چرا فکر میکنید مردم برای خرید کتابتان صف میکشند؟!
به گزارش جام جم آنلاین، مدتها بود میخواستم به آن ساختمان سپید بروم، این گزارش بهانهای شد، برای قطعی شدن تصمیمم. شبانه در گروه خانواده «قفسه کتاب» اعلام کردم من برای گزارش کتابفروشی آموت و گفتگو با آقای علیخانی آمادهام.
_ آقای علیخانی، شما هم نویسندهای با چند عنوان کتاب، تقدیرنامه و جایزه هستید و هم مدیر نشر آموت. با این همه موفقیّت؛ چرا کتابفروشی، آنهم در محلهای دور از راسته کتابفروشها؟
+ برای من همیشه سؤال بوده که چطور «سهگانه یوسف علیخانی» که بیشترین جوایز را برده و «بیوهکشی» که نقدها و پایاننامههای زیادی بر آن نوشته شده؛ از «خاما»کمفروشتر بودهاند. الان هم که «زاهو» آمده و خاما و زاهو با هم رقابت دارند. سالها به نمایشگاههای استانی میرفتیم؛ اوایل خودم و بعد برادرم حمیدخان. مردمی که میآمدند نمیدانستند چه کتابی میخواهند؛ همیشه همینطور است؛ حتی همین الان. حتی ژانر مورد علاقهشان را هم نمیشناسند.ما بهشان کتاب معرفی میکردیم. سال ۱۳۹۴ در نمایشگاه کتاب تهران، پنج عنوان کتاب چاپ اولی داشتیم. گمانم بود رمان «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» یا «اولین تماس تلفنی از بهشت» یا «تابستان آن سال» یا کتاب خودم «بیوهکشی» پرفروش نمایشگاه میشود. روز که تمام شد، برادرم حمیدخان آمد و گفت: داداش، برخلاف تصور ما «من پیش ازتو» اول است. آن وقتها این کتاب معروف نبود. از خیلی سال قبل همیشه پرفروشهای هرروز نمایشگاه را اعلام میکنیم. همین حالا هم هر چهارشنبه، آرمیتاخانم در کتابفروشی موظف است پرفروشها را مشخص کند و در قفسه بچیند. یک زمان به پخشیها التماس میکردم، این کتاب خیلی خوبه ها! کسی گوش نمیکرد. دیدم تا کی باید اینکار را بکنم؟ یک شب کلی تمرین کردم تا به آقای زهرایی، مدیر نشر کارنامه بگویم، توروخدا یک زیرپله به من بدهید کتاب بفروشم. ایشان گفتند: وقتش برسد خودت این کار را میکنی.
_ پس دغدغۀ معرفی کتاب خوب داشتید. حتما برای راه انداختن کتابفروشی هم سراغ تجربیاتتان میآیند؟
+ بعضی ها میآیند برای راه انداختن کتابفروشی، مشاوره بگیرند؛ چند تا نکته صریح بهشان میگویم که اغلب بدشان میآید، گمان میکنند میخواهم رقیب را از میدان به در کنم. من از خدا میخواهم این بلوار بشود راستۀ کتابفروشها، الان همهاش املاکی و غذاخوری است. یکی دو تا کتابفروشی هم که اسماً کتابفروشی هستند و در واقع لوازم التحریریاند. من چیزی را به آنها میگویم که سالها به خودم گفتند و خودم تجربه کردم. اول اینکه ملک از خودتان باشد، چون کتابفروشی از پس اجاره برنمیآید. اگر هم دخل و خرج سربهسر شود و شما فقط بتوانی کرایه را بدهی ممکن است مالک سر سال بیاید ملکش را بخواهد و باز روز از نو... دوم اینکه: فلان مقدار برای خرید کتاب لازم دارید. همهشان با تعجب میگویند: مگر کتاب را چکی نمیخرید؟ خب چک را باید بالأخره پر کنی. آموت از اول یک صندوق دارد که هر چقدر پول تویش باشد، سفارش کتاب میدهد و در واقع اینجا همه خریدها نقدی است و چیزی به اسم چک، در کتابفروشی آموت بیمعناست.
_ ما از بیرون داخل کتابفروشی را که میبینیم انگار شما همه فامیلید، حتی آنهایی که آمده بودند غرفۀ نمایشگاه. امّا اگر مدیریت مالی نباشد چیزی نمیماند برای این مهر و مودّت.
+ همکاران نمایشگاه از سراسر ایران میآیند. هر چند ساعت که کار کنند، ثبت میشود. این دفتر را ببینید. تک تک اسم و ساعت کارشان مشخص است. همه را هم به اصرار تسویه کردم. شماره کارت نمیدادند که. فقط دونفر ماندند که گفتند میآییم به جایش کتاب برمیداریم. خانمم از اول کنار من بود تا زمانیکه دخترم بزرگ شد حالا گاهی میآید. برادرم،حمید مسؤول حسابداری و ویزیتور ماست.خواهرخانمم، یورنا محیالدین بناب کتابفروش است و همیشه دلم میخواست وقتی اینجا افتتاح شد بیاید کنارم. روزهای اول افتتاح، فراخوان جذب همکار داده بودیم. یک ماه بعد، آرمیتابرجی با دوستش آمدهبود کتاب بخرد. موقع بیرون رفتن گفت: راستی شما کتابفروش انتخاب کردید؟ گفتم: نه. و آنقدر از رفتارش خوشم آمد که از میان ۱۸۰ نفر انتخاب شد. همه همکاران اینجا بیمه هستند و بیمه از حقوق پایهشان کسر نمیشود. یک پرداختی بامزهای هم داریم به اسم: «میانماه». زمان کرونا به بچهها میگفتم: با اسنپ بروند و بیایند، پولش با کتابفروشی. پانزدهم برج به حسابشان میریختم و دیگر رویه شده.
_ مثل پدر هستید برایشان. آقای علیخانی، اینجا همهاش کتاب است، در حالیکه کتابفروشیها یک جای وسیعی مخصوص اکسسوری و نوشت افزار دارند.
+ یکسال بعد از افتتاح اینجا، از اتحادیۀ کتابفروشان و ناشران آمدند، خیلی تعجب کردند. گفتند: تو واقعاً اینجا را فقط با کتاب میچرخانی؟ این استند کوچولوی مداد و خودکار را، تازه شش ماه است آوردهایم. تلاش میکنیم هرکتابی که مردم دنبالش میآیند، داشته باشیم. اما خب یک لوازمالتحریر برند، کتابفروشی را از خاک بلند میکند. یا یک جلد کتاب نفیس، جبران عقبماندگی را میکند. با تمام تلاشهای ما برای اینکه مخاطب را پای کار نگهداریم، باز میبینی خلوت است، حدود ساعت ۱۸تا ۲۰ یک جنب و جوشی میشود و تمام.
_ به نظرم این ارتباط گرفتنهای مجازی خیلی کمک میکند به همدلی. شما امسال اینجا جشن تولد آموت را گرفتید و مخاطبان هم آمدند.
+ راستش خیلی هم مؤثر نیست. به جرأت میگویم اینجا با صدنفر مشتری وفادار سرپاست. آنهم از سراسر کشور نه فقط مرزداران. تازههای آموت که میرسد سریع سفارش میدهند. من دوازده هزار شماره تلفن توی گوشیام دارم. هر کسی دوبار خرید کند شمارهاش را ذخیره میکنم. به ما طعنه میزنند که آموتیها به زور به مردم کتاب میفروشند. شلوغی غرفه نمایشگاه این تصور را پدید آورده. الان این شمارهها را میدهم به شما. میخواهم ببینم به چند نفرشان میتوانید کتاب بفروشید!
_ لابد میگویند آقا یوسف فقط کتاب خودش را تبلیغ میکند. ولی کسی که میآید کتابفروشی، میخواهد کتاب بخرد، شما فقط راهنمایی میکنید. اینجا که «شهروند» نیست هر فروشنده جنس خودش را تبلیغ کند، پورسانت بگیرد.
+ ببین یک قانون دیگر هم داریم: همکارانی که من را معرفی کنند چه اینجا چه نمایشگاه، یک روز کاری جریمه میشوند. نباید بگویند فلانی نویسندهی فلان کتاب است. کتاب من همان سودی را میآورد که کتابهای دیگر. ما اینجا ۱۶ هزار عنوان کالا داریم، از بیشتر ناشران کشور. یک ویترین بیرون مخصوص آموت است، ویترین آن طرف پرفروشهای سراسر کشور. برای کتابفروشی فرقی ندارد کدام کتاب را بفروشد، اما مثلاً صبح آقایی آمده بود، از عکس پشت جلد من را شناخت، با تعجب به من که پشت میز کارم بودم گفت: عه! شما آقا یوسفید؟ بعد خواست یک کتاب معرفی کنم مشابه«ما تمامش میکنیم». «جایی که خرچنگها آواز میخوانند» و «خاک آمریکا» را پیشنهاد دادم. اما یکی از کتابهای خوم را هم خواست.
_ برای فروش بیشتر به تخفیف بالا در مورد کتابهای آموت فکر کردهاید؟ بعضی ناشران ۳۰ تا ۴۰ درصد تخفیف میدهند.
+ تخفیف زیاد در کوتاه مدت ممکن است نقدینگی زیادی به جیب ناشر سرزیر کند، مدتی اینجا شلوغ میشود، اما در دراز مدت اشتباه راهبردی است. آموت قانون دارد: در سایت همیشه ۱۰ درصد و در نمایشگاه ۱۵ درصد تخفیف داریم. چون معتقدم من اینجا یک کتابفروشی دارم و در نمایشگاه یک غرفه، اما کتابفروشیهای سراسر کشور شعبۀ آموت هستند.
ناشری هست که کتابهایش را با ۳۰-۴۰ درصد تخفیف میفروشد؛ حتی اگر خریدار اسنپ بگیرد برود باز سود میکند. اما در آینده، دیگر کتابفروشیها کتابش را نمیآورند، پس بازار فروش را از دست میدهد. از آن طرف ما با بعضی پخشیهایی درگیریم، کتاب را با ۴۰ درصد تخفیف به آنها میدهیم، با ۳۰ درصد تخفیف مستقیم به مخاطب میفروشند. چک ۹ماهه به ما میدهند و به قول خودشان نقدی، کتاب میفروشند. درستش این است که با ۲۵- ۳۰ درصد تخفیف بدهد به کتابفروشی، تا او بتواند با ۱۰درصد تخفیف بفروشد. این کارها صنعت نشر و کتاب را از بین میبرد. کتابسازی و تخفیفهای ۵۰درصدی هم معضلی است که در درجۀ اول دولت و ارشاد باید با آن مبارزه کند. برای آنها خیلی هم کار آسانی است. ما هم روی فرهنگ مردم کار میکنیم بلکه خودشان متوجه شوند کتاب خوب کدام است و از کجا باید بخرند.
_ اینجا جان میدهد برای کافه. هیچ وقت به کافه کتاب یا شعبههای دیگر آموت فکر کردهاید؟
+ قبل از کرونا، اینجا چند جور جلسه هفتگی داشتیم: «نوشت تازۀ آموت» و «دیدار با نویسندگان کودک ونوجوان» که به همّت مادران برگزار میشد و من فقط پشتیبان بودم. بعضی جلسات در اتاقک پرنور برگزار میشد و بعضی همین قسمت. هیچ ابایی ندارم که بگویم این مراسم و حضور میهمان باعث رونق و فروش بیشتر میشود. ما اینجا فضایی ایجاد کردیم که هم خودمان لذت ببریم هم مشتریها. همینطور است که تقریبا هرروز یک یادداشت کتابفروش را در صفحه کتابفروشی بارگزاری میکنم. یک نگاه یا سؤال مخاطب گاه باعث گفتو گو و موتور محرک این یادداشتها میشود.
برای کافه هم آن دوتا بالکن مرمری بیرون و فضای کمی از داخل را در نظر داشتیم. دنبالش هم رفتیم تا اینکه کرونا کارها را تعطیل کرد. اما شعبه؛ سالها پیش انگیزۀ بیشتری داشتم، در اصفهان، رشت و شیراز نماینده هم پیدا کردم اما با این وضع کتاب فعلاً منصرف شدم. اعتراف میکنم اگر ۱۲ سال پیش میدانستم کتابفروشی اینقدر دردسر دارد، اینهمه پیگیرش نمیشدم. زمانی هم قرار بود اینجا بشود «شهرکتاب مرزداران». بااینکه سیصد متر فضا لازم است تا نمایندگی بدهند؛ اما با ۶۸ متر فضای ما موافقت شد. خودم پیشنهاد کوچکترین شهر کتاب را دادم که خوششان آمد. باید با سیستم یکپارچه، هماهنگ میشدیم، از خرید و حسابداری تا طراحی داخلی و پوشش کارکنان... من اسم آموت را گوشۀ تابلو میخواستم.گفتند نمیشود. به خاطر این اسم که برایم مقدس است، از یک سود تقریباً پنج برابری چشم پوشی کردم.
_ من شنیدهام آموت داستان ایرانی چاپ نمیکند با نویسنده ایرانی مشکل دارید؟
+ از دور دیگران از من میترسند. ( میخندم: من هم) به خصوص با این هیبت و سبیل. چند سال قبل، یکی از دوستانم به دکترکیهان بهمنی گفته بودند برویم دفتر آقای علیخانی، یک چای بخوریم. آمدند حرف زدند بعد از آن دیگر تمام کتابهایی را که ترجمه کردهاند آموت چاپ کرده. خیلی از مؤلفها با ما از صفر شروع کردند و حالا همه کتابهایشان را همینجا منتشر میکنند. پیشنهادی که من به همه نویسندگان میکنم همین است: با یک ناشر کار کنید چون وقتی یک کتابتان پرفروش شد آن قبلیها هم بالا میآید تبلیغ میشود. دیگر اینکه من خودم نویسندهام ولی میدانم چرا ناشران از کار کردن با نویسنده ایرانی فراریند متاسفانه خیلی از نویسندههای ایرانی از روز اول شروع نوشتن، دنبال گرفتن نوبل هستند و همیشه گمان میکنند مردم برای خرید کتابشان صف میکشند و مطبوعات غوغا میکنند دربارهی نوشتهشان. وقتی اینطور نمیشود ناشر را مقصر میدانند. من سر کتاب اولم چنین تجربهای داشتم. وقتی اژدهاکشان فروش نرفت، نامه بلندبالایی برای آقای رئیسدانا نوشتم و با اینکه بعدا بارها از ایشان عذرخواهی کردم اما هنوز خجالتزدهام. روزی که خودم ناشر شدم، مجوز کتابم را بهم هدیه داد. گفت: این هدیه من به تو و یک درس بزرگ برایم شد. اگر نویسنده با این تصور نادرست پیش نیاید، همۀ آن خبرهای خوب هم به دنبالش خواهد آمد. برای من چاپ یکی دو کتاب ایرانی در سال سخت نیست. همین حالا در سایتمان کتابهای چاپ اول ایرانی داریم به همان قیمت قدیم. میان اینهمه کتاب، دوتا هم حتی اگر فروش نرود ضرر چندانی نمیکنیم اما متاسفانه آنقدر اذیت شدیم که عطای این ماجرا را به لقایاش بخشیدیم؛ صدمۀاصلی به روانمان میخورد تا سرمایه.
_ من به عنوان کسی که سخت تلاش میکنم بنویسم، خیلی به شما غبطه میخورم. فکر میکنم خب یک مغازه در مرزداران دارید، یک دفتر انتشارات در انقلاب و سالی یکی دوبار هم میروید در سکوت کوهستان کتاب مینویسید. ولی چطور یک جوان از روستای میلَک میآید چنین کارهایی میکند؟ حتماً خیلی زحمت کشیده.
+ یادم هست سالی که من یک دفتر نقلی در انقلاب خریدم نفس راحتی کشیدم که آخیش کارم را شروع میکنم. بعد یکدفعه کاغذ ۲۲ هزار تومانی رسید به ۱۴۰هزار تومان. غم عالم افتاد به دلم. اما همین شرایط باعث شد تکانی به خودم بدهم. سالهایی که نمایشگاه استانی بود، کتابهای هر استان را کارتن کارتن بسته بندی و آماده میکردم. خانمم شش صبح، قبل از اینکه برود بیمارستان، میرفت انبار آموت و تحویل آقایدالله می داد که ببرد به انبار نمایشگاهها داده شود. پنج سال پیاپی کار هر سالام از شهریور تا اسفند همین بود: مدام از این شهر به شهر دیگر میرفتم. حمام درست و حسابی نمیدیدیم، غذای خوبی گیرمان نمیآید بخوریم و باز باید مهیّای شهر دیگر میشدیم. یکسال بعد از ۳۸ روز و گذراندن ۴نمایشگاه استانی، نمایشگاه استانی خراسان رضوی، از بس خسته بودم، از مشهد بلیط هواپیما گرفتم. روز آخر، غرفه را بستم و راهی شدم و دم فرودگاه بودم که پیامک آمد که پروازها کنسل شد. رفتم ترمینال اتوبوسرانی، تا رسیدم اتوبوس حرکت کرد. اتاق برای ماندن نداشتم، دوستانم هم رفته بودند. یکی از دادزنهای ترمینال گفت: میخواهی برسانمت به اتوبوس؟ ترک موتور با یک چمدان بزرگ رفتیم تا خروجی شهر. قبل از راه افتادن اتوبوس خوابم برد و نزدیک گرمسار بیدار شدم. یا در نمایشگاه بینالمللی همه من را میبینند با کت وشلوار میگویند این خوشبخت ترین مرد روزگار است. از پشت صحنه خبر ندارند. از کلهی صبح رفتن به انبار و بار آوردن و هفتخوان رستم را گذراندن و کتاب خالی کردن و عرق ریختن را نمیبینند. من یک دست لباس پشت غرفه داشتم همیشه و وقتی کار چیدن کتاب تمام میشد تنم را با حوله خشک میکرم و کت وشلوار میپوشیدم و میایستادم جلوی غرفه. حالا حمید و امید و منصور و محمدجواد هستند، قبلاً تنها بودم. یادم هست، یک وانت کتاب آوردیم توی محوطه، آقا یداللّه هم خالی کرد و برگشت. خبر دادند رهبری میآیند برای بازدید و باید همهچیز از دستگاه رد شود. تمام کتابها را خودم اینور میریختم توی دستگاه، آنور پخش و پلا جمع میکردم. از شدت فشار جسمی و روحی، فقط رسیدم به غرفه نشستم گریه کردم.
_ از «آموتخانه» هم که عکسهایش را نشانمان دادید بگویید. چه جور جایی است؟
+ « آموتخانه» بر وزن مکتبخانه، یک فضای بومی است که در روستای زادگاهم میلَک ایجاد کردهایم. با عکس، اشیاء، کتابها و... فرهنگ الموت غربی و زبان اصیلش را که به فارسی میانه نزدیک است معرفی میکنیم.
_ یک کار جالب هم میکنید در صفحۀ کتابفروشی. تقریباً هر روز «یادداشت یک کتابفروش» را بارگزاری میکنید. سوژه اینها از کجا میآید؟
+ هر مشتری که میآید و باب گفتوگو باز میشود من درباره اش یادداشتی مینویسم. یک سؤال، نگاه یا گفتوگوی خاص موتور حرکت این یادداشتها میشود. پیج قبلی کتابفروشی، با ۷۰۰ پست مربوط به مشتریان از دسترس خارج شد و دیگر هم نتوانستیم آن را برگردانیم.این صفحه هم نزدیک به ۵۰۰ پست «یادداشت یک کتابفروش» دارد.
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: چرا فکر میکنید مردم برای خرید کتابتان صف میکشند؟!
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران