ردّ پای شخصیتهای داستانی در زندگینامههای نویسندگان
سالهای طولانی با خواندن رمانها و آثار داستانی مهم ایران و دنیا، زندگینامههای نویسندگان و نقدهای آنها دچار کنجکاوی بی امانی شده، یک خط را در این مسیر دنبال میکردم و طی حدود هفت سال، یادداشتهای بسیاری روی هم انباشته بودم. سرانجام، در اواخر دههی شصت شمسی، با راهنمایی زنده یاد امیرحسین آریانپور، حاصل این مطالعات را مدون ساختم. آن طرح و یادداشتها بعدا به صورت کتابی به نام نقش پروتوتیپها در آفرینش هنری (منشاء شخصیت در ادبیات داستانی) در سال ۱۳۷۱ در تهران منتشر شد. از آن پس، یادداشتها به مناسبتهای گوناگون گسترش یافتهاند.
پرسشهایی که مرا تا امروز به تحقیقی پیوسته کشاندهاند، از این قرارند: آیا همهی کاراکترهای آثار برجستهی ادبیات داستانی دنیا، سرنمونها یا به عبارتی پروتوتیپهایی در زندگی واقعی داشته اند؟ آیا نویسندگان، خطوط شخصیتی کاراکترهای خود را از خویشان، اطرافیان، شخصیتی تاریخی یا آثار دیگر الهام گرفته اند؟ آیا آنها جایی به خاستگاه این الهامها اشاره کرده اند؟ و در این رهگذر، ساز و کار خلاقیت نویسندگان در شخصیت پردازی، چه مناسبتی با چهرههای زندگی واقعی آنها دارند؟ مرزهای قصه/داستان کجا با مرز انسانهای حقیقی مماس میشوند؟
فرازهای بخش اول:
در بخش اول با طرح پرسشها پیرامونپروتوتیپهای ادبی، به مرور دیدگاههای چند رمان نویس بزرگ از جمله، سامرست موام، تورگنیف، گوستاو فلوبر، تولستوی، پیرامون استفاده از سرنمونهایی که در زندگی واقعی الهام بخش آنها در خلق کاراکترهای داستانی بوده است، پرداختیم. در بخش دوم به نمونههای دیگری میپردازیم که گستردگی و گونه گونی پروتوتیپها و استفادهی خلاق نویسندگان بزرگ از آنها را نشان میدهند. در اینجا به جستجوی ردپای پروتوتیپها در زندگینامههای چند نویسندهی بزرگ نیز میپردازیم.
کاراکترهای سامرست موام و “آدمهای زنده”
سامرست موام (۱۹۶۵ـ ۱۸۷۴) در کتاب حاصل عمر (۱۹۳۸) که در آن به شرح تاریخچهی زندگى خود و اندیشههایش پرداخته، دربارهی پروتوتیپهاى آثارش مینویسد:
«مرا به خاطر آن که کاراکترهاى خود را از آدمهاى زنده اختیار کردهام، سرزنش میکنند و از انتقاداتى که خواندهام این تصور ممکن است در انسان ایجاد شود که هرگز قبلاً کسى چنین کارى نکرده است. این ایراد بیجاست. زیرا این یک قاعدهی دنیایى است. از ابتداى ادبیات پیوسته نویسندگان براى آفرینشهاى خود اصلهایى داشتهاند. همان اسکات سختگیر و درستکار نیز در یک کتابش تصویر زنندهاى از پدر خود میکشد و در کتاب دیگرش پس از آن که گذشت سالها از خشونت پدر کاست، تصویر خوشایندترى از او به دست میدهد. استاندال در یکى از دستنویسهایش، نام اشخاصى را که مدل قهرمانان قرار گرفتهاند، نوشته است. دیکنز چنان که همه میدانند در وجود مستر میکابر خصوصیات پدر خود را و در هارولد اسکمبول نقش لیهانت را تصویر کرده است. تورگنیف میگوید که من ابدا نمیتوانم کاراکترى به وجود آورم مگر آن که به عنوان نقطهی شروع، مخیلهی خود را بر شخص زندهاى تمرکز دهم. ظن من بر این است که نویسندگانى که استفاده از اشخاص واقعى را در داستان انکار میکنند، یا خودشان را میفریبند (که غیر ممکن هم نیست زیرا انسان میتواند بىآن که خیلى هوشمند باشد، نوولنویس خوبى باشد) یا ما را. اگر آنها راست بگویند و حقیقتا شخص به خصوصى را در نظر نداشته باشند، به نظر من میتوان دریافت که اینها کاراکترهاى خود را بیشتر به حافظههاى خود مدیونند تا به غریزهی خلاقشان. چه بسیار دفعاتى که ما به دارتانان، میسیزر پرودى، جینایر و جرم کونیارد با نامهاى دیگر و در جامعههاى دیگر برخوردهایم! باید بگویم که اخذ کاراکترها از روى مدلهاى حقیقى نه تنها جنبهی همگانى دارد، بلکه ضرورى نیز هست. من نمیدانم چرا اصولاً نویسندهاى باید از تصدیق این مطلب شرم داشته باشد.
همچنان که تورگنیف میگوید فقط در صورتى که شخص معینى را در نظر داشته باشید، خواهید توانست به آفریدهی خودتان نیروى حیات و خصوصیات خاص ببخشید. من پافشارى میکنم که این کار یک آفرینش است، زیرا ما حتى از اشخاصى که از نزدیک میشناسیمشان، بسیار کم چیزى میدانیم. ایشان را آن قدر نمیشناسیم که بتوانیم به صفحات یک کتاب منتقلشان کنیم و موجوداتى انسانى از ایشان بسازیم. مردم فریبندهتر و مهمتر از آنند که بتوان رونوشتى از ایشان تهیه کرد و نیز بسیار گوناگون و متناقض هستند. نویسنده از روى اصل خود کپی نمیکند، بلکه آنچه را که میخواهد از آنها بگیرد، نشانههاى چندى است که توجهش را جلب میکنند و طرز تفکر خاصى که ذهن او را تحریک مینمایند و به وسیلهی آن قهرمان خود را میسازند. نویسنده نگران آن نیست که آیا این یک شباهت واقعى است یا نه. تنها در فکر این است که موجهنمایى متناسب با مقاصد خویش به وجود آورد. میان آنچه به دست نویسنده ساخته شده و اصل آن به قدرى تفاوت وجود دارد که غالبا براى هر نویسندهاى پیش میآید که او را متهم به توصیف خصوصیات فلان شخص کنند و حال آن که خصوصیات شخص مورد نظر او به کلى با خصوصیات شخص مورد بحث متفاوت بوده است. به علاوه، تازه این بسته به تصادف است که نویسنده مدل خود را از میان اشخاصى که به وى نزدیک هستند یا با وى ارتباطى دارند انتخاب کند یا نه. براى او فقط کافى است که در قهوهخانهاى چشمش به کسى بیفتد یا در اتاق ویژه استعمال دخانیات کشتى یک ربع ساعت با کسى گپ زده باشد. همهی آنچه وى نیاز دارد آن قشر نازک از یک خاک حاصلخیز است تا بعد به وسیلهی تجربیات خود از زندگى، دانش خود دربارهی طبیعت بشرى و قوهی درک ذاتى خود، بر روى آن شروع به کار کند.»[1]
سامرست موام دست در زندگینامهی خود با عنوان حاصل عمر، به ریشهیابى بسیارى از خلق و خوها، ناکامیها و عادتهاى خود از جمله همجنسگرایى پرداخت:
«کوچکاندام بودم، قدرت تحملم زیاد، اما نیروى جسمانیام کم بود. لکنت زبان داشتم، خجالتى بودم، نحیف و نزار بودم. استعداد بازى را که در زندگى روزمره انگلیسیها حائز اهمیت فراوانى است، نداشتم. نمیدانم به این دلایل بود یا طبیعتم چنین بود که به طور غریزى از آدمهاى دیگر گریزان باشم. تکتک آدمها را دوست داشتم، اما هیچگاه به حضور در جمع آنان اشتیاق چندانى نداشتم. هیچگاه در نظر اول از کسى خوشم نیامده است. گمان نمیکنم هرگز در کوپهی قطار با کسى که نمیشناختم حرف زده باشم یا با همسفرى در کشتى سخن گفته باشم. مگر آن که او سر حرف را باز کرده باشد. گمان نمیکنم پسرى دوستداشتنى بوده باشم.»[2]
نویسندگان درون گرا و پروتوتیپهای آنها
در میان نویسندگان نیز، انسانهاى درونگرا، برونگرا، عینگرا و ذهنگرا وجود دارد. نویسندگان برحسب دیدگاههاى خود در آثارشان، میان دو بعد اجتماعى و وجود فردی خود، به یکى اولویت بیشتر دادهاند. برخى تا آنجا پیش میروند که زندگى خود را در رمانهایشان بازتاب میدهند. این گونه، کاراکترهایی خلق میشوند که پروتوتیپ خود را به درجاتی از خود نویسنده یا اطرافیان نزدیک او میگیرند.
