یک مصاحبه رمزگذاری شده در اسارت
همزمان با شروع جنگ تحمیلی بهسوی جبهه شتافت و سال 1359 به اسارت دشمن درآمد.
جلیل اخباری بهدلیل سنوسالش که از همه بزرگتر بود در اردوگاه به عموجلیل معروف بود. مردی با لهجه شیرین آذری، فروتن و دوستداشتنی.
با توجه به اینکه هرکس در اردوگاه مسئولیت داشت عموجلیل به اتفاق دوست صمیمیاش مرحوم فریدون بیاتی معروف به عموفریدون، شهردار اردوگاه بودند و کار نظافت دستشوییها و اردوگاه به عهده آنها بود.
بعد از مدت زمانی شهردار اردوگاه عوض شد و عموجلیل و عموفریدون به آشپزخانه رفتند و مسئول طبخ غذا شدند.
در اردوگاه برنامههای متعددی در مناسبتها انجام میشد. در اردوگاه اسرا یک روز بهنام اخوت نام داشت. سعید شاملو از آزادگان خوشذوق و احساسی و علاقهمند به ثبت تاریخ و خبرنگاری پیش عموجلیل میرود و درخواست مصاحبه میکند.
نکته این است که در اسارت وسیلهای برای ضبط و ثبت مصاحبه نبود. برهمین اساس سعید شاملو پشت زرورق سیگار و سپس در نامههای خود گفتوگوها را بهصورت کدگذاری مینوشت و به ایران میفرستاد.
بعد از گذشت سالها شاملو نامهها را گردآوری و این مصاحبه را تنظیم کرده و در اختیار ما قرار داده است.
گفتنی است جلیل اخباری، معروف به عموجلیل 31 تیر ۱۳۷۴، در تهران براثر عوارض ناشی از اسارت شهید شد و مزار او در بهشتزهرای تهران واقع است. روحش شاد و یادش گرامی. در ادامه گفتوگوی سعید شاملو یا عموجلیل را با اندکی ویرایش بخوانید:
امروز گزارشگر به مناسبت روز اخوت با چهره همیشه فعال و مشهور در اردوگاه برادر زحمتکشمان آقای جلیل اخباری مصاحبهای کردند که به سمع شما خواهد رسید.
گزارشگر: داخل اتاق (انباری) شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. سلام کردیم. با خوشرویی جوابمان را داد. گفتم میخواستم پنج دقیقهای مزاحم شوم اگر وقت داشته باشید. با لهجه شیرین و زیبای ترکی و با لبخندی همیشگی جواب داد: مانعی ندارد. خواهش میکنم. علت آمدن را گفتم که به مناسبت دهه فجر قرار است با افراد مختلف صحبت شود. حالا اگر ممکن است چند کلمه در مورد دهه فجر و امروز که در اردوگاه روز اخوت نامگذاری شده صحبت کنید.
با لهجه شیرین و با خنده جواب داد: آخر من که حرفی ندارم. اشاره به دهانش کرد و گفت: آقا ببین، بهخدا در مقابل این بچهها دهانم بسته است.
گزارشگر: اصرار کردم و گفتم آخر عموجلیل شما نورچشم همه بچهها هستید و مسلما صحبت شما روی ما تاثیر دارد. بالاخره چند کلمه نصیحتی، چیزی هست بگو.
دوباره خندید و اینبار سرش را پایین انداخت. خیلی این پا و آن پا کرد و با دستهایش مرتب بازی میکرد. طبق عادت معمول مثل اینکه حرفها خیلی برایش سنگین بود، گفت: بهخدا من همه چیزم را از این بچهها یاد گرفتم. ما مثل آن بچه کوچکی که راهرفتن را یاد میگیرد هستیم. ما داریم از این بچهها یاد میگیریم تا اگر خدا بخواهد همراه شما بیاییم. حالا شما میگویید نصیحت کنم. بهخدا من که چیزی ندارم. شما اگر نصیحتی دارید به من بکنید روی چشم ... .
گزارشگر: در این مدت یک لحظه آرام نداشت و هیچکس را هم رد نمیکرد و همه را با خوشرویی و محبت جواب میداد. انگار همه بچههای خودش هستند. با زهم شروع به خنده کرد و گفت: آخر ما که والفجر را ندیدیم و چهار سال است اینجا هستیم. تازه وقتی امام با آن عظمت، او که حجت ماست میگوید من دست و بازوی این بچهها را میبوسم، من دیگر چه دارم بگویم. اصلا من لایق نیستم. اشاره به زمین کرد و گفت: زمین باید دهن باز کند و ما برویم توی زمین. ما اگر خدا قبول کند، همین که اینجا هستیم و اگر اسمش را خدمت بتوانیم بگذاریم و در خدمت بچهها باشیم برایمان کافی است.
یکمرتبه توی خودش رفت و آهی کشید و گفت: خدایا، اگر لایق هستیم یک فرصت دیگر، یک سعادت بده امام را ببینم. بعد هرچه که خواست خودت بود.
ادامه داد و گفت: بهخدا آمدن امام یک نعمت بود. همان بچههایی که آنوقتها در این سنوسالها منتظر بودند تا چند تومانی جور شود و به فکر سینما و تفریح بودند حالا.
یکدفعه چشمانش پر از اشک شد و گفت: حالا بهخدا شبها صدای العفو العفوگفتن این بچهها ... نتوانست ادامه دهد. اینجا خودم هم اشک در چشمهایم حلقه زد.
گفتم: عموجلیل، اما علت این همه وحدت و یکرنگی چیست؟ دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: اول سبب و بعد هم امام و راهنماییهای حاجی. خدا حفظش کند.
گفتم: عموجلیل چندتا بچه داری؟ چند مدت است اسیری؟ آیا هیچوقت هوای بچههایت را میکنی یا نه؟
جواب داد: چهار سال و خردهای است که اسیرم. چهارتا بچه دارم. نوکر شما بزرگشان 14 سالش است و آخری را هم که هنوز ندیدم. یعنی اسیر شدم که به دنیا آمد، اما بهخداقسم بچههای اردوگاه هیچ فرقی با بچههای خودم نمیکنند و با وجود این بچهها هیچوقت احساس دلتنگی نمیکنم.
گزارشگر: چون اتاق دوباره شلوغ شد دیگر نخواستم بیشتر مزاحمش شوم. بغلش کردم و پیشانی نورانیش را بوسیدم و گفتم: عموجلیل، فقط بگویم خدا اجرت دهد. خدا خودش حافظت بشه.
درحالیکه خودم شدیدا از این همه اخلاص و صفا و صمیمیت به فکر فرو رفته بودم بیرون آمدم و با خودم گفتم: به هر دری زدم آخرش جواب نداد که نداد.
مراسم باشکوه قرائت صوت قرآن امروز با انبوه کثیری از اسرای عزیز در آسایشگاه 7 اجرا شد.
در این مراسم که مسابقهدهندگان شرکت کرده بودند با تکهپیامهایی از امام امت در سکوت کمنظیر این مراسم دنبال شد.
منبع خبر: جام جم
اخبار مرتبط: یک مصاحبه رمزگذاری شده در اسارت
حق کپی © ۲۰۰۱-۲۰۲۴ - Sarkhat.com - درباره سرخط - آرشیو اخبار - جدول لیگ برتر ایران