«اولین پرونده دادگاه من: محاکمه قاتلان پدرم»
منبع تصویر، Salman Saeed
توضیح تصویر،شکفته احمد
شکفته تبسم احمد با اینکه خودش هیچ قصد وکیل شدن نداشت اما به توصیه والدینش تصمیم گرفت در رشته حقوق تحصیل کند و به قتل رسیدن پدرش باعث شد در این تصمیم مصمم شود.
او در گفتگو با مگا موهان، گزارشگر بیبیسی از ۱۶ سال نبرد خود برای احقاق حق از قاتلان پدرش میگوید.
خاطرههایم از روزی که شنیدم پدرم، دکتر طاهر احمد به قتل رسیده است روشن و شفاف در خاطرم مانده است اما نارسا و درهم و برهم است.
اتاقی را بهخاطر میآورم اما یادم نیست چه کسانی در آن اتاق بودند. جمعه بود، ساعتش یادم نیست. یادم هست تلفن زنگ زد اما یادم نیست کدام یک از اعضای خانواده تلفن را جواب داد.
برادرم بود که تماس میگرفت.
«پیکرش را پیدا کردهاند. او را کشتهاند.»
نمیدانم چه کسی حرفهای برادرم را به ما گفت اما زندگی من همان لحظه فروریخت.
اشکهای مادرم سرازیر شد. بعد همه ما بهتزده و در سکوت شنیدیم که پیکر بیجان پدرم را در انبار فاضلاب دانشگاه راجشاهی پیدا کردهاند. همان دانشگاهی که به عنوان استاد جغرافیا و معدنکاری در آن تدریس میکرد.
- پرونده قتل وبلاگنویس بنگلادشی؛ پنج نفر به اعدام محکوم شدند، یک نفر به حبس ابد
- پرونده ۱۰ 'قتل ناموسی' در ایران
- آمریکا: قاتل زنجیرهای به 'قتل ۹۰ نفر' اعتراف کرد
- پلیس لندن به دنبال سرنخ از قتل زنی که در چمدان پیدا شد
همه خانواده بزرگ ما در خانه برادرم در داکا، پایتخت بنگلادش دور هم جمع شده بودیم.
برادرم همراه ما نبود چون روز قبل شش ساعت تا شهر راجشاهی در نزدیکی مرز بنگلادش و هند در جستجوی پدرم رانده بود.
همه خانواده با هم حرف میزدند و در حرف همدیگر میپریدند.
چطور؟ چرا؟
چه کسی ممکن است خواسته باشد او را بکشد؟
پدرم دانشگاهی فروتنی بود که ترجیح میداد به جای سوار شدن ماشینهای گران قیمت پیاده یا با وسایل نقلیه عمومی سر کار برود، استاد دانشگاهی که دانشجویان عاشقش بودند و همسری که در کارهای خرید و خانهداری مشارکت میکرد در زمانی که هنوز چنین روالی در بنگلادش مرسوم نبود. پدری که حتی در ۱۸ سالگی در هنگام عبور از خیابان دستش را میگرفتم... چه کسی ممکن است خواهان مرگ چنین انسانی باشد؟
این پرسش آغاز کابوس خانواده ما بود.
دو روز پیش از آن، چهارشنبه اول فوریه ۲۰۰۶ پدرم با اتوبوس از داکا به دانشگاه راجشاهی رفت.
او عاشق محیط پرجنبوجوش و سرزنده محوطه دانشگاه بود جایی که خانه کودکی من بود. ما در خانه کوچکی که دانشگاه در اختیار خانواده ما گذاشته بود زندگی میکردیم و هر چه نیاز داشتیم همان نزدیکی بود. من و برادرم سنجی هر روز صبح پیاده به مدرسه میرفتیم و عصرها با بچههای استادان دیگر دانشگاه در زمین بازی نزدیک خانه بازی میکردیم. ما همه اهالی شهرک دانشگاهی را میشناختیم. آنجا گوشه دنج و امنی برای ما بود.
منبع تصویر، Salman Saeed
توضیح تصویر،عکسهای شکفته و خانوادهاش در آلبوم خانوادگی
از پادکست رد شوید و به خواندن ادامه دهیدپادکسترادیو فارسی بیبیسیپادکست چشمانداز بامدادی رادیو بیبیسی – دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
پادکست
پایان پادکست
سنجی و من بزرگ شدیم و به داکا نقل مکان کردیم. برادرم در بخش منابع انسانی یک شرکت بزرگ چند ملیتی مشغول کار شد.
به توصیه او، که انگار به طور پیشگویانهای میدانست باید در آینده چه کنم، شروع به تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه کردم اما هیچ قصد نداشتم وکیل بشوم.
فکر میکردم شاید پس از پایان تحصیل به سازمانی جهانی بپیوندم یا به کار دانشگاهی بپردازم. انگار پدرم از همان زمان به خوبی میدانست چه راهی به صلاح من است. من در سال ۲۰۰۶ وارد دانشگاه شدم و مادرم همراه من به داکا آمد تا پیش من بماند.
هفتهای که پدرم به قتل رسید او به داکا پیش ما آمده بود تا چند روزی بماند و دیداری تازه کند و بعد ازظهر روز چهارشنبه ۱ فوریه ۲۰۰۶ ما را ترک کرد. او با مادرم تماس گرفت و گفت که به سلامت رسیده است و چند ساعت بعد پیش از ساعت ۹ شب او دوباره با مادرم تماس گرفت. من تصور میکردم پس از آن دیگر آماده خوابیدن بشود.
پلیس بعد شلواری را که هنگام ترک ما در داکا به پا داشت آویخته بر دستگیره در اتاق پیدا کرده بود. او فقط مدت کوتاهی پس از تماس آخر زنده بوده است. پزشکی قانونی اعلام کرد که او پیش از ساعت ۱۰ شب به قتل رسیده است. پدرم به راجشاهی برگشت تا در جلسه تصمیمگیری برای آینده کاری دکتر میا محمد محیالدین تصمیم بگیرند.
دکتر محیالدین زمانی از دوستان نزدیک خانواده ما بود اما ارتباط او از چندی پیش ناگهان با پدرم تیره شده بود. پدرم چندین مورد سرقت علمی در کارهای دکتر محیالدین مشاهده کرده بود و این موارد را به مدیران گروه دانشگاهی گزارش کرده بود. این جلسه قرار بود برای تصمیمگیری دپارتمان دانشگاه در یافتن راه حلی برای این مناقشات باشد اما پدرم نتوانست در این جلسه شرکت کند. او تلفنها را هم دیگر پاسخ نداد. نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم گفت که او خانه نبوده است و عجیب این بود که میگفت اصلاً او را ندیده که به دانشگاه آمده باشد. مادرم احساس خطر کرد و از برادرم خواست که در جستجوی پدرم همان شب به راجشاهی برود. روز بعد، ۳ فوریه ۲۰۰۶، برادرم پیکر پدرم را در فاضلاب باغ مجتمع دانشگاهی پیدا میکند و تحقیق در زمینه قتل او شروع میشود.
در آن زمان مورد توجه تمام دنیا قرار گرفته بودیم. ماجرای مرگ پدرم رویداد قتل عجیبی بود، یک داستان جنایی کامل. چهره پدرم را در گزارشهای تلویزیونی و روزنامهها میدیدم. رسانههای محلی و جهانی در پی جزئیات ماجرا بودند تا بتوانند از آن داستان قانعکنندهای بسازند: آدم خوب و محبوب و سالم که اینطور نمیمیرد. تراژدی و سوگ خانواده ما تبدیل به ماجرای پاسخ به پرسشهای بیپایان رسانهها شد. چه کسی ممکن است استاد محترم دانشگاه را به قتل رسانده باشد؟ آیا کینه شخصی در کار است؟ ممکن است کار اسلامگرایان افراطی باشد؟ این رویداد چه تصویری از جامعه بنگلادش به جهان ارائه میدهد؟
به گزارش پزشکیقانونی پدرم پیش از قتل مورد ضربوشتم قرار گرفته بوده است. در چنین اوضاعی من نگران برادر و مادرم بودم. آنها هر دو وارد عمل شدند. مادرم به برادرم در راجشاهی پیوست تا به پلیس در تحقیقات کمک و فهرستی از مظنونان احتمالی تهیه کنند. در هفتههای پس از قتل پدرم، دکتر میا محمد محیالدین همکار پدرم متهم به سرقت علمی شد و نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم و چهار نفر دیگر از جمله برادر و برادر زن او دستگیر و متهم به قتل پدر من شدند.
منبع تصویر، Salman Saeed
توضیح تصویر،شکفته در ایام کودکی بر زانوی پدر
در جریان محاکمه، جهانگیر عالم و بستگانش اعتراف کردند که محیالدین با تطمیع مالی و وعده کامپیوتر و مقامات دانشگاهی آنها را وادار به قتل پدرم کرده بوده است. محیالدین این اتهامات را رد کرد.
در سال ۲۰۰۸، چهار مرد در دادگاه راجشاهی مجرم شناخته شدند و مجازات مرگ برای آنها تعیین شد و دو نفر از آنها تبرئه شدند اما ماجرا به سرانجام نرسید. چهار متهم درخواست رسیدگی پرونده در دادگاه عالی بنگلادش کردند.
مادر و برادرم خستگیناپذیر در تلاش برای احقاق حق پدرم بودند اما من احساس بیهودگی میکردم. وقتی اولین حکم دادگاه صادر شد من در دوران نوجوانی و پیش از سن قانونی بودم. خانوادهام همه عمر مرا در نازونعمت بزرگ کرده بودند و حتی پس از مرگ پدرم اصرار داشتند که تمام تمرکز من باید معطوف به ادامه تحصیل دانشگاهیام باشد. من مدام از حمایت مادی و عاطفی آنها برخوردار بودم.
من با پشتکار به تحصیل ادامه دادم و مشغول مطالعه کتابهای دانشگاه حقوق بودم اما هنوز مطمئن نبودم چه تصمیمی برای آیندهام بگیرم. در سال ۲۰۱۱ پرونده قتل پدرم به دادگاه عالی بنگلادش رفت. دادگاه برای دکتر میا محمد محیالدین، همکار پدرم که متهم به سرقت علمی شده بود قرار وثیقه صادر کرد و او در طول محاکمه آزاد شد. او ۱۰ وکیل مختلف گرفته بود و روند دفاع او پیچیده شده بود.
این زمان بود که ناگهان آینده برایم روشن شد و دانستم که میخواهم در آینده چه کنم. من میتوانستم با مدرک وکالت خود در مراحل رسیدگی به پرونده قتل پدرم در دادگاه مشارکت کنم. موقعیتی بینظیر در برابر من قرار داشت، میتوانستم از جنبههای گوناگونی اثرگذار باشم. میتوانستم با خانوادهام ارتباط برقرار کنم و متنهای حقوقی را برای آنها به زبان ساده بیان کنم. من پلیس را میشناختم، پدرم را میشناختم و حتی دو نفر از متهمان را میشناختم. در ماجرای این پرونده حضور من برای احقاق حق پدرم لازم بود.
منبع تصویر، Salman Saeed
توضیح تصویر،شکفته احمد در لباس وکیل در دادگاه
در سال ۲۰۱۲ از دانشگاه حقوق فارغالتحصیل شدم و بلافاصله به عنوان دستیار وکلای این پرونده مشغول به کار شدم. در بنگلادش وکلای زن معدودی در دادگاههای جنایی کار میکنند اما آنها میتوانستند ارزش مرا دریابند و به خوبی مرا در میان خود پذیرفتند. این جایی بود که من لحظه لحظه آگاهی را تجربه کردم. من همه پروندههای دیگر را کنار گذاشتم تا فقط به پرونده پدرم برسم.