مارسل پروست (۱۹۲۲-۱۸۷۱) رمان مشهور خود به نام در جستجوی زمان گمشده را به صورت یک خودزندگینامه نوشته است. پروست و دیگر نویسندگان درونگرا با دیدگاههاى وجودگرایى، در آثار خود، به حدیث نفس میپردازد. به عبارت دیگر از پروتوتیپى قابل درکتر و نزدیکتر از هر پروتوتیپ دیگرى سود میجویند. مارسل پروست در دفتر خاطرات خود مینویسد:
«میدانم موادى که براى اثر ادبیم به کار گرفتهام، چیزى جز زندگى گذشتهی خودم نبوده است و این که آنها را بی آنکه غایتشان یا حتى بقایشان را پیشبینى کنم، ذخیره کرده بودم. همانند دانهاى که میان موادى که باید تغذیه کند، میکارندش. شاید من هم مانند همین دانه به محض آنکه گیاهش شکل گرفت، شاهد تحقق یافتن کتابهایى میشدم که آن همه اشتیاق نوشتنشان را داشتم. من خود را آبستن اثرى یافتم که در درونم بود. همانند چیزى گرانبها و شکستنى که به من سپرده شده بود و آرزو داشتم دستنخورده و سالم تحویلش بدهم.»[3]
این تلاش برای خودبیانگری، جدا از زندگینامههایى که نویسندگان به جا گذاشتهاند، در بسیارى از آثار ادبى به چشم میخورد. اما برخی از نویسندگان آنرا با ارتباط مستقیم با زندگینامهی خود میآفرینند، و برخی دیگر به ابعاد وجودی و خودبیانگری در قالب کاراکترها نظر دارند. این تنوع، قابل بررسی است.
میلان کوندرا در رمان بار هستى چنین مینویسد:
«شخصیتهاى رمانى که نوشتهام، امکانات خود من هستند که تحقق نیافتهاند. بدین سبب تمام آنان را هم دوست دارم و هم هراسانم میکنند. آنها هر کدام از مرزى گذر کردهاند که من فقط آن را دور زدهام، آنچه مرا مجذوب میکند مرزى است که از آن گذشتهام، مرزى که فراسوى آن خویشتن من وجود ندارد.»[4]
میلان کوندرا که رمانهایى در سبک رمان نو یا به تعبیرى ضدرمان نوشته، شخصیتپردازى به شیوهی رئالیستی و همراه جزئیات را نفى میکند و تنها جنبههایى از شخصیتهاى بیچهرهی خود را آشکار میکند که به کار ایدهی اصلى رمانش میآیند. در رمان فلسفى بار هستى، کاراکترهاى اصلى بیچهره و بدون هویتهای جسمانی هستند و خواننده تا پایان به مشخصات ظاهرى آنها پى نمیبرد. در رمان کوندرا، گذشتهی زندگى کاراکترها پنهان است و روابط علت و معلولى در واکنشهاى آنان و گذشته زندگیشان نقشى ندارد. کوندرا با چنین نگرشى، شخصیت یا کاراکتر ادبى را تعریف میکند: «حقیقتهاى گنجانده شده در من هاى تصویرى» و در جاى دیگر میگوید:
«شخصیت، شبیهسازى موجود زنده نیست. شخصیت، موجودى تخیلى است. شخصیت، من تجربى است.»[5]
اما همین گفتهی کوندرا درگیر تضادى نهفته است. منِ تجربى نیز موجودى تخیلى نیست، زیرا خارج از دنیاى واقعیت قرار ندارد. انگارهبردارى از ذهنیات خود، نوعى استفادهی خلاق از یک موجود و بنابر این یک پروتوتیپ است.
فرانتس کافکا فیلسوف/ نویسندهای است درونگرا که فضاى آثارش در ابهام و گاه، وهم، شناور است. خواننده، کاراکترهایى چون گرگوار او را در رمان مسخ، که صبح از خواب برمیخیزد و میبیند که به حشرهاى نفرتانگیز تبدیل شده، جز از طریق غور در نگاه فلسفى نویسنده نمیتواند درک کند. کافکا چنین میگوید:
«اگر میخواهید این داستانها را بفهمید باید مرا درک کنید. باید به زندگى، شخصیت، رنجها و خوابهاى من وارد شوید.»[6]
پروتوتیپها در رمانهای اجتماعی و تاریخی
رویکرد دیگر، راهیابى به وجود و ذهن انسانهایى است که با نویسنده متفاوت هستند. هنگامى که تولستوى در جنگ و صلح به آفرینش بیش از پانصد کاراکتر رنگارنگ از میان همه اقشار و طبقات اجتماع دست میزند، از محدودهی منِ خویش پا فراتر میگذارد. دیکنز، بالزاک، داستایوسکى و بسیارى دیگر از نویسندگان واقعگرا به این اصل وفادار بودهاند و در همین چهارچوب هنگام مطرح کردن من خود در معدودى از کاراکترهاى داستانى به موفقیتهاى بزرگی دست مییابند.
شخصیت ارنست اورهارد، انقلابى وفادار که بازتاب اعتقادات اجتماعى جک لندن در رمان پاشنه آهنین است، از این دست شخصیتها است. ویژگیهایى که این کاراکتر از شخصیت جک لندن گرفته، در کنار شخصیتهاى متنوع و گوناگون دیگر، نمود و جلوهی بیشترى از صدها من تکرارى در قالب کاراکترهاى گوناگون مییابد.
تورگنیف نیز به عنوان نویسندهی رئالیست و اجتماعی، تکرار اندیشهها و تجارب خویش را در همهی کاراکترهاى داستان نمیپسندید. او در نامهاى به مرد جوانى که آرزوى نویسنده شدن در سر میپروراند، چنین توصیه میکند:
«اگر مطالعهی چهرهی انسانها و زندگى دیگران بیش از بیان احساسات و افکار شخصیتان براى شما جالب است، اگر توصیف درست و دقیق محیط خارج، نه تنها یک انسان، بلکه یک شىء معمولى براى شما جالبتر است، اگر با ظرافت و طراوت آنچه را از ظاهر این شىء یا آن شخص حس کنید، بازگو نمایید. این بدان معناست که شما نویسندهاى واقعگرا هستید و میتوانید نگارش یک داستان یا یک رمان را شروع کنید.[7]»
اما تورگنیف نیز موضوع را تکبعدى نمینگرد و دربارهی کاراکتر اصلى پدران و پسران میگوید: «صرف نظر از برداشتهایش در خصوص هنر، من در همهی معتقدات بازاروف شریک هستم.»[8] تورگنیف با این ادعا بعد استفاده از من و خویشتن نویسنده در آفرینش کاراکترهایش را تأیید میکند.
میراث ادبى جهان نشان میدهد که استفاده از پروتوتیپ، حتى اگر خود نویسنده هم باشد، نفى وجود خلاقیت هنرى نویسنده نیست و خیالپردازى میانتهى و فاقد عمق فلسفى و اجتماعى نیز دلیل وجود خلاقیت ادبى نیست.
آندره مورآ دربارهی تخیلیترین آثار ادبیات معاصر چنین میگوید:
«به آسانى ممکن است نشان داد که عجیبترین افسانهها، افسانههایى که به نظر ما بسیار دور از ملاحظات واقعى میآیند، مانند سفرهاى گالیور، قصههاى ادگار آلنپو، و کمدى الهى دانته همه بر اساس خاطرات آفریده شدهاند. درست به همان صورت که غولهاى داوینچى و شیاطین سرستونها به کمک خطوط چهرهی انسانها و حیوانها ساخته شدهاند یا مثل اختراعات مکانیکى که خلق ماده نیست، بلکه اجتماع جدیدى از قطعات ساخته شده است.»[9]
مورآ، دو دیدگاه متضاد نویسندگان عینگرا و ذهنگرا را در زمینهی بازسازى من نویسنده در قالب کاراکترها آشتى میدهد:
«براى القای جهان به خواننده بیش از یک راه وجود دارد. به اعتقاد من حقیقت این است که یک نویسنده هر قدر عینگرا باشد، هرگز قادر نیست مانع ظهور شخصیت خود در خلال اثرش شود. شاخص یک انسان تعدادى اشتغالات ذهنى است که به رغم او تجلى میکند. میتوان بند ناف را میان شخصیتهاى داستان و تخیلاتى که آنها را تغذیه کرده، پاره نمود، اما نمیتوان کارى کرد که آنها با خالق خود شباهت طبیعى نداشته و شبیه به هم نشوند.»[10]
پروتوتیپها و زندگی خصوصی نویسندگان
پروتوتیپهاى الهام گرفته از زندگى خصوصى نویسندگان، اغلب زمینهی ساختن و پرداختن شایعات در افکار عمومى بودهاند. هنگامى که اوژنى گرانده، اثر بالزاک منتشر شد، برخى میگفتند که بالزاک یک شخص حقیقى را در نظر داشته است. گویا بالزاک در جوانى به دخترى دلباخته بود که پدرش شهردار یکى از شهرهاى جنوبى فرانسه بود. این مرد، تاجر و معاملهگرى ثروتمند بود که حسابگریهاى کاسبکارانهاش سرانجام، راه رسیدن بالزاک به دختر مورد علاقهاش را سد کرد. بالزاک بعدها از او به عنوان پروتوتیپ خلق کاراکتر مسیو گرانده سود جست.
همچنین، شایع بود که آناکارنینا، پروتوتیپ خود را از یکى از زنانى که با تولستوى خویشاوندى دور داشته، گرفته است.
نویسندگان بزرگ، اغلب زندگیهاى شخصی و اجتماعی پرتلاطم و دشوارى داشتهاند. برخى استثناء بودند: بالزاک معتقد بود که نویسنده باید ثروت هنگفتى داشته باشد تا با فراغ خاطر به کار خلاقه بپردازد و خود نیز چنین کرد. برخى دیگر چون تولستوى و تورگنیف به سبب ثروت خانوادگى وقت کافی برای نوشتن داشتند، هرچند که تولستوی در سالهای پیری، املاک و زمین هایش را میان دهقانان و خدمتکاران خود تقسیم کرد.
اما شمار بسیارى از نویسندگان اغلب به دلیل خاستگاه اجتماعى خود، محرومیتهاى بسیار کشیدند. زندگى سراسر قرض و دربدرى داستایوسکى، سالها کار در کارخانهها براى هاوارد فاست، زندگى ماجراجویانه و پرزحمت جک لندن، چشم باز کردن در یتیمى و جستجوى نان در زندگینامه گورکى و نمونههاى بسیار دیگر، گواه این مدعى هستند. بسیار از آنان قدرت آثارشان را مدیون همین تب و تابهاى شدید زندگى دشوار و پرزحمت خود میدانند.
