روی در و دیوار عکس همه هست جز فاطمیون!

روی در و دیوار عکس همه هست جز فاطمیون!
خبرگزاری دانشجو

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند.

این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین اشغالی همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با پدر و مادر شهید مدافع حرم فاطمیون، حاجی‌حسین معصومی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در پنج قسمت، ‌ تقدیم ‌تان کردیم.

مادر شهید: ۵ سال است که پسرم رفته اما ساعت به ساعت به وقت خودش زنگ می‌زند. انگار همیشه با من در تماس است.

خواهر شهید: یعنی ۴ سال این کاپشن را پوشیده بود و من نمی‌دانم چرا بویش هنوز نمی‌رود، با اینکه مامان ده بار این را شسته اما بوی برادرم نمی‌رود.

**: کاپشنش را از سوریه آوردند؟

خواهر شهید: بله. از سوریه آوردند

**: اینها هم لباس‌های سوریه اش بوده؟

مادر شهید: نه، این لباس‌هایی که خودش در ایران گرفته بود و به سوریه برده بود.

خواهر شهید: یعنی لباس آبی‌اش را سمت کربلا که می‌رفت از مسیر کربلا گرفته بود؛ یعنی قشنگ دو سال است که داداش بزرگ من استفاده می‌کند، هر بار هم می‌شوییم اما بویش اصلا نمی‌رود، هر بار که می‌شوییم احساس می‌کنیم یک بوی دیگری می‌دهد. دو سال هم برادرم از آن استفاده کرده.

مادر شهید: سپاه از سوریه کلاهش را هم آورده بودند. یک دستمال آورده بود؛ یک چادر زنانه هم بود که من ده دفعه شستم دختر بزرگم سر می‌کند، همان بو را دارد. از آن یک بوی خاصی می‌آید که ما را یاد حاجی حسین می‌اندازد.

خواهر شهید: یکی از همکلاسی‌هایم بود؛ بنده خدا خیلی سختی و بدبختی کشیده بود؛ التماس می‌کرد یک روز ما برویم سر خاک داداشت من می‌خواهم یک شاخه از گل سر مزارش را نیتی بردارم. بعد او یک شاخه گل را نیتی برداشت. دختر خیلی سختی و بدبختی کشیده‌ای بود؛ نمی‌دانم چه حاجتی در دل خودش داشت، چون من هم ازش سئوال نکردم.

یک روز آمد و گفت حفیظه! می‌خواهیم برویم سر خاک داداشت یک دانه گل ببرم، داداشت حاجتم را داده؛ یک شاخه گلش در خانه مان خیلی گل داده و می‌خواهم بخاطر موضوعی که حاجتم را داده یک شاخه گل برای مزارش ببرم. بعد به من گفت که من حاجت خودم را از داداشت گرفته‌ام. همیشه به گلستان شهدا که می‌روم فقط مستقیم سر خاک داداشت می‌روم و می‌گویم من از این شهید حاجت خودم را گرفتم. من هنوز ازش نپرسیدم چه حاجتی داشتی و چی از خدا گرفتی؟ اما بنده خدا خیلی سختی داشته. دختر خیلی زجر کشیده‌ای بود. اول می گفت بابام معتاد است؛ می‌خواهم حاجتم را از شهید شما بگیرم که بابام ترک اعتیاد کند؛ فکر کنم حاجت همان را گرفته بود؛ خیلی خوشحال بود؛ الان هم دوستم است؛ خیلی هم از من بالاتر می‌نشیند؛ هر بار که می‌بیند من را می‌گوید سر خاک داداشت رفتی التماس دعا. شب‌های پنجشنبه مثل یک کار واجب سر خاک داداشم می‌آید. دو سال است که حاجت خود را گرفته ولی همیشه می‌آید سر مزار برادرم.

**: شما خوابی در مورد حاج حسین می‌بینید؟

خواهر شهید: بله، خیلی خواب می‌بینیم. اگر یک زمانی خیلی تشویش داریم؛ خیلی زیاد در فکرش هستیم؛ بعد خوابش را هم می‌بینیم. یک شب همین طوری در خواب دیدم که می‌گوید من زنده‌ام؛ حرص چی را می‌خورید؟ قشنگ م نرا نگاه می‌کرد و می‌گفت من زنده ام؛ نگران چه چیزی هستید؟

یک شب دیگر خواب دیدم لب آب هستیم؛ یک بحری است؛ اصلا بی سر و بی پایان بود. وقتی بود، یک ذره شوخی می‌کردیم، زود جدی می‌شد. در خواب دیدم روی حاجی حسین آب می‌ریزم و می‌خندم. آب را دست می‌گیرم و تَرَش می‌کنم؛ مثلا از پشت به من نگاه می‌کرد؛ می‌گفتم چرا این از پشت من نمی‌آید؛ می‌گفت لب آب جای من است؛ من اینجایم؛ ‌ تو برو خانه. در خانه هر چیزی که می‌بینید از وسایل خانه، همه چیز از داداشم است. چیزی ما هنوز نگرفته‌ایم.

بعضی وقت‌ها می‌گویم خودش شهید است؛ برای شش نفر خانواده ما دو میلیون و پانصد حقوقش خیلی کم است و سپری کردن خیلی سخت است، اما باورتان می‌شود با دو میلیون و ششصد هزار تومان خانواده ما گذران می‌کند؟ به نظرم  یک معجزه است. برکتی است که خودش می‌رساند. دو میلیون و ششصد چیزی نمی‌شود؛ یعنی از اول ماه تا آخر ماه می‌بینیم یک چیزی از برکت پول هم هنوز مانده. با اینکه شکر خدا ما خیلی مهمان هم داریم، فامیل هم داریم، اما برکت یک طوری می‌اندازد که کم نمی آوریم...دو میلیون و ششصد هزار تومان قشنگ مثل هفت هشت میلیون برای ما برکت می کند. همیشه فامیل‌هایمان می‌گویند از شما یک نفرتان ماهی نه میلیون ده میلیون کار می کند. وقتی شهید بود، قشنگ ماهی نه تومان ده تومان کار می‌کرد. خرج و مخارج شش نفری خانواده، در این شرایط خیلی سخت است. حالا با این وضع ایران، دو میلیون و ششصد مثل یک چیز عادی است، در حالی که همه چیز بالا رفته. همه چیزش همینطوری است...

از هر چیزیش که بگویم برکت دارد، همه چیزش؛ هر کس که برود سر خاک شهید می‌گوید خواهر شهید! التماس دعا. باز هم افتخار می‌کنم به شهادتش با اینکه برایمان خیلی سخت است ولی افتخار می‌کنیم که خدا را شکر شهید شد.   بعضی‌ها هم ما را تحقیر می‌کنند.

**: اینها از افکار خودشان است هنوز به درجه بالای شهادت پی نبرده‌اند و افکارشان کوتاه است.

خواهر شهید: خیلی سخت است، آن اول‌ها که خیلی زخم زبان می‌شنیدیم و خیلی می‌گفتند. در یک مجلس همه شهدا که دعوت می‌شدیم مثل گلستان شهدا، هزار عکس شهید هست، اما یک عکس از شهیدان حرم فاطمیون نیست. هزار تابلوی تبلیغاتی در گلستان شهدا می‌زنند، هزار دانه، از دفاع سلامت می‌زنند، همه شان را می‌زنند، کسانی که پارسال در کرونا رفتند، همه عکس‌ها هستند، همه عکس‌های شهدا هستند، جز عکس‌های شهدای مدافع حرم در گلستان شهدا.

چندین بار هم گفتم بین این همه عکس‌های شهدا که در بنر می‌زنید یک دانه عکس شهدای مدافع حرم فاطمیون هم بزنید؛ فقط به خاطر دل یک خواهرش، مادرش، وقتی ببینند خوشحال می‌شوند... باز هم می‌گویم شاید وقتی پیش اینها مقام ندارد پیش خدا که مقام دارد، پیش حضرت زینب مقام دارد.