در سال ۲۰۱۳، حکم دادگاه عالی بنگلادش در مورد این پرونده صادر شد. این دادگاه برای دکتر میا محمد محیالدین، همکار پدرم که متهم به سرقت علمی بود و همچنین نگهبان اقامتگاه دانشگاهی جهانگیر عالم حکم اعدام صادر کرد اما حکم اعدام دو مرد دیگر، از بستگان جهانگیر به حبس ابد تخفیف پیدا کرد. قاضی اتهام دستیاری آنها را در قتل پذیرفت اما محیالدین و عالم عاملان اصلی قتل پدرم بودند.
اما ماجرا هنوز تمام نشده بود.
نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم و بستگانش به قتل پدرم اعتراف کردند و همه گفتند که به تحریک و تطمیع محیالدین دست به چنین کاری زدند. وکلای محیالدین باز درخواست تجدیدنظر کردند و این بار پرونده را به دیوانعالی، بالاترین مرجع قضایی بنگلادش ارجاع دادند.
من تمام مدارک و اسناد را به دقت بررسی و متنها را آماده و برنامههای زمانی را تنظیم و موقعیتهای جنایی را ترسیم و با وکلای دیگر گفتگو میکردم و تلاش میکردم که روحیه مادر و برادرم را حفظ کنم. آخرشبها و آخر هفتهها و چندین ماه رمضان همه به دعا و تلاش برای رسیدن به هدفمان گذشت، دادخواهی و آرامش برای پدرمان. من دیگر وکیل مصمم ۳۰ سالهای بودم که میدانست چه میخواهد و دیگر از آن دختر نوجوان مضطرب سال۲۰۰۶ خبری نبود.
ما تابع زمانبندی تشکیل جلسات دادگاه بودیم و هشت سال ناچار شدیم تا شنیدن حکم دادگاه صبر کنیم.
منبع تصویر، Salman Saeed
توضیح تصویر،شکوفته و مادرش به بریدههای روزنامهها نگاه میکنند که مبارزات قانونی آنها را ثبت کردهاند
دکتر محیالدین مرد ثروتمندی بود و آشنایان فراوانی داشت و یکی از بستگان نزدیکش از سیاستمداران پرنفوذ بنگلادش بود. او منابع مالی فراوان و وکلای کارکشتهای در اختیار داشت. این وکلا ادعا میکردند که او هیچ نقشی در مرگ پدر من نداشته است و این دو سالها دوستان نزدیک همدیگر بودهاند هیچ شواهد عینی علیه او وجود ندارد، هر چه هست اعترافات دیگران است. برای او هیچ اهمیتی نداشت که سه مرد دیگر به تمام جزئیات ماجرا اعتراف کرده بودند و رفتارهای او پس از مرگ پدرم هیچ نشانی از صمیمیت با خانوادهٔ ما نداشته است. دکترمحیالدین مردی که در سالهای گذشته مرتب به دیدار ما میآمد حتی در مراسم تدفین و سوگواری برای پدرم شرکت نکرد. او تنها عضو دپارتمان دانشگاهی پدرم بود که در این مراسم حضور نداشت حتی به دیدار ما نیامد تا از ما دلجویی کند.
دیوانعالی بنگلادش با انبوه پروندههایی که به آن ارجاع میشود تا پایان سال گذشته نتوانسته بود به پرونده قتل پدرم رسیدگی کند و ۵ آوریل ۲۰۲۲ بود که قضات دیوانعالی به سرپرستی قاضی حسن فائض صدیق و پنج قاضی دیگر حکم دادند که دکتر میا محمد محیالدین متهم به قتل پدرم است و حکم اعدام او را تائید کردند.
پس از اعلام حکم دادگاه من بیانیهای از طرف خانوادهام منتشر کردم و اعلام کردم که از این حکم «خوشحال» هستیم، هر چند باور ندارم «خوشحال» واژه مناسبی برای چنین موقعیتی باشد. من برای بیان آنچه در ۱۶ سال گذشته بر سر خانواده من آمده است نمیتوانم واژههای مناسبی پیدا کنم. درد جانکاهی بود. گاهی فکر میکنم با دانستن چگونگی مرگ پدرم هرگز نخواهم توانست احساس آرامش کنم.
تلاش برای دادخواهی و آرامش پدرم چنان سراسر دوران بزرگسالی مرا دربر گرفت که عرصههای دیگر زندگی من جایی برای ادامه نیافتند. مردم از من میپرسند آیا قصد ندارم صاحب خانه و خانواده بشوم و من فکر میکنم شاید پس از به مجازات رسیدن قاتلان پدرم بتوانم به آن فکر کنم. شاید آن زمان بتوانم ماجرا را پایان یافته بیابم. پدرم تمام زندگی من بود، مردی شریف و فروتن و آگاه و بیپیرایه.
آنچه قاتلان بر سر پدرم آوردند فقط به این دلیل که دکتر محیالدین ممکن بود موقعیت شغلی خود را از دست بدهد باورنکردنی است. من بهخاطر پدرم به تلاش در راه دادخواهی و زندگی بهتر ادامه خواهم داد.
- خبرهای بیشتر را در کانال تلگرام بیبیسی فارسی دنبال کنید
شکفته تبسم احمد با اینکه خودش هیچ قصد وکیل شدن نداشت اما به توصیه والدینش تصمیم گرفت در رشته حقوق تحصیل کند و به قتل رسیدن پدرش باعث شد در این تصمیم مصمم شود.
او در گفتگو با مگا موهان، گزارشگر بیبیسی از ۱۶ سال نبرد خود برای احقاق حق از قاتلان پدرش میگوید.
خاطرههایم از روزی که شنیدم پدرم، دکتر طاهر احمد به قتل رسیده است روشن و شفاف در خاطرم مانده است اما نارسا و درهم و برهم است.
اتاقی را بهخاطر میآورم اما یادم نیست چه کسانی در آن اتاق بودند. جمعه بود، ساعتش یادم نیست. یادم هست تلفن زنگ زد اما یادم نیست کدام یک از اعضای خانواده تلفن را جواب داد.
برادرم بود که تماس میگرفت.
«پیکرش را پیدا کردهاند. او را کشتهاند.»
نمیدانم چه کسی حرفهای برادرم را به ما گفت اما زندگی من همان لحظه فروریخت.
اشکهای مادرم سرازیر شد. بعد همه ما بهتزده و در سکوت شنیدیم که پیکر بیجان پدرم را در انبار فاضلاب دانشگاه راجشاهی پیدا کردهاند. همان دانشگاهی که به عنوان استاد جغرافیا و معدنکاری در آن تدریس میکرد.
همه خانواده بزرگ ما در خانه برادرم در داکا، پایتخت بنگلادش دور هم جمع شده بودیم.
برادرم همراه ما نبود چون روز قبل شش ساعت تا شهر راجشاهی در نزدیکی مرز بنگلادش و هند در جستجوی پدرم رانده بود.
همه خانواده با هم حرف میزدند و در حرف همدیگر میپریدند.
چطور؟ چرا؟
چه کسی ممکن است خواسته باشد او را بکشد؟
پدرم دانشگاهی فروتنی بود که ترجیح میداد به جای سوار شدن ماشینهای گران قیمت پیاده یا با وسایل نقلیه عمومی سر کار برود، استاد دانشگاهی که دانشجویان عاشقش بودند و همسری که در کارهای خرید و خانهداری مشارکت میکرد در زمانی که هنوز چنین روالی در بنگلادش مرسوم نبود. پدری که حتی در ۱۸ سالگی در هنگام عبور از خیابان دستش را میگرفتم... چه کسی ممکن است خواهان مرگ چنین انسانی باشد؟
این پرسش آغاز کابوس خانواده ما بود.
دو روز پیش از آن، چهارشنبه اول فوریه ۲۰۰۶ پدرم با اتوبوس از داکا به دانشگاه راجشاهی رفت.
او عاشق محیط پرجنبوجوش و سرزنده محوطه دانشگاه بود جایی که خانه کودکی من بود. ما در خانه کوچکی که دانشگاه در اختیار خانواده ما گذاشته بود زندگی میکردیم و هر چه نیاز داشتیم همان نزدیکی بود. من و برادرم سنجی هر روز صبح پیاده به مدرسه میرفتیم و عصرها با بچههای استادان دیگر دانشگاه در زمین بازی نزدیک خانه بازی میکردیم. ما همه اهالی شهرک دانشگاهی را میشناختیم. آنجا گوشه دنج و امنی برای ما بود.
سنجی و من بزرگ شدیم و به داکا نقل مکان کردیم. برادرم در بخش منابع انسانی یک شرکت بزرگ چند ملیتی مشغول کار شد.
به توصیه او، که انگار به طور پیشگویانهای میدانست باید در آینده چه کنم، شروع به تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه کردم اما هیچ قصد نداشتم وکیل بشوم.
فکر میکردم شاید پس از پایان تحصیل به سازمانی جهانی بپیوندم یا به کار دانشگاهی بپردازم. انگار پدرم از همان زمان به خوبی میدانست چه راهی به صلاح من است. من در سال ۲۰۰۶ وارد دانشگاه شدم و مادرم همراه من به داکا آمد تا پیش من بماند.
هفتهای که پدرم به قتل رسید او به داکا پیش ما آمده بود تا چند روزی بماند و دیداری تازه کند و بعد ازظهر روز چهارشنبه ۱ فوریه ۲۰۰۶ ما را ترک کرد. او با مادرم تماس گرفت و گفت که به سلامت رسیده است و چند ساعت بعد پیش از ساعت ۹ شب او دوباره با مادرم تماس گرفت. من تصور میکردم پس از آن دیگر آماده خوابیدن بشود.
پلیس بعد شلواری را که هنگام ترک ما در داکا به پا داشت آویخته بر دستگیره در اتاق پیدا کرده بود. او فقط مدت کوتاهی پس از تماس آخر زنده بوده است. پزشکی قانونی اعلام کرد که او پیش از ساعت ۱۰ شب به قتل رسیده است. پدرم به راجشاهی برگشت تا در جلسه تصمیمگیری برای آینده کاری دکتر میا محمد محیالدین تصمیم بگیرند.
دکتر محیالدین زمانی از دوستان نزدیک خانواده ما بود اما ارتباط او از چندی پیش ناگهان با پدرم تیره شده بود. پدرم چندین مورد سرقت علمی در کارهای دکتر محیالدین مشاهده کرده بود و این موارد را به مدیران گروه دانشگاهی گزارش کرده بود. این جلسه قرار بود برای تصمیمگیری دپارتمان دانشگاه در یافتن راه حلی برای این مناقشات باشد اما پدرم نتوانست در این جلسه شرکت کند. او تلفنها را هم دیگر پاسخ نداد. نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم گفت که او خانه نبوده است و عجیب این بود که میگفت اصلاً او را ندیده که به دانشگاه آمده باشد. مادرم احساس خطر کرد و از برادرم خواست که در جستجوی پدرم همان شب به راجشاهی برود. روز بعد، ۳ فوریه ۲۰۰۶، برادرم پیکر پدرم را در فاضلاب باغ مجتمع دانشگاهی پیدا میکند و تحقیق در زمینه قتل او شروع میشود.
در آن زمان مورد توجه تمام دنیا قرار گرفته بودیم. ماجرای مرگ پدرم رویداد قتل عجیبی بود، یک داستان جنایی کامل. چهره پدرم را در گزارشهای تلویزیونی و روزنامهها میدیدم. رسانههای محلی و جهانی در پی جزئیات ماجرا بودند تا بتوانند از آن داستان قانعکنندهای بسازند: آدم خوب و محبوب و سالم که اینطور نمیمیرد. تراژدی و سوگ خانواده ما تبدیل به ماجرای پاسخ به پرسشهای بیپایان رسانهها شد. چه کسی ممکن است استاد محترم دانشگاه را به قتل رسانده باشد؟ آیا کینه شخصی در کار است؟ ممکن است کار اسلامگرایان افراطی باشد؟ این رویداد چه تصویری از جامعه بنگلادش به جهان ارائه میدهد؟
به گزارش پزشکیقانونی پدرم پیش از قتل مورد ضربوشتم قرار گرفته بوده است. در چنین اوضاعی من نگران برادر و مادرم بودم. آنها هر دو وارد عمل شدند. مادرم به برادرم در راجشاهی پیوست تا به پلیس در تحقیقات کمک و فهرستی از مظنونان احتمالی تهیه کنند. در هفتههای پس از قتل پدرم، دکتر میا محمد محیالدین همکار پدرم متهم به سرقت علمی شد و نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم و چهار نفر دیگر از جمله برادر و برادر زن او دستگیر و متهم به قتل پدر من شدند.
در جریان محاکمه، جهانگیر عالم و بستگانش اعتراف کردند که محیالدین با تطمیع مالی و وعده کامپیوتر و مقامات دانشگاهی آنها را وادار به قتل پدرم کرده بوده است. محیالدین این اتهامات را رد کرد.
در سال ۲۰۰۸، چهار مرد در دادگاه راجشاهی مجرم شناخته شدند و مجازات مرگ برای آنها تعیین شد و دو نفر از آنها تبرئه شدند اما ماجرا به سرانجام نرسید. چهار متهم درخواست رسیدگی پرونده در دادگاه عالی بنگلادش کردند.
مادر و برادرم خستگیناپذیر در تلاش برای احقاق حق پدرم بودند اما من احساس بیهودگی میکردم. وقتی اولین حکم دادگاه صادر شد من در دوران نوجوانی و پیش از سن قانونی بودم. خانوادهام همه عمر مرا در نازونعمت بزرگ کرده بودند و حتی پس از مرگ پدرم اصرار داشتند که تمام تمرکز من باید معطوف به ادامه تحصیل دانشگاهیام باشد. من مدام از حمایت مادی و عاطفی آنها برخوردار بودم.
من با پشتکار به تحصیل ادامه دادم و مشغول مطالعه کتابهای دانشگاه حقوق بودم اما هنوز مطمئن نبودم چه تصمیمی برای آیندهام بگیرم. در سال ۲۰۱۱ پرونده قتل پدرم به دادگاه عالی بنگلادش رفت. دادگاه برای دکتر میا محمد محیالدین، همکار پدرم که متهم به سرقت علمی شده بود قرار وثیقه صادر کرد و او در طول محاکمه آزاد شد. او ۱۰ وکیل مختلف گرفته بود و روند دفاع او پیچیده شده بود.
این زمان بود که ناگهان آینده برایم روشن شد و دانستم که میخواهم در آینده چه کنم. من میتوانستم با مدرک وکالت خود در مراحل رسیدگی به پرونده قتل پدرم در دادگاه مشارکت کنم. موقعیتی بینظیر در برابر من قرار داشت، میتوانستم از جنبههای گوناگونی اثرگذار باشم. میتوانستم با خانوادهام ارتباط برقرار کنم و متنهای حقوقی را برای آنها به زبان ساده بیان کنم. من پلیس را میشناختم، پدرم را میشناختم و حتی دو نفر از متهمان را میشناختم. در ماجرای این پرونده حضور من برای احقاق حق پدرم لازم بود.
در سال ۲۰۱۲ از دانشگاه حقوق فارغالتحصیل شدم و بلافاصله به عنوان دستیار وکلای این پرونده مشغول به کار شدم. در بنگلادش وکلای زن معدودی در دادگاههای جنایی کار میکنند اما آنها میتوانستند ارزش مرا دریابند و به خوبی مرا در میان خود پذیرفتند. این جایی بود که من لحظه لحظه آگاهی را تجربه کردم. من همه پروندههای دیگر را کنار گذاشتم تا فقط به پرونده پدرم برسم.
در سال ۲۰۱۳، حکم دادگاه عالی بنگلادش در مورد این پرونده صادر شد. این دادگاه برای دکتر میا محمد محیالدین، همکار پدرم که متهم به سرقت علمی بود و همچنین نگهبان اقامتگاه دانشگاهی جهانگیر عالم حکم اعدام صادر کرد اما حکم اعدام دو مرد دیگر، از بستگان جهانگیر به حبس ابد تخفیف پیدا کرد. قاضی اتهام دستیاری آنها را در قتل پذیرفت اما محیالدین و عالم عاملان اصلی قتل پدرم بودند.
اما ماجرا هنوز تمام نشده بود.
نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم و بستگانش به قتل پدرم اعتراف کردند و همه گفتند که به تحریک و تطمیع محیالدین دست به چنین کاری زدند. وکلای محیالدین باز درخواست تجدیدنظر کردند و این بار پرونده را به دیوانعالی، بالاترین مرجع قضایی بنگلادش ارجاع دادند.
من تمام مدارک و اسناد را به دقت بررسی و متنها را آماده و برنامههای زمانی را تنظیم و موقعیتهای جنایی را ترسیم و با وکلای دیگر گفتگو میکردم و تلاش میکردم که روحیه مادر و برادرم را حفظ کنم. آخرشبها و آخر هفتهها و چندین ماه رمضان همه به دعا و تلاش برای رسیدن به هدفمان گذشت، دادخواهی و آرامش برای پدرمان. من دیگر وکیل مصمم ۳۰ سالهای بودم که میدانست چه میخواهد و دیگر از آن دختر نوجوان مضطرب سال۲۰۰۶ خبری نبود.
ما تابع زمانبندی تشکیل جلسات دادگاه بودیم و هشت سال ناچار شدیم تا شنیدن حکم دادگاه صبر کنیم.
دکتر محیالدین مرد ثروتمندی بود و آشنایان فراوانی داشت و یکی از بستگان نزدیکش از سیاستمداران پرنفوذ بنگلادش بود. او منابع مالی فراوان و وکلای کارکشتهای در اختیار داشت. این وکلا ادعا میکردند که او هیچ نقشی در مرگ پدر من نداشته است و این دو سالها دوستان نزدیک همدیگر بودهاند هیچ شواهد عینی علیه او وجود ندارد، هر چه هست اعترافات دیگران است. برای او هیچ اهمیتی نداشت که سه مرد دیگر به تمام جزئیات ماجرا اعتراف کرده بودند و رفتارهای او پس از مرگ پدرم هیچ نشانی از صمیمیت با خانوادهٔ ما نداشته است. دکترمحیالدین مردی که در سالهای گذشته مرتب به دیدار ما میآمد حتی در مراسم تدفین و سوگواری برای پدرم شرکت نکرد. او تنها عضو دپارتمان دانشگاهی پدرم بود که در این مراسم حضور نداشت حتی به دیدار ما نیامد تا از ما دلجویی کند.
دیوانعالی بنگلادش با انبوه پروندههایی که به آن ارجاع میشود تا پایان سال گذشته نتوانسته بود به پرونده قتل پدرم رسیدگی کند و ۵ آوریل ۲۰۲۲ بود که قضات دیوانعالی به سرپرستی قاضی حسن فائض صدیق و پنج قاضی دیگر حکم دادند که دکتر میا محمد محیالدین متهم به قتل پدرم است و حکم اعدام او را تائید کردند.
پس از اعلام حکم دادگاه من بیانیهای از طرف خانوادهام منتشر کردم و اعلام کردم که از این حکم «خوشحال» هستیم، هر چند باور ندارم «خوشحال» واژه مناسبی برای چنین موقعیتی باشد. من برای بیان آنچه در ۱۶ سال گذشته بر سر خانواده من آمده است نمیتوانم واژههای مناسبی پیدا کنم. درد جانکاهی بود. گاهی فکر میکنم با دانستن چگونگی مرگ پدرم هرگز نخواهم توانست احساس آرامش کنم.
تلاش برای دادخواهی و آرامش پدرم چنان سراسر دوران بزرگسالی مرا دربر گرفت که عرصههای دیگر زندگی من جایی برای ادامه نیافتند. مردم از من میپرسند آیا قصد ندارم صاحب خانه و خانواده بشوم و من فکر میکنم شاید پس از به مجازات رسیدن قاتلان پدرم بتوانم به آن فکر کنم. شاید آن زمان بتوانم ماجرا را پایان یافته بیابم. پدرم تمام زندگی من بود، مردی شریف و فروتن و آگاه و بیپیرایه.
آنچه قاتلان بر سر پدرم آوردند فقط به این دلیل که دکتر محیالدین ممکن بود موقعیت شغلی خود را از دست بدهد باورنکردنی است. من بهخاطر پدرم به تلاش در راه دادخواهی و زندگی بهتر ادامه خواهم داد.
شکفته تبسم احمد با اینکه خودش هیچ قصد وکیل شدن نداشت اما به توصیه والدینش تصمیم گرفت در رشته حقوق تحصیل کند و به قتل رسیدن پدرش باعث شد در این تصمیم مصمم شود.
او در گفتگو با مگا موهان، گزارشگر بیبیسی از ۱۶ سال نبرد خود برای احقاق حق از قاتلان پدرش میگوید.
خاطرههایم از روزی که شنیدم پدرم، دکتر طاهر احمد به قتل رسیده است روشن و شفاف در خاطرم مانده است اما نارسا و درهم و برهم است.
اتاقی را بهخاطر میآورم اما یادم نیست چه کسانی در آن اتاق بودند. جمعه بود، ساعتش یادم نیست. یادم هست تلفن زنگ زد اما یادم نیست کدام یک از اعضای خانواده تلفن را جواب داد.
برادرم بود که تماس میگرفت.
«پیکرش را پیدا کردهاند. او را کشتهاند.»
نمیدانم چه کسی حرفهای برادرم را به ما گفت اما زندگی من همان لحظه فروریخت.
اشکهای مادرم سرازیر شد. بعد همه ما بهتزده و در سکوت شنیدیم که پیکر بیجان پدرم را در انبار فاضلاب دانشگاه راجشاهی پیدا کردهاند. همان دانشگاهی که به عنوان استاد جغرافیا و معدنکاری در آن تدریس میکرد.
همه خانواده بزرگ ما در خانه برادرم در داکا، پایتخت بنگلادش دور هم جمع شده بودیم.
برادرم همراه ما نبود چون روز قبل شش ساعت تا شهر راجشاهی در نزدیکی مرز بنگلادش و هند در جستجوی پدرم رانده بود.
همه خانواده با هم حرف میزدند و در حرف همدیگر میپریدند.
چطور؟ چرا؟
چه کسی ممکن است خواسته باشد او را بکشد؟
پدرم دانشگاهی فروتنی بود که ترجیح میداد به جای سوار شدن ماشینهای گران قیمت پیاده یا با وسایل نقلیه عمومی سر کار برود، استاد دانشگاهی که دانشجویان عاشقش بودند و همسری که در کارهای خرید و خانهداری مشارکت میکرد در زمانی که هنوز چنین روالی در بنگلادش مرسوم نبود. پدری که حتی در ۱۸ سالگی در هنگام عبور از خیابان دستش را میگرفتم... چه کسی ممکن است خواهان مرگ چنین انسانی باشد؟
این پرسش آغاز کابوس خانواده ما بود.
دو روز پیش از آن، چهارشنبه اول فوریه ۲۰۰۶ پدرم با اتوبوس از داکا به دانشگاه راجشاهی رفت.
او عاشق محیط پرجنبوجوش و سرزنده محوطه دانشگاه بود جایی که خانه کودکی من بود. ما در خانه کوچکی که دانشگاه در اختیار خانواده ما گذاشته بود زندگی میکردیم و هر چه نیاز داشتیم همان نزدیکی بود. من و برادرم سنجی هر روز صبح پیاده به مدرسه میرفتیم و عصرها با بچههای استادان دیگر دانشگاه در زمین بازی نزدیک خانه بازی میکردیم. ما همه اهالی شهرک دانشگاهی را میشناختیم. آنجا گوشه دنج و امنی برای ما بود.
سنجی و من بزرگ شدیم و به داکا نقل مکان کردیم. برادرم در بخش منابع انسانی یک شرکت بزرگ چند ملیتی مشغول کار شد.
به توصیه او، که انگار به طور پیشگویانهای میدانست باید در آینده چه کنم، شروع به تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه کردم اما هیچ قصد نداشتم وکیل بشوم.
فکر میکردم شاید پس از پایان تحصیل به سازمانی جهانی بپیوندم یا به کار دانشگاهی بپردازم. انگار پدرم از همان زمان به خوبی میدانست چه راهی به صلاح من است. من در سال ۲۰۰۶ وارد دانشگاه شدم و مادرم همراه من به داکا آمد تا پیش من بماند.
هفتهای که پدرم به قتل رسید او به داکا پیش ما آمده بود تا چند روزی بماند و دیداری تازه کند و بعد ازظهر روز چهارشنبه ۱ فوریه ۲۰۰۶ ما را ترک کرد. او با مادرم تماس گرفت و گفت که به سلامت رسیده است و چند ساعت بعد پیش از ساعت ۹ شب او دوباره با مادرم تماس گرفت. من تصور میکردم پس از آن دیگر آماده خوابیدن بشود.
پلیس بعد شلواری را که هنگام ترک ما در داکا به پا داشت آویخته بر دستگیره در اتاق پیدا کرده بود. او فقط مدت کوتاهی پس از تماس آخر زنده بوده است. پزشکی قانونی اعلام کرد که او پیش از ساعت ۱۰ شب به قتل رسیده است. پدرم به راجشاهی برگشت تا در جلسه تصمیمگیری برای آینده کاری دکتر میا محمد محیالدین تصمیم بگیرند.
دکتر محیالدین زمانی از دوستان نزدیک خانواده ما بود اما ارتباط او از چندی پیش ناگهان با پدرم تیره شده بود. پدرم چندین مورد سرقت علمی در کارهای دکتر محیالدین مشاهده کرده بود و این موارد را به مدیران گروه دانشگاهی گزارش کرده بود. این جلسه قرار بود برای تصمیمگیری دپارتمان دانشگاه در یافتن راه حلی برای این مناقشات باشد اما پدرم نتوانست در این جلسه شرکت کند. او تلفنها را هم دیگر پاسخ نداد. نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم گفت که او خانه نبوده است و عجیب این بود که میگفت اصلاً او را ندیده که به دانشگاه آمده باشد. مادرم احساس خطر کرد و از برادرم خواست که در جستجوی پدرم همان شب به راجشاهی برود. روز بعد، ۳ فوریه ۲۰۰۶، برادرم پیکر پدرم را در فاضلاب باغ مجتمع دانشگاهی پیدا میکند و تحقیق در زمینه قتل او شروع میشود.
در آن زمان مورد توجه تمام دنیا قرار گرفته بودیم. ماجرای مرگ پدرم رویداد قتل عجیبی بود، یک داستان جنایی کامل. چهره پدرم را در گزارشهای تلویزیونی و روزنامهها میدیدم. رسانههای محلی و جهانی در پی جزئیات ماجرا بودند تا بتوانند از آن داستان قانعکنندهای بسازند: آدم خوب و محبوب و سالم که اینطور نمیمیرد. تراژدی و سوگ خانواده ما تبدیل به ماجرای پاسخ به پرسشهای بیپایان رسانهها شد. چه کسی ممکن است استاد محترم دانشگاه را به قتل رسانده باشد؟ آیا کینه شخصی در کار است؟ ممکن است کار اسلامگرایان افراطی باشد؟ این رویداد چه تصویری از جامعه بنگلادش به جهان ارائه میدهد؟
به گزارش پزشکیقانونی پدرم پیش از قتل مورد ضربوشتم قرار گرفته بوده است. در چنین اوضاعی من نگران برادر و مادرم بودم. آنها هر دو وارد عمل شدند. مادرم به برادرم در راجشاهی پیوست تا به پلیس در تحقیقات کمک و فهرستی از مظنونان احتمالی تهیه کنند. در هفتههای پس از قتل پدرم، دکتر میا محمد محیالدین همکار پدرم متهم به سرقت علمی شد و نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم و چهار نفر دیگر از جمله برادر و برادر زن او دستگیر و متهم به قتل پدر من شدند.
در جریان محاکمه، جهانگیر عالم و بستگانش اعتراف کردند که محیالدین با تطمیع مالی و وعده کامپیوتر و مقامات دانشگاهی آنها را وادار به قتل پدرم کرده بوده است. محیالدین این اتهامات را رد کرد.
در سال ۲۰۰۸، چهار مرد در دادگاه راجشاهی مجرم شناخته شدند و مجازات مرگ برای آنها تعیین شد و دو نفر از آنها تبرئه شدند اما ماجرا به سرانجام نرسید. چهار متهم درخواست رسیدگی پرونده در دادگاه عالی بنگلادش کردند.
مادر و برادرم خستگیناپذیر در تلاش برای احقاق حق پدرم بودند اما من احساس بیهودگی میکردم. وقتی اولین حکم دادگاه صادر شد من در دوران نوجوانی و پیش از سن قانونی بودم. خانوادهام همه عمر مرا در نازونعمت بزرگ کرده بودند و حتی پس از مرگ پدرم اصرار داشتند که تمام تمرکز من باید معطوف به ادامه تحصیل دانشگاهیام باشد. من مدام از حمایت مادی و عاطفی آنها برخوردار بودم.
من با پشتکار به تحصیل ادامه دادم و مشغول مطالعه کتابهای دانشگاه حقوق بودم اما هنوز مطمئن نبودم چه تصمیمی برای آیندهام بگیرم. در سال ۲۰۱۱ پرونده قتل پدرم به دادگاه عالی بنگلادش رفت. دادگاه برای دکتر میا محمد محیالدین، همکار پدرم که متهم به سرقت علمی شده بود قرار وثیقه صادر کرد و او در طول محاکمه آزاد شد. او ۱۰ وکیل مختلف گرفته بود و روند دفاع او پیچیده شده بود.
این زمان بود که ناگهان آینده برایم روشن شد و دانستم که میخواهم در آینده چه کنم. من میتوانستم با مدرک وکالت خود در مراحل رسیدگی به پرونده قتل پدرم در دادگاه مشارکت کنم. موقعیتی بینظیر در برابر من قرار داشت، میتوانستم از جنبههای گوناگونی اثرگذار باشم. میتوانستم با خانوادهام ارتباط برقرار کنم و متنهای حقوقی را برای آنها به زبان ساده بیان کنم. من پلیس را میشناختم، پدرم را میشناختم و حتی دو نفر از متهمان را میشناختم. در ماجرای این پرونده حضور من برای احقاق حق پدرم لازم بود.
در سال ۲۰۱۲ از دانشگاه حقوق فارغالتحصیل شدم و بلافاصله به عنوان دستیار وکلای این پرونده مشغول به کار شدم. در بنگلادش وکلای زن معدودی در دادگاههای جنایی کار میکنند اما آنها میتوانستند ارزش مرا دریابند و به خوبی مرا در میان خود پذیرفتند. این جایی بود که من لحظه لحظه آگاهی را تجربه کردم. من همه پروندههای دیگر را کنار گذاشتم تا فقط به پرونده پدرم برسم.
در سال ۲۰۱۳، حکم دادگاه عالی بنگلادش در مورد این پرونده صادر شد. این دادگاه برای دکتر میا محمد محیالدین، همکار پدرم که متهم به سرقت علمی بود و همچنین نگهبان اقامتگاه دانشگاهی جهانگیر عالم حکم اعدام صادر کرد اما حکم اعدام دو مرد دیگر، از بستگان جهانگیر به حبس ابد تخفیف پیدا کرد. قاضی اتهام دستیاری آنها را در قتل پذیرفت اما محیالدین و عالم عاملان اصلی قتل پدرم بودند.
اما ماجرا هنوز تمام نشده بود.
نگهبان دانشگاه، جهانگیر عالم و بستگانش به قتل پدرم اعتراف کردند و همه گفتند که به تحریک و تطمیع محیالدین دست به چنین کاری زدند. وکلای محیالدین باز درخواست تجدیدنظر کردند و این بار پرونده را به دیوانعالی، بالاترین مرجع قضایی بنگلادش ارجاع دادند.
من تمام مدارک و اسناد را به دقت بررسی و متنها را آماده و برنامههای زمانی را تنظیم و موقعیتهای جنایی را ترسیم و با وکلای دیگر گفتگو میکردم و تلاش میکردم که روحیه مادر و برادرم را حفظ کنم. آخرشبها و آخر هفتهها و چندین ماه رمضان همه به دعا و تلاش برای رسیدن به هدفمان گذشت، دادخواهی و آرامش برای پدرمان. من دیگر وکیل مصمم ۳۰ سالهای بودم که میدانست چه میخواهد و دیگر از آن دختر نوجوان مضطرب سال۲۰۰۶ خبری نبود.
ما تابع زمانبندی تشکیل جلسات دادگاه بودیم و هشت سال ناچار شدیم تا شنیدن حکم دادگاه صبر کنیم.
دکتر محیالدین مرد ثروتمندی بود و آشنایان فراوانی داشت و یکی از بستگان نزدیکش از سیاستمداران پرنفوذ بنگلادش بود. او منابع مالی فراوان و وکلای کارکشتهای در اختیار داشت. این وکلا ادعا میکردند که او هیچ نقشی در مرگ پدر من نداشته است و این دو سالها دوستان نزدیک همدیگر بودهاند هیچ شواهد عینی علیه او وجود ندارد، هر چه هست اعترافات دیگران است. برای او هیچ اهمیتی نداشت که سه مرد دیگر به تمام جزئیات ماجرا اعتراف کرده بودند و رفتارهای او پس از مرگ پدرم هیچ نشانی از صمیمیت با خانوادهٔ ما نداشته است. دکترمحیالدین مردی که در سالهای گذشته مرتب به دیدار ما میآمد حتی در مراسم تدفین و سوگواری برای پدرم شرکت نکرد. او تنها عضو دپارتمان دانشگاهی پدرم بود که در این مراسم حضور نداشت حتی به دیدار ما نیامد تا از ما دلجویی کند.
دیوانعالی بنگلادش با انبوه پروندههایی که به آن ارجاع میشود تا پایان سال گذشته نتوانسته بود به پرونده قتل پدرم رسیدگی کند و ۵ آوریل ۲۰۲۲ بود که قضات دیوانعالی به سرپرستی قاضی حسن فائض صدیق و پنج قاضی دیگر حکم دادند که دکتر میا محمد محیالدین متهم به قتل پدرم است و حکم اعدام او را تائید کردند.
پس از اعلام حکم دادگاه من بیانیهای از طرف خانوادهام منتشر کردم و اعلام کردم که از این حکم «خوشحال» هستیم، هر چند باور ندارم «خوشحال» واژه مناسبی برای چنین موقعیتی باشد. من برای بیان آنچه در ۱۶ سال گذشته بر سر خانواده من آمده است نمیتوانم واژههای مناسبی پیدا کنم. درد جانکاهی بود. گاهی فکر میکنم با دانستن چگونگی مرگ پدرم هرگز نخواهم توانست احساس آرامش کنم.
تلاش برای دادخواهی و آرامش پدرم چنان سراسر دوران بزرگسالی مرا دربر گرفت که عرصههای دیگر زندگی من جایی برای ادامه نیافتند. مردم از من میپرسند آیا قصد ندارم صاحب خانه و خانواده بشوم و من فکر میکنم شاید پس از به مجازات رسیدن قاتلان پدرم بتوانم به آن فکر کنم. شاید آن زمان بتوانم ماجرا را پایان یافته بیابم. پدرم تمام زندگی من بود، مردی شریف و فروتن و آگاه و بیپیرایه.
آنچه قاتلان بر سر پدرم آوردند فقط به این دلیل که دکتر محیالدین ممکن بود موقعیت شغلی خود را از دست بدهد باورنکردنی است. من بهخاطر پدرم به تلاش در راه دادخواهی و زندگی بهتر ادامه خواهم داد.
منبع خبر: بی بی سی فارسی
اخبار مرتبط: «اولین پرونده دادگاه من: محاکمه قاتلان پدرم»