در جستجوی امنیت و آزادی

«امروز قلم من زبان من است، من به خاطر باورهایم و به دلیل سلب حقوق از نوکیشان مسیحی و به جرم اقدام علیه امنیت ملی، مجبور به ترک وطن و خانواده‏‌ام شدم.»

این سخن محمدرضا حمیدی‏‌خواه است، یکی از صدها هزار ایرانی است که در دهه‏‌های گذشته در جستجوی روزنه‌‏ای به سوی امنیت و آزادی، سرزمین مادری‌اش را ترک گفته تا بلکه از خفقان و فشار سیستماتیک و فزاینده حاکمیت تمامیت‏‌خواه جمهوری اسلامی بر گروه‏‌های اقلیت جامعه ایران رهایی یافته و در ‏سرزمینی آزادتر آنگونه که دوست دارد زندگی کند.

محمدرضا در ایران زندگی و کار نسبتاً خوبی داشته است. او وکیل دعاوی بوده و در مقطعی دفاع از پرونده چندین شاکی مسیحی را که حق و حقوق‏شان به ناحق پایمال شده بود را در دادگاه جمهوری اسلامی می‌‏پذیرد. این پرونده‏‌ها زندگی او را برای همیشه دگرگون کردند.

زندگی این گروه از اقلیت‏‌های مذهبی، باورهایشان، دشواری‌ها و سختی‏‌هایی که زیر حکومتی ایدئولوژیک و اقتدارگرا با آن مواجه بودند، محمدرضا را که نسبت به دین مسیحیت کنجکاو بود و روح تشنه‌‏اش در جستجوی معنایی نو برای زندگی بود، به سوی آیین مسیح سوق داد.

او در نهایت بر آن شد تا دینش را به مسیحیت تغییر دهد که این سرآغاز نابسامانی و رنج‌‏های زندگی‌اش شد. محمدرضا که خود پیش از این از حقوق مسیحیان دفاع کرده بود، حالا خود هدف بود و سرانجام به دلیل ناامنی و مشکلات فراوان، تصمیم به ترک میهن و پناهندگی در سرزمین‏‌های آزاد آن سوی آب‌ها شد.

بیشتر در این باره:

اقلیت‌های ایران و اماکن مذهبی؛ «نیم‌قرن سکوت»

محمدرضا می‌گوید: «من به دلیل فعالیت‌های مذهبی در ایران و ارتباط با اقلیت‌های مذهبی، شغلی که جوانی‌ام را پایش گذاشته بودم و برای به دست آوردنش تحصیل کرده بودم را از دست دادم، زیرا حکومت اسلامی پروانه وکالتم را تعلیق کرده بود. از نظر آنها کمک به افراد غیرمسلمان و اقلیت‌های مذهبی جرم به حساب می‌آید. پس از انقلاب اسلامی، اموال بسیاری از این افراد به زور و به ناحق مصادره شده و به دست آقازاده‌ها، افراد خاص یا ستاد اجرای فرمان امام افتاده بود. برخی از آنان به دادگاه شکایت برده و خواهان بازگشت اموال به ناحق مصادره‌شان شدند».

او اضافه می‌کند: «من با توجه به حقانیت این افراد پذیرفتم که در دادگاه از پرونده‌شان دفاع کنم اما به جرم کمک به اقلیت‌های مذهبی و فعالیت‌های مذهبی مرتبط با مسیحیت، متهم به اقدام علیه امنیت ملی شدم و پروانه وکالتم تعلیق شد. در حقیقت با این حکم ظالمانه آنها تمام گذشته و تحصیلات و تلاش‌های ۳۰ ساله زندگی‌ام را از من گرفتند. علاوه بر این به دلیل ترک دین اسلام و انتخاب مسیحیت، از تمام فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی محروم شدم. این حکم چنان ضربه‌ای به روح و روانم وارد آورد که انگار هویتم را از دست داده باشم.»