باور کن همسر من کسی است که دو بار سوریه رفته، هنوز هم فیلم و عکس‌هایی که از آنها هست را که می‌بینیم. قشنگ یک شبی فیلم اسیری را دیده بودم که داعش از مدافعان حرم اسیر گرفته بود، اسمش محمدحسن حیدری است و در صفحاتی از خودش گفته بود اینقدر اذیت می‌کنند؛ من یک ماه کامل خواب نداشتم؛ هر وقت سرم را بر بالش می‌گذاشتم آن فیلم را لحظه به لحظه‌اش که اذیت می‌کرد آن بنده خدا را من می‌دیدم. یعنی همه فیلم‌هایش را من دیده‌ام. شوهر من که آنجا بودند فیلم می‌گیرند از ثانیه به ثانیه‌اش فیلم گرفته بود، وقتی شوهرم قصه و داستان سوریه را که می‌گویداینطوری بود و اینطوری بود، تصورش را می‌کردم فکرش را می‌کردم خیلی سخت بود. می‌گفت در جنگ که می‌رفتیم ۷۰۰، ۸۰۰ نفر، وقتی برمی‌گشتیم حدودا ۱۲، ۱۳ نفر زنده برمی‌گشتیم، می‌گفت کلا نابود می‌شدیم. خود شوهرم می‌گفت وقتی در سوریه پای خود را می‌گذاری نه احساس ترس داری نه احساس مرگ داری، مادر از یادت می‌رود، پدر از یادت می‌رود، خواهر و برادر از یادت می‌رود، همه چیز از یادت می‌رود، فقط یک دانه چیزی که یادت است عشق حضرت زینب است که تصور می‌کنی جانت را فدای حضرت زینب کنی. می‌گفت وقتی به زیارتش که می‌رفتیم می‌گفتیم فقط در دنیا چیزی که وجود دارد، زیارت آنجاست. آنجا پدر و مادر از یادمان می‌رود، خواهر و برادر از یادمان می‌رود؛ گفت اگر ما شهید شویم، هیچ ترسی از شهادت نداریم. این سختی و بدبختی که آدم را در حال فکر می‌برد زجر می‌شود که برادر در این لحظه اصلا فکر نمی‌کرد که من شهید شوم، خواهرم این رقمی می‌شود، برادرم این رقمی می‌شود، وقتی به سوریه می‌رویم همه چیز یادمان می‌رود، همه چیز.

**: یک سئوال دیگر؛ شما موقع‌هایی که حاج حسین در سوریه بود، سه سال، نگرانش می‌شدید می‌گفتید چه اتفاقی می‌افتد، چون عارف‌حسین خودشان تجربه داشتند، به شما چیزی نمی‌گفت که خطر ندارد تا شما را آرام کند؟

پدر شهید: هیچ با ما درباره سوریه گپ نمی‌زد.

خواهر شهید: البته چیزهایی می‌گفت؛ دفعه آخر که صحبت کردیم، به مامانم می‌گفت هیچ نگرانی نیست، من آشپزی می‌کنم، من اصلا به جنگ نمی‌روم... برای اینکه مادرم را آرام کند اینطوری می‌گفت که آشپزی می‌کند. می‌گفت از جنگ خیلی دوریم، یک جایی هستیم فقط با بچه‌های سپاه اینجا می‌خوریم و می‌نشینیم و می‌گردیم؛ اصلا ما در جنگ نیستم؛ فقط آشپزم. با این‌ها مادرم را سرگرم می‌کرد تا دلگرم باشد. می‌گفت فقط آشپزیم، اینها را خود شهید می‌گفت.

**: آن وقتی که حاج حسین در سوریه بودند عارف‌حسین پیش شما بود؟

خواهر شهید: بله، یک سال خود عارف حسین و حاج حسین با هم در ایران یک جایی بودند و کار می کردند. عارف سوریه که رفته بود اصلا به سن قانونی هم نرسیده بود، به سن ۱۸ هم نرسیده بود. وقتی که عارف از سوریه آمد مستقیم به ما گفت که حاجی‌حسین در سوریه است. بعد از اینکه در جمع بوده بچه‌ها تشویق کردند که برویم سوریه و فلان، این یک دفعه ای همین طوری می‌رود سوریه، سن خود را هم بالا می‌زند؛ اسم برادر و اینها را نمی‌دهد؛ چون فقط خودش تهران بوده؛ باز این که از اینجا آمد یکی دو سه ماه با هم اینجا در ایران ماندند. فیلم‌های ترسناکی از سوریه گرفته بود؛ لحظه‌های ترسناکی که داشت. دو ماه با هم ماندند و با هم آمدند افغانستان. وقتی عارف رسید افغانستان، چند مدت گوشی حاج حسین خاموش شد. وقتی گوشی‌اش خاموش شد هی می‌گفتیم کجا شده؟ کجا نشده؟ بعد یک دایی‌ام اینجا بود، خاله ام که خدا رحمت کند دو سال پیش به رحمت خدا رفت؛ می‌گفت یک جایی رفته مرغداری و گاوداری رفته کار می کند. گوشی‌اش کار نمی‌کند. یعنی خطش کار نمی‌کند.

بعد از چند وقت که دم دم آمدنش شده بود باز گفتند که رفته سوریه. ۵ دوره را همین طوری رفت. دوره ششم که گفت من آمدم دیگر می‌آیم این طرف، حدودا ۱۵ روز طول کشید... فقط ما دو سه روز قبل شهادتش اطلاع نداشتیم، ولی قشنگ ما باهاش صحبت می‌کردیم و حرف می‌زدیم و گپ می‌زدیم و عکس می‌فرستاد، تصویری صحبت می کردیم. به خصوص با مادرم خیلی صحبت می‌کرد.

**: شما فرمودید که خیلی حاجت می‌دهند، این را بدانید که خانواده شهدا هم همین طور هستند، یعنی از شما واقعا عاجزانه خواهش می‌کنیم در دعاهایتان ما را فراموش نکنید. همین قدر که حاج حسین پیش خدا عزیز است پیش حضرت زینب عزیز است خانواده‌اش هم همین طور است. التماس دعا داریم از شما. خیلی هم ممنون که وقت گذاشتید.

خواهر شهید: دست شما هم درد نکند، با تشکر از شما. واقعا اگر ما خودمان دست به کار نشویم هیچ کسی به درد نمی‌خورند. هزار تا شهید شدند، هزارتا رفتند، ولی هیچ کس نگفتند فاطمیون شهید شده‌اند؛ نگفتند افغان‌ها شهید شده‌اند؛ گفتم در گلستان عکس شهید می‌بینیم اما دقت کردیم یک دانه عکس شهید مدافع حرم فاطمیون نمی‌بینیم.

**: مظلومیت حضرت زینب را شهدای افغانستانی ما دارند، یعنی همان مظلومیتی که حضرت زینب و امام حسین داشتند در کربلا الان شهدای افغانستانی ما دارند.

خواهر شهید: هر وقت قشنگ وارد خانواده شهدا شویم، اصلا تصور می‌کنید همان داستانی که بالای امام حسین و حضرت زینب تکرار شد همان داستان را داریم زنده می‌بینیم. وقتی می‌گویند به خاطر پول رفتند، آزار و اذیت می‌شویم. وقتی می گویند به خاطر شناسنامه و مدرک رفتند، به خاطر فلان رفتند، غصه می خوریم. اول‌ها که خیلی تاثیر می‌کرد به خصوص من خودم سر این حرف‌ها جدی هستیم، خیلی هم به من برمی‌خورد... مثلا بقیه دو تا خواهرهایم که هستند، خیلی خونسرد هستند، اما من خیلی جدی هستم، وقتی گپ می‌زدند درون من بغض بود؛ می‌گویم مامان چرا اینها اینطور می‌گویند؟ خیلی بهم برمی‌خورد. اما الان عادی شده. یک روز با یک ایرانی در گلستان شهدا بحث کردیم، گفتم مظلوم‌ترین شهید که در اینجا هستند شهدای افغانستانی هستند.

**: هر چه گمنام تر باشند حضرت زهرا بیشتر آن‌ها را خریداری می‌کنند، از اینکه این عزیز گمنام است خیلی غصه نخورید...

خواهر شهید: ممنون از شما، همین قدر که در خانه شهدا را زدید، همینقدر که یاد از شهدا کردید و گفتید که شهدا کی بود و چی شد. تنها داداش از من نه، هزار شهید مدافع حرم، هزار خاطره دارند، بچه‌هایش است، خواهرانش هست. شاید ما اینقدر به داداشم وابسته بودیم ما دلمان با داغ داغ می‌شود شاید هم ده تا یا صد تا خواهر شهید مثل من پیدا شود که می‌خواهند حرفهایشان را بزنند...

خیلی هم خوشحال شدیم، یک بار دیگر نامش زنده شد، یک بار دیگر دوباره داداشم همه چیزش یادبود شد.

**: تشکر از شما که اطلاعات ارزشمندی به ما دادید.

پایان

منبع خبر: خبرگزاری دانشجو

اخبار مرتبط: روی در و دیوار عکس همه هست جز فاطمیون!