لهجه عراقی را از سربازان آمریکایی یاد گرفتم!
عاشقانه و عارفانه
من کارم را با رمان شروع کردم؛ از سال 77 که اولین رمانم «شبهای مهتابی» را نوشتم و سال 79 چاپ شد و مضمونی عاشقانه داشت. دومین رمانم «بانویی که رویید» را 10سال بعد نوشتم که تم عاشقانه و عارفانه داشت. سومین رمانم «شهری که خرم ماند» درباره دفاع 33روزه تکاوران نیروی دریایی از خرمشهر به فرماندهی ناخدا صمدی بود. این کتابهایم را ناشری در مشهد منتشر کرد. «بانویی که رویید» هم وقتی که دانشجو بودم، هشت جایزه بُرد.
لشکر 77 «پیروز» خراسان
در حوزه تاریخ شفاهی، کتاب «وقتی سایهها جان میگیرند» را سال 96 نوشتم. موضوعش درباره یک سرهنگ ارتشی به نام آقای طیب بقاییمقدم بود که در لشکر 77 پیروز خراسان خدمت میکرد. چون پدرم ارتشی بود و همیشه این عنوان را بالای سربرگها میدیدم، همواره تأکید دارم که بگویم لشکر 77 «پیروز» خراسان. نوشتن این کتاب را حوزه هنری خراسان رضوی پیشنهاد داد. قرار بود سوره مهر منتشر کند اما به نشر ستارهها سپردند و آنجا چاپ شد.
فراری از جبهه
بهمن 95 حوزه هنری یک کارگاه تاریخ شفاهی تشکیل داد. قبل از آن در پاییز، برای عاشورا به عراق رفتم. آنجا هتلی گرفتیم که صاحبش وقتی دید من عربی بلدم و نویسندهام، درباره پدرش و خودش با من صحبت کرد. میگفت در جنگ ایران و عراق بوده و برخی ماجراهایش را برایم تعریف کرد؛ مثلا این که دو بار از جبهه جنگ فرار کرده بود! پدرش هم عالِمی بود که چند کتاب نوشته بود.
کارگاه تاریخ شفاهی
آقای سید عباس موسوی که صاحب هتل بود گفت: من در اردوگاه تکریت آشپز بودم و با حجتالاسلام ابوترابی، دوستی نزدیکی داشتم. کمکم مرید آقای ابوترابی شده و منشأ کارهای مثبتی برای اسرای ایرانی میشود. وقتی این را تعریف کرد، به نظرم جالب آمد که مایههای جالبی برای نوشتن یک رمان دارد. من در آن مقطع با این که پایاننامه کارشناسی ارشدم درباره کتاب «دا» بود، اما هیچ شناختی نسبت به تاریخ شفاهی نداشتم. من «دا» را هم بر اساس عناصر داستانی بررسی کرده بودم. موضوع آقای موسوی در ذهنم بود که چند ماه بعد، کارگاه تاریخ شفاهی در مشهد تشکیل شد و آقای عباسزاده اصرار کرد در این کارگاه شرکت کنم. ابتدا برایم جذاب نبود و قبول نکردم اما صبح روزی که قرار بود به کارگاه بروم، خودم را به سختی راضی کردم. کنجکاو بودم ببینم یک کارگاه ادبی چطور برگزار میشود. بعد که رفتم، در عرض 10 دقیقه، جذب موضوع و کارگاه شدم.
سکوی پرتاب
وقتی در کارگاه، سوژه آقای موسوی در عراق را مطرح کردم، مورد توجه قرار گرفت و استاد قاسمیپور به من اعتماد کرد و پیشنهاد داد این کار را شروع کنم. این اعتماد، سکوی پرتاب بزرگی برای من بود. این سوژه را که شروع کردم، همزمان آقای عباسزاده، نوشتن درباره سرهنگ بقاییمقدم را پیشنهاد دادند.
آگاهیهای دقیق و وسیع
«استاد قاسمیپور» یک استاد باسواد، دلسوز، آگاه و در یک کلمه معلم به تمام معناست و لازم است از وجودشان برای تربیت نویسندههای زبده و کارآمد تاریخ شفاهی نهایت استفاده شود. کمتر کسی است که به اندازه ایشان تسلط به حوزه روایتنویسی و کتابهای آن داشته یا در مورد دوران قبل از انقلاب یا جنگ تحمیلی و اشخاص و وقایع و مکانها آگاهیهای دقیق و وسیع داشته باشد. در حقیقت، هم در زمینه آموزش مستندنگاری استاد مجربی به شمار میرود و هم کارشناس متبحری در این حوزه است.
هتلی در کربلا
اسفندماه بود که برای تحقیقات اولیه کتاب «بازیدار» به عراق رفتم و خرداد سال بعد، گفتوگو با آقای موسوی را در هتلشان در کربلا شروع کردم. حدود 23 روز آنجا بودم و روزی چندین ساعت صحبت میکردیم. البته سرشان شلوغ بود و لابهلای گفتوگو، کارهایی برایشان پیش میآمد. نکته بارز این بود که جذاب و رنگی و با جزئیات، خاطراتشان را تعریف میکردند. شانس من بود که در اولین پروژه مصاحبهام، با یک راوی خوشصحبت روبهرو بودم. از طرف دیگر، با شخصی مواجه بودم که در کل کربلا به او اعتماد داشتند و میشد به گفتههایش به طور کامل اطمینان کرد.
قدرت بازیگری
ما همیشه جنگ را از دیدگاه ایرانیها دیده و خوانده بودیم و حالا مواجهه با روایت کسی که از جبهه مقابل با ما صحبت میکرد، برای مخاطبان میتوانست جذاب باشد. راوی بازیدار، شخصیت ویژهای دارد و ماجراجوست. خط زندگیاش هم این طور رقم خورده که اتفاقات مهمی را پشت سر بگذارد. آدمی است که در لحظه میتواند به راحتی مشکلات را مدیریت کرده و راه حل ارائه کند و در جنگ هم این توانایی، چند بار جانش را نجات داده است. در ظاهر یک آشپز بوده اما خیلی بیشتر از آن در موقعیتهایش نقش ایفا میکرده است. نام کتاب هم نشان میدهد که راوی در لحظههای مختلف میتوانسته با بازیگری کارش را پیش ببرد.
مهمانان عراقی در مشهد
کتاب «بازیدار» زودتر از کتاب «زمینی که مرا بالا برد» نوشته شد اما دیرتر به چاپ رسید. برای گفتوگو با آقای سیدرسول موسوی (راوی کتاب زمینی که مرا بالا برد) به عراق نرفتم. یک سفر به بیرجند رفتم و مصاحبههای تکمیلیاش را هم در تهران گرفتم. اتفاقا وقتی آقای موسوی به تهران میآمد، مورد سوءقصد قرار گرفت و اموال و چمدانش را در مرز ایران و عراق دزدیدند! راویهای دو کتابم به منزلمان در مشهد رفت و آمد دارند و ارتباطمان بسیار صمیمانه شده است.
آموزش عربی به سربازان آمریکایی
سال 1391 که برای زیارت به عراق رفته بودم، عربی بلد نبودم. آنجا انگیزه پیدا کردم و احساس کردم لازم است عربی را با لهجه عراقی یاد بگیرم. بعد از سفر بلافاصله شروع کردم به یادگیری این لهجه. مثل الان کتابهای مختلف و منابع، وجود نداشت. اولین چیزی که برای یادگیری پیدا کردم، کتابهای سازمان حج و زیارت برای مدیران کاروانهای زیارتی بود. آن کتاب را یکماهه یاد گرفتم اما کافی نبود. دوباره تلاش کردم تا منابع دیگری را پیدا کنم. فایلهایی را پیدا کردم که برای آموزش زبان عراقی به سربازان آمریکایی بود و چون به انگلیسی بود، خیلی کمکم کرد چون توسط عراقیها تهیه شده بود. به مرور با دو نفر از همسایگانم که عراقی بودند، دوست شدم. با هم صحبت میکردیم و در فیسبوک هم نظراتی که عراقیها زیر مطالبشان مینوشتند را میخواندم تا تمرین کنم. همه اینها باعث شد به حد قابل قبولی برسم.
عنصر زبان
چون تدوین کتاب از زمان گرفتن مصاحبهها شروع میشود، تصمیم گرفتم با سیدعباس موسوی و با همان فارسی دست و پا شکستهای که دارد، صحبت کنم.
یکی از مهمترین عناصر کتاب، عنصر زبان بود. فکر میکردم اگر مصاحبهها را به عربی بگیرم و بعدا ترجمه کنم، روح کار از بین میرود. من متوجه منظورش میشدم و به خاطر اصالت دیالوگها، این کار را کردم.
وقتی کتاب را بخوانید، متوجه میشوید با یک راوی عربزبان روبهرو هستید. گفتوگوهای آقا سیدرسول موسوی را هم به فارسی گرفتیم اما برای این که اصالت زبان در کتاب «زمینی که مرا بالا برد» حفظ شود، دیالوگها را با سه لهجه فصیح، خوزستانی و بغادلی نوشتم. چون میخواستم تجربه متفاوتی داشته باشم، این کار را در «بازیدار» انجام ندادم.
سه چهرهای که در زندگیام تاثیرگذار بودهاند
دکتر محمدرضا صباغ (پزشک و منتقد)
سواد و آگاهیاش خاص است. کتاب، فیلم، کلیه، روح و روان و انسانیت را عمیقا میشناسد. پِی شخصیتیام را ساخت.
مرحوم سیدمرتضی موسوی (دستفروش)
یک دستفروش ساده اما صاحب نفس و اهل سرّ و نور و شعور، که من واقعیام را به من داد.
استاد محمد قاسمی پور(مدرس تاریخ شفاهی)
ممتازترین معلم دوران زندگیام که به نوشتنم مسیر و هدف روشنی داد و برکت دانشش تا ابد با من است.
منبع: ضمیمه قفسه روزنامه جام جم
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: لهجه عراقی را از سربازان آمریکایی یاد گرفتم!
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران