م. سرشک به مانیفست شعر نیمایی بی‌اعتناست

م. سرشک به مانیفست شعر نیمایی بی‌اعتناست
خبرگزاری مهر

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه - حسن گل محمدی: محمدرضا شفیعی کدکنی یکی از شاعران معروف و شناخته شده در ادبیات معاصر ایران است که برای او سرودن شعر از همه فعالیت‌های دیگرش مهمتر است، به طوری که در کتاب «موسیقی شعر» گفته است: «شاید هیچکس باور نکند که دلبستگی من به نقد ادبی و مطالعات در باب تصوف از فرط دلبستگی به شعر است. می‌توانم ادعا کنم که کمتر چیزی در این باب نشر می‌شود که من آن را با حوصله نخوانم.»

در یک بررسی کلی می‌توان گفت که استاد شفیعی شاعری فرمالیست و ایدئولوگ است. آدم ایدئولوگ به یک ایدئولوژی اعتقاد دارد. اما ذهن دکتر شفیعی در طول دوران زندگی ادبی و فرهنگی‌اش از یک ایدئولوژی ثابت و یکسان تبعیت نکرده است. او بسته به زمان و شرایط سیاسی و اجتماعی و بویژه نوع ارتباط و تعامل خود با افراد و سازمان‌ها، تحت تأثیر ایدئولوژی‌های غالب آن زمان، تغییر تفکر و تعامل داده است. موقعی که دوران شور و حال، دغدغه، رشد و مطرح شدن ایدئولوژی چپ با گرایش به چریک‌های جنگل بود، دکتر شفیعی شاعر ایدئولوژی چپ با گرایش به چریک‌های جنگل شد، بعدها که به همکاری نزدیک با دکتر پرویز ناتل خانلری پرداخت که این استاد نیز خود از حزب توده دوری جسته و به سیستم اداری و سیاسی رژیم شاه گرایش پیدا کرده بود، دکتر شفیعی نیز نرم افزار ذهنی‌اش به تبعیت از دکتر خانلری به دستگاه‌های دولتی آن زمان نزدیک شد. هنگامی که انقلاب سال ۱۳۵۷ رخ داد، استاد شفیعی در ایدئولوژی مذهبی و عرفان اسلامی غرق شد.

سروده‌های دکتر شفیعی نیز با این تغییر و تحولات نرم افزاریِ ذهن و ایدئولوژی‌های شاعر تغییر پیدا کرده است، از شعر چریکی تا شعر بی تفاوتی در مقابل پدیده‌های سیاسی و اجتماعی و از شعر بی تفاوتی تا شعر با مفهوم و مضامین عرفانی و تصوف.

زبان شعری استاد شفیعی منحصر به فرد و خاص خود اوست به طوری که اشعار و سروده‌های او را در هر زمان و مکانی که بخوانیم با حال و هوای آن زمان و مکان قابل تأویل و تفسیر است.

به همین علت است که م. سرشک برای شعر خاستگاه تاریخی تعریف می‌کند و آن را فاقد زمان و مکان می‌داند. بعضی اوقات حتی به کارگیری اصول و ضوابط فرمالیست‌ها هم نمی‌توانیم از شعر دکتر شفیعی گره باز کنیم، چون او گاهی از قاعده و اصول فرمالیستی هم تخطی می‌کند و پا را فراتر از فرمالیسم می‌گذارد. درست است که تاریخ گرایی در شعر این شاعر جایگاه خاصی دارد ولی این بدان معنا نیست که او به یک دوره خاص و تاریخی تعلق دارد، شعر او به تمام دوران‌های تاریخی ارتباط پیدا می‌کند. زبان شعر دکتر شفیعی، زبانی مستقل و مختص خود اوست و به سختی قابل تقلید است، چون نتیجه مطلوبی را عاید مقلد نمی‌کند.

گرایش‌های صوفیانه در شعر شفیعی کدکنی

شعر استاد شفیعی از لحاظ نگرش فلسفی و سیاسی در حد و قواره شعر شاملو نیست و بیشتر به مفاهیم تجریدی از اعتقادات مذهبی و توجه خاص به مسائلی دارد که در آن آگاهی و آزادی و رهایی انسانی در محدوده و چارچوب خاص تعریف شده است. اگرچه شاملو به شعر عرفانی گرایشی ندارد ولی دکتر شفیعی گرایش‌های عرفانی و صوفیانه شدید دارد و دیدگاه‌هایش در دنیای لاهوتی سیر می‌کند و در این سیر و سلوک است که عقل و خرد را پس می‌زند و دل و عشق را برمی‌گزیند.

دکتر شفیعی شاعری مرگ باور است و می‌گوید عاقبت از این جهان می‌رود. پروانه برای دل او این فال را گرفته است. او می‌گوید (در شعر ستاره دنباله دارد) مرگ به صورت حفره‌هایی است که همیشه و در همه جا همراه ماست و آنقدر به دنبال‌مان می‌آید که ما را در خود فرو می‌برد. او در این راه بدترین نوع مرگ را مرگ برگ می‌داند برای اینکه سقوط می‌کند و می‌میرد و بهترین مرگ را مرگ شعله آتش می‌نامد، چرا که رو به بالا می‌رود و می‌میرد. م. سرشک درخواست می‌کند که هنگام مرگ او را از رهسپاران (همواره در حال حرکت) کنند و خاکش را به پابوس شقایق‌ها ببرند و او را در سکوت و خاموشی در قبری که روی آن سنگ سختی نهاده‌اند، رها نسازند.

استاد شفیعی شاعری سخت خداباور است و حضور حضرت حق را در همه چیز جاری و ساری می‌داند. از نظر او خداوند همچون باران و بهار است که شادابی درخت (انسان) و جنگل و بوستان از اوست. او خداوند را طلوع بی‌زوال آرزو می‌نامد که خنده مهتاب، راز نگاه عاشقانه او به هستی است. غم هبوط همواره در دل م. سرشک جا دارد و نتیجه آن اضطراب و نگرانی‌ای است که همیشه در دل خود حس می‌کند. بنابراین برای آرامش درون با خدای خود به نیایش می‌پردازد و راه ارتباط با همه چیز را در شعر می‌داند و آن را چراغی می‌پندارد که در شب تار، چشم بیداری در ظلمت به انسان می‌بخشد. او نظام شعورمند خلقت را نظم منزه‌ای می‌داند که در همه جا مشاهده می‌شود. این شاعر عشق را دغدغه بازگشت به خویشتن و مبدا خلقت می‌نامد که در یک کلمه نمی‌گنجد بلکه یک معناست و نردبانی است به عالم ملکوت، ولی عشق در کنار مرگ معنی و مفهوم پیدا می‌کند.

دکتر شفیعی در سروده‌هایش گاهی گرفتار زبانی پارادوکسیکال می‌شود، چنان که گفته‌اند، زبان پارادوکسی زبان «دیوانگان عقل» و «عاقلان دیوانه» است. زبانی است که از مرکز هنجارها و عادت‌ها می‌گذرد و به وادی ناهنجاری‌ها و نادرستی‌ها وارد می‌شود. اگرچه پارادوکس‌های استاد شفیعی به ظاهر زیبا و با روح است ولی به طور کلی از لحاظ صورخیال به نتیجه مثبتی منتهی نمی‌شود و کارآیی چندانی ندارد و به جای رساندن پیام شاعر به مخاطب، ممکن است خوانندگان را دچار سرگردانی غیرقابل جبران کند.

شعر استاد شفیعی طرفداران متنوعی دارد، یک عده که گروه کثیری را تشکیل می‌دهند بدون شناخت عمیق و درک بسیاری از سروده‌های او طرفدارانی هستند که بیشتر طرفداری‌شان از دریچه منافع مادی است و علی النهایه بعضی دیگر از شیفتگان استاد را افرادی تشکیل می‌دهند که با چشم بسته فکر می‌کنند و او را به دور از هرگونه خطا و اشتباه می‌دانند.

علی رغم موفقیت‌های نسبی دکتر شفیعی در شعر نیمایی، او در غزل چندان موفق نیست، سبک خراسانی را تبعیت می‌کند که برای سرودن غزلِ ناب مناسب نیست. مضامین غزلیات این شاعر همه تقلید از گذشته است، به طوری که از لحاظ غزل می‌توان او را یک شاعر متوسط در حد شاعران دوران گذشته معرفی کرد. اگر دکتر شفیعی به تهران نیامده بود و اگر با نیما و شعر نیمایی آشنا نشده بود (به لطف دکتر علی شریعتی) او یک شاعر سبک خراسانی با سروده‌های سنتی باقی می‌ماند و حتی نمی‌توانست در حد و اندازه عماد خراسانی هم جایگاه شعری در ادبیات معاصر پیدا کند. پیروی از نیما او را عوض کرد و به شعرش جایگاه خوبی در میان شاعران معاصر بخشید. ولی استاد شفیعی نه تنها قدردان نیما نشد بلکه او را به خاطر دشمنی‌ای که دکتر خانلری با نیما پیدا کرد، به باد انتقاد گرفت و در مظان اتهام قرار داد.

البته نگارنده را نظر بر آن است که شعر نیمایی باید دو مشخصه شاخص داشته باشد، غیر از آن که مصرع‌ها می‌توانند وزن عروضی داشته باشند و بلند و کوتاهی آنها بلامانع است، باید آنها تابع مانیفست نیمایی باشند و آن این است که شعری روشنگر و اجتماعی و برانگیزاننده آحاد اجتماع در احقاق حقوق مدنی و انسانی خود باشد. به طوری که به قول نیما اگر کارگری، کارمندی یا هر فرد دیگری آن را خواند، درد و ناراحتی خود را که از طرف حکومت وقت به او وارد شده است، در آن ببیند. به گمان نگارنده شعر استاد شفیعی از مانیفست شعری نیما تبعیت نمی‌کند، بنابراین نمی‌توان آن را نیمایی تلقی کرد. همچنین باید توجه داشت که مانیفست شعر نیمایی محتواگراست و ضد فرمالیست.

اینک پس از این مقدمات به بررسی اجمالی مجموعه‌های شعر دکتر شفیعی می‌پردازیم:

م. سرشک در مجموعه شعر «زمزمه‌ها» شعر تقلیدی به سبک خراسانی و متأثر از اندیشه‌های سبک هندی می‌سراید. اشعار این مجموعه از ضعیف‌ترین سروده‌های اوست، به طوری که خود شاعر تصمیم داشت تا این مجموعه را از آثار خود حذف کند ولی از این کار منصرف شد. دکتر شفیعی در مقدمه‌ای که بر این سروده‌ها نوشته، اعتراف می‌کند که غزلیاتش مشخصه بارزی حتی در حد شعر شاعران معاصر هم ندارد.

م. سرشک حتی در مجموعه «شبخوانی» هم موفق نیست. از سبک هندی تا اندازه‌ای دور شده ولی به دامن شعر استاد اخوان ثالث افتاده است. گرفتارِ باستان گرایی، حماسه و نمادهای زرتشتی است. اخوان در همین زمان شعر «آخر شاهنامه» را به دکتر شفیعی هدیه کرده است. زبان شعر م. سرشک در شبخوانی مشابه زبان شعری اخوان در «آخر شاهنامه» است.

این زمان دکتر شفیعی دچار سرگردانی و تا اندازه‌ای هم گرفتار یاس و ناامیدی است و برنامه‌ای برای آینده شعری خود ندارد. از لحاظ مفاهیم، مضامین و زبان شعری نیز مجموعه «شبخوانی» چندان موفق نیست و هنوز م. سرشک در رده شاعری درجه دو قرار دارد و خود او در مقدمه این مجموعه شعر به این واقعیت اقرار می‌کند که شعرش هنوز به کمال مورد نظر نرسیده است.

ذهن شاعر به دنبال تحول در خود است و او در مجموعه‌های «از زبان برگ» و به ویژه «در کوچه باغ‌های نشابور» از سر درگمی و تقلیدها خودش را نجات می‌دهد. به همین دلیل در شعر «در حضور» او کلمات شعرش را در جوی سحر می‌شوید و لحظه‌هایش را در روشنی باران‌ها، تا شعری روشن و بی ابهام بسراید. برای انجام این کار به نشانه‌های طبیعت پناه می‌برد و انسان و طبیعت را درهم ادغام می‌کند.

از باران سخن می‌گوید و از اینکه زمین چرکین شده و باید باران آن را پاک کند. نمادهای طبیعت باعث می‌شوند که او شعر «کوچ بنفشه‌ها» را بسراید. البته تلقی که او از وطن در این شعر دارد، با وطن به عنوان سرزمین مادری متفاوت است. انسان یا در وطنش می‌ماند یا اینکه مجبور به مهاجرت می‌شود. اگر مهاجرت کرد دیگر آه و ناله و… برای وطن معنا ندارد. اگر پایه‌های وطن پرستی محکم باشد، می‌ماند و همه چیز را تحمل می‌کند، ولی اگر جانش در خطر باشد، مجبور به رفتن می‌شود. البته دکتر شفیعی به جهان‌وطنی اعتقاد دارد. به نظر نگارنده معنی نمی‌دهد که انسان وطنش را مثل بنفشه‌ها در جعبه خاکی قرار دهد و با خود به هرجا که خواست ببرد.

نگارنده به قصه‌هایی که شاعر درباره چگونگی سرودن شعر «درخت» در سوگ دکتر مصدق می‌گوید، نیز اعتقادی ندارد. کسی که کلیه موفقیت‌هایش را در کنار سیاستمدارانِ ادیب وابسته به رژیم شاه کسب کرده و به مشاغلی اداری و دولتی مشغول است و در کتابخانه مجلس سنا کتابدار شده و در کنار فروزانفر سناتور انتصابی آریامهر و دکتر خانلری وابسته به امیراسدالله علم روزگار می‌گذرانده و از این جایگاه فرصت‌های مطالعاتی گرفته، نمی‌تواند راه دکتر مصدق او را تحت تأثیر قرار دهد. راه دکتر مصدق راهی بود جدا از این گونه افراد. اگر دکتر شفیعی از این افراد وابسته به رژیم گذشته دوری می‌جست و خود را به آنها نزدیک نمی‌کرد، می‌توانست مدعی تأثیر پذیری از راه مصدق باشد، بنابراین توی خیابان برای مصدق گریه کردن و نعره زدن چه مفهومی دارد؟ از آن گذشته مگر شعر «درخت» چقدر ضد رژیم شاه بود؟ شعری پرابهام و بدون آشکارگویی و روشنگری راه مصدق بود؟ دکتر شفیعی برای اینکه گرفتار دردسر نشود آنچنان گرفتار ایهام و تقیه و ادبیات عرب است که برای درک شعر او باید از یک هفت‌خوان عبور کرد. برعکس اخوان ثالث و شاملو که با شهامت مفاهیم خود را در شعرشان بیان می‌کنند، دکتر شفیعی هیچگاه شهامت این را نداشت و ندارد که مثل اخوان بگوید اگر کاوه‌ای پیدا نمی‌شد، خدا کند اسکندری از راه برسد، یا آنکه چون شاملو بسراید: ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سر سفره نشسته است، خدا را در پستوی خانه نهاد باید کرد.

به دنبال روح بهار در شهر خاموشان

اخوان و شاملو هر دو همین شهامت گفتار را بعد از انقلاب هم حفظ کردند، ولی استاد شفیعی نه در گذشته شهامت رک‌گویی داشت و نه اکنون. به همین دلیل است که تاریخ زیر شعرهای جدید خود را به زمان گذشته تغییر می‌دهد و یا آنکه گریز می‌زند به ذهن حروفیه‌ها، تفکرات شیخ محمود شبستری یا مولانا؛ و یا متوسل می‌شود به اندیشه‌های مارکسیست‌هایی مانند ناظم حکمت و برتولت برشت و از همه بدتر ابوالقاسم لاهوتی. آنگاه برای مخاطبان و علاقه‌مندانِ شعر خود از خواب مرداب سخن می‌گوید، خود او در خواب تقیه و به زیر ماسک و نقاب‌های گوناگون پنهان است و برای ما شعار می‌دهد که به خواب مرداب حسرت نمی‌برد. اگر چند مورد هم در مجموعه شعر «در کوچه باغ‌های نشابور» حرف و سخنی گفته است، تحت تأثیر ایدئولوژی چریک‌های جنگل بوده که موج موج آب خزر را سیاه پوش می‌بیند یا در شهر خاموشان دنبال روح بهار می‌گردد. به همین دلیل است که اگر از مجموعه شعر «در کوچه باغ‌های نشابور» بگذریم، نه روشنگری، نه صداقت و نه راهبری که جزو اصول مانیفست شعر نیمایی است، در سروده‌های م. سرشک پیدا نمی‌کنیم.

به همین علت استاد بهاالدین خرمشاهی می‌گوید: «به گمان من شفیعی می‌توانست از قداست کلام بیشتری برخوردار باشد، سادگی و سهولت تناول هنر اگرچه ممدوح است ولی اغلب ناشی از سادگی و احتمالاً پیش‌پا افتادگی معنا و مضمون هنر است.» و همین حس و حرکت را از شعر می‌گیرد. یا آنکه دکتر براهنی می‌نویسد: «شفیعی کدکنی از طریق سیستماتیک وزن شعر فارسی را یاد گرفته است ولی به صورت خلاق در زبان غرق نشده است. در نتیجه شعرهای دکتر شفیعی هرگز به سطح شعر درجه یک جوشیده از درون شاعر و درون زبان نمی‌رسد. کسانی که به اندازه شفیعی در شعر کلاسیک تبحر داشته باشند، کمند، ولی گاهی این تبحر او را به تبحر بیشتر وابسته کرده است. بسیاری از شعرهای او در سطح شعر ادیبانه باقی مانده تا شعرهای واقعی. شعرهایی که شفیعی گمان می‌کند نیمایی است، نیمایی نیست، غزلی است که پلکانی نوشته شده و در بعضی مصرع‌ها قافیه حذف شده است… وقتی در زندگیمان، در محیط کارمان احساس خطر می‌کنیم، نهایتاً در شعر و نثر و سیاست و تحقیق و تفکر هم محافظه کار خواهیم ماند.»

به همین علت است که استاد شفیعی هم در شعر و هم در تحقیقات خود محافظه کار باقی مانده است، آنگاه او برای دیگران از جمله شاملو و نیما ایراد می‌گیرد، شاعرانی که شعرشان مثل چاقوی تیز رویدادهای سیاسی و اجتماعی جامعه را بدون واهمه می‌بُرد و واقعیت‌ها را نشان می‌دهد. استاد شفیعی واقعیت‌ها را می‌بَرَد در ذهن سهروردی‌ها، حروفی‌ها، حلاج‌ها و خوانندگان را در مفاهیم پیچیده عرفانی و انحرافی غرق می‌کند. البته کسی هم به علت شرایط پیش آمده و حالت پدرخواندگی‌ای که استاد پیدا کرده‌اند، نمی‌تواند در این باره دم بزند و سخن بگوید.

شاید یک عده بر این حرف‌ها ایراد بگیرند و بگویند میان شعر و سیاست و شاعر و مبارزه سیاسی تفاوت است، اما واقعیت امر آن است که سیاسی‌ترین کار، شاعری و شعر گفتن است نه فلسفه گنگ بافتن. اگر ما از موفقیت دکتر شفیعی در مجموعه شعر «در کوچه باغ‌ها نشابور» حرف می‌زنیم به این علت است که بسیاری از اشعار آن سیاسی است. معلوم نیست اگر دکتر شفیعی مجموعه شعر «در کوچه باغ‌های نشابور» را نداشت باید چگونه درباره شعر او قضاوت می‌کردیم. این مجموعه آبروی او را در شاعری خریده است. گاهی نیز اگر انتقادی از شعر دکتر شفیعی می‌شود، فوراً بعضی‌ها می‌گویند این شاعر از لحاظ زبان شعری و ساختار فرمالیسمِ آن در سطح بالایی قرار دارد. معلوم است کسی که دکترای ادبیات است، زبان فارسی را برای بیان شعر به نحو مطلوب می‌داند، این یک مزیت نیست بلکه یک علم و تجربه است. اینکه چگونه و چه می‌گوید مهم است.

غرق شدن در طبیعت گرایی

دکتر شفیعی بعد از «در کوچه باغ‌های نشابور» در مجموعه «مثل درخت در شب باران» در طبیعت و طبیعت گرایی غرق می‌شود، بویژه هنگامی که به فرصت مطالعاتی می‌رود و از جامعه و مردم کشورش دور می‌شود، دیگر اشعارش بوی غربت و بوی طبیعت آکسفورد و پرینستون را می‌دهد که در آنها از مردم ایران و از طبیعت ایران چیزی مشاهده نمی‌شود. البته در آنجا نیز نگاهش به عمق فرهنگ و رفتار مردم در غربت نیست، نظرش نگاهی سطحی و گذرا به طبیعت و انسان‌های غربی گرفتار تکنولوژی و ماشین است.

خوشبختانه استاد شفیعی در مجموعه «آیینه‌ای برای صداها» هنوز به فلسفه و تفکرات عرفانی و متصوفانه زیاد گرایش پیدا نکرده و سروده‌هایش در حد و قواره فهم و درک خوانندگان است. البته او خود و خواننده را در تفکر حلاج، عین القضات، سهروردی، فضل‌الله حروفی از یک طرف و لورکا و برشت از طرف دیگر غرق می‌کند. سپس ما را به در خانقاه و به مجمع قلندران می‌برد، محل تجمع گروه‌هایی که جامعه با آنها غرابت و نزدیکی ندارد و خود آنها نیز با یک تفکر انتزاعی از حقیقت، روزگار را سپری می‌کنند.

شاعر گاهی نیز به بالای قله‌ای می‌رود و با صنوبر گفت‌وگو می‌کند و از سبزه‌های کبود و بیشه‌های سوگوار سخن می‌گوید. بعضی اوقات هم با ذکر مضامینی از کتاب آسمانی و عقاید مذهبی، کلاف سردرگمی جلوی پای ما می‌گذارد که برای فهم آن باید به تفاسیر و تأویل توسل جست. در این سیر و سفر ناگهان م. سرشک در مجموعه «از بودن و سرودن» به تقلید از شخصیت‌هایی چون دانته، ابوالعلا و متنی چون ارداویراف‌نامه خواننده را با شعرش به معراج می‌کشاند و یکسره از ناسوت به لاهوت می‌برد و سپس در مجموعه «بوی جوی مولیان» در غم غربت مسافر یمگان (ناصر خسرو) به فکر می‌کشاند و یا آن که به فضای خارج از شعر می‌برد. اینها همه در زمانی است که جامعه ایران در دورانی سخت در پایان دهه پنجاه در خون و آتش غوطه‌ور است و شاعر بدون اشاره‌ای به آن، سخن از نیویورک می‌گوید که چگونه طراوت گل‌ها و بوته‌های آفریقا و تمامی شهد گل‌های آسیا را می‌مکد، در صورتی که در همان زمان، رژیم گذشته، شیره جان مردم خودش را می‌مکید.

م. سرشک برای اینکه غضب خود را آشکار کند، شهر نیویورک را روسپی عجوزه می‌خواند و از خودی‌ها هم خواجه نظام الملک و دیگران را هزار خواجه اخته می‌نامد که صف بسته‌اند برای نابودی ایران، در حالیکه آنها خدمات شایسته‌ای برای ایران انجام داده‌اند. سرانجام این مجموعه شعر با تلالو شدید نور زیتونی چشم خواننده را آنچنان می‌آزارد که مدت‌ها طول می‌کشد تا او بتواند سر از کتاب بردارد و به بیرون نگاه کند.

دکتر شفیعی در کتاب «هزاره دوم آهوی کوهی» وارد اندیشه‌ورزی می‌شود. سروده‌های این کتاب بیشتر حالت نظم دارد تا شعر، اشعار سنتی آن تقلید همان نمونه‌های مجموعه «شب خوانی» است با یک مقدار یاس و ناامیدی و تنهایی. معلوم نیست چرا شاعر این شعرها را کنار هم قرار داده است. در این کتاب سروده‌های استاد شفیعی آن چنان درهم پیچیده و پرابهام می‌شود که مخاطب به سختی می‌تواند به منظور شاعر پی ببرد.

برخی از منتقدان سعی کرده‌اند برای این سروده‌ها شرح و تاویل‌های گوناگونی ببافند که هیچکدام به واقعیت نزدیک نیست. چون اشعار دکتر شفیعی را تاکنون کسی درست و حسابی نقد نکرده است. آنچه که درباره او و شعرش نوشته شده همه تعریف و تمجید است. زیرا نویسندگان این گونه کتاب‌های به اصطلاح نقد، یا شاگردان دکتر شفیعی هستند و یا دوستان و همکاران او که سخت ملاحظه استاد را در نظر داشته‌اند.

هزاره دوم: نظم یا شعر؟

استاد شفیعی در کتاب هزاره دوم دوست دارد تا فلسفه و هستی شناسی را در شعر و بیان خود پیاده کند و علت وقوع پدیده‌ها را مشخص سازد، بنابراین در هزارتوی تاریخ، عرفان، تصوف و حتی آثار باستانی به جست‌وجو می‌پردازد، از افسانه‌ها و عوامل ماورا الطبیعه کمک می‌گیرد، از سیمرغ و… و در نقش‌های باقی مانده در روی کاشی‌های یک دیوار غرق می‌شود، ذره بین می‌گذارد و می‌خواهد خواننده را هم با خود به درون آن نقش‌ها ببرد، حال چقدر در این کار موفق می‌شود، کسی نمی‌داند، چون تحقیقی میدانی در این رابطه صورت نگرفته است. البته شعر او در این کتاب به عمق فلسفه و آن هم فلسفه یونانی یا آلمانی یا حتی فلسفه اسلامی زیاد نزدیک نمی‌شود، به صورت کلی و سطحی به آن می‌پردازد و در این حرکت و سیر و سلوک او راه خود را ادامه می‌دهد، راهی که در آن مطالعه دارد و ذهن و فکرش در این راه مشغول و مغشوش است، یعنی عرفان. بنابراین راه و هدف مشخص است.

به همین دلیل مجموعه اشعار آهوی کوهی ظرافت و تخیل مجموعه‌های گذشته شاعر را ندارد. م. سرشک در این کتاب سعی می‌کند، از گذشته تاریخی استفاده کند و آن را به فرهنگ اسلامی پیوند بزند و سرانجام به عرفان اسلامی برسد، اما در این کار موفق نمی‌شود. چون ارزش‌های فرهنگی کهن ایران پیش از اسلام از مؤلفه‌های عرفانی به دور بوده است. ایرانیان کهن به طبیعت، ریاضی، نجوم و منطق گرایش داشتند و نمی‌شود این گذشته را به جامعه ایرانِ بعد از اسلام و بویژه عرفان اسلامی سوسپانسیون کرد، چرا که پس از مدتی لایه‌های آن خود به خود و ماهیتاً از هم جدا می‌شوند.

این اندیشه‌ها در ذهن دکتر شفیعی از دوران طلبگی تا دانشگاهی رسوب کرده و او را به این وادی کشانده است. اگر چه خود او می‌گوید که چشم او را شعر نو، بویژه سروده‌های نیما و اخوان باز کرده‌اند ولی غرق شدن در تحقیقات عرفانی و اصول تصوف و آثار عطار و امثال آن، مانع از آن شده که م. سرشک کلیه مساعی خود را به سرودن شعر معطوف کند. در این کش و قوس‌ها، اندیشه‌های تحقیقات عرفانی است که بر ذهن و درون دکتر شفیعی مستولی می‌شود و شعر او را به سوی خود جذب و هدایت می‌کند. به این دلیل به گمان نگارنده اگر استاد شفیعی مطالعات و گرایشان متون قدیمی و عرفانی را کنار می‌گذاشت و شعر خود را با مانیفست نیمایی یا اخوان یا شاملویی ادامه می‌داد، اکنون او شاعری برجسته‌تر از شعرای معاصر شده بود.

در هر حال دکتر شفیعی در کتاب آهوی کوهی، فراز و نشیب‌های زیادی را طی می‌کند، از فلسفه به عرفان و از عرفان به تصوف می‌رود و چون در همین دوران شاعرانی مانند نیما، اخوان، شاملو و بویژه فروغ فرخزاد به پختگی کلام و استقلال زبان رسیدند، گاهی اوقات م. سرشک نیز به زبان آنان نزدیک می‌شود ولی چون حاصل این نزدیکی سروده‌هایی تقلیدی از آنان است، لذا از این بزنگاه هم دور می‌شود و به تفکرات و مضامین خاص خود می‌پردازد که بعضی از آنها حتی خالی از ذهن هستند، مثل شعر مرغان ابراهیم یا طیان ژاژخای. به گمان نگارنده حمله به نیما و شاملو و بی‌توجهی به نوآوری‌های سیمین بهبهانی (نیمای غزل معاصر) توسط استاد شفیعی نیز ناشی از این عدم موفقیت‌هاست. در این سردرگمی‌ها، گاهی نیز م. سرشک خویش را مردی که از عصر خود فراتر است و تنها مانده می‌پندارد:

«گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دمشن خلق و فتنه‌پرور باشد

باید بچشد عذاب تنهایی را

مردی که ز عصر خود فراتر باشد.»

اگرچه مضمون این شعر کلی و عام است ولی یکی از مصادیق اشاره آن می‌تواند خود دکتر شفیعی باشد.

شفیعی کدکنی آوانگارد نیست

سرانجام استاد مرگ بر مرگ‌گویان به یک سکوت بیست و سه ساله فرو می‌رود و به تصحیح و تحشیه نویسی بر متون عرفانی می‌پردازد، تا آنکه کتاب «طفلی به نام شادی» را از سروده‌های خود به بازار می‌دهد. این مدت ۲۳ سال، به صورت پراکنده گاهی اشعاری از استاد شفیعی در روزنامه‌ها، مجلات و سایت‌ها انتشار یافته است، تا آنکه بیشتری حجم اشعار جدیدش در مجله بخارا به مناسبت‌هایی به چاپ رسید. م. سرشک سرانجام در سال ۱۹۹ کتاب «طفلی به نام شادی» را از آثار جدیدش به بازار عرضه کرد و در مقدمه این کتاب آب پاکی را روی دست همه منتقدان و علاقه‌مندان خود ریخت و سند عقب ماندگی در شعر و آوانگارد نبودن خود را اعلام کرد.

در کتاب «طفلی به نام شادی» نیز مجموعه‌ای از اشعار ضد و نقیض گرد آمده‌اند که برخی از آنها تاریخ سرودن اعلام شده در زیرشان مشکوک به نظر می‌رسد. در مقدمه این کتاب چند نکته مهم آمده است، یکی آن که خود شاعر اعلام کرده که در شعر آوانگارد نیست. دو آنکه از همه شاعران جهان تأثیر پذیرفته است و نکته سوم عدم اعلام تاریخ و محل سرودن بسیاری از اشعارش است. برای نکته آخر، او دلیل غیرقابل قبولی ذکر کرد و گفت که حوصله این کار را نداشته و اگر عمری و حوصله‌ای دست داد، این کار را انجام خواهد داد.

هرچند که تاریخ و محل سرودن بسیاری از اشعار این کتاب مشخص نیست ولی از روی محتوا، مضامین و اصطلاحات و اشارات به کار رفته در سروده‌ها می‌توان تاحدودی به زمان و مضمون سروده‌ها پی برد. نکته مهم این است: «اگرچه اغلب اشعار این کتاب به زمان بعد از انقلاب برمی‌گردد ولی چندان توجهی به رویدادهای بسیار زیاد جامعه در طول چندین سال بعد از انقلاب نشده است و اگر اشاره‌ای هم شده در پرده ایهام و گنگی است. در حالی که دکتر شفیعی شعر خود را تاریخ نانوشته این روزگار می‌داند:

ای شعر من ز هستی من یادگار باش

تاریخ نانوشته این روزگار باش»

استاد شفیعی در این مجموعه شعر گاهی دچار اندوه نوستالژیک می‌شود و آن را در سروده‌هایش انعکاس می‌دهد. م. سرشک دیگر شبیه شاعر مجموعه‌های قبلی نیست. او سخت درون‌نگر است و به عرفان و تصوف و زندگی در تجرد و تنهایی گرایش یافته است. اصولاً انسان معتقد به هبوط، انسانی نوستالژیک و سرگردان است. در این روند کاری، استاد تلقی‌های خاص از تجربیات و تحقیقات خود نسبت به فرهنگ، زبان، تاریخ، وطن و دیگران پیدا کرده است. نمونه این گونه تفکرات را در شعر معروف «اندوه بنشفه‌ها می‌توان مشاهده کرد.

دکتر شفیعی سعی می‌کند در این مجموعه گرایش‌های زیادی را به طبیعت و مظاهر زیبای آن ابراز می‌کند، بویژه او عاشق ماه اسفند است که طلیعه دار ظهور نوروز و بهار و زنده شدن دوباره طبیعت است. در همین کتاب اشعاری است که آنها را می‌توان از جمله شاهکارهای شاعر تلقی کرد مانند «غوکنامه» و «آن بنفشه پژمرده باقی است» که او در این شعر سوالاتی را از ناظم حکمت شاعر کمونیست اهل ترکیه می‌کند که جای بسی تأمل دارد.

مشکلات اجتماعی و شدت گرفتاری‌های جامعه آنقدر زیاد است که گاهی فریاد دکتر شفیعی را که شاعری اهل تقیه است، در می‌آ.رد و منجر به سرودن غزل «دریغ فرصت ما!» می‌شود ولی هرگاه که شاعر از فشارهای مختلف به تنگ می‌آید به طبیعت و گیاه و آب و باران پناه می‌برد و یا به همسرایی با عارفان و شاعران دیگر ایرانی و غیرایرانی می‌پردازد. م. سرشک در شعر «عروسک» دچار یاس فلسفی می‌شود و می‌گوید: چی فکر می‌کردیم و چی شد؟ آنگاه در شعر «گور دسته جمعی گل‌ها» خود را راضی به این می‌کند که آفاق باغ را کلاغ‌ها به تسخیر خود درآورده‌اند. سپس آخرین حرف خود را در رابطه با شرایط روز در شعر تاریخ دروغینِ «غوکنامه» در ایهام و اشاره ابراز می‌کند.

به گمان نگارنده م. سرشک رسالت شعریش را با این سروده به انجام رسانده است. از آن پس به حاشیه‌ها می‌پردازد و با نگاهی به گذشته و نگاهی به آینده با زمان جلو می‌رود و در تنهایی برای خود خلوتی می‌سازد و در کارهای تحقیقاتی غرق می‌شود. از جمعه و مجالس گریزان می‌شود و حاضر نیست میان افراد ریاکار و ابن الوقت و نان به نرخ روز، زینت المجالس شود.

به گمان نگارنده م. سرشک از این به بعد خود را در اندیشه‌هایش گم می‌کند و گاهی نیز دچار ناامیدی عرفانی می‌شود و به شک از نوع شک غزالی گرفتار می‌شود و سرنوشت را تخته سیاه مدرسه جهل می‌نامد که هر روز جمله غلطی روی آن نوشته می‌شود. اصولاً شک در زندگی چیز خوبی است. شک موجب فکر کردن و یافتن علل بسیاری از پدیده‌ها می‌شود. شک نه یقین است و نه انکار. البته باید توجه کرد که هر نوع شکی موجب رشد و تعالی نمی‌شود. شک باید از نوع دکارتی باشد تا باعث تغییر و تحول در فکر و اندیشه انسان شود. شک دکتر شفیعی از نوع شکِ دکارتی نیست، شک او از نوع شک غزالی است.

پس از طی این مراحل مختلف، استاد شفیعی در عشق غرق می‌شود، عشق الهی با گذر از عالم ناسوت به لاهوت. انسان با خواندن اشعار مجموعه «طفلی به نام شادی» می‌تواند ادعا کند که دکتر شفیعی عارفی پاک باخته و ذوب شده در عشق الهی است که سر از پا برای وصال جانان نمی‌شناسد و آنچه که از این عالم جذبه و شور از وجود خود برای ما به رشته تحریر درآورده یا سروده گوشه‌هایی کوچک از دنیای متلاطم درونش است. او واقعیت‌های حضور و حضور واقعیت‌ها را در شعر «کبریت و کاه» به زیبایی بیان کرده و در شعر «چون خزه‌ای بر آب جو» گفته است:

«ای به هزار چشم و دل، هستی‌ام انتظار تو

ساحل ایمن منی، موجم و بیقرارِ تو

گرچه گسسته‌ای ز من، چون خزه‌ای بر آبِ جو

می‌روم و نمی‌روم باز ز جویبارِ تو

جامه شکاف می‌دهم بر تن خویش ز شوق

تا چو جوانه بشکفم در نفسِ بهارِ تو»

به گمان نگارنده، هیچ شعری بهتر از این غزل عارفانه در ندیدن وجود خود در مقابل مقام والای الهیت و نشان دادن ناچیزی و تشبیه خود به خزه آب جو، در ادبیات عرفانی ما، وجود ندارد. این شعر به بسیاری از سروده‌های عارفان بزرگ همچون سنایی، عطار، حلاج، شیخ شبستری و حتی مولانا طعنه می‌زند و از آنها برتری می‌جوید.

چیزی که پس از چهار سال غور و بررسی نگارنده روی سروده‌های دکتر شفیعی از اشعار او استنباط می‌کند آن است که عرفان دکتر شفیعی از نوع عرفان و شناخت حافظ نیست، عرفان حافظ با چون و چرا و تشکیک و گاهی هم با شطحیات توأم است ولی عرفان و عشق الهی استاد شفیعی، عرفان تسلیم محض و بی چون و چرا در وجود حقانیت و حقانیت وجود الهی است. دکتر شفیعی تمامی این مدارج و زیبایی‌ها را از معجز عشق دارد، عشق الهی و لاهوتی که او را از عشق مجازی (زمینی) به این جایگاه رسانده است. خود او در «غزل باران» به این معجزه عشق اشاره می‌کند:

عشق آمد و بگرفت سراپایِ من، از من

بنشست به جایِ من و پرداخت تن از من

در جانِ من آویخت که: «این جامه ما بود»

یعنی «تو که باشی که بری پیرهن از من؟»

ابری شد و برقی زد و رگبار فروریخت

بارانِ بهاران شد و شست آن مِحَن از من

چون بیشه بارانیِ اسفند فروریخت

آن جامه فرسوده برگِ کهن از من

در مقدمِ فرّخ دَم بارانِ بهارش

رویانْد هزاران سمن و یاسمن از من

این لحظه سبکبالم و زیبا و زلالم

کاو ریزشِ باران شد و بزدود من از من

دیّار، درین دار جزان یار، نیابی

من نیستم و اوست که گوید سخن از من.»

به گمان نگارنده، این شعر خود یک نوع سخن حلاج‌وار و تکرار گفته‌های اناالحق اوست که از زبان دکتر شفیعی بیرون آمده است. قطعاً ما باید بدانیم که سیر و سلوک استاد شفیعی در اینجا و با این مجموعه شعر به پایان نمی‌رسد. او حتماً آثار دیگری که در تدوام این راه سروده، دارد که هنوز آنها را منتشر نکرده است. بدیهی است علاقه‌مندان و دوستداران این شاعر عارف در انتظار روزی هستند که مجموعه‌های دیگری از سروده‌های او به دست‌شان برسد.

اینک در پایان این مطلب این سوال مطرح می‌شود، آیا این سروده‌ها و این نوع مجموعه شعرها می‌تواند نسل‌های آینده و جوانان و دانشجویان را در قرن بیست و یکم که جوامع بشری گرفتار مشکلات عدیده‌ای هستند به خود جذب کند و راه حلی بر رفع معضلات روزافزون فراهم سازد؟ آیا اینگونه اشعار با وجود داشتن شاعران بزرگ عرفانی نظیر سنایی، عطار، مولوی و… کاری دوباره، تکراری و تقلیدی نیست؟ آیا نبش قبر اوهام صوفیانه و اشاعه اندیشه‌های غیرقابل باور عطار و بایزید گره‌ی از گره‌های فرهنگی زمان ما باز می‌کند یا دوباره مثل گذشته جامعه را به سکون و خمود و عزلت و درون گرایی و عقب ماندگی وا می‌دارد؟

اینها سوالاتی هستند که جواب آنها را باید در سنوات بعد و در پذیرش این گونه اشعار توسط نسل‌های آینده جامعه فرهنگی کشورمان جست‌وجو کرد.

منبع خبر: خبرگزاری مهر

اخبار مرتبط: م. سرشک به مانیفست شعر نیمایی بی‌اعتناست