محمدرضا به دلیل شرایط سخت و احساس ناامنی، به ناچار با صرف هزینه بسیار و تحمل رنج و مشقت فراوان بوسیله قاچاقچیان انسان از راه ترکیه به آلمان می‌رود. هنگامی که به اداره مهاجرت آلمان می‌رسد، پس از تشکیل پرونده و انگشت‌نگاری، با یک بلیت به ایستگاه قطار فرستاده می‌شود تا به بوخوم برود. ندانستن زبان آلمانی و تنهایی و بی‌کسی هرچند در ابتدا مشکل بزرگی می‌نمود، اما مشکلات بزرگتر در راه بود.

او به خاطر می‌آورد که ساعت ۱۰ شب به مقصد اول رسید و دوباره پروسه تکمیل فرم و انتظار در سالنی صد نفره را طی کرد تا اینکه در ساعت پنج صبح افراد تقسیم شده و هریک به سویی فرستاده می‌شوند. محمدرضا به بُن می‌رود، به محوطه‌ای که دورتادورش ساختمان بوده و پس از گرفتن کارت شناسایی به اتاقی چهارتخته راهنمایی می‌شود.

بیشتر در این باره:

نگاهی به نحوه مواجهه جامعه با اقلیت‌های دینی

محمدرضا می‌گوید: «احساس ترس همچنان با من بود چون هنوز آزادی معنایی نداشت، همه چیز از ورود و خروج توسط سکورتی کنترل می‌شد. شرایط بهداشتی زیر صفر، دست‌شویی و حمام‌ها مشترک بودند. از لحاظ غذایی یا سوپ بود یا کالباس، اما بدترین خاطره‏ام این بود که مرتضای ۲۰ ساله، به‌خاطر فشارهای روحی و مشکلات و بلاتکلیفی، در محوطه کمپ و در برابر چشمان ۵۰۰ نفر، با بنزین خوسوزی کرد!»

سرانجام پس از سه هفته وقت مصاحبه فرارسید، ۱۰ ساعت بی‌وقفه! و سپس دو هفته بعد دوباره به کمپی دیگر منتقل شد، مکانی به نام فولگزانگ در غرب آلمان که پادگانی به‌جامانده از دوران هیتلری بوده که اکنون موزه شده است؛ مکانی درون جنگل و دور از شهر.

محمدرضا می‌گوید: «انگار من هم داشتم به عقب برمی‌گشتم و باید در گذشته زندگی می‌کردم. در اولین نظر در زمستانی سرد آنجا هم سرد بود، به معنای اینکه هیچ بوی زندگی حس نمی‌شد. چند سوله که دور تا دورش حصار کشیده شده بود، هفت ماه زندگی بدون امید و رنگ! جایی که ما به سمت گذشته حرکت می‌کردیم و دوباره اتفاقی دردناک در شبی سرد و صدای کسی که فریاد می‌زد هم اتاقیش خودش را دار زده ... آن لحظه انگار زندگی برای همه ما به پایان رسید!»

همه هر روز همه منتظر بودن تا اسمشان را بخوانند و از آنجا نجات پیدا کنند، سرانجام پس از هفت ماه نوبت به محمدرضا می‏رسد و با بلیتی در دست راهی دوسلدولف می‌شود. این بار اقامت‏گاه‌شان هایمی چهارطبقه با ۴۰۰ پناهنده از سرزمین‌های گوناگون بود. باز هم شرایط بد بهداشتی و غذایی و هم‌اتاقی‌های بی‌ملاحظه و اگر هم اعتراضی می‌شد، تا سه روز محرومیت از ورود به هایم، و برای هیچکس هم اصلاً مهم نبود که پناهنده بخت‌برگشته آن سه روز را باید کجا بخوابد و چه بخورد. محمدرضا پس از یک هفته کلیسای موردنظرش را پیدا می‌کند و به تکمیل آموزش‌ها و آگاهی‌اش در رابطه با مسیحیت می‌پردازد و بیش از پیش از مواهب این آموزه‌ها در زندگی‌اش بهره‌مند می‌شود.

بیشتر در این باره:

اقلیت‌ها و جنگ؛ ملت واحد، سیاست تفرقه‌افکن

او در گفت‌وگویی که در سال ۲۰۲۰ با عرفان گلیش آلمان انجام داد و در تلوزیون و فضای مجازی پخش شد، به تأثیر آموزه‌‏های مسیح در زندگی‏اش و نیز شرح مشکلات مسیحیان در حکومت جمهوری اسلامی پرداخت. این مصاحبه و افشاگری اما برای محمدرضا بسیار گران تمام شد. چندی بعد او از سوی یکی از عوامل نفوذی حکومت اسلامی شناسایی شد و مورد حمله شدید فیزیکی و تجاوز جنسی قرار گرفت. محمدرضا به بیمارستان منتقل می‏شود و پس از مرخصی متأسفانه درمی‌‏یابد که به دلیل تعرض وحشیانه، دچار بیماری شده که تا پایان عمر با وی خواهد بود.

او با وجود شرایط وخیم روحی و جسمی، باز هم امیدش را از دست نمی‏دهد و تلاش می‏کند که به زندگی عادی بازگردد. اما ضربه دیگری در راه بود؛ محمدرضا که حالا مدت طولانی در آلمان بود و زبان آلمانی را به خوبی فراگرفته بود، ناگاه درمی‌یابد که اداره پناهندگی آلمان درخواست او را رد کرده است. او به حکم اعتراض می‌‏کند اما باز هم پاسخ منفی می‌شنود و نامه‌‏ای دریافت می‌‏کند که باید طی ۳۰ روز خاک آلمان را ترک کند وگرنه با خطر دیپورت به ایران روبه‌رو خواهد شد.

مقصد بعدی کجاست؟ نمی‏دانست!

به ناچار یکبار دیگر کوله‏‌بارش را بست و خاطرات تلخ و شیرین و هر آنچه را که به دست آورده بود پشت سر به جا گذاشت و سر از ساحل فرانسه و جنگل کاله درآورد. جایی میان صدها چادر پناهندگان در میان درختان و در شرایطی اسفناک، و قاچاقچیان انسانی که جز پول چیزی نمی‏‌شناسند و پناهجویان بی‌‏پناه و بی‏‌دفاع تنها برایشان ابزاری هستند که می‌‏توانند هرگاه بخوانند آنها را مورد تحقیر، کتک‏‌کاری و تعرض قرار دهند.

پس از مدت‌ها انتظار کشنده، سرانجام در شبی سرد، در میان آب‌های کانال مانش، در حالی که قایق بادی‏‌شان در محاصره کشتی‌های غول‌آسا بود و آنان مجبور بودند پیاپی آب را از درون قایق به بیرون ‏بریزند، یکبار دیگر خداوند به کمک‏شان آمد و پس از هفت ساعت سرگردانی در اقیانوس، گارد ساحلی انگلستان به دادشان رسید و پس از پای نهادن بر خاک انگلستان به شهر دوور منتقل شدند و از آنجا به دیپورت سنتر لندن.

محمدرضا چند روز بعد درخواست پناهندگی می‏‌دهد و پس از انگشت‌نگاری آزاد ‏شده و با یک تاکسی به هتلی در شمال لندن منتقل می‌شود. او می‌گوید: «وقتی سرانجام به هتل رفتم و اتاق را تحویل گرفتم، پس از آن که دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم، به تمام اتفاقات ریز و درشتی که در طی تمام این ‏مدت برایم روی داده بود فکر کردم، و از اینکه می‌دیدم سرانجام در کشوری آزاد هستم احساس خوبی پیدا کردم و خداوند را شکر گفتم».

محمدرضا هرچند در انگلستان در شرایط بهتری به سر می‌برد اما همچنان با بیم و امید منتظر اجازه اقامت در این کشور است. زندگی و سرنوشت پُررنج او، داستان صدها هزاران انسانی است که تنها به دلیل عقیده و سبک زندگی که انتخاب کرده‌اند، مورد ظلم و آزار قرار گرفته‌اند، به طوری که ناچار از پذیرفتن پیامدها و خطرهای جانی، مالی و روانی ناشی از ترک وطن و پناهندگی شده‌اند.

منبع خبر: رادیو فردا

اخبار مرتبط: در جستجوی امنیت و آزادی