برخى معتقدند که «هنر، انتقام هنرمند از زندگى است.» این سخن بی آن که بتواند به روشنى خاستگاه هنر را روشن سازد، آشکارکنندهی تمایل شدید هنرمند در به تصویر کشیدن آن چیزهایى است که در زندگى شخصی و اجتماعی دیده، یا شخصا تجربه کرده است.
سامرست موام در حاصل عمر چنین مینویسد:
«مزیتى زیانها و خطرهاى زندگى نویسندگى را خنثى میکند که همهی دشواریها، نومیدیها و شاید دردسرهاى این حرفه را بی اهمیت جلوه میدهد. نویسندگى به نویسنده، آزادى روح میبخشد. براى نویسنده زندگى، تراژدى است، اما نویسنده به یمن خلاقیت خویش پالایش مییابد. از اندوه و هراس زدوده میشود و این به گفتهی ارسطو، هدف هنر است. خطاها و بلاهتهاى نویسنده، اندوهى که جانش را میآزارد، عشق شکستخوردهاش، نقص و جسمانى، بیمارى و محرومیتهایش، امیدهاى از کف رفتهاش، رنجها و تحقیرهایش، همه و همه به یمن توانایى او به مواد و مصالحى تبدیل میشود که او با نوشتن بر آنها غلبه میکند. براى نویسنده، همه چیز از نگاهى زودگذر در خیابان گرفته تا جنگى که دنیاى متمدن را به آشوب میکشد، از رایحهی گلى سرخ گرفته تا مرگ یک دوست، دانههایى است که آسیاب میکند. در میان تمام حوادثى که به سرش میآید، چیزى وجود ندارد که نتواند آن را به صورت قطعهاى شعر، ترانه یا داستانى درآورد و با این کار است که از دست آنها رهایى مییابد.[11]»
گذشته از تنشهاى روحى و مشکلات در زندگى نویسندگان، ماجراجویى و مبارزات اجتماعی و سیاسی نیز یکى از عوامل خلاقیتزاى زندگى آنان بوده است. جک لندن به خیل ماجراجویان و جویندگان طلا پیوست و آثار برجستهاى چون سپید دندان و آواى وحش را از خود به جا گذاشت.
ارنست همینگوى نیز از جمله نویسندگان ماجراجو بود که در طول زندگیش خطرهاى بسیار را از سر گذراند. هنگامى که در سال ۱۹۳۶ در اسپانیا جنگ داخلى به راه افتاد و هواداران فاشیست «فرانکو» و جمهوریخواهان با هم میجنگیدند، همینگوى به هوادارى از جمهوریخواهان ضدفرانکو، همراه با سپاه چندملیتى داوطلب، به عنوان خبرنگار جنگى عازم اسپانیا شد. حاصل این سفر کتاب ناقوسها براى که به صدا در میآیند بود. قهرمان داستان، داوطلبى امریکایى است که به هوادارى از جمهوریخواهان به جنگ با سربازان فرانکو میشتابد. مشاهدات شخصى همینگوى، غناى خاصى به این رمان میبخشد.
همینگوى در سال ۱۹۳۵، داستان ماجراجویی خود را همراه با یک گروه شکار به شرق افریقا در کتاب تپههاى سبز آفریقا شرح داد. در سال ۱۹۲۵ همراه چند تن از دوستان خود به نام هاى لیدى داف توایسدن، پت گاترى و هارولد لوئب، براى شرکت در جشن گاوبازى به اسپانیا رفت. همینگوى که شیفتهی این مراسم بود و در آن هیچ عنصر ضداخلاقى نمیدید، با توصیف مراسم گاوبازى، داستان زندگى چند روشنفکر اروپایى در سالهاى بعد از جنگ اول جهانى، کافهنشینیها و خوشگذرانیهاى آنها را به تصویر میکشد.
همینگوى که خود مشتزن قهارى بود، در رمان خورشید همچنان میدرخشد، دوست خود هارولد لوئبرا با نام روبرت کوهن، تصویرمیکند: یهودی مشتزنى که در سفر به مادرید نقش مهمى دارد.
رمان خورشید همچنان میدرخشد علاوه بر دربرداشتن مشاهدات شخصى همینگوی، پروتوتیپهاى خود را نیز یکراست از دوستان همینگوى میگیرد. در این رمان، لیدى داف توایسدن به لیدى برت اشلى، زنى هوسباز تغییر نام میدهد و پت گاترى با نام مایک کمپل، مردى که در اثر سانحهاى جنگى به نقص عضو مبتلا شده و زندگى کسالتبارى را میگذراند، ظاهر میشود.
ادامه دارد
موضوع بخش آینده (۳)
نویسندهای که بخش سوم این سلسله نوشتارها به او اختصاص خواهد یافت، فیودور داستایوسکی است که آثار او به دلیل ژرفا، تیزبینی، و سویهی تند و آشکار فلسفی مورد توجه محققان بسیاری بوده است. هم خود او به خطوط زندگی اش اشارههای بسیار داشته و هم زندگی نامه نویسان و ناقدان تراز اولی پیرامون خاستگاه کاراکترهای جاودانی داستایوسکی در زندگی شخصی او تحقیق کردهاند.
حیرت انگیز خواهد بود که بدانیم داستایوسکی مانند چندین تن از کارکترهای آثارش، از جمله پرنس میشکین در رمان ابله، مبتلا به بیماری صرع بوده است. او مانند شخصیت اول رمان قمارباز، دچار اعتیاد قمار شده و در اثر باخت در کازینوهای سوییس به فقر شدید دچار شده بود. شکستهای عشقی قهرمانان داستان او و تنی چند از زنان رمان هایش، با شخصیتهای حقیقی زندگی او انطباق چشمگیری دارند. توصیف زندان و تبعید در خاطرات خانهی اموات، برخاسته از یادهای دوران تبعید داستایوسکی به سیبری به دلیل عضویت در یک گروه مسلح ضدتزاری است.
جستوجو در این همسانیها و ارتباط ها، میتواند برای نوآموزان نویسندگی یک کارگاه شخصیت پردازی در ادبیات داستانی و استفاده از پروتوتیپها باشد: چگونه خود نویسنده و انسانهای واقعی زندگی او در پیچ و خم خلاقیت ادبی به کاراکترهای داستانی فرا میرویند؟
––––––––––––––––––––––––––––
پانویسها
۱ حاصل عمر. سامرست موام. ترجمهی آزادیان.
۲. همان جا.
۳. تفسیرهاى زندگى ویل و اریل دورانت. ترجمه ابراهیم مشعرى.
۴. بار هستى. میلان کوندرا. ترجمه دکتر پرویز همایون پور. نشر گفتار ۱۳۶۸. نام اصلى کتاب «سبکى تحملناپذیر وجود» است.
۵. هنر رمان. میلان کوندرا. ترجمه دکتر پرویز همایون پور. نشر گفتار، ۱۳۶۸
۶. تفسیرهاى زندگى. ویل اریل دورانت. ترجمه ابراهیم مشعرى
۷. تور گنیف. آندره مورآ، ترجمه دکتر منوچهر عدنانى، انتشارات زمان.
۸. همان جا.
۹. همان جا.
۱۰. تورگنیف. آندره مورآ ترجمه دکتر منوچهر عدنانى، انتشارات زمان.
۱۱ حاصل عمر. «سامرست موام» ترجمه عبدالله آزادیان.
بخش نخست:
پروتوتیپ (سرنمون) ادبی چیست؟منبع خبر: رادیو زمانه
اخبار مرتبط: ردّ پای شخصیتهای داستانی در زندگینامههای نویسندگان
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران