چهارکیلومتر از جاده عقبنشینی بعثیها چگونه به آتشکشیده شد
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: یکروز پس از بمباران موفق پل استراتژیک عراق روی اروندرود توسط امیران خلبان محمود اسکندری و اکبر زمانی که موجب بستهشدن مسیر عقبنشینی و رسیدن تدارکات و تسلیحات دشمن به خرمشهر شد، مأموریت مهم دیگری توسط نیروی هوایی انجام شد که علیرغم موفقیت صددرصدی، موجب سقوط یکفانتوم ایرانی و اسارت خلبانان حسینعلی ذوالفقاری و محمدعلی اعظمی شد.
اسکندری و زمانی، پل استراتژیک دشمن روی اروندرود را روز ۱۷ اردیبهشت ۶۱ بمباران کردند و ذوالفقاری و اعظمی نیز یکروز بعد، ستون عقبنشینی دشمن را که شامل ۲ لشکر زرهی و یکلشکر پیاده روی جاده جفیر به طلاییه میشد بمباران کردند. درباره زندگی و کارنامه امیرْ ذوالفقاری کمی پیشتر مقاله «گفتند حتماً هواپیمایتان را میزنند ولی شما را برمیگردانیم / مسائل کردستان ربطی به خلق کُرد نداشت» را منتشر کردیم اما وسعت حماسهای که او و کابینعقبش در روز ۱۸ اردیبهشت ۶۱ همراه با فانتوم دیگری با هدایت اکبر توانگریان و اکبر زمانی رقم زدند، باعث شد تا از اینقهرمان ملی دعوت کنیم، یکبعدازظهر بهاری در خبرگزاری مهر مهمانمان باشد.
ذوالفقاری علاوه بر کارنامه پربارش و ضرباتی که به دشمن زده، رفاقت نزدیکی با محمود اسکندری داشته که سال گذشته پرونده «پهلوان محمود اسکندری؛ قهرمانی که باید از نو شناخت» را درباره او منتشر کردیم. او از ابتدای درگیریهای کردستان و پیش از شروع رسمی جنگ، مأموریتهای برونمرزی و پوشش هوایی خود را آغاز، و با وجود سن کم، بهعنوان یکخلبان جوان پیشرفتهای زیادی در نیروی هوایی کرد.
گفتگو با اینخلبان روزهای جنگ که پس از آزادی از اسارت و بازگشت به میهن، به پروازهای مسافربری و تربیت خلبانهای اینگونه پروازها پرداخت، مانند دیگر گفتگوهایمان با دوستان و همرزمان محمود اسکندری، حدود چهارساعت طول کشید و گزارش اینگفتگوی شیرین، در قالب چندقسمت منتشر میشود که بخش اول آن، مربوط به مأموریت روز ۱۸ اردیبهشت ۶۱، اجکت ذوالفقاری و شروع اسارت اوست. البته در میان روایت، سرکهایی هم به گذشته و دیگر ماجراهای نیروی هوایی و دوران جنگ کشیدهایم که برای علاقهمندان قهرمانان نیروی هوایی جذاب هستند.
در ادامه، قسمت اول اینگفتگوی مشروح را با امیر خلبان حسینعلی ذوالفقاری میخوانیم؛
* جناب ذوالفقاری اجازه بدهید اول بحث را به آخرینماموریت شما اختصاص بدهیم که در آن اجکت کردید و اسیر شدید. ۱۸ اردیبهشت ۶۱ است و چند روز دیگر در سوم خرداد خرمشهر آزاد میشود. طبق یکروایت، مأموریت بمباران نیروهای پشتیبانی عراقی که در حال عقبنشینی بودند به دو هواپیما و طبق یکروایت دیگر به سههواپیما سپرده شد. آقای (اکبر) زمانی گفتند ظاهراً مأموریت سهفروندی بوده بوده است.
بگذارید از یکمقدار عقبتر تعریف کنم. همانطور که میدانید عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس، خیلی به هم نزدیک بودند. وقتی فتحالمبین به پایان رسید، من ششم فروردین ۶۱ چون از معلمهای گردان آموزشی بودم که تازه تشکیل شده بود...
* در پایگاه همدان؟
نه در تهران.
* پایگاه یکم شکاری.
بله. در پایگاه یکم شکاری. از آنجا خلبانها برای مأموریتهای سنگین انتخاب شده و میرفتند. من هم بهعنوان یکی از معلمهای گردان آموزشی به مشهد مأمور شدم. در همانزمانها دولت کمونیستیای که در افغانستان بود، به دهکده حُرمک ما در زابل حمله کرده و حتی به مرغ و خروسها و حیوانات هم رحم نکرده بود. همه را با هلیکوپترهای Mil Mi-24 را به رگبار بسته بود. بههمینجهت طبق دستوری که آمد، یکگردان فانتوم D به زاهدان رفت و یکگردان E هم به مشهد مقدس رفت که آنها فکر نکنند چون ما در مرزهای غربی کشور درگیر شدهایم، از شرق کشورمان غافلایم.
* تمایز کارایی فانتومهای D و E در اعزامشان به دو نقطه متفاوت زاهدان و مشهد تأثیری داشت؟
منطقهاش فرقی نمیکرد. فانتومهای E هواپیماهای جدیدتری بودند و با D ها خیلی فرق میکردند. سیستمهای متنوع جدیدتری داشتند و کاراییشان خیلی بیشتر از D بود. اینها دیگر تصمیمات فرماندهی بود و خلبانها نمیتوانستند بگویند من میروم با D یا E پرواز کنم. من در آنبرهه به مشهد مقدس اعزام شده بودم. آنجا هم از مرز محافظت میکردیم، هم شاگرد میپراندیم.
* در پایگاه چهاردهم شکاری امام رضا (ع)؟
بله ولی آنموقع هنوز پایگاه چهاردهم نشده بود. پدافندی بود. یعنی هنوز یکپایگاه ثابت و شکاری نبود. بعد از مدتی که در مشهد بودیم، روز ۱۷ اردیبهشت دیدیم دو F5_B آمدند و من و جناب سرگرد (محمود) اسکندری را احضار کردند.
* محمود اسکندری هم آنموقع همراه شما در مشهد بود؟
بله. با هم بودیم. مشهد برای ما یکتفرجگاه بود. پرواز جنگی آنچنانی نداشتیم. پروازهای گشتی روی نوار مرزی داشتیم یا اگر رادار به ما اطلاع میداد که هواپیما یا پرندهای در حال نزدیکشدن است، پرواز اسکرامبل انجام میدادیم.
* پس آنجا تلفاتی از شوروی نگرفتید؟
نه. بعد از آنکاری که کردند، دستور رسید نیروی هوایی برود و منطقه را پشتیبانی کند.
* انتقامی هم گرفته نشد؟ اینکه بروید جایی را بزنید؟
نه. جرأت نکردند. بعد از آنکه جنگندهها رفتند آنجا، دولتمردانشان عذرخواهی کردند و گفتند «اشتباه شده! ما دنبال چریکها و تروریستهای افغانستانی بودیم که چون وارد خاک شما شده بودند، آنها را هدف قرار دادیم.» در همین گیر و دار بود که دهکده حرمک ما را زده و متأسفانه با خاک یکسانش کرده بودند. هلیکوپترهای Mil Mi-24 هم هلیکوپترهایی مثل کبراهای ما هستند. ولی خب خیلی بزرگتر و...
* معروفاند به ارابه مرگ.
بله. ولی تا زمانیکه ما آنجا بودیم، هیچحملهای نشد و اتفاقی نیافتاد. اگر دستور میآمد که نفسشان را میگرفتیم! ولی هیچدستوری برای درگیری هواپیماها نیامد.
جنگ در حقیقت از ۱۸ شهریور شروع شده بود. تمام ایننیروها و تانکهایش را آورده بود در مرز ما و ما هم دستور داشتیم برویم آنها را بزنیم. مثلاً شهید حسین لشکری پانزدهشانزده روز پیش از اینکه جنگ شروع شود، سقوط کرد و اسیر شد. او را هم نگه داشتند که بگویند ایران جنگ را شروع کرده است. یعنی او را بهعنوان مدرک نگه داشته بودند ولی ایران میگفت عراق جنگ را شروع کرده است * پس F5 ها آمدند و شما و اسکندری برای ترک مشهد آماده شدید.
بله. F5 ها آمدند و ما دو نفر را صدا کردند. محمود به شوخی به من گفت «حسین، چهمدل خرمایی دوست داری؟»
* کنایه از مُردن و خرمای نذری دیگر!
بله. هرزمان که مأموریتی پیش میآمد، دو تا یا چهارتا خلبان از گردان ۱۱ آموزشی پایگاه یکم، میرفتند و مأموریتها را انجام میدادند. خود جناب سرگرد اسکندری که من به او میگفتم «ابابیل نیروی هوایی» یکی از اینخلبانها بود. همیشه پیشقدم بود و اصلاً سرش درد میکرد برای مأموریت. چون از بعثیها متنفر بود. علتش را هم که تلفنی برایتان گفتم...
* بله. گفتید بهخاطر اجکتش در روز ۱۷ شهریور ۵۹ و شهادت کابینعقبش (علی ایلخانی) بهخاطر گلولههای پدافند عراق، خیلی عصبانی بوده!
بله؛ پیش از اینکه جنگ شروع بشود. البته ۱۸ شهریور بود فکر کنم! جنگ در حقیقت از ۱۸ شهریور شروع شده بود. تمام ایننیروها و تانکهایش را آورده بود در مرز ما و ما هم دستور داشتیم برویم آنها را بزنیم. مثلاً شهید حسین لشکری پانزدهشانزده روز پیش از اینکه جنگ شروع شود، سقوط کرد و اسیر شد. او را هم نگه داشتند که بگویند ایران جنگ را شروع کرده است. یعنی او را بهعنوان مدرک نگه داشته بودند ولی ایران میگفت عراق جنگ را شروع کرده است. صدام هم میگفت اگر ما شروع کردیم چهطور خلبان اینها ۲۰ روز پیش از شروع جنگ، در خاک ما افتاده است؟ خلاصه اینبچه را به اینخاطر نگه داشتند. آخرینباری هم که در عراق او را دیدم، او را از سلول ما بردند. با هم بودیم.
بههرحال دو F5 آمدند. برای انجام اینپرواز برای ما پاراچوت آوردند. چون صندلی هواپیمای اففور همهچیزش در صندلی پرانش است. ولی F5 های B چون خیلی قدیمی بودند، صندلیهایشان چتر نداشت.
* بله. F5 _B از آنمدلهای قدیمی بود که چتر خلبان به خودش وصل بود ولی در مدلهای بعدی و جدیدتر چتر به صندلیهای F5 اضافه شد.
بله. بعد، سوار هواپیما شدیم و بچهها هم برایمان فاتحه خواندند و شوخی کردند.
* اینپرواز برای شما و اسکندری سیاحت بود دیگر! نه؟ چون پرواز که نمیکردید. همه کارها را خلبان کابینجلو انجام میداد.
بله. ولی مثلاً کابین جلوی من، همدستهای خودم بود؛ سروان (رضا) پیرزاده بود. اینقدر من اینبنده خدا را اذیت میکردم! چون اففوریها برای بچههای افپنج کُری میخواندند.
* بله دیگر! شما فانتوم بودید...
خب اصلاً افپنج با اففور قابل مقایسه نیست. فانتوم هواپیمای سنگینی است و در آنزمان، یک اَبَرجنگنده بود. خلاصه در آنپرواز خیلی خوش گذشت و ما هم هِی برای کابینجلوییها کُری خواندیم. تا آمدیم و در تهران نشستیم. وقتی رسیدیم، رفتم خدمت جناب سرهنگ ذوالفقاری، فرمانده گردان شناسایی.
* شهید فریدون ذوالفقاری.
بله. به ایشان گفتم اجازه بدهید من بروم مادرم را ببینم و برگردم. گفت «امکان ندارد!»
* مادرتان در تهران بود یا میخواستید تا رشت بروید؟
نه. خانهمان در تهران بود. پدرم اصفهانی و مادرم رشتی بود.
* همانخانه میدان امامت دیگر؟ میدان وثوق آنزمان.
بله. اصلکاری هم همانخانه بود. چون پادگان دوشانتپه که نزدیک خانهمان بود، یکی از دلایل خلبانشدنم بود. خیلی از بچههای خلبان، بهخاطر نزدیکی خانهشان به اینپادگان، خلبان شدند. دبیرستان خامنهپور را میشناسید؟
* بله. همانمدرسهای که توی خود میدان است.
من هم ابتدایی و هم دبیرستانم را آنجا گذراندم. اینقدر هم کتک خوردهام که نگو! خلاصه آنجا خیلی پرواز میشد و ما مانورهای زیادی را میدیدیم. یکبار هم که C130 آمد سقف شیروانی مدرسه را برداشت و برد.
خلاصه وقتی به تهران رسیدم، جناب سرهنگ ذوالفقاری به من اجازه نداد به دیدن مادرم بروم. چون پدرم در عملیات آزادسازی بستان فوت کرده بود...
* طریقالقدس...
بله. پدرم تازه فوت کرده بود و میخواستم به مادرم سری بزنم. یکامانتی هم دست من داشت که میخواستم به او برسانم. به من گفته بود «حسینجون رفتی مشهد! تربت امام رضا را برایم بیاور به پاهایم بمالم!» وقتی هم که در مشهد بودیم، خیلی از ما پذیرایی کردند. شبها به حرم میرفتیم و بچههای تولیت آستان قدس رضوی میآمدند درها را میبستند تا ما ضریح و محوطه اطرافش را با گلاب بشوییم.
* با محمود اسکندری با هم بودید؟
بله. بچههای دیگر هم بودند، (خسرو) غفاری بود، اسکندری بود و خیلیهای دیگر.
* همه افچهاری؟
بله. هم بچههای اففور بودند. میرفتیم دور میایستادیم و آموزشمان میدادند که چهطور ضریح و داخل حرم را بشوییم یا غبارروبی کنیم. همانجا به ما یکبسته تربت امام رضا (ع)، یکقرآن کوچک و یکبسته نبات دادند.
* خب شما مشکل مادر را داشتید. اسکندری مشکلی نداشت؟
دوست داشت برود خانه به پرندهها و قناریهایش سر بزند. اسکندری هیچوقت اهل ریا و تظاهر نبود.
* بهنظر من که خیلی آدم درویشمسلک و عارفی بوده!
دقیقاً! من تا پیش از برنامههای مشهد، فکر نمیکردم اینقدر مقید به آداب دینی باشد. یعنی آنداشمشتیبودنش مانع میشد فکر کنم اینهمه مؤمن و مقید است. من در حرم همینطور هاج و واج ایستاده بودم، ولی او میدانست باید چهکار کند. با لباس پرواز تمیز آمده بود و آب و گلاب را به لباس پروازش میکشید. یکی از کارکنان آنجا با اشاره به لباس پرواز به او گفت «جناب سرگرد، شما خیلی وارد هستیها!» اسکندری به او گفت «هر تکه اینلباس، الان صدمیلیون تومن ارزش دارد!»
این، پنجاه و دومین مأموریت برونمرزی من بود. محمود اسکندری تا آنموقع نزدیک به ۸۰ مأموریت سنگین انجام داده بود. ما از اولِ تحرکات ضدانقلاب در کردستان، مأموریت انجام داده بودیم. دو بار از اینماموریتها مربوط به نجات جاویدنام دکتر چمران بود. یکبارش در پاوه بود و یکبارش هم در سردشت * پس در تهران، شهید ذوالفقاری به شما گفت اجازه رفتن به خانه و دیدن مادرتان را ندارید!
بله. گفتم جناب سرهنگ من بروم یکدقیقه مادرم را ببینم و برگردم. گفت «نه. ذوالفقاری! امکان ندارد! باید حتماً امروز خودتان را به دزفول برسانید!»
* شما که با فریدون ذوالفقاری، نسبت فامیلی ندارید. نه؟
نه. تشابه اسمی است. ایشان خیلی هم از من قدیمیتر بود و از اساتید بزرگ F4 در هواپیمای شناسایی بود.
خب، من خیلی دلم میخواست مادرم را ببینم. به همینخاطر عصبانی شدم. به سرهنگ ذوالفقاری گفتم «من پول ندارم.» ایشان هم یکهزارتومانی از جیبش درآورد [میخندد] و به دستورالعمل پروازی و برگهماموریت من سنجاق کرد. گفت «میدانم خسته هستی! برو انشالله سالم برمیگردی و به کارهایت میرسی!» خب ما تازه از برنامههای فتحالمبین، آزاد شده بودیم. خلاصه گفتیم باشد. رفتم یکهواپیما سریال ۶۶ برداشتم و رفتم همدان نشستم.
* با بونانزا یا هواپیمای ترابری رفتید؟
نه. با اففور.
* آهان! دارید شماره سریال فانتوم را میگوئید!
بله. یکاففور تازه و نو بود. در همدان هم جنابسرهنگ (علیرضا) یاسینی بود که بهمحض رسیدنم، پای هواپیما آمد و با دیدنم به شوخی گفت «خب به سلامتی، بناست خرمای شما را هم بخوریم دیگر!» من جزو نیروهایی بودم که تازه وارد گردان آموزشی پایگاه یکم شده بودم. و وقتی چنینماموریتهایی میآمد، بچهها از اینشوخیها میکردند. چون مأموریتها خیلی بد بودند.
* یعنی....؟
سنگین بودند. بههرکسی اینماموریتها را نمیدادند. خلاصه تا در همدان نشستم، یاسینی آمد پای هواپیما و گفت «حسینجان، هواپیمایت آماده است.» گفتم «بابا! تازه رسیدهام!» گفت نه باید سریع بروی! رفتم یکهواپیمای سریال ۵۵ را که قدیمیتر بود برداشتم و به دزفول رفتم. موقع خداحافظی، یاسینی بغلم کرد و گفت شنیدهام در مشهد به شما تربت امام رضا دادهاند. گفتم بله. گفت خب به من هم بده! گفتم شرمنده! برای مادرم است.
در دزفول هم تا نشستیم، سرهنگ (عباس) عابدین فرمانده پایگاه دزفول به استقبال آمد. این، پنجاه و دومین مأموریت برونمرزی من بود. محمود اسکندری تا آنموقع نزدیک به ۸۰ مأموریت سنگین انجام داده بود. ما از اولِ تحرکات ضدانقلاب در کردستان، مأموریت انجام داده بودیم. دو بار از اینماموریتها مربوط به نجات جاویدنام دکتر چمران بود. یکبارش در پاوه بود و یکبارش هم در سردشت.
در آنبار اول که دشمن پاوه را گرفته بود، (محمد) نوژه شهید شد.
* پرواز نوژه یک پرواز شناسایی بود دیگر! که با پدافند او را زدند.
نه. حقیقتش این است که داشت یکهلیکوپتر شینوک را حمایت میکرد. چهلوهفتهشتنفر مجروح در اینهلیکوپتر بودند. کوملهها هم پدافندشان را وارد کوهها کرده بودند. به اففور نوژه گفته بودند «مواظب اینهلیکوپتر و مجروحهایش باش»، که شهید شد. موتور اففور هم که میدانید چهصدای وحشتناکی دارد! دیوانهکننده است. وای بهحال وقتی که با گان (مسلسل) جلویش یکرگبار ببندد! با همان آذرخشاش! چون زمان شاه با این اففورها و آذرخششان میآمدند در جادهچالوس بهمن کوهها را میریختند که جادهها امن شود. برای اینکار، اففورها یا سوپرسونیک میشدند یا دو سری با اینگانشان به کوه شلیک میکردند. صدای اینگان فانتوم خیلی رعبآور است.
بههرحال، وقتی در دزفول نشستیم. نفهمیدم جناب سرگرد اسکندری کجا رفت. ایشان آنموقع نیامد. شب هم، دعای کمیل بود...
* در خود پایگاه؟
بله. بین خود بچههای خلبان. (اصغر) سپیدموی آذر بود، جناب سرهنگ (عباس) عابدین بود و بچههای دیگر که در تپه تیمسار (زمان شاه محل زندگی فرمانده پایگاه بود و در اختیار خلبانان قرار گرفته بود) جمع شده بودند. بعد از دعای کمیل، وقتی با بچهها صحبت میکردیم، گفتند جناب سرهنگ معینپور فرمانده نیروی هوایی و جنابسرهنگ هوشیار فرمانده دسک نیروی هوایی در عملیات بیتالمقدس تشریف آوردهاند. چون عملیات بیتالمقدس خیلی گسترده و بزرگ بود، جنابسرهنگ هوشیار خودشان آمده بودند و همه هماهنگیهای نیروی هوایی در بیتالمقدس با ایشان بود.
* آنجا بود که طرح مأموریت به شما ابلاغ شد؟
بله. درباره شماره سه که شما گفتید، باید اینتوضیح را بدهم که (رحیم) پورفرزانه، استندبای بود. یعنی قرار بود دو فروند جنگنده برویم جاده جفیر به طلاییه را بزنیم.
* ببخشید پیش از اینکه به خود مأموریت برسید، یکنکته جالب را بگویم! اینماموریتِ شما روز ۱۸ اردیبهشت انجام شد و یکروز قبلش؛ مأموریت زدن پل استراتژیک عراق روی اروندرود که محمود اسکندری و اکبر زمانی آن را انجام دادند. برایم جالب بود که آقای زمانی روز هفدهم با اسکندری رفته و عملیات زدن پل را انجام داده و بعد فردایش همراه شما آمده و شاهد سقوط شما بوده است.
در اینماموریت گفتند توانگریان و اکبر زمانی با هم، من و آقای اعظمی هم با هم. پورفرزانه هم استندبای مأموریت بود که اگر یکی از هواپیماهای ما خراب شد، او جایگزین شود. هواپیمای لیدر، ۹ بمب ناپالم داشت و قرار بود وقتی ناپالمهایش را زد، جینک کند و ما از پشت سرش جاده را بزنیم.
* ناپالم؟
بله.
* راستش من از قبل میدانستم یکی از هواپیماهای ما، ناپالم داشته ولی خیلی ناراحت شدم وقتی اینماجرا را فهمیدم.
نه. چرا؟ بمب آتشزاست دیگر!
* آخر خیلی چیز خوفناکی است! یاد بمبارانهای آمریکا در ویتنام میافتم.
خوفناک هست ولی جنگ بود. ما نیروگاه اوسیراک را هم با بمب خوشهای زدیم.
۱۲ بمب روی بالها نصب شده بود و ۶ بمب هم در سنتر (مرکز) هواپیما. تا آنزمان هیچخلبانی، با اففوری که اینمیزان بمب داشت، پرواز نکرده بود؛ یعنی فول! بههمینخاطر هیچباک اضافهای هم نداشتیم. با همانسوخت خودش و زیرش تمام بمب! وقتی رفتم پای هواپیما، عظمتش من را گرفت. خود اففور که برای خودش عظمتی است، حساب کنید با اینهمه بمب، چه میشود! بچههای نگهداری تا ما را دیدند، ادای احترام کردند و گریهشان گرفت * بله. به آنماموریت هم خواهیم رسید. پس در مأموریت روز ۱۸ اردیبهشت، شما دو فروند فانتوم بودید که یکی بمبهای ناپالم میبرد و دیگری بمبهای MK82.
بله. بمبهای ۲۵۰ پوندی. ۱۲ بمب روی بالها نصب شده بود و ۶ بمب هم در سنتر (مرکز) هواپیما. تا آنزمان هیچخلبانی، با اففوری که اینمیزان بمب داشت، پرواز نکرده بود؛ یعنی فول! بههمینخاطر هیچباک اضافهای هم نداشتیم. با همانسوخت خودش و زیرش تمام بمب! وقتی رفتم پای هواپیما، عظمتش من را گرفت. خود اففور که برای خودش عظمتی است، حساب کنید با اینهمه بمب، چه میشود! بچههای نگهداری تا ما را دیدند، ادای احترام کردند و گریهشان گرفت. چون میدانستند پروازی است که...
* امکان بازگشت ندارد.
بله. البته نگوییم امکان بازگشت ندارد! پروازی بود که مثل پروازهای دیگر، همهچیزش بسته به خواست خدا بود.
بعد از صحبتهای اولیه، پورفرزانه به من گفت «حسین، یکذره از اینخاک تربتات را بده! من میخواهم شهید شوم!»
* با اینکه رزروِ مأموریت بود؟
بله. گفتم «برو بچه! اینچیزها دست خداست! دست تو نیست که!» گفت «نه! به جون حسین! فقط یکذره از اینتربت را بده من بگذارم در دهانم!» گفت «نه نمیشود! اینسهم مادرم است!»
* (خنده) خب یکذره میدادید دیگر!
نه. اینصحبتها قبل از مأموریت درست نبود.
* یعنی میگوئید روحیهاش را خراب میکرد؟
بله. اصلاً یعنی چه؟ خلبان خودش میداند که لباسش کفناش است و یکروز باید شهید شود. کسی که خلبان جنگنده میشود، دارد انجام وظیفه میکند. هیچدینی هم به گردن کسی ندارد. چون حقوقش را میگیرد. یکدکتر، بیمار را جراحی میکند؛ یکمهندس، جاده میسازد؛ ما هم خلبان بودیم. هیچکس نگفت یکجنگنده اففور در انتظار شماست، بفرمائید بروید آمریکا آموزش ببینید بعد بیایید برای کشورتان بجنگید! کسی که دارد از بیتالمال حقوق میگیرد، دینی به گردن کسی ندارد. وظیفهمان بوده است. حالا جنگ خورد به دوره ما.
صبح زود ما را صدا کردند و به پست فرماندهی رفتیم. در اتاق هدف، جنابسرهنگ معینپور و جنابسرهنگ هوشیار، فِرَگاُرْدِر (دستور) پرواز را آوردند و جنابسرهنگ هوشیار خودشان بریفینگ را شروع کردند. خطرناکترین هدفی که امکان دارد، خلبان جنگنده در جنگ بزند، مسیر مستقیم است. جاده جفیر به طلاییه هم، جادهای مستقیم بود که لشکر ۵ و ۶ زرهی عراق با یکلشکر پیاده، بهسرعت در آن، در حال عقبنشینی بودند. بعد از اینبچههای ما از کرخه و کارون گذشته بودند، اینها که دیدند زورشان نمیرسد، داشتند نیروهایشان را سریع عقب میکشیدند که هم خرمشهر را از دست ندهند، هم مواظب بصره باشند. داشتند بهسرعت در جادهای که خودشان ساخته و آسفالت کرده بودند، عقبنشینی میکردند. دستور رسیده بود که باید اینجاده زده شود! برای همین، آنهمه بمب زیر هواپیمای من بود.
* بنا بود جاده را منهدم کنید یا نیروهایی را که رویش بودند بزنید؟
ببینید، توپخانه نمیتواند خط یا جاده را خوب بزند. در عوض میتواند یکباکس یا یکبسته را خوب بزند. جاده هم باید خراب میشد که عقبنشینیشان با مشکل روبرو شود. دشت هویزه هم همانطور که میدانید، از شن است. آنموقع هم رودخانه باعث باتلاقیشدنش میشد و تنها چیزی که میتوانست در آن حرکت کند، تانک و زرهپوش بود که شنی داشت.
وقتی بریف شدیم، گفتند «باید ۴ کیلومتر از اینجاده را بزنید. برنمیگردید. فقط سعی کنید بپرید بیرون و زنده بمانید! جنگ سهماه دیگر تمام میشود و ما شما را برمیگردانیم.» من خندیدم. (میخندد) جناب سرهنگ چون من را از پایگاه همدان میشناخت، گفت «ذوالفقاری؟»...
* آقای هوشیار؟
بله. جناب سرهنگ یک دستورالعمل از قرارگاه خاتمالانبیاء آورد که فرمانده قرارگاه در آن نوشته بود «در انجام مأموریت اهتمام بلیغ گردد! اینملت دیگر طاقت فاجعه هویزه را ندارد!» یعنی گفته بودند باید بزنید! همه فشار هم روی من بود.
نیروی هوایی دو مأموریت اصلی را در بیتالمقدس انجام داد؛ یکی اینجاده بود و یکی هم...
* پلی که اسکندری روی اردوندرود زد.
بله. باقی مأموریتها پشتیبانی هوایی و بمباران از ارتفاع بالا بودند. ولی اینجاده باید میخورد که اینها نتوانند بهسرعت روی جاده حرکت کنند. وقتی من اسیر شدم، دیدم چهطور گریه میکردند و فرار میکردند...
منبع خبر: خبرگزاری مهر
اخبار مرتبط: چهارکیلومتر از جاده عقبنشینی بعثیها چگونه به آتشکشیده شد
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران