی برایش سخت بود. برایم دردآور بود که چه کسی پیدا خواهد شد که سودای خود را بالای کراچی شما بار کند! رسیدم به کاکا. سری صحبت را باز کردم. گوش‌هایش خوب نمی‌شنید. گفتم: «کاکا عید نکردی؟» گفت: «نه. من روزه دارم. فردا هم معلوم نیست.» گفتم: «کاکا چندساله هستی؟» گفت: «نمی‌دانم. دقیق معلوم نیست؛ اما ۷۰ به بالا هستم.» گفتم: «کاکا چند کار کردی؟» گفت: «هیچ». برایش یک نان دادم که چندین کراچی‌ران دیگر رسیدند. نان و گل کم بودند. برای همه نمی‌رسیدند. وقت خواستم یکی را گل و دیگری را نان بدهم، متوجه شدم که همه به نان علاقه‌مندی دارند. گل برایش چندان ارزش ندارد. درصورتی‌که قیمت گل و نان هردو یکی بود. وقت گفتم: «کاکا! شما گل را بگیرید؟» دیدم آه سردی کشید. گفت: «جان کاکا! گل را چه کنم؟ شب نان کار است.» مجبور شدم که ۲۰ نان دیگر با پول اندک در جیبم بخرم و برای آن‌ها توزیع کنم.

وقت آنجا را ترک کردم، با خود فکر می‌کردم. بخصوص در مورد هرم نیازهای مازلو و تجربه عینی خودم. با خود و پیش‌فرض‌های خود و شناخت که ما از انسان‌ها داریم، فکر می‌کردم که گل خوشحال‌تر می‌کند. برای خود این پرسش را خلق کردم که چقدر من در اشتباه بودم. اگر من جای ۵۰ دانه گل، ۵۰ نان توزیع می‌کردم، بهتر بود. وقت داشت این افکار به ذهنم می‌گذشت، متوجه شدم که یک کودک من را تعقیب می‌کند.

صحبت را با کودک آغاز کردم. چند پلاستیک در دستش بود. گفتم: «تو چه‌کار می‌کنی؟» گفت: «پلاستیک می‌فروشم.» گفتم: «صنف چند مکتب هستید؟» گفت: «صنف ششم مکتب عبدالرحیم شهید. پدرم کراچی‌ران است. من همرایش همکاری می‌کنم. پدرم وضع کارش خوب نیست. من می‌ایم روزها در اینجا پلاستیک می‌فروشم.» گفتم: «تو نان نمی‌خواهی؟» چیزی نگفت. گفتم: «گل چطور؟» دیدم خوشحال شد. دوشاخه گل را برایش دادم. گفتم: «یکی از خودت و دیگری را به پدرت بده و برایش روزش را تبریک بگو». دیدم بچه به شوق به‌طرف خانه رفت.

وقت به خانه رسیدم، شب وقت روزنامه‌ها، شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های جمعی را چک کردم، حتی یک نفر ندیدم که از اول ماه مه روز جهانی کارگر نام‌برده باشد و تبریک گفته باشد. طوری که سال‌های گذشته چنین نبود. از این روز کماکان تجلیل می‌شد. حداقل در فضای مجازی.

منبع خبر: رادیو زمانه

اخبار مرتبط: زندگی در سایه طالبانیسم: فقر کارگران افغان در روز فراموش‌شده اول